به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

در حال تایپ داستان کوتاه تلألوی وهم | il NAZ کاربر انجمن بوکینو

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
عنوان: تلألوی وهم
نویسنده: زهرا محمدی
ژانر: ترسناک_معمایی_تخیلی
خلاصه:
تنها اشتباهش این بود که برای رمزگشایی یک کتاب نفرین شده، ریسک کرد و نوشته‌هایی را که می‌توانست قلب هزاران نفر را از سینه شکاف دهد، به دست یک بی‌گناه سپرد!
قربانی معصومی که در دام عزازیل افتاد و کالبدش تسخیر شد. یک اشتباه جان چندین نفر را گرفت. یک اشتباه باعث ابدی بودن ندامتش شد. یک اشتباه... .
طالع پاکش را وهم‌آمیز ساخت!

مقدمه:
چشمانش مسخ نوشته‌هایی بود، که شیطان نوشته بود؛ آنقدری اسرارآمیز بود که برای کشف آن کالبدش را تقدیم به شیطان نمود.
هزاران جرم جنایت کرد و نام سوزان شیطان را بر پیشانی‌شان حک نهاد.
مقصر تمام این حوادث نیز، زندگی‌اش را به خود زهر نهاد!

ناظر: @پرتوِماه
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]


 
آخرین ویرایش:
  • لاولی
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
(راوی)
دخترکی که پشت صندلی‌های آهنین نشسته بود، با بیم از موجود شگرف روبه‌رویش پرسید:
- چرا اون آدم‌ها رو کشتی؟
موجود با نگاهی عجیب به او خیره شد. لبخند خوف‌ناکی زد و بی‌حرف، آهسته پلک بر هم فشرد.
دخترک به دوربین بالا نگاه می‌کند تا دستور برایش اجرا شود. افراد 《FBI¹》 او را از
《DARKWEB》 خریداری کرده بودند. او از هر حال می‌مرد! چرا جان افراد خود را به ناگواری مهمان می‌نمودند؟
کارکنان در پشت سیستم به سرعت کارشان را انجام می‌دادند که صدای کارآگاه معروف اُتریش که به عقاب معروف بود، بلند گشت:
- دست بندش رو باز کنید.
پنج نفر در آن‌جا بیشتر وجود نداشتند که از مقام‌داران پاسگاه بودند. همه با تعجب به او خیره شدند. امیلی که یکی از کارکنان آن‌جا بود با حیرت‌انگیز ل*ب زد:
-‌ منظورت چیه آدریان؟ این‌ کار‌ها چیه؟ تو به اون دختر قول دادی!
آدریان همان‌طور که دیدگانش را به صفحه‌ی نمایش عظیم رو‌به‌رویش دوخته بود، نیم نگاهی حواله‌ی امیلی کرد و سرد گفت:
- سرت تو کار خودت باشه. دخالت نکن!
امیلی چین و شکن کرد و کنایه‌آمیز به حرف آمد:
- آدریان یادت نره من و تو در یک سطحیم. پس باید تصمیم‌هامون مشترک باشه!
آدریان بی‌توجه به امیلی و گفته‌هایش خطاب به دیوید که سیستم را کنترل می‌کرد، پرسید:
-‌ انجامش دادی؟
دیوید سری تکان داد و و دکمه‌‌‌ی《ctrl³》روی کیبورد را لمس کرد و با اظطراب ذاتی‌اش گفت:
- بله قربان! فقط... .
امیلی چشمانش گرد شد و خواست اعتراضی کند که مایکل با شوک، میان حرفش پرید و گفت:
- قربان!
همه‌ی نگاه‌ها به صفحه چرخید. دیوید شفافیت و کیفیت دوربین را بهتر کرد، با زدن دکمه‌ای صدای فریاد‌ و فغان‌های دخترک از ابر کامپیوتر بلند شد که التماس می‌کرد و کمک می‌خواست.
آدریان با دقت به صحنه‌ی نفرت‌انگیز مقابلش زل زد. دستبد‌های الکتریکی هیولا گسسته شده بود و دخترک از روی صندلی بر زمین پرت گشته بود.
هیولا که دختری با چشمان سرخ و موهایی ژولیده بود، چالاک به سویش هجوم برد.
دخترک از شدت خوف رو به موت بود و نفس نفس می‌زد. هیولا از موهای طلایی دخترک گرفت و کشید که پوست سرش کنده شد. آن را به سویی پرتاب کرد، دخترک هم‌چنان جیغ می‌کشید و طلب کمک می‌کرد؛ اما آن موجود بی‌اهمیت دو دستش را درون دهان دخترک فرو برد و فَکش را از هم باز کرد. در آن حدی که سر دخترک از فَک و گردش جدا شد و خون از آن فواره زد. صدای فریاد دخترک قطع شد، حالا آن قاتل مجهول بر روی خونابه‌ی جنازه‌‌‌اش ایستاده بود.
امیلی با مویه چشم از واقعیت تلخ روبه‌رویش گرفت و بر زمین افتاد.
دیوید، مایکل و علاوه بر الکساندر سرشان را به زیر بردند تا بلکه صحنه‌ی مقابل را نبینند.
اما آدریان با دقت به صحنه‌ی خشونت‌بار مقابلش خیره گردیده بود.
ناگهان بانگی از عفریته‌ای که نامش سندی بود، به گوش رسید.
سندی: بعدش نوبت تو هست الکساندر! تو شاهد این صحنه نبودی.
الکساندر چشمانش گرد گشت و سرش را بلند کرد و به بقیه دوخت. همه با ترس به او می‌نگریدند. الکساندر سوالاتی درون ذهنش پیچید.
آن لعنتی نامش را از کجا می‌دانست؟ چطور فهمید او به این صحنه خیره نشده است؟ چرا تنها او را گفت؟
________________________
1-اف بی ای، سازمان ضد تروریستی و تحقیقات جنایی
2- عقاب تیزپا
3- کنترل در کنار آلت و پایین شیفت قرار دارد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
امیلی با وحشت سر بلند کرد و به الکساندر نگاه کرد. همه با شوک و تردید به او خیره شده بودند که الکساندر فریادی کشید و با خشم گفت:
- چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنید؟ نکنه می‌خواید منم بکشید؟
آدریان که این‌بار بار شگفت‌زده شده بود به سویش رفت و دست بر روی شانه‌اش گذاشت و گفت:
- نه... هرگز! ما فقط تعجب کردیم.
الکساندر به او خیره شد. آب دهانش را قورت داد و بی‌اعتماد و با ترس نگاه از او گرفت. آدریان دستش از از شانه‌اش برداشت که دیوید با هراس گفت:
- آدریان!‌ نظرت چیه سیستم رو نابود... یعنی خاموش کنیم؟
آدریان که هولناکی دیوید را دید، تلخ خندید و خطاب به مایکل گفت:
- با سازمان 《scp¹》 تماس بگیر.
زمانی که دید هم‌چنان حواس‌شان پرت است با خون‌سردی که در ظاهرش نشان می‌داد، فریاد کشید:
-‌ منتظر چی هستی؟
مایکل به خود آمد و 《چشمی》 گفت. امیلی از جا بلند شد، پاهایش را سمت آدریان که وسط اتاق مدیریت ایستاده بود سوق داد و با دلواپسی هویدا در چهره‌اش گفت:
- آدریان گفت نوبت الکساندر هست! یعنی چی؟
آدریان اخم سردرگمی کرد، به بچه‌ها که مشغول بودند؛ خیره گردید و گفت:
- نمی‌دونم. خودمم شوکه شدم!
مایکل پس از گرفتن تماس با سازمان 《scp》 رو به آدریان با صدایی لرزانی که شگرد حوادث چند لحظه‌ی گذشته بود، گفت:
- قربان با سازمان تماس گرفتیم. گفتن پیگیری می‌کنند.
پس از حرف مایکل آدریان خواست چیزی بگوید که قهقه‌های هیستریک هیولایی که در سکوت به سر می‌برد بلند شد.
همه با حیرت به او چشم دوخته بودند و توان نوسانی از خود نداشتند. سندی در همین حال که قاه‌قاه می‌خندید، رازآلود فریاد کشید:
- فکر کردی جون سالم به در می‌بری؟ الکساندر جان!
الکساندر که از بیم رو به جنون بود، از صندلی بلند شد و از صحفه فاصله گرفت.
شهروای همه‌شان از شدت هیجان با تندخویی تمام می‌کوبید که باز صدای سندی این کوبش بیشتر نمود.
سندی: چی شده؟ فکر کردین من کَرم؟
آدریان با این‌که اوضاع نامساعدی داشت، خودش را جمع و جور کرد و رو دیوید با خون‌سردی ظاهری گفت:
- ربات‌ها رو بفرستید و یه هدفون توی گوشش بزارین یا پرده‌ی گوشش رو پاره کنید.
دیوید (چشمی) گفت و سریع دست‌ به کار گشت.
طولی نکشید که ربات‌هایی بسیج شدند و به سوی سندی حمله‌ور شدند.
ربات‌ها دستش را به سوی دیوار بردند و جایی که دستبند الکتریکی وجود داشت، در حصار گرفتار کردند.
_____________________
1- اس سی پی، سازمانی که موجودات ماورایی رو جمع‌آوری می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
امضا : Elora

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
الکساندر از ترسش در خانه گابریل مانده بود. گابریل به او پیشنهاد داده بود که او فعلا در خانه او باشد، تا اندیشه‌ای به حال آن موجود وحشت‌ناک بکند.

الکساندر اکنون روی مبلی که رو به تلویزیون بود نشسته بود و با موبایلش، کار‌هایی که گابریل به او سپرده بود انجام می‌داد و تحقیق می‌کرد.

گابریل نیز در مطالعه کتاب‌های ماورائی که نویسندگان بزرگ تا به الان نوشته‌اند بود.

سکوت مطلق کل خانه را فرا گرفته بود و ندایی از هیچ کدام در نمی‌آمد. الکساندر با دقت با موبایلش در دارک وب چرخ می‌زد تا بلکه مدرکی دستش را بگیرد و از آن طرف چند کودک را خریداری می‌کرد.

گابریل نیز در کتاب‌ها دنبال سر نخی از هیولایی بود که تا کنون ۵۰ نفر را به قتل رسانده بود، قتلی که حتی قاتلان زنجیره‌ای قادر به انجام آن نبودند.

گابریل فرسوده خاطر دستی بر موهایش کشید، از صندلی چوبی میز ناهار خوری بلند شد و به سمت آشپزخانه‌ای که در ظلمت شب قرار داشت رفت.

لامپ سبز و سفید آشپزخانهدرا روشن نهاد و به سمت یخچال رفت در را باز کرد و با دقت همه آن جا را وارسی نمود.

چشمانش را کلافه گرداند و سپس با آوایی رسا گفت:

-《Alleksa¹》چی می‌خوری؟ من جز همبرگر و نوشیدنی چیزی ندارم.
الکساندر با صدای گابریل موبایلش را کنار گذاشت و از جای بلند شد و مستقیم به سمت آشپزخانه‌ که رو‌به‌روی حال بود رفت. از نمایه‌‌ی خانه‌اش عجیب خوشش می‌آمد، آن هم به‌خاطر قدیمی بودن آن بود.
کنتر گابریل ایستاد و به یخچالی که یک جعبه پیتزا و نوشیدنی‌های رنگاوارنگی که درونش بود، خیره شد.
آخر یه جعبه پیتزا و این همه نوشیدنی؟ آیا اون انسان است که با این‌ها دوام بیاورد.
الکساندر تبسمی مملو از صدا نمود و آخر دوام نیاورد و گفت:
- دلیل این همه استخون بودنت رو فهمیدم! آخه یه جعبه پیتزا؟ چطور سیر میشی؟
گابریل لبخندی زد. جعبه‌ی پیتزا را از دورن یخچال بیرون کشید و طی یک پرتاب دقیق، آن را روی میز انداخت؛ سپس در برد و نوشیدنی بیرون آورد و با مسترت گفت:
- می‌دونستم از من خوشت میاد، ولی تا این حد نه!
_______________________
1- الکسا
 
امضا : Elora
بالا