به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
کد داستان کوتاه:
عنوان: آواره از گرسنگان
نوسنده: امیراحمد محمدی فرد
ژانر: تراژدی، علمی‌_تخیلی، فانتزی
ناظر: @Liza
خلاصه: با آغاز جنگ خلیج فارس آستیاگ که افسری از درجه خلع شده و زندانی است از طرف سازمان اطلاعات با وعده آزادی از زندان و در ازای انجام ماموریتی به ظاهر ساده ناچار به شرکت در جنگ برای دفاع از امنیت کشورش می‌شود اما پس از مدتی با اتفاقات عجیب و ترسناکی مواجه می‌شود که... .
مقدمه کتاب( بخشی از کتاب): صدای آه و ناله سربازان زخمی و اشخاص غیر نظامی فضای اطراف را پر کرده است، چیزی جز لاشه تانک نابود‌شده و آتش‌گرفته، بالگرد سقوط کرده یا اجساد سلاخی شده انسان در جلوی چشمانم جولان نمی‌دهد. باد بوی خون را از محیط داخل بیمارستان آتش‌گرفته‌ای جاری و حس مرگ را در پرده آشفته ذهنم تداعی می‌کند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

KHUSHE

[مدیریت ارشد بازنشسته]
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-14
نوشته‌ها
241
مدال‌ها
4
سکه
1,364
1681550354811 (1).jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!

از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
قوانین تایپ آثار

برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب

برای آثار دلنشین‌تان جلد طراحی شود؟
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:

درخواست - جلد آثار | تالار طراحی

برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:
نقد و تگ‌دهی به آثار

بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
درخواست کاور تبلیغاتی

برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

⚪️درخواست تیزر آثار⚪️

پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:
اعلام پایان تایپ آثار

برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
⚫️درخواست انتقال و بازگردانی آثار⚫️

و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.
تالار آموزشگاه

با آرزوی موفقیت برای شما!


[کادر مدیریت تالار کتاب]
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
- به طرفشون شلیک کنید.
سربازان به محض شنیدن دستورم لوله‌های اسلحه خود را به سمت نیرو‌های دشمن می‌گیرند و آن‌ها را بی‌رحمانه به گلوله می‌بندند؛ دود، گرد و غبار و آتش به همراه لاشه تانک‌ها، قایق‌های تندرو و اجساد سربازان خودی و دشمن همه‌جای محیط اطراف را تسخیر کرده است. صدای داد و فریاد و آه و ناله به همراه زجه‌های بی‌پایان گوش فلک را پر کرده است.
یکی از فرماندهان در حالی که در نزدیکی‌ام پشت سنگر نیمه‌سالمی پناه گرفته است و به طرف نیرو‌ها و بالگرد‌های تهاجمی دشمن شلیک می‌کند رو به من می‌گوید:
- سرهنگ... باید عقب‌نشینی کنیم... وگرنه... .
با خشم شدیدی فریاد‌زنان وسط حرفش می‌پرم:
- باید کد‌های امنیتی رو... .
تعداد زیادی موشک درست به طرف پادگانی که در داخل آن سنگر گرفته‌ایم شلیک می‌شود؛ عده‌ای از نیرو‌های خودی و جسد سربازان تکه‌پاره می‌شوند و با سرعت به دور و اطرافم می‌افتند. خون همه‌جای محیط اطراف پادگان را تسخیر کرده است، چند جت و هواپیمای جنگی با سرعتی بسیار زیاد به مانند عقاب در آسمان تاریک اوج می‌گیرند؛ سپس با چرخشی نود درجه‌ای به طرفمان می‌آیند و تعداد زیادی بمب خوشه‌ای و رگباری از گلوله را بر سرمان می‌ریزند. گرد و خاک دیدگانم را تار کرده است، به سختی می‌توانم در این گرد و غبار، دود و آتش چیزی را به درستی تشخیص بدهم، با احتیاط خشاب اسلحه را تعویض می‌کنم و تعدادی از سربازان دشمن را با شلیک گلوله نقش زمین می‌کنم، ناگهان چیزی شبیه به آر پی جی درست به نزدیکی پایم برخورد می‌