به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
به نام او؟!

cc3b9e53ecb1b74e25af31bf78a4a3be.jpg

نام اثر: برای آبی
ژانر: سورئال، اجتماعی، درام
نویسنده: یوحنا.ر

خلاصه: یکی از نخستين روزها در ماه‌های مکرر، در سال مکدر ۱۹۱۷ میلادی است. آتش‌های برافروخته بر سر نیزه‌ها بدل به طنین بدیهی گلوله شده‌اند. خبری از تاختن سُم اسب‌های تحت فرمان شیاطین خاکی نیست و هرچه است، صدای پوتین‌هایی‌ست که بر خاک از خود خونابه و وهم و ویرانی به جای می‌گذارند. مادران، نوزاد شیرخوارشان را به رهایی می‌سپارند و پدران، صورت‌های زخمی‌شان بر خاک کشیده می‌شود. از پیکرهای بی‌جان، تپه‌ای ساخته و پرچم پیروزی را بر آن برافراشته‌اند. همان حوالی، نجوای جیغ‌های ممتد نوزادی که پاره‌ای از آتش به گهواره‌اش رسیده است، میان گوش‌های آدمکی هراسیده بانگ می‌دهد.


۱۵:۴۷ | ۱۴۰۳/۴/۲۹

ناظر: @Aytak
ویراستار: @ARNICA


song: little dark age
 
آخرین ویرایش:

worning.f

ب تو چ
سطح
11
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-08-16
نوشته‌ها
1,067
مدال‌ها
31
سکه
6,045
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌



برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:




برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:




پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:




و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۱
_________________

نامه‌ی اول

«كمی به عصر مانده است. خورشيد همچون گوی زرد فام خارق‌العاده‌ای پشت شانه‌ی كوه‌ها سنگر گرفته و به ابرهاي خاكستر شده اجازه‌ی خودنمایی می‌دهد. قطرات باران براي شروع ماجراجويی‌شان ابرها را ترک می‌گفتند. برخی با شيطنت دست دراز كرده، بر شيشه‌‌ی پنجره‌ها می‌كوفتند و كودک پنج ساله‌ی خانم بارلو را از وحشت به سكسكه می‌انداختند. يک تقه بر شيشه، برخاستن صدای مضحک سكسكه كه چون افتادن سكه‌ای بر زمين است. می‌توان اين صدا و سپس تشر آقای بارلو كه به پسرک می‌گويد كمي مرد باشد را، از فاصله‌ای تقريباً سه فوت شنيد. كمي دورتر را كه نگاه می‌انداختی‌، ديگر قطرات آسمانی رؤيت می‌شوند. بعضی از آن‌ها دست نوازش بر سر چمن‌های سرمازده می‌كشند و آن‌هايی كه ميل پایان‌ناپذیری مبنی بر عدم سكونت بر یک جا دارند، به رودخانه‌‌ی كوچک در شمال شرقی می‌پيوندند و رقص‌كنان، دهكده را خداحافظ می‌گویند. قطرات از نواختن عاشقانه بر رخسار انسان‌ها نيز لذت می‌برند، هرچند كه انسان‌ها اين‌طور نیستند؛ شايد چون خاک‌عنصرهایی بی‌شوق بودند. آن‌ها را جز سوای چند نفری، از دو دست بر تنه كه جز يافتن طعام، طبخ طعام و در دهان گذاشتن طعام از آن سود چنداني نمی‌بردند، دو پا كه تنها گريز، شايد هم كار برای يافتن طعام را برای‌شان سهل می‌كند، می‌توان شناخت. می‌توانی از آن‌ها بپرسی كه راضی به معاوضه‌ی پاهایشان با دو كيسه پر از سكه هستند يا نه، اگر رو ترش كرده و به جديت مخالفت كردند و سخنی از بيومكانيک بودن ساختار تنه‌شان به ميان آوردند، پس قطعاً آدم‌اند؛ زيرا كه با پاهايشان، آن را گوشت لخت ناميد بهتر است. جز در چند مسير محدود، پياپی گام بر نداشته‌اند و مگر در چيدن سفره‌های پر و پيمان از آن كار نمی‌كشند. آدمک‌ها، گردن دارند، كله‌هايی كه هرقدر نگاه سپرده شود به هيچ‌كدام از اشكال هندسی شباهت ندارد؛ زيرا پوسته‌ای بی‌حالت است كه بر آن يک جفت خط تيره كه آن را چشم می‌نامند، بينی، ابروها و يک ل*ب تعبيه شده است. به راستی رعب‌آورترين اندام، كله‌ی آدمی‌ست كه چندين عضو ديگر به كمک آن می‌شتافند تا احساسی از خود منعكس كنند. كسی‌ چه می‌داند؛ شايد تمامی‌ مهملات پزشكان مبنی بر وجود ياخته و رشته‌های عصبی تعاریفی فريب‌دهنده‌ باشد؛ در زير پوسته‌های رنگين عنكبوت‌هايی فرابشری تار تنيده و اميال و عواطف‌مان را در اختيار گرفته‌اند. ليكن در اين دهكده تا جايي كه بتوان صدای‌شان را شنيد، هشت خانواده زندگی می‌كنند و اين سبب گذر سهولت‌بار روزها می‌باشد.
كمی‌ به عصر مانده است؛ ورای اين دهكده برای تو چگونه می‌گذرد؟ برایم بنويس.»
كاغذ كاهی را به دقت چهار تا زده و جمله‌‌ی پنج هجایی هميشگی‌ را با قلم شكسته‌ای پشتش می‌نويسد. حدس می‌زند جملات پايانی‌اش به پررنگی و وضوح اولين كلماتش نباشد. نوشتن با قلم شكسته‌ دشوار است و در اين باران، راهی برای خروج از دهكده، جز پلی شكسته‌ بر رودخانه‌ای متلاطم يافت نمی‌شود. دستی بر زمين نم‌زده‌ی اطرافش می‌كشد و كيف كهنه‌ای كه بوی نا، هيزم آتش‌خورده‌ و تا حدودی عطری بد بو از آن برمی‌خاست را بر شانه می‌اندازد. نامه‌ی تا زده را با احترام به جيب پالتوی رنگ و رو رفته‌اش كه نخ‌هايی از آن آويزان است راهنمايی كرده و گامی به چپ بر می‌دارد. سمت چپش شيشه‌ی مغازه‌ی خوار و بار فروشی آقای فيشر به چشم می‌خورد كه پس از انحلال امپراتوری آلمان و از دست دادن سرمایه‌اش، به دهكده‌ای همواره نم‌زده، كدر و بی‌تكلف بسنده نموده است. البته كمتر كسی در دهكده وجود دارد كه مطلع نباشد درآمد آقای فيشر از فروش دخانيات، به ويژه تنباكوهايش است. انگشت اشاره و وسطش را خم كرده و ضربه‌ای بی‌دقت، به نشانه‌ی تشكر به شيشه می‌زند. احتمال می‌دهد آقای فيشر سر از کشوی پول‌هایش بيرون آورده، با ابروهايش طرح نامنظمی كه اخم ناميده می‌شود بر چهره افكنده و لحظه‌‌ای نگاهش را طول می‌‌دهد؛ سپس مجدد سر در کشو فرو كرده و دشنام‌هایی به زبان مادری‌اش زير ل*ب نجوا می‌كند. اطراف پيكر آقای فيشر، همواره هاله‌ای خاكستری احساس می‌شود.

