What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,891
Reaction score
12,815
Points
418
Location
کوچه‌ی اقاقیا
سکه
33,465
  • #1
1681550354811 (1).jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #2
نام رمان: زندانِ پوست

ژانر: عاشقانه تاریک، تراژدی

خلاصه:
جمشید به دلیل ظاهر ترسناکش از جامعه ترد شده و با چالش های گوناگون در زندگی اش دست و پنجه نرم می کند،اما طولی نمیکشد که متوجه وخیم شدن بیماری مادرش می شود و در نهایت با دختری به نام رویا آشنا میشود که اتفاقی تلخ برایش رقم میخورد...

مقدمه:
گاهی درد نه در زخم‌های عمیق، که در پوست نازکی‌ست.
گاهی انسان، در زندانی متولد می‌شود که میله‌هایش دیده نمی‌شوند.
زندانِ گوشت و پوست.
تنهایی، مثل خونی که زیر پوست می‌دود،
آرام است، اما کشنده.

نه فراری هست،نه نجات‌دهنده‌ای…
فقط چرخی از درد که روز و شب تکرار می‌شود
و سایه‌هایی که تو را از درون می‌بلعند.
این قصه، قصه‌ی کسانی‌ست که هیچ‌وقت در آینه خودشان را نشناختند.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #3
پارت ۱

بوی همبرگر و ساندویچ فضای رستوران را پر کرده و اشتهای هر رهگذری را قلقلک می‌داد، حتی آن‌هایی را که گرسنه نبودند.
رستوران شلوغ بود، صندلی خالی پیدا نمی‌شد و خیلی‌ها غذایشان را بیرون می‌بردند.
صدای فریادهای صاحب رستوران سرِ کارگران، از صدای همهمه‌ی جمعیت بلندتر بود و نگاه‌ها را به سمت پیشخوان کشانده بود.

در همین شلوغی، مردی ژنده‌پوش با نگاهی خسته از پشت شیشه به داخل زل زده بود. نزدیک شد، چیزی زیر ل*ب گفت، اما صاحب رستوران با عصبانیت جواب داد:
- اینجا خیریه نیست، برو گدایی‌تو یه جای دیگه بکن!
مرد ساکت ماند، فقط نگاه کرد.

کمی آن‌طرف‌تر، یکی از کارگران با لباس خرگوشی، درِ رستوران را باز و بسته می‌کرد تا مشتری جذب کند. بچه‌ها دورش جمع شده بودند، مادرها فیلم می‌گرفتند، صدای خنده و عکس گرفتن در فضا می‌پیچید.

ناگهان در رستوران باز شد، مردی بلندبالا با لباسی کهنه و کفش‌هایی پاره وارد شد.
سرش پایین بود، نگاهش به زمین، بی‌وقفه به‌سوی پیشخوان رفت.
صاحب رستوران با نگاهی تحقیرآمیز از سر تا پایش را برانداز کرد.
- اینجا غذای مجانی نداریم، زود گمشو بیرون!

مرد آهسته گفت:
- آقا... من گدا نیستم! دنبال کارم.

صاحب رستوران دستی به ریشش کشید، نگاهش از سر مرد تا کفش‌های پاره‌اش چرخید.
- تو اصلاً تا حالا تو رستوران کار کردی؟ سرتو بگیر بالا، انگار اومدی خواستگاری!

مرد با اضطراب، سرش را بالا آورد.
صاحب رستوران عقب پرید، خودکارش از دستش افتاد.
نصف صورت مرد سوخته بود و یکی از چشم‌هایش سفید و بی‌روح؛ ابرو و مژه‌ای نداشت و لبش شکاف خورده و پوستش چرمی و ناصاف بود.

دستان مرد می‌لرزید، سعی می‌کرد پنهانش کند، اما موفق نبود.

- فک... فکر نمی‌کنم... نیرویی لازم داشته باشیم!

مرد با صدایی بغض‌آلود گفت:
- مادرم مریضه، پول دواشو ندارم، اگه ممکنه یه فرصت بهم بدین.

صاحب رستوران سرش را پایین انداخت و چیزی روی کاغذ نوشت.
- اون مردی که پشت شیشه وایستاده هم مثل توعه، برین با هم دوست شین.

مرد بدون حرفی رویش را برگرداند.
همان لحظه، تیله‌ای کوچک از زیر میز به پاهایش خورد، خم شد تا برش دارد.

پسرکی چند قدم جلو آمد، چهره‌ی مرد را دید و خشک شد.
چشم‌هایش گرد، دهانش نیمه‌باز.
ادرار از کنار شلوارش سرازیر شد و بعد با صدایی خفه شروع کرد به گریه کردن.

مرد سریع سرش را برگرداند.
مادر پسر، با نگاه پر از ترس و سرزنش، کودک را ب*غل کرد و از رستوران خارج شد.

صاحب رستوران فریاد زد:
- برو گمشو! قیافت حالِ آدمو به‌هم می‌زنه، نمی‌بینی مشتریام دارن اشتهاشونو از دست می‌دن؟ بیرون!
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #4
پارت ۲

مرد با بغضی سنگین در گلویش به اطراف نگریست؛ نگاه‌هایی سرد و گاه هراسان به او دوخته شده بود. صدای قاشق و چنگال‌ها خاموش شده، زمزمه‌ای از میان جمعیت برخاسته بود.

بعضی‌ها لقمه در دهان مانده، فقط خیره شده بودند. یکی دو نفر آرام از جای خود بلند شدند و بی‌آنکه غذایشان را تمام کنند، به سمت در خروج رفتند.

مرد، در هجوم خجالت و بی‌پناهی، قدم‌هایش را تند کرد و با عجله به سمت در رفت.

کارگر جوانی که لباس خرگوشی بر تن داشت، با دیدن چهره‌ی او از وحشت قدمی عقب رفت، اما تعادلش را از دست داد و با یک دختر کوچک برخورد کرد.
دخترک زمین افتاد و شروع به گریه کرد.
صدای مادرش بلند شد:
- وای بچم! برو کنار! برو گمشو، چیکار میکنی؟!

مرد خشکش زده بود و سرش را پایین انداخت.

در همان لحظه، آن گدای پشت شیشه
همان‌که ابتدا از همه طرد شده بود، با دیدن صورت مرد، زیر ل*ب چیزی گفت و عقب کشید و چند قدم دورتر رفت و پشت ستون پنهان شد.

هوا گرفته بود، غبار غروب روی سنگ‌فرش کوچه‌ها نشسته بود.
مرد ترسناک به کوچه و پس‌کوچه‌هایی پناه برد که دیگر آدمی از آن‌ها نمی‌گذشت، دلش نمی‌خواست هیچ موجود زنده‌ای را ببیند؛ تنها بودن، تنها چیزی بود که حالا دردش را کمتر می‌کرد.

چند کوچه پایین‌تر، صدای خنده و توپ‌بازی بچه‌ها می‌آمد.
هنوز نزدیک نشده بود که با دیدنش، توپ رها شد، خنده‌ها برید، و بچه‌ها پا به فرار گذاشتند.
یکی از آن‌ها فریاد زد:
- مامان! اون مرده اومد بازم!

چند لحظه بعد، پنجره‌ای در طبقه‌ی بالا باز شد.
زنی آفتابه‌ای در دست، بی‌مقدمه آب سردی روی سر مرد ریخت.

- گمشو از جلوی خونه‌م!
صدایش ترکید:
- دفعه‌ی بعد شوهرمو صدا می‌کنم! بچه‌هام شب‌ادراری گرفتن از بس ریخت زشت تو رو دیدن!

مرد آب را از صورتش پاک نکرد، فقط ایستاد...
نه از شرم، نه از خشم، فقط از خستگی.
خستگی از توضیح‌دادن، از التماس، از تلاش برای «آدم» ماندن.

پشت سرش صدای بسته‌شدن پنجره آمد، سکوت دوباره برگشت.

سرش را بلند نکرد.
تنها راه افتاد، با گام‌هایی کند، و خیسی آب سرد بر برسرش.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #5
پارت ۳

درِ چوبی خانه را آرام باز کرد، صدای قیژ لولای زنگ‌زده در سکوت کوچه پیچید.
پایش را که داخل گذاشت، دستمال پارچه‌ای کهنه‌ای را از پشت در برداشت و بی‌حوصله، آب سرد چهره‌اش را خشک کرد و دستی هم به موهای خیس و ژولیده‌اش کشید.

از آشپزخانه صدای خش‌خش بشقاب‌ها بلند شد. مادرش، که با شنیدن صدای در آمدنش را فهمیده بود، تند و فرز سفره را پهن می‌کرد.

- مامان، من اومدم...

صدای مادرش مهربان بود، اما خستگیِ پنهانی در آن لانه کرده بود:
- قربون قدمت پسرم... تا لباستو عوض کنی، غذا رو میارم.

مرد آرام به سمت حیاط رفت،لباس‌هایش را که هنوز خیس از آب و لکه‌دار از گرد و خاک کوچه بود، در لگن فلزی انداخت و کمی پودر تاید روی آن پاشید و با پا آن‌ها را فشرد.

با شلوارک و زیرپیرهن سفید، بی‌سروصدا وارد خانه شد.

مادرش سینی غذا را روی سفره گذاشته بود: یک کاسه آش، کمی نان، و دو بشقاب ساده.
بوی پیاز داغ و نعنا داغ در فضای کوچک خانه پیچیده بود.

نگاهی به صورت پسرش انداخت، چشم‌هایش همیشه خسته بود، اما امشب... چیز دیگری در آن‌ها موج می‌زد. غم؟ خشم؟ یا شاید فقط خالی‌شدن کامل از امید.

مادرش آرام پرسید:
- جمشید مادر چیزی خوردی امروز؟

مرد سر تکان داد، اما چیزی نگفت.

زن دست به ظرف برد، اما نگاهش هنوز روی صورت پسرش بود.

جمشید با بغضی در گلویش به گوشه ای از سفره چشم دوخته بود که هر لحظه ممکن بود بترکد.

مادرش در حالی که ظرف آش را رو بروی او گذاشت گفت:
- امروز با فاطمه خانم صحبت کردم...
گفتش که میتونن مقداری پول بهمون بدن ولی سر ماه برش گردونیم.

جمشید با صدایی گرفته و بغض آلود گفت:

- من هرطور شده کار پیدا میکنم، نمیخوام جلوی هر کس و نا کسی سرخم کنی مامان!

مادرش لبخند نرمی زد و دست جمشید را فشرد

- می‌دونم پسرم... ولی گاهی، آدم مجبور میشه برای یه لقمه نون، غرورشو قورت بده؛ نه برای خودش، برای اونایی که دوسش دارن.

جمشید نگاهش را از سفره برداشت، چشم‌های خسته‌اش به صورت تکیده‌ی مادر افتاد.
ل*ب‌هایش لرزید.
- کاش می‌تونستم جای تو مریض باشم... کاش...

مادر سعی کرد بغضش را قورت دهد.
با دست دیگرش آرام روی سر جمشید کشید.
- پسرم بار اخرت باشه از این حرفا میزنی! من تنها دلیل زندگی کردم تویی، بدون تو زودتر میمیرم که.

صدای قاشق توی کاسه‌ی سوپ افتاد.
جمشید لقمه‌ای برداشت اما پایین نداد، مزه‌ی خاک می‌داد.

چند دقیقه در سکوت گذشت.
تنها صدای ضعیف رادیویی که از اتاق کناری روشن بود، فضای خانه را پر می‌کرد.
 
Last edited:

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #6
پارت ۴

جمشید:
- می‌تونم... کلیه‌مو بفروشم.

مادر (ناگهان با صدایی بلند):
- عقلتو از دست دادی؟ می‌خوای بمیری؟!

جمشید قاشق رو زمین می‌ذاره، بدون اینکه سرشو بلند کنه:
- من... همین الآنم مردم.

مادر با چشمی پر از وحشت:
- چی داری می‌گی جمشید؟!
- مامان، تا کی می‌خوای خودتو بزنی به اون راه؟
مکث می‌کنه، نفسش می‌لرزه.
- مگه نمی‌بینی؟ همه از دیدنم می‌ترسن... حالشون به هم می‌خوره.

مادر به سختی لبخند می‌زنه:
- مگه همه‌چی به ظاهره، پسرم؟ قربونت برم، تو هنوزم...

جمشید می‌پره وسط حرفش:
- نه مامان! جامعه منو انداخته دور... مث زباله، دیگه نمی‌خوام از خجالت نگاه کسی فرار کنم.

مادر (آهسته):
- بمون پیشم... توی خونه، لااقل اینجا کسی اذیتت نمی‌کنه.

جمشید (فریاد):
- نمیشه مامان! خرجتو از کجا بیارم؟ از هوا؟

مادر:
- خدا بزرگه... روزی‌رسونه...

جمشید از جایش بلند شد و با خشم و غمی که در چهره اش نقش بسته بود و به داخل اتاق رفت...

به در اتاق تکیه داد، از گوشه چشمش اشکی سرا زیر شد و به هق هق افتاد.
مادرش چند بار صدایش کرد.
- جمشید پسرم، بیا اینج... اوهوم... جمشید... اوهوم.
ناگهان صدای سرفه های خشک مادر شدید تر شد که انگار از عمق جانش بالا می آمد.
جمشید که صدا رو شنید با عجله به سمت مادر رفت و دید که از گوشه ل*ب مادر قطره های خون میچکد و مدام سرفه میکند.

- مامان غلط کردم! مامان ببخشید دیگه داد نمیزنم اشتباه کردم.

اما سرفه های مادر مهلت صحبت به او نمی داد.

جمشید سریعا تلفن را برداشت، دست هایش میلرزید و نفسش بند آمده بود، به آمبولانس زنگ زد.

- الو؟ اورژانس؟... مادرم داره خون سرفه می‌کنه... نمیتونه درست نفس بکشه... لطفاً زود بیاید، آدرس...

صدایش شکست، صدای پشت خط چیزی می‌پرسید، اما انگار کلمات به گلویش گیر کرده بودند.
با تته‌پته آدرس را گفت و گوشی را پرت کرد روی مبل و برگشت پیش مادرش.

مادر هنوز سرفه می‌کرد، اما حالا ضعیف‌تر... نفس‌هایش با صدا بیرون می‌آمد، مثل خس‌خس برگ خشکیده‌ای که زیر پا له شود...

ساعت از نیمه شب گذشته بود.
چراغ‌های مهتابی راهرو ی بیمارستان نور سردی روی صورت رنگ‌پریده‌ی جمشید می‌ریخت.
دست‌هایش را در هم گره کرده بود و به زمین خیره شده بود، کسی صدایش نمی‌زد و هیچ‌کس نگاهش نمی‌کرد.
مثل همیشه، انگار در چشم دیگران وجود نداشت.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #7
پارت ۵

درِ اتاق اورژانس باز شد.

پرستاری جوان بیرون آمد، سرش پایین بود، پرونده‌ای در دست.
جمشید با تردید بلند شد، قدمی جلو رفت:

- خانم... حالِ مادرم...؟

پرستار نگاهی به او انداخت، لحظه‌ای مکث کرد و به صورت جمشید چشم دوخت.
صدایش را صاف کرد:

- همراه بیمار خانم زهره علی‌پور؟

جمشید نفسش را حبس کرد و سر تکان داد.
پرستار نگاهی به پرونده انداخت:

- ایشون سابقه‌ی طولانی آسم داشتن، اما طبق سی‌تی‌اسکن جدید، متأسفانه ما علائم واضح پیشرفت سرطان ریه رو دیدیم.

جمشید انگار صدایی نشنیده بود.

پرستار ادامه داد:
- وضعیتش بحرانی نیست، اما نیاز به شیمی‌درمانی سریع داره و اونم با داروهایی که آزاد هستن و خیلی گرونن...
باید سریع‌تر بستری بشن، ترجیحاً همین هفته.

جمشید زیر ل*ب گفت:
- پول... چقدر؟

پرستار نگاهش کرد، چشم‌به‌چشم:

- از الان بگم؟ کم نیست... ولی ارزشش رو داره.

پرستار رفت، جمشید روی صندلی نشست.
دست‌هاش بی‌جان بودن و دیوار روبه‌رویش رو نگاه می‌کرد، اما انگار چیزی نمی‌دید.

کمی آنطرف تر روی صندلی زن و شوهری با نگرانی به اطراف نگاه می کنند، انگار در انتظار بهبود عزیزی در تخت بیمارستان هستند.

جمشید از جایش بلند شد تا به طرف در خروج حرکت کند، و صدای پچ پچ زن و شوهر را شنید.
زن تلفنش زنگ خورد و پشت گوشی صدایش آرام ولی لرزان بود:
- دکتر گفت اگر اهدا کننده قلب نباشه، ممکنه دیر بشه...
مرد کنار او دستش را گرفت، ولی خودش هم بغض کرده بود.

جمشید حس کرد چیزی ته وجودش سنگین شد، سرجایش ایستاد، فاصله اش با آنها یک متر بود، کمی مکث کرد.

قطره اشکی از چشمش سرازیر شد، خواست برگردد و با آنها صحبت کند.
اما انگار نیرویی اورا از این کار منع کرد، پاهایش شروع به لرزش کرد، لبانش جنبید اما چیزی نگفت و به آرامی به راحش ادامه داد و رفت...
اما نه با دل، با پایی که هنوز بین دو تصمیم معلق مانده بود.

جمشید تمام شب را در پارکی در نزدیکی بیمارستان خوابید.
صبح شد...
با صدای خش خش جاروی رفتگر پارک کم کم چشم هایش باز شد.
از حالت دراز کشیده به آرامی روی نیمکت نشست، کفش های کهنه اش که زیر سرش گذاشته بود گم شده بودند.
پاهای برهنه اش را روی سنگ فرش زیرپایش کشید و به اطراف نگاه کرد، صدای همهمه و بازی بچه ها به گوشش خورد، سایه درخت کنار نیمکت روی سرش باعث شده تا نسیم خنکی به صورتش بخورد.

سردرد عجیبی دارد، به نظر می رسد سردرد میگرنی باشد.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #8
پارت ۶

صدای گریه زنی توجهش را جلب کرد.

زنی زیبا رو با موهایی زرد رنگ زیر شال و چشمانی سبز رنگ با لباسی خاکستری روی نیمکت رو به رویش نشسته و با دستمال اشک هایش را پاک می کند.

دستان زن کبود و سیاه است و زیر یکی از چشمانش هم همینطور، گریه اش چنان سوزناک است که انگار بغضی چند ساله در گلوش ترکیده است.

در همین هنگام دو پسر جوان به سمت زن آمده و سعی میکنند که با او صحبت کنند، جمشید زیرچشمی به آنها نگاه می کند.

انگار زن از وجود آن دو پسر احساس نا امنی کرده و خودش را کمی جمع و جور کرد.
جمشید چند لحظه به زن خیره ماند.
گریه‌اش خاموش شده بود، اما شانه‌هایش هنوز می‌لرزید.
دو پسر جوان، با ظاهر نامرتب و نگاه‌هایی مرموز، ایستاده بودند و زیر ل*ب چیزی می‌گفتند.
یکی‌شان جلوتر آمد:

- خانم، چرا اینجوری نشستی؟ بیا بریم یه جا آروم‌تر... حالت خوب نیستا...

زن خودش را عقب کشید، دستش را دور کیفش حلقه کرد و سرش را به علامت «نه» تکان داد.
پسر دوم با لحنی تهدیدآمیز زمزمه کرد:
- ما که کاری نداریم، ولی تنهایی که بدتره...

جمشید بلند شد.
نه از روی شجاعت، از روی آن بی‌پناهی خسته‌ای که گاهی آدم را وادار می‌کند به انجام کاری… هر کاری… که از خودش دربیاید.

- هی، شما دو نفر...
صدا صاف و محکم بود، بیشتر از چیزی که خودش انتظار داشت.
دو پسر سر چرخاندند، زن هم با چشم‌هایی وحشت‌زده نگاه کرد.

جمشید نزدیک‌تر شد، انگار حالا که ایستاده بود، دیگر راه برگشتی نداشت.
- با شما بودم. مشکلی هست؟

پسر اول به هیکل درشت جمشید نگاه کرد، خواست چیزی بگوید اما نگاهش به صورت سوخته جمشید دوخته شد، جمشید ترس را در نگاه پسر دید.
چند ثانیه نگاه‌ها در هم گره خورد.
یکی از پسرها چیزی زیر ل*ب گفت و هردو با اکراه عقب‌نشینی کردند.
جمشید نفسش را بیرون داد و برگشت.

زن هنوز سر جایش بود.
دستمال از دستش افتاده بود و نگاهش... قدردان، اما مردد.
جمشید خواست با زن صحبت کند اما بخاطر صورت ترسناکش پشیمان شد، رویش را برگرداند و به سمت نیمکت خودش حرکت کرد... ناگهان صدایی از پشت سرش شنید:
- آقا ممنونم ازتون...
جمشید سرجایش ماند، خیلی وقت بود که کسی با او صحبت نکرده بود چه برسد که تشکر کند.
سرش را کمی چرخاند و با صدایی آرام گفت:
- اذیتتون نکردن؟

زن آهی کشید، صدایش گرفته بود:
- نه... عادت دارم.

جمشید سرش را تکان داد و به سمت نیمکت خودش رفت و روی آن نشست.

زن به جمشید نگاهی انداخت، پاهایش برهنه بود و لباسش کهنه و شرم در چهره اش موج میزد، انگار بدجور خجالت می کشید و چشمانش را می دزدید.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #9
پارت ۷

زن ناگهان از جایش بلند شد و رفت...

جمشید زیرچشمی رفتن اورا مشاهده کرد، آهی از اعماق دلش برخواست.
از اینکه توانسته بود با کسی ارتباطی هرچند کوتاه بگیرد در دلش خوشحال بود و لبخند نرمی بر لبانش نشست.
ناگهان کسی از پشت سرش گردنش را محکم گرفت و فشار داد:
- مرتیکه فکر کردی ما ازت میترسیم که اینجوری سینه سپر کردی اومدی جلو؟الان یکاری میکنیم که صورت زشتت بچسبه کف آسفالت.

جمشید به آرامی از جایش بلند شد و همان دو پسر را با دو مرد میبیند که یکی از آنها زخم چاقو روی چشمانش نمایان است که چوبی همراه دارد و یکی دیگر تتو های عجیب و غریبی بر روی دستش و وجود دارد.

جمشید تلاش کرد تا دست پسر را از گردنش جدا کند اما موفق نشد.

ناگهان مردی که تتو داشت مشتی بر صورت جمشید کوبید،جمشید درحالی که دستش روی صورتش بود کمی عقب عقب رفت.
نفر بعدی جلو آمد و با چوب به کمر او ضربه زد.
ناله ای بلند کشید و روی زمین افتاد، بدنش هیکلی اما ضعیف بود.
- اگه میدونستم اینقد زود نفله میشی خودم تکی میومدم.
جمشید سعی کرد از جایش بلند شود اما یکی از پسر ها پایش را روی سر او گذاشت و روی زمین فشار داد.
- سری بعدی توی این پارک ببینمت باید جسدتو از اینجا ببرن بیرون.
- باشه باشه!

پسر پایش را از سر او برداشت و تفی در کنارش انداخت.
سپس هر چهار نفرشان در حالی که به جمشید نگاه می کردند از پارک خارج شدند.

جمشید با درد وحشتناکی در بدنش سعی کرد روی زمین بنشیند، خون گوشه لبش را با آستین پاک کرد صورتش کبود و زخمی شده و و دردی در سرش پیچیده، زانوهایش را ب*غل کرد و سرش را میان پاهایش گذاشت.
گریه ای از ته دلش بلند شد و شروع کرد به گریه کردن، صدای ناله اش در پارک پیچیده شد.
مردم با تعجب به او نگاه می کنند، ناگهان پیرمردی از کنارش رد شد و سکه ای در کنارش انداخت.
جمشید دیگر از زندگی اش نا امید بود، احساس می کرد مانند بار اضافه ای بر دوش زندگی است...

صدای زنی در گوشش پیچید:
- آقا؟ حالتون خوبه؟

جمشید سرش را بالا گرفت، همان زن زیبا با موهای زرد جلویش ایستاده و دو کفش در دستانش گرفته است.

- چه اتفاقی براتون افتاد؟ من دیدم پاهاتون برهنه هست رفتم تا برای تشکر براتون کفش بگیرم.

جمشید خودش را سریع جمع کرد و اشک هایش را پاک کرد، بدون هیچ حرفی از جایش بلند شد و روی نیمکت نشست، زن هم کنارش نشست.
- سایز پاتون رو نمیدونستم برا همین حدس زدمش، بپوشین ببینم اندازتون هست یا نه.
- احتیاجی بهش ندارم... من گدا نیستم!

زن موی زردش را از صورتش کنار زد و با لبخندی نرم گفت:
- منظورم این نبود که شما گدایین، گفتم شاید کفشتون گم شده.
- اینجوری راحت ترم.
 

Rizer

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2024
Messages
80
Reaction score
233
Time online
1d 23h 3m
Points
58
Location
قم
سکه
400
  • #10
پارت ۸

لبخند زن محو شد و کفش را کنار خودش روی نیمکت گذاشت.
باد خنکی وزید و برگ‌های خشک روی زمین را تکان داد.
چند دقیقه‌ای میانشان سکوت برقرار شد؛ سکوتی سنگین، اما نه ناراحت‌کننده، سکوتی که گویی اجازه می‌داد زخم‌ها نفس بکشند.

تنها صدای زنی در آن‌طرف پارک که کودکش را دعوا می‌کرد به گوش می‌رسید:

- صد بار گفتم از روی اون لبه نرو! می‌خوای بیافتی خودتو ناقص کنی؟

جمشید با گوشه چشم به زن نگاهی انداخت.
زن هنوز کنارش نشسته بود، زانوانش را جفت کرده و دستانش را در آستین فرو برده بود.
نگاهش به دوردست‌ها دوخته شده بود، اما معلوم بود ذهنش اینجا نیست.
- صورتت چی شده؟ دستات و صورتت کبوده!
زن سرش را بالا برد و گفت:
- صورت خودت چی شده؟
جمشید دستی روی صورت خود گذاشت.
- برمیگرده به چند سال پیش توی حادثه آتیش سوزی...نصف صورتم و بدنم سوخت.

زن با دقت به او نگاه کرد، این‌بار نه از روی کنجکاوی، بلکه با نوعی همدلی پنهان در چشم‌هایش.
صدایش آرام، ولی عمیق بود:
- دردِ موندگار... بیشتر از زخمیه که دیده می‌شه، نه؟

جمشید نگاهی کوتاه به زن انداخت و سرش را به علامت تأیید پایین انداخت.
- آره... بیشتر از خود سوختگی، رفتار آدما درد داشت.
- می‌دونم...
جمشید متعجب برگشت و مستقیم به چشم‌های زن نگاه کرد.
- تو هم... چیزی رو پشتت داری، نه؟

زن چند لحظه سکوت کرد.
ل*ب پایینش را به دندان گرفت و گفت:
- منم زمانی یه آتیش داشتم... ولی توی دلم.
جمشید آرام گفت:
- آتیشِ آدم‌ها از درون خطرناک‌تره، چون هیچ‌کس نمی‌فهمه داری می‌سوزی.

زن با لحنی که بیشتر به اعتراف شبیه بود گفت:
- کودکی جالبی نداشتم ناپدریم بارها...
ناگهان حرفش را خورد.

زن با لحنی که بیشتر به اعتراف شبیه بود گفت:
- کودکی جالبی نداشتم... ناپدریم بارها...

ناگهان حرفش را خورد. انگار چیزی در گلویش گیر کرده باشد، یا شاید خاطره‌ای تلخ ناگهان گلویش را فشرده بود.

جمشید نگاهش را آرام به او دوخت، بی‌آنکه بخواهد فشار بیاورد یا کنجکاوی نشان دهد.
فقط با همان صدای گرفته‌اش گفت:
- لازم نیست ادامه بدی... فقط اینکه گفتی، خودش خیلیه.

زن ل*ب پایینش را به دوباره دندان گرفت و نگاهش را از جمشید دزدید.
چند ثانیه بعد، با صدایی لرزان گفت:
- فقط می‌خواستم بدونی... اگه امروز کسی رو دیدی که بهت مهربونی کرد، شاید بخاطر اینه که خودش یه زمانی ته خط بوده، آدمای دیگه هیچ چیزی براشون مهم نیست!
 

Who has read this thread (Total: 8) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom