پارت ۷
باران بند نيامده است! پل همچنان شكسته و كودكی گمگشته كه بر پلههای دكان آقای فيشر نشسته است و چاقوی مربايی را در دهان میگذارد، نمیتواند از آن عبور كند. هيچگاه آنچنان نبود كه كه باران را اشکهای نالان پروردگار ببيند؛ در واقع آنطور آموخته بود كه پروردگارش موجودی بیهمتا و بیهيچ نقصانی است؛ بنابراين از همان سنين كودكی باران را تنها يكی از ساز و كارهای طبيعت میدانست. احساس میكرد اگر بگويد خداوند اشک میريزد و ابرها ناله سر میدهند، مورد خشم قرار خواهد گرفت. چنين الفاظی را بيشتر مناسب داستانهای پندآموز كتابهای دبستان میديد، زیرا همواره از مورد غضب واقع شدن هراسی انکارنشدنی داشت.
در حال مچاله نمودن كاغذ ميان انگشتانش، به آرامی افتادن گلبرگی بر زمين دخترک را خطاب قرار میدهد:
- ممكن است به زبانت آسيب بزنی.
و سپس، صدای تقهی آرام چاقو بر لبهی شيشه مربایی كه از آقای فيشر خريداری كرده بود، میپيچد. دخترک از بر دهان نهادن مربا و چشيدن شيرينی طعم آن، با تمام لذتی كه میتوانست برايش ايجاد كند، دست برداشت. موجودي عجيب و در عين حال، رام است. اینچنین خصوصیتهایی، در ذات یک آدم نمیگنجد. بهانه نمیگيرد، جيغ نمیكشد، و حتی گريه هم نمیكند؛ بهنظر میرسد پدر و مادرش را هم از ياد برده است. او تنها مانند يک دوست كوچک، از ديشب تا حالا لبهی شلوار پارچهای پيرمرد را در چنگ گرفته و با او به هرجا میرفت.
ديشب را نه توانست بنويسد و نه پلک بر هم بگذارد؛ عالم خواب را همواره مورد ستايش قرار میداد اما، با وجود جدال صداهای درون سرش، حتی خفتن هم مشكل بود. به همين دليل، هنگامی كه عقربهی ساعتشمار بر توقفگاه عدد پنج ايستاد، دست دخترک را ميان دستانش گرفت و با شيشه مربای توتفرنگی به عنوان صبحانه، به پلكان دكان آقاي فيشر پناه آورد. اما حال، قلم ميان دستانش چون جنازهای بیحركت است و يقين دارد كاغذ كاهی هم بیحوصله میباشد. آن دو، در همه حال میتوانستند چون رقاصی ماهر با يكديگر صحنهای اعجابانگيز خلق كنند و امروز، آنها هم ميلی براي نوشتن يک نامهی جديد نداشتند. دست دخترك به لبهی ژاكتش چنگ میزند، و او با سلب توجه از ضربان به ناگاه بالا رفتهاش، از بن جان به صداهای مستغرق در محيط اطرافش گوش میسپارد. جريان خونی كه مسير شريانهايش را به سرعت میپيمايد، تنفس را كمی برايش سخت کرده است. اين با زمزمههای در هم آميخته و آشوب در سرش را*ب*طهای مستقيم دارد. با اين حال، از پس شر- شر باران و چكه كردن از سقف شيروانی دكان، طنين يكنواخت كوبش پاهايی بر زمين میآيد. صدای گشودن چترها، غرولند مردان و خندههای ريز زنان، حتی صدای گريهی پسر آقای بارلو؛ تمامیشان از پس زمزمهی باران گوشهايش را پر میكنند. بايد راجب كدامیشان بنويسد؟
كفشهايی بر پلهها صدا میدهند و با تكرار سه بارهی آن، كنارش میايستد. آقای فيشر با حفظ پشیز احساسات هميشگی در چهرهاش میگويد:
- ساعت شش صبح است. ديوانهای مرد؟
سرش را كمي به سوی چپ میچرخاند، صدا از آن سو است.
- آن پاها به سوی جنوب دهكده گام برمیدارند. امروز يكشنبه است؟
آقای فيشر ميان دسته كليد درهمش، به دنبال كليد نقرهای فام دكان میگردد. همان حال پاسخ میدهد:
- خير. آنها نيز ديوانهاند.
طنین آرامی میآيد و درب فلزی ميان چارچوب، پس از صدايی گوشخراش گشوده میشود. كفشها گام برمیدارند، و اينبار صدای آقای فيشر از فاصلهای دورتر میآيد. بهنظر او وارد دكانش شده است.
- تنها ديوانگاناند كه با وجود باران سیلآسا در شش صبح، برای تشكر از خداوند سر به كليسا میگذارند. آخر كسی نيست كه بگويد احمقها، خدا در خودتان است، نه ميان آهنهای زنگزده و مجمسههای انسانساخت.
و دشنامی به زبان مادریاش را در ختام جملهاش به زبان میآورد. پيرمرد پاسخی نمیدهد، در واقع در آن لحظات به اين موضوع میانديشيد كه آقای فيشر تهمايهای از صدای كلافهی يک زن خانهدار دارد. در پستوی ذهنش هم متعقد است كه آقای فيشر هيچگاه چنين كلامی را با اینطور با شهامت به ديگر اهالی دهكده نمیگويد؛ زيرا به محض به زبان راندن اعتقادات انسانگرايانهاش اولين نفر آقای بارلو است كه او را با لگدی از دهكده بيرون میاندازد. آن دهكده، پيرویكنندهی قوانين مكرر يک جامعهی بزرگتر است و قطعاً اين چنين تفكرات را تاب نمیآورد. در جوامع بزرگتر نيز بدينسان است؛ ملتی متحد به هزينهی گزاف يكپارچگی تفكرات.
@Aytak