@Aytak
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۲

پاهايش را برای حركت به جلو وادار می‌كند. پله‌های جلوی دكان را با صرف سه دقيقه پايين آمده و به راهش امتداد می‌بخشد.
سبزه‌های زير كفشش به سبب گل‌آلود بودن صدايی عجيب توليد می‌كنند و سرما انگشتان پايش را قلقلک می‌دهد. از دكان آقای فيشر تا كلبه‌ای چوبی كه نزديک به كليسای كوچكی كه ديگران آن را باستاني می‌دانستند، تقريباً صد و هشتاد و سه قدم است و برای او طي كردن اين مسير در ده دقيقه پيروزی شگرفی محسوب می‌شود. كلبه كمی به سوی جنوب دهكده مايل است و درب آن، در گوشه‌ای‌ترين قسمت ديواره‌ی چوبی‌اش، به سمت كليسا است. دستگيره‌ی مستطيل شكل دارد كه با كشيدن آن به سوی خودش، به راحتي گشوده می‌شود. كفش‌های گل‌آلود را به داخل هدايت کرده و در كنار درب، آن‌ها را از پا خارج می‌كند. هواي كلبه مطبوع نيست؛ سرمايی دارد كه چون موجودی موذی به جان استخوان‌ها می‌افتد و ترک‌هایی بينابين‌شان ايجاد می‌كند. بخار دهانش را می‌پندارد كه چون ابرک مه‌آلودی به هوا برخاسته و ثانيه‌ای بعد ناپديد می‌گردد.
دستش را از پشت خم كرده و تلاش می‌كند درب را ببندد؛ اما گويی جسمی ميان چهارچوب مانده است و اجازه‌ی بسته شدن درب را سلب می‌كند. ابروهايش با تعجب بالا پريده و گردنش را به عقب می‌چرخاند. درب را با تلاش بيشتری به سوی چهارچوب می‌‌کشاند و پس از سه بار تكرار، بالاخره با صدای تقه‌ی آرامی و در پي آن جيرجير چوب‌های ديواره، درب بسته می‌شود؛ اما چيزی نمی‌گذرد كه دست‌هايی روي زانوهايش می‌نشيند. دست‌ها كوچک‌اند و از خود گرما ساطع می‌كنند و لطيف‌اند. كمی پايين‌تر از زانويش، گرمايی عجيب تبلور پيدا كرده و به ياخته‌های ديگر نيز منتقل می‌شود. دست‌ها كوچک‌اند؛ به كوچكی دست شايد، يک كودک‌.
كمی خم شده و شک‌آلود، آن دستان را با گرمای غريبه‌اش ميان انگشتان ضمخت و چروكيده‌‌ی خود می‌گيرد. قلبش همچون گنجشكی زخمی در دام، وحشت‌زده ميان سينه‌‌اش خود را به ديواره‌ها می‌كوبد. بزاقش را با مشقت از گلو پايين می‌راند. صدای تنفس‌های يكی در ميانش گوش‌هايش را پر كرده‌اند. دست‌ها متعلق به يک كودک است!
ل*ب‌های خشكيده‌اش را از هم فاصله می‌دهد و نجوايش در كلبه‌ی محقر تاب می‌خورد، تا به گوش كودک برسد.
- تو كه هستی؟
كودک گره دستان‌شان را می‌گشاید و برای دومين بار، انگشتان كوچكش را به دور زانوی پيرمرد پيچش می‌دهد. پيرمرد بر خود می‌لرزد و ميان سينه‌اش تهی می‌شود؛ گويی سطلی لبريز از آب يخ‌زده را رويش خالی كرده باشند. خشكش زده است، دستانش می‌سوزد و كف پاهايش گزگز می‌كند. زمين را احساس دارد كه با تمام عظمت بلعكس شده و آسمان و زمين جای‌شان را به يكديگر می‌دهند. ديوارها به او كج‌خند تحویل می‌دادند و سقف به جمجمه‌اش فشار وارد می‌كند. سينه‌اش می‌سوزد، از سنگینی سياهی ديرينه، تصوری به حقيقت پيوسته و شايد، دم و بازدم‌هایی كه از راه دهان صورت می‌گرفتند.
صداها آزاردهنده‌اند، تمامی صداها. تق تروق هيزم‌های آغشته به آتش، قطرات بارانی كه خود را سراسيمه به پنجره می‌كوبيدند، كف چوبی و بی‌كيفيت خانه، حتی زمزمه‌های آقای فيشر در صد و هشتاد و سه قدمی‌اش، يا تشرهای بيهوده‌ی آقای بارلو. تمامی‌شان در منجلابی متعفن گرد هم آمده و به نوبت تابی در گوش‌هایش به خود می‌دادند. ليكن زجرآورترين و مخوف‌ترین صوتی كه در آن لحظات می‌توانست از راديوی خاطرات واهی‌اش صدا برآورد، مغزش را می‌شکافد و به عمق لجن‌زاری از یادمان‌ها از سال‌ها پيش می‌رود.

@Aytak
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۳

«گروهبان سه، آتشش بزن.»
«چه می‌كنی؟ می‌خواهی مزدور دشمن باشی؟»
«گروهبان سه، آتشش بزن! او چيزي جز يک نوزاد نيست.»

نوزادی همگام با گريه جيغ می‌كشد و مادری، همراه با گريه فرياد می‌زند.
«التماس می‌كنم آقا، بچه‌ی من نه! او فقط پنج ماه داره. خواهش می‌كنم!»
يک، دو، سه، چهار، و پنج! به فاصله‌ی پنج ثانيه شير هوا به سوی ريه‌هايش گشوده می‌شود. گويی موفق شده است سر از زير لايه‌ای نازک از يخ بيرون بياورد؛ فجيع است و ترسناک. ترسناک و تهوع‌برانگيز. تهوع‌برانگيز، و بی‌انقطاع. مجموعه‌ای از جونده‌های موذی كه در سرش چرخ می‌خوردند را تنها می‌تواند اين‌طور توصيف كند.
جز بوی آتش و باران و نم و كهنگی، شميم ديگر می‌آيد. دامان باز كرده و چرخ‌زنان دور سرش می‌چرخد. بوی سوختگی است، بوی ضخم گوشت سوخته، پوستی كه جمع می‌شود و پيكر نالانی كه از آن، هيچ باقی می‌ماند. حالت تهوع دارد؛ اگر می‌توانست انگشت ته حلقش كند و ياد بودهايی از گذشته‌‌ی منحوسش را بيرون بريزد، عالی‌ می‌شد؛ اما در اين لحظه و در اين محيط، نمی‌تواند. با پيله بستن دستانی به دور زانويش، با نامه‌ای كه حالا در جيبش به اندازه‌ی وزنه‌ای سنگينی می‌كند و با روحی خدشه‌دار كه گويی بسيار ميل به زندگی در اين پهنه‌ی خاکی متعفن و مالامال از حسرت دارد، نمی‌تواند فرار كند. هرجا هم كه بگريزد، خودش را با خود حمل می‌كند و اين، بزرگ‌ترين مجازات بشر است.
چند دقيقه گذشته است؟ نمی‌داند؛ اما صدايش را پس از سپري شدن آن دقايق باز می‌يابد. فرياد می‌زند و با طنين بخشيدن به تارهای صوتی‌اش، تجمع كلاغ‌های آن حوالی هم از يكديگر جدا می‌شود:
- برو بيرون! از خانه‌ی من برو بيرون! برو!
جملاتش را يک‌بند و بدون از هم گسيختن كلمات بر زبان می‌راند. ميان صدای فريادش، ناگاه سری روی زانويش فرود می‌آيد. تاب نمی‌آورد، زانوهايش تا شده و جسمش با صدای مهيبی به كف زمين برخورد می‌كند. احساسی دارد، گويی كودک هم سعی می‌كند بی‌معطلی كنارش بنشيند. لحظه‌ای بعد و با حلقه شدن انگشتان غريبه به دور بازوی نحيفش مطمئن می‌شود كودک حال ديگر كنارش جای خوش كرده است.
صدايش ديگر بلند نيست، بلكه چون ناله‌ای در واپسين تنفس‌های آدمی از گلويش بيرون می‌آيد:
- برو بيرون، از اين‌جا برو بيرون.
خودش را عقب می‌كشد تا جايی كه به ديوار پشت‌سر برخورد كرده و بتواند سر به آن بچسباند.
نيمی از مشقت انسان بودن، به سبب حمل كردن جنازه‌ی صداها، تصاوير، صورت‌ها و رويدادهايی است كه هر آن‌قدر هم بگذرد، جراحت‌های روح را عفوني می‌كند. اگر پايی عفونت كند، آن را قطع می‌كنند و اگر دستی هم، آن را جدا می‌كنند؛ از اين قبيل صحنه‌های دهشتناک را بسيار در جبهه‌های جنگ ديده است. ليكن با عفونت روح، او هيچ‌گاه از جسم جدا نمی‌شود! نه می‌توان آن را قطع كرد، نه علاجی برايش يافت می‌شود و نه می‌توان آن را تعويض نمود. تنها مي‌توان مرگ را پيشه ساخت و مستطيلی تنگ و فشرده به نام "قبر" برای خود خريد؛ اما اگر آدم براي به دوش كشيدن زجر انسانی پا به خاكیِ زمين گذاشته باشد، راه گريزی ندارد. نياز است زخم‌هايش را چون عضوی از خود، به هرجا كه می‌تواند بكشاند و شايد يک روز، سر بر آورده و ببيند در حال جان دادن ميان باتلاق زندگانی است. صحنه‌ی دلپذيری می‌شود!

@Aytak
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۴
ميان تاريكی پشت پلک‌هايش، سرگردان چرخی می‌زند. ذهنش تهي‌تر از آن است كه بداند با يک كودک كه به نظر می‌آمد گم شده است و سر از كلبه‌ی او در آورده، چه كند. كودک، همان كسي است كه مانند كيسه‌ای از نمک، زخم‌های دردناکش را به التهاب می‌اندازد. در دهانش قطره‌ای هم بزاق يافت نمی‌شود، با اين حال گلويش را وادار به قورت دادن می‌كند. چون قورباغه‌ای كه می‌داند هيچ حشره‌ای در اطرافش نمانده است و بی‌توجه و از سر پاسخ به اميال طبيعی‌اش، زبان بيرون می‌آورد. ل*ب‌هايش پوسته- پوسته شده است و سر انگشت‌هايش را احساس نمی‌كند. عرق سردی از تيره‌ی كمرش راه گرفته و با حرارتی كه در صورتش پرتاب می‌شود، تضاد بی‌ثمری عجين می‌كند. ل*ب می‌گشايد و با صدايی خش‌آلود، خطاب به كودک غريبه اولين سوالش را تكرار می‌كند:
- تو كه هستی؟
پاسخی نمی‌شنود، جز قطرات باران كه مصر به تنه زدن بر پنجره و بام خانه ادامه می‌دادند. تلاشی دوباره می‌كند:
- اگر جوابت بله بود، دو بار دستم را فشار بده. و اگر نه، يک‌بار. باشد بچه؟
احساسی در دست‌هايش نمی‌پيچد و شايد از برای اين است، كه تمام تنش سر شده و هر واكنشی از تنش رخت بسته است. می‌پرسد:
- گم شده‌ای؟
انگشتان كوچک، يک‌بار بازويش می‌فشارد. ابروهای نامرتب و جوگندمی‌اش در هم می‌پيچد. جواب كودک منفی است. اگر گم نشده باشد از سر آگاهی، خود را به آن كلبه رسانده است؟
- چند سال داری؟
در بهت فرو می‌رود و به آرامی، تبسم كوچكی تا پشت ل*ب‌هايش گام برمی‌دارد. بازويش شش بار و به سرعت فشرده می‌شود؛ كودک شش ساله است.
- بايد چه صدايت بزنم؟ اصلاً، پدر و مادرت كجا مانده‌اند؟
نه صدايی می‌آيد و نه بازويش فشرده می‌شود. كودک سكوت اختيار كرده است؛ او نه نامش را می‌داند و نه پدر و مادرش را می‌شناسد. اذعان دارد كه گم نشده است و اين، يكي از دوراهی‌هایی‌ست كه پيرمرد از آن‌ها نفرت در دل می‌پروراند. از دوراهی وحشت دارد؛ همواره برای انتخاب بين دو گزينه يک ميدان براي خود می‌ساخت و گام برداشتن در آن را ترجيح قرار می‌داد. مسير جديدی كه برای خود ساخته است، سبب چرخشی بی‌توقف به دور پيچش حيات دردمندش می‌شود. بايد كودک را به نزديک‌ترين ايستگاه پليس می‌رساند؟ پلی كه یک مسیر از دهكده به شهر می‌ساخت شكسته و هوا بسيار خشم‌آلودتر از آن است كه بتواند با پای پياده خود را به فرا سوی دهكده برساند. بايد او را تا بند آمدن باران نزد خود نگهداری می‌كرد؟ بر جراحت‌هايی كه يک به يک سر باز می‌كردند چگونه مرهم می‌گذاشت. بازدمی از سر بيچارگی، از دهانش بيرون می‌جهد. بوی سوختگی همچنان شامه‌اش را به بازی گرفته است و صداها بر كف سرش خنجر می‌كشيدند.
- بايد چه صدايت كنم؟ آيا پسر هستی؟
بازويش، يک‌بار فشرده می‌شود. جواب منفی‌ست و كودک، دختر است. به زبان راندن هر كلمه‌ی ديگر، برايش همچون جان كندن می‌باشد؛ با اين‌حال سؤالی كوتاه از عمق جان به دهانش آغشته می‌شود:
- گرسنه‌ات است؟
بازويش دو بار فشرده می‌شود. دخترک، گرسنه‌اش است.

@Aytak
 
آخرین ویرایش:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۵

تمام جانش را در دستانش ريخته و با تكيه بر آن‌ها، به پا می‌خيزد. از تعريق سرد بر ستون مهره‌هايش، پيراهن كهنه‌ای كه در تن دارد مرطوب شده است. دستان لرزانش را برای در آوردن ژاكت قهوه‌ای فام بالا می‌آورد، كه دخترک سريعاً به پاهايش چنگ می‌زند. لبخندی كج و كوله، كه بيشتر به دهن‌كجی شباهت می‌داشت صورتش را زخم می‌زند. به آرامی می‌گويد:
- پاهايم را رها كن. اين‌طور، به زمين می‌اندازيم.
دخترک، تعلل می‌كند، اما نهايتاً پاهايش را رها كرده و این‌بار به گوشه‌ای از پيراهن پیرمرد چنگ می‌اندازد. هرچند كه دخترک تلاشی هر چند اندک برای به زبان راندن كلمه‌ای نمی‌کند و از تارهای صوتی‌اش كار نمی‌كشد؛ اما اين چنگ زدن پيوسته‌اش به هر گوشه از جامه‌ی پيرمرد، كه او را چون كشتي نجات سحرآميز می‌پنداشت گواهی بر وحشتی عظيم می‌دهد. پيرمرد، ژاكت را همان‌جا بر زمين رها می‌کند و زانوهايی كه زمين‌لرزه‌ای خانه برافكن به جان‌شان افتاده است را، به سوی اجاق گاز درب و داغان در گوشه‌ای از خانه، كه نمی‌توانست آن را "آشپزخانه" بنامد، خم می‌كند. درب كابينتی كه كمي از برچسب‌هايش بر اثر مرطوب بودن هميشگی هوا در آن حوالی پوسته- پوسته شده بود را، می‌گشايد و دست ميان قفسه‌هايش می‌برد. شكلی استوانه‌ای، كه قطعاً كنسرو لوبيا است به انگشتان دست چروكيده‌اش احساسی اندک می‌دهد. ماهيتابه‌ای از ميان اندک ظروفش جدا می‌کند و بر اجاق می‌گذارد. كمی‌ می‌گردد، چاقويی می‌يابد و موفق می‌شود با آن كنسرو لوبيا را باز كند. قوطی كنسرو را در ماهيتابه برعكس کرده و با حاصل كردن اطمينان از آن‌كه در حال گرم شدن است، قوطی را ميان ديگر آشغال‌های كنسرو در سطل زباله‌ی كوچک می‌اندازد. دقيقه‌ای بعد، صدای جلز- ولز گرم شدن لوبيا بلند می‌شود و تا زمانی كه آن را در بشقابی بريزد و روی ميز دو نفره‌ای بگذارد، پيله‌ی دستان دخترک به دور پيراهنش تنيده شده است. در سكوت مبهمی، همگام با پيرمرد به هر سو قدم می‌گذارد. غذايش را با اشتها در دهان گذاشته و عجيب است كه حتی در آن هنگام، جز صدای كوتاه برخورد قاشق با لبه‌ی بشقاب، طنين ديگری ميل به شكافتن سكوت كلبه ندارد.
پيرمرد، به گونه‌ای راضی است. زيرا كه بشر، زنجيره‌ای از عادت‌های مبنی بر زمان است. مدتی را سكوت پيشه سازد، نجوايی كه پيش از آن بر تارهاي صوتی‌اش می‌خزید را فراموش می‌كند. اگر خلوتش را سخت به آغوش بكشد، وجود آدميان ديگر در يک پهنه‌ی خاكی گنديده را از ياد می‌برد. اندام‌های آدم مُرده نصيب ريزجانداران در دل خاك می‌شود و به مرور، دل انسانی ديگر را از وجود او تهی می‌كند. جدايی روح‌هايی كه تا پيش از آن در هم تنيده شده‌اند هم، بدين‌سان است. تنها چيزی كه می‌تواند احساسات متغير آدمی را برانگيزد و به رقابت عقربه‌های بی‌بازگشت بروند، خاطرات مدفون در صندوقچه‌ی بی‌خاصیت مغز است!

@Aytak
 

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۶
آدم‌ها پس از گذر بی‌بازگشت يک زمان معين، همه را به فراموشی می‌سپارند، جز يادبودهايی كه از هم‌نوع، برای خود تراشكاری كرده‌اند. انسان‌هایی كه يكديگر را ترک می‌كنند، همواره در گوشه و كناره‌ای جست و خيز كنان، يافت می‌شوند. گاه در فنجان قهوه‌ای، گاه هنگام قدم نهادن در مسيري که آشنا می‌آید، يا ورق زدن برگه‌های يک كتاب پوسيده؛ حتي ميان عزاداری، سرخوشی، هراس، بطالت، رنج و مرگ. زيرا خاطرات، جوهره‌ی روح زندانی درون هر كالبد است. و از آن‌جا كه روح انسانی را نه توان به جدايی است، نه علاجی كاربردي و نه تعويض آن با روح و سرشتی نو؛ تنها می‌توان خاطرات هر آدم را در گودال دورافتاده‌ای آن ميان چال كرده و رويش را پوشاند. شايد هم گهگاه عزاداری پنهانی آن را بس باشد.
چهار ساعتی بعد، شب پرده‌ای ضخيم بر دهكده می‌اندازد. گردی پر چاله‌ای در پس ابرها تلاش بر اعلام موجوديت دارد؛ ستاره‌ها
آن‌قدر كم هستند كه می‌توان تعدادشان را شمارد، و تنها شباهت ميان روشنايی و تاريكی در آن دهكده‌ي دور افتاده، ابرهای سركش و بارانی كه به قوت قبل بر همه جا حكمروايی می‌كند است. كمی جلوتر از كليسايی كه دروازه‌های زنگ‌زده‌اش ميان نسيم استخوان‌سوز زمستان جيغ می‌كشد، دقيقاً ميان كلبه‌ی چوبی صدای تقه‌ی بازيگوش آب بر ته سطلی پلاستيكی می‌آمد. پس از طوفان سال گذشته چوب‌های بی‌سامان بر سقف، كمی از هم فاصله گرفته بودند و حال قطرات آب يا به چوب‌ها آويزان می‌ماندند، يا از رویشان به داخل سطل سريده و صدايی ناهنجار توليد می‌كردند.
كمی آن‌طرف‌تر از شومينه، دقيقاً به اندازه‌ی پنج قدم، گهواره‌ای آبي فام بر پايه می‌لغزد. كودک چشم بر هم نهاده و تنها لحاف آن كلبه را روي خود داده است. قدش كمی برای جا شدن در آن گهواره بلند است، اما با جمع كردن پاهاش در شكم می‌تواند تا صبح با آرامشی نسبی پلک بر هم بگذارد. پيرمرد، به گهواره تكيه داده است. زمزمه‌اي چرخ‌‌زنان در مغزش نمی‌خواهد اين چنين عذابی را متحمل شود، و در تلاش است به پاهای پينه بسته‌ی او توانی دهد كه تا هنگام جان دادن، بدود. آن‌قدر بدود كه نه دهكده‌ای باشد، نه بارانی، نه كلبه‌ا‌ی، نه كودكی و نه، گهواره‌ی آبی فام. هيچ، باشد و او. كاغذ كاهی ديگری جلويش است و قلم، غلت‌زنان بر سطح آن خود را پيچ و تاب می‌دهد. در پس ذهنش صوت زجرآور زجه و فغان، و گريه‌های ريز نوزادی می‌پيچد؛ گويی كسی از ژرفای يک چاه تقاضای كمک كند. انعكاس طنين‌های مختلف پشت هم می‌آمدند و می‌رفتند. ذهنش را پر از خالی احساس می‌كند، آن‌قدر كه قلم دست گرفتن برايش يک شوخی مضحک باشد.
هنگامی كه نتواند بنويسد، به دست گرفتن قلم را بيهوده و عملی از سر بی‌احترامی می‌شمارد.

@Aytak
 

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۷
باران بند نيامده است! پل همچنان شكسته و كودكی گمگشته كه بر پله‌های دكان آقای فيشر نشسته است و چاقوی مربايی را در دهان می‌گذارد، نمی‌تواند از آن عبور كند. هيچ‌گاه آن‌چنان نبود كه كه باران را اشک‌های نالان پروردگار ببيند؛ در واقع آن‌طور آموخته بود كه پروردگارش موجودی بی‌همتا و بی‌هيچ نقصانی است؛ بنابراين از همان سنين كودكی باران را تنها يكی از ساز و كارهای طبيعت می‌دانست. احساس می‌كرد اگر بگويد خداوند اشک می‌ريزد و ابرها ناله سر می‌دهند، مورد خشم قرار خواهد گرفت. چنين الفاظی را بيشتر مناسب داستان‌های پندآموز كتاب‌های دبستان می‌ديد، زیرا همواره از مورد غضب واقع شدن هراسی انکارنشدنی داشت.
در حال مچاله نمودن كاغذ ميان انگشتانش، به آرامی افتادن گلبرگی بر زمين دخترک را خطاب قرار می‌دهد:
- ممكن است به زبانت آسيب بزنی.
و سپس، صدای تقه‌ی آرام چاقو بر لبه‌ی شيشه‌ مربایی كه از آقای فيشر خريداری كرده بود، می‌پيچد. دخترک از بر دهان نهادن مربا و چشيدن شيرينی طعم آن، با تمام لذتی كه می‌توانست برايش ايجاد كند، دست برداشت. موجودي عجيب و در عين حال، رام است. این‌چنین خصوصیت‌هایی، در ذات یک آدم نمی‌گنجد. بهانه نمی‌گيرد، جيغ نمی‌كشد، و حتی گريه هم نمی‌كند؛ به‌نظر می‌رسد پدر و مادرش را هم از ياد برده است. او تنها مانند يک دوست كوچک، از ديشب تا حالا لبه‌ی شلوار پارچه‌ای پيرمرد را در چنگ گرفته و با او به هرجا می‌رفت.
ديشب را نه توانست بنويسد و نه پلک بر هم بگذارد؛ عالم خواب را همواره مورد ستايش قرار می‌داد اما، با وجود جدال صداهای درون سرش، حتی خفتن هم مشكل بود. به همين دليل، هنگامی كه عقربه‌ی ساعت‌شمار بر توقف‌گاه عدد پنج ايستاد، دست دخترک را ميان دستانش گرفت و با شيشه مربای توت‌فرنگی به عنوان صبحانه، به پلكان دكان آقاي فيشر پناه آورد. اما حال، قلم ميان دستانش چون جنازه‌ای بی‌حركت است و يقين دارد كاغذ كاهی هم بی‌حوصله می‌باشد. آن دو، در همه حال می‌توانستند چون رقاصی ماهر با يكديگر صحنه‌ای اعجاب‌انگيز خلق كنند و امروز، آنها هم ميلی براي نوشتن يک نامه‌ی جديد نداشتند. دست دخترك به لبه‌ی ژاكتش چنگ می‌زند، و او با سلب توجه از ضربان به ناگاه بالا رفته‌اش، از بن جان به صداهای مستغرق در محيط اطرافش گوش می‌سپارد. جريان خونی كه مسير شريان‌هايش را به سرعت می‌پيمايد، تنفس را كمی برايش سخت کرده است. اين با زمزمه‌های در هم آميخته و آشوب در سرش را*ب*طه‌ای مستقيم دارد. با اين حال، از پس شر- شر باران و چكه كردن از سقف شيروانی دكان، طنين يكنواخت كوبش پاهايی بر زمين می‌آيد. صدای گشودن چترها، غرولند مردان و خنده‌های ريز زنان، حتی صدای گريه‌‌ی پسر آقای بارلو؛ تمامی‌شان از پس زمزمه‌ی باران گوش‌هايش را پر می‌كنند. بايد راجب كدامی‌شان بنويسد؟
كفش‌هايی بر پله‌ها صدا می‌دهند و با تكرار سه باره‌ی‌ آن، كنارش می‌ايستد. آقای فيشر با حفظ پشیز احساسات هميشگی در چهره‌اش می‌گويد:
- ساعت شش صبح است. ديوانه‌ای مرد؟
سرش را كمي به سوی چپ می‌چرخاند، صدا از آن سو است.
- آن پاها به سوی جنوب دهكده گام برمی‌دارند. امروز يكشنبه است؟
آقای فيشر ميان دسته كليد درهمش، به دنبال كليد نقره‌ای فام دكان می‌گردد. همان حال پاسخ می‌دهد:
- خير. آن‌ها نيز ديوانه‌اند.
طنین آرامی می‌آيد و درب فلزی ميان چارچوب، پس از صدايی گوش‌خراش گشوده می‌شود. كفش‌ها گام برمی‌دارند، و اين‌بار صدای آقای فيشر از فاصله‌ای دورتر می‌آيد. به‌نظر او وارد دكانش شده است.
- تنها ديوانگان‌اند كه با وجود باران سیل‌آسا در شش صبح، برای تشكر از خداوند سر به كليسا می‌گذارند. آخر كسی نيست كه بگويد احمق‌ها، خدا در خودتان است، نه ميان آهن‌های زنگ‌زده و مجمسه‌های انسان‌ساخت.
و دشنامی به زبان مادری‌اش را در ختام جمله‌اش به زبان می‌آورد. پيرمرد پاسخی نمی‌دهد، در واقع در آن لحظات به اين موضوع می‌انديشيد كه آقای فيشر ته‌مايه‌ای از صدای كلافه‌ی يک زن خانه‌دار دارد. در پستوی ذهنش هم متعقد است كه آقای فيشر هيچ‌گاه چنين كلامی را با این‌طور با شهامت به ديگر اهالی دهكده نمی‌گويد؛ زيرا به محض به زبان راندن اعتقادات انسان‌گرايانه‌اش اولين نفر آقای بارلو است كه او را با لگدی از دهكده بيرون می‌اندازد. آن دهكده، پيروی‌كننده‌ی‌ قوانين مكرر يک جامعه‌‌ی بزرگ‌تر است و قطعاً اين چنين تفكرات را تاب نمی‌آورد. در جوامع بزرگ‌تر نيز بدين‌سان است؛ ملتی متحد به هزينه‌ی گزاف يكپارچگی تفكرات.

@Aytak
 
آخرین ویرایش:

hxan.r

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-16
نوشته‌ها
14
سکه
70
پارت ۸
_________________

نامه‌ی دوم

قلم شكسته را به دست می‌گيرد و كاغذ را روی زانو می‌گذارد. انگشتان دخترک محكم‌تر ژاكت او را در چنگش می‌گيرد و پيرمرد با طمأنینه، شروع به نوشتن می‌كند:
«در اين‌جا، هنوز هم باران دست نوازش بر هر جا می‌كشد. اهالی دهكده تا دقايقی پيش به سوي كليسا می‌رفتند تا اين‌چنين رخدادی را شاكر باشند. گمان می‌كنم از هشت‌سال پيش پا به چنين مكان به‌نظر مقدسی نگذاشته‌ام. برايت گفته بودم؟ اميدوارم از دست‌خطم عذابی را كه در آنی احساس دارم متوجه شوی، زيرا كلمات برای چنين حادثه‌ای بسيار حقير جلوه می‌كنند. هشت سال قبل، پيش از ورود به صحنه‌ی ويران جنگ، با ايجاد صف‌هايی مرتب و يكدست شروع به دعا خواندن می‌كرديم. می‌گويم يکدست نه برای منظم بودن سربازان، كه برای يكدست بودن تفكراتی كه در ذهن سربازان می‌پروراندند. در آن زمان نميدانستم براي چه دعا می‌خواندیم. براي به هدف خوردن گلوله‌هایمان؟ به درستی آشوب كشاندن يک شهر؟ به بند كشيدن اسيرهای بيشتر؟ نمی‌دانم. حالا اما اين موضوع شفاف‌تر به‌نظرم می‌آمد و می‌توانم نظر خویش را بیان کنم. يقين دارم هيچ‌كدام از سربازهای لااقل هم‌رديف با من، پس از اتمام جنگ پا به كليسا نگذاشتند، اما هر شب كابوس جنگ‌های خونين‌شان را می‌بينند. باليدن به گذشته‌ی آزارنده، وطن‌پرستی افراطی، شكاكيت بی‌اندازه، لاف زدن‌های پياپی و باز همان كابوس‌های خونين، از جمله خصيصه‌هایی‌ست كه از طريق آن به راحتی سرباز بودن يک مرد را می‌توان متوجه شد. گمان كنم متوجه منظورم شده‌ای. دعاهايی كه ما می‌خوانديم نه برای قوت قلب، بلكه براي بنا نهادن اتحادی پوچ در مواقع ضروری و يک جامعه‌ی كوچک بود. دعا خواندن نه قلب‌های آنان را، که مغزهای پوسیده‌شان را به یکدیگر زنجیر می‌کرد. هر كدام از آن‌ها هم كه تفكرات خود را در سرنگ گفتار ريخته و به ذهن فرزند خود تزريق كند، سپاهی بی‌چون و چرا متشكل می‌شود. البته كه نمی‌توان تمامی اين سيستم پيچيده را بر گردن كشور و دولت‌های حاكم بر آن انداخت. زيرا كه برده‌ها بر سه اصل رشد می‌یابند؛ آموزش، خدمت، انتقال تفكرات. از اين رو، خود و هم‌نسل‌های‌شان همواره برده می‌ماندند، حتی اگر خود را يكي از نقش‌آفرينان در كشورشان می‌دانستند. تمام اين‌ها را گفتم تا به اين برسم كه، جامعه‌ی كوچک متشكل از هشت خانواده در اين دهكده نيز مرا به ياد هم‌رزم‌های خويش می‌اندازند. با طينت شيطانی‌شان به دنبال خداوند در يک چارچوب انسانی می‌گردند، و همگی‌‌شان از آن‌كه تفكری يكسان -که بعضاً ساخته‌ی دستان خودشان است- دارند خرسندند.
در اين‌جا، هنوز باران می‌بارد. حوالی تو چه خبر است؟ برايم بنويس.»
نقطه‌ی پايانی را كه ميگذارد، طبق عادت كاغذ را تا زده و راهي جيب ژاكتش می‌كند كه زبری كاغذي ديگر انگشتانش را در آغوش می‌گيرد. نفس عميقي كه از دهان می‌رهاند، هوا را پس زده و ابر كوچكی تشكيل می‌دهد. در اين باران، بايد خود را به كليسا رسانده و نامه‌ها را به دستان صاحب حقيقی‌اش می‌داد.
پس از بر پا خاستن، دستان كودک را برای اولين بار ميان انگشتانش قفل می‌كند. بهت دخترک برايش ملموس است، زيرا صدای دو قدمی كه او با گيجی به عقب و جلو می‌رود به گوش‌هايش می‌رسد.
طبق عادت انگشت خم كرده و بر شيشه‌ی دكان می‌زند، نجوای خش‌گرفته‌ و آرامی که دارد، به گوش آقای فيشر می‌رسد:
- باز هم با دوست كوچكم به تو سر خواهم زد.

@Aytak
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا