• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
329
سکه
1,856
[به نام خدای واژه‌ها و روایت‌ها]

نام داستان: امروز او را خواهم دید! - Today I'll See Her
نویسنده: Michele Pariza Wacek
ژانر کتاب: معمایی، فانتزی
مترجم: رها سلطانی
ناظر: @(SINA)
زبان اصلی کتاب: انگلیسی
خلاصه: سیسی هر روز در یک رستوران و زمان مشخص، همان سفارش همیشگی را می‌دهد.
هیچ کس نمی‌داند چرا.
تا روزی که غریبه‌ای از شهری مرموز و تسخیر شده وارد می‌شود
و هیچ چیز دیگر مثل قبل نخواهد بود... .

امروز او را خواهم دید (Today I'll See Her)
داستان کوتاه روان‌شناختی در مجموعه معماهای ریوریو از نویسنده‌ی پرفروشUSA Today ، Michele.P.W ( میشل پاریزا ویسک - Pariza Wacek) است.
این کتاب برای طرفداران داستان‌های معمایی پیچیده و پرهیجان با چاشنی ماورایی، ایده‌آل است!
 
Last edited:

mahban

[مدیریت ارشد بخش کتابینو]
Staff member
LV
3
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,982
Awards
7
سکه
33,959
IMG_20250721_233336_429.png
مترجم گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان‌نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از ترجمه اثر خود، قوانین را مطالعه کنید:


برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تاپیک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚜️[ درخواست انتقال و بازگردانی آثار ]⚜️


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی ترجمه به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ترجمه]
 
Last edited by a moderator:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
329
سکه
1,856
«تقدیم به خانواده‌ام، برای این‌که همیشه به من ایمان داشتند.»

امروز همون روزه.
همون‌طور که از پله‌های جلوی رستوران بالا می‌رفتم، قلبم برای لحظه‌ای از تپش ایستاد؛ امروز روزیه که بالاخره تینا رو خواهم دید.
در رو باز کردم و وارد رستوران شدم، نگاهم بی‌درنگ روی صندلی ته سالن قفل شد. خالی بود... .
رو به زن پیش‌خدمت مسن گفتم:
- اون میز رو می‌خوام بتی.
بتی، زنی چاق با موهای خاکستری فرفری و چشمانی خسته بود که همیشه بوی قهوه و غذای سرخ‌کرده می‌داد. تیشرت سرمه‌ای به تن داشت که پشتش با حروف درشت سفید نوشته شده بود:
«رستوران خانوادگی می‌فیلد.»
آهی کشید و گفت:
- معلومه که می‌خوای.
سریع به سمت میز عقب رفتم، نمی‌خواستم تعلل کنم تا شخص دیگه‌ای این‌جا رو اِشغال کنه.
در واقع، اون میز متعلق به تینا بود، نه من.
و من می‌خواستم همه‌چیز براش بی‌نقص باشه.
همان‌طور که روی صندلی وینیلی قرمز رنگ می‌نشستم، بتی پرسید:
- همون همیشگی رو می‌خوای؟
دنبالم اومده بود و با حالتی از انتظار نگاهم می‌کرد.
- دوتا سوپ گوجه، یه لیوان شیر و یه فنجون قهوه،
مکث کردم و دوباره ادامه دادم:
- با کراکر اضافه و یه لیوان کوچیک اضافه با یخ و لیمو.
دوباره آهی کشید.
- درست مثل همیشه!
قیافه‌م رو کج کردم و تاکیدی گفتم:
- کراکر اضافه یادت نره. مخصوصاً اون صدفی‌ شکلاش.
برگشت که بره و در همون‌حال گفت:
- یادم نمی‌ره.
از پشت سر صداش کردم و گفتم:
- این‌قدرم منفی نباش؛ تینا از منفی‌نگری خوشش نمیاد.
جوابی نداد، ولی شونه‌هاش بالا و پایین شدن؛ انگار دوباره آهی کشید.
واقعاً، آدم باید با چه چیزایی کنار بیاد. البته، تینا ارزشش رو داشت.
پیش‌خدمت با نوشیدنی‌ها برگشت. فنجون قهوه رو جلوم گذاشت و لیوان شیر رو طرف مقابلم. لیوان یخ و لیمو رو هم وسط میز گذاشت.
تا وقتی‌که بتی سوپ‌ها رو بیاره، داخل کیفم دنبال فلاسک نقره‌ای‌م گشتم. دست‌هام می‌لرزیدن و زانوهام بی‌اختیار بالا و پایین می‌رفتن. در فلاسک رو باز کردم و یه جرعه نوشیدم.
به‌محض این‌که نوشیدنی وارد بدنم شد، احساس کردم بدنم شل شد. در فلاسک رو بستم، توی کیف گذاشتمش و یه مشت دستمال از جا‌دستمالی کشیدم تا میز رو تمیز کنم.
با این‌که سطح چوبی میز تمیز به نظر می‌رسید، اما آدم هیچ‌وقت نمی‌تونه از بهداشتش کاملا مطمئن باشه.
«احتیاط، همیشه بهتر از پشیمونیه.»
این جمله‌ای بود که همیشه اون می‌گفت.
 
Last edited:

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
329
سکه
1,856
با این‌که سال‌ها از شنیدن اون صدای عمیق و تهدیدآمیز گذشته بود، اما هنوز هم باعث لرزش بدنم می‌شد.
دستمال‌های مچاله‌شده رو گوشه‌ای چپوندم و تمام تمرکزم رو روی درست‌کردن قهوه‌م با خامه و شکر گذاشتم.
بتی با دو کاسه‌ی سوپ و دو بسته‌ی قاشق‌وچنگال که محکم داخل دستمال پیچیده شده بود، برگشت. یکی رو جلوم گذاشت و اون یکی رو مقابلم.
یه زمانی بود که فقط یکی می‌آورد... و من، بدجوری سرش داد زدم!
با تکون دادن سرم، ازش تشکر کردم و یکی از بسته‌های کراکر رو باز کردم.
تینا به‌زودی می‌رسید و من سعی می‌کردم در حین منتظر موندن، چند لقمه بخورم. می‌دونستم وقتی بیاد، اون‌قدر هیجان‌زده می‌شم که دیگه نمی‌تونم چیزی بخورم و بعد از رفتنش هم حال و حوصله‌ی غذا خوردن نداشتم.
الان هم گرسنه نبودم، اما می‌دونستم باید نیرو داشته باشم.
همون‌طور که سوپ و کراکر رو تندتند قورت می‌دادم، چشمم لحظه‌ای از در ورودی جدا نمی‌شد.
حتی چند جرعه از شیر تینا هم خوردم. اون ناراحت نمی‌شد؛ هیچ‌وقت زیاد ازش نمی‌نوشید و این برای من خوب بود.
تازه، همیشه درنهایت من لیوانش رو تموم می‌کردم؛ پس بهتر بود زودتر شروع کنم.
ولی هیچ‌وقت به سوپش دست نمی‌زدم. اون، فقط برای تینا بود.
همون‌طور که می‌خوردم، چشم به در دوخته بودم. هر لحظه ممکن بود بیاد.
هر لحظه... .
ساعت بزرگ کنار در همچنان تیک‌وتاک می‌کرد و عقربه‌ها به‌آرومی به سمت ۲:۱۵ حرکت می‌کردن. حتماً تا ساعت ۲:۱۵ می‌اومد. امید داشتم زودتر برسه.
زمانی بود که زود می‌اومد. از دیر رسیدن بدش می‌اومد و همیشه می‌گفت:
- بدو مامان، باید راه بیوفتیم.
و من همیشه دیر می‌رسیدم؛ پنج دقیقه بعد از همه و با کلی عذرخواهی و توضیح.
ولی دیگه نه! همه‌چی رو تغییر داده بودم.
حتما تینا حسابی خوشحال می‌شد. نمی‌تونستم صبر کنم تا چهره‌ی متعجبش رو وقتی بفهمه من قبل از اون رسیدم و منتظرشم ببینم!
آره، فوق‌العاده می‌شد.
دیگه چیزی نمونده بود... .
دقایق همین‌طور می‌گذشتن.
زوج مسنی غذاشون رو تموم کردن و برای پرداخت رفتن. کارگر میان‌سالی برای گرفتن سفارش بیرون‌بر اومد.
زنی با موهای فرفری و عینک قاب‌قرمز، سفارش آب و قهوه داد و هم‌زمان با لپ‌تاپش کار می‌کرد.
 

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
329
سکه
1,856
هر بار که در رستوران باز می‌شد، گردنم رو دراز می‌کردم و با اشتیاق به دنبال تینا می‌گشتم.
و هر بار که نمی‌اومد، توی خودم فرو می‌رفتم.
هر لحظه ممکن بود بیاد؛ هر لحظه... .
همین‌که عقربه‌های ساعت دقیقاً روی ۲:۱۵ قرار گرفتن، در باز شد.
روی صندلیم صاف نشستم.
همینه! تینا اومده! دقیقاً سر وقت!
نفسم رو حبس کردم و منتظر موندم، اما... تینا نبود.
به‌جای اون، پیرزنی با موهایی فر و مرتب شده وارد شد.
بازم فرو ریختم.
کجا بود؟ چرا هنوز نیومده بود؟
ممکن بود عمداً دیر کرده باشه؟
می‌خواست تلافی سال‌ها تأخیر من رو دربیاره؟
همیشه دیر رسیدن من، خسته‌ش کرده بود... .
حتماً همین بود؛ باید صبور می‌موندم.
با این‌که فقط سوپ، کراکر، شیر و قهوه خورده بودم، اما معده‌م انگار حس می‌کرد تا مرز ترکیدن توی مهمانی شب شکرگزاری غذا خورده.
با دستایی لرزون، لیوان یخ رو به‌ سمت خودم کشیدم. دوباره فلاسک رو از داخل کیفم بیرون آوردم، اما این‌بار محتویاتش رو داخل لیوان خالی کردم و برای طعم بیشتر، آب لیمو رو داخلش چکوند‌م.
درحالی‌که می‌نوشیدم، همچنان چشم به در دوخته و منتظر موندم.
هر لحظه... .
نزدیک به یک ساعت گذشته بود که بتی دوباره سر میز اومد.
مدت‌ها بود که از دور زیرنظرم داشت، اما می‌دونست تا وقتی که لیوانم خالی نشده باشه نباید نزدیک بشه.
- چیز دیگه‌ای می‌خوای؟
توی کیفم دنبال کیف پولم گشتم و با صدایی واضح و قاطع «نه» گفتم.
نمی‌خواستم اشک‌هایی رو که گوشه‌ی چشمم جمع شده بودن ببینه.
خیلی مطمئن بودم که امروز بالاخره میاد.
چرا تینا نیومد؟ نکنه اتفاقی براش افتاده؟
چند اسکناس روی میز گذاشتم و از روی صندلی بلند شدم و بتی رو تنها گذاشتم تا ظرف‌ها رو جمع کنه.
زمانی بود که ازم می‌پرسید که می‌خوام سوپ تینا رو با خودم ببرم یا نه، اما بعد از اون‌که یک‌بار زدم زیر گریه، دیگه هیچ‌وقت نپرسید.
صورت‌حسابم رو پرداخت کردم و آهسته بیرون رفتم. عینک آفتابی بزرگم رو طوری تنظیم کردم که کسی نتونه ناامیدی و اندوه رو توی چشمام ببینه.
شاید فردا روز بهتری باشه. در واقع، حتماً بهتر خواهد بود.
فردا همون روز می‌تونه باشه؛ مطمئنم!
فقط باید تا اون موقع صبر کنم تا دوباره دختر عزیزم تینا رو ببینم... .
***
 

*RaHa._

رَـهـایِـش [طراح + ویراستار آزمایشی]
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
329
سکه
1,856
امروز روزیه که... .
وقتی که از پله‌های جلوی رستوران بالا رفتم، قلبم برای لحظه‌ای از تپش افتاد.
امروز روزیه که بالاخره تینا رو خواهم دید.
در رو کشیدم و وارد رستوران شدم. چشمام به سرعت روی میز عقبی قفل شدن.
میز خالی بود.
دور و برم رو نگاه کردم تا بتی رو پیدا کنم، اما اون رو جایی ندیدم. هیچ پیش‌خدمتی نبود. فقط مردی قد بلند، با موهای خاکستری کم‌پشت که داشت ساندویچش رو تموم می‌کرد و همون دختر موفرفری با عینک قرمز که دیروز هم بود و داشت روی لپ‌تاپ کار می‌کرد، با یک فنجان قهوه کنار دستش رو دیدم.
رفتم به سمت میز، نشستم و شروع به کشیدن دستمال‌ها از جا دستمالی کردم.
صدایی ازم پرسید:
- چی برات بیارم؟
دختر جوونی با انگشت‌های آماده روی دفترچه‌ی سفارش کنارم ایستاده بود. تیشرت سرمه‌ای رستوران رو پوشیده بود و پلاک کوچکی که اسمش روش نوشته شده بود داشت.
رنگ تیشرت، آبی چشم‌هاش رو برجسته‌تر کرده بود. موهاش که دم‌اسبی بسته شده بودن، بلوند با ریشه‌های تیره بود. صورت باریک و کشیده‌ با گونه‌های برجسته و چونه‌ی نوک‌تیزی داشت. سرش رو کج کرد و منتظر جوابم موند. این حرکت برام آشنا بود.
مطمئن بودم که قبلاً اون رو به عنوان پیش‌خدمت ندیده بودم. شاید هم موقع ورود یا خروج تصادفی دیده بودمش، ولی متوجه نشده بودم.
- راستی، من کریسم!
اخمی کردم. چرا اسمش رو گفت؟ حوصله‌ی صحبت نداشتم. کار داشتم؛ تینا زود می‌رسید.
- دو کاسه سوپ گوجه، کراکر اضافه، یه لیوان شیر، یه فنجون قهوه و یه لیوان یخ با لیمو لطفاً.
مشغول نوشتن شد و در همون حال پرسید:
- پس منتظر کسی هستی؟
گفتم:
- آره! الاناست که برسه، لطفاً عجله کن.
کریس منظورم رو گرفت و رفت. برگشتم و میز رو تمیز کردم.
دلم می‌خواست از فلاسکم یک جرعه بخورم، ولی ممکن بود کریس هر لحظه برگرده.
فنجون قهوه‌ای کنارم ظاهر شد، اما برعکس همیشه این بتی نبود که سفارشم رو آورده بود.
شیر و لیوان یخ رو روی میز گذاشت و گفت:
- بفرمایید! درست مثل همیشه!
«ممنونمی» گفتم و خامه و شکر رو برداشتم.
تا وقتی سوپ رو بیاره، میز رو کامل تمیز کردم. قهوه آماده بود و بدنم به کافئین نیاز داشت تا آروم بشم.
بسته‌ی کراکر رو پاره کردم و شروع به خوردن کردم.
- منتظر کی هستی؟
کریس برگشته و کنارم ایستاده بود. نگاهم رو بهش دادم. چرا این‌قدر کنجکاو بود؟
- یه شخص خیلی مهم.
کریس گفت:
- هر روز میای... حتی وقتی اون نمیاد.
خشکم زد و قاشقم نرسیده به دهنم از حرکت ایستاد. تعجبم رو دید و لبخندی خجالتی زد.
- حرف‌های پیش‌خدمتی، می‌دونی؟
آروم شدم. البته، مخصوصا اون بتی مزاحم.
- پس چرا اگه اون نمیاد، تو هنوز میای؟
نگاهم به سوپ افتاد و اشک‌هام رو که گوشه‌ی چشمم رو تر می‌کردن حس کردم.
- دلیلش پیچیده‌ست، ولی امروز فرق می‌کنه. امروز اون این‌جاست.
- امیدوارم درست بگی!
دوباره پرسید:
- چرا امروز فرق داره؟
زیرلب زمزمه کردم:
- چون اون نمی‌تونه برای همیشه ازم عصبانی باشه.
قاشقم رو توی سوپ فرو کردم.
دلم می‌خواست کریس بره. اگه تینا پنجره رو نگاه کنه و من رو در حال حرف زدن با اون ببینه، ممکنه نیاد.
گفتم:
- بهتره بری! نمی‌خوام مزاحم کارت بشم.
کریس خندید، صدایی موسیقی‌گونه داشت.
- چه کاری؟ این‌جا که کسی نیست.
این حرفش درست نبود؛ چون دختر موفرفری هنوز اون‌جا بود. خم شده بود روی لپ‌تاپش و داشت تندتند تایپ می‌کرد، اما به نظر نمی‌رسید چیزی لازم داشته باشه.
کریس پرسید:
- کجا زندگی می‌کنی؟
با تعجب گفتم:
- چرا این‌همه سوال می‌پرسی؟
مگه نمی‌دید که دوست دارم تنها باشم و منتظر تینا بشینم؟
کریس دوباره اون لبخند خجالتی رو زد.
- ببخشید، اشتباه از من بود. من همیشه زیاد سوال می‌پرسم، دقیقا از وقتی‌که کوچیک بودم.
چیزی درونم به‌طرز عجیبی نرم شد؛ هرچند که نمی‌خواستم.
تینا همیشه با پرسیدن سوال‌های پشت سر هم اعصابم رو خرد می‌کرد.
بی‌اختیار گفتم:
- اشکالی نداره؛ دختر منم همین‌طوری بود.
 

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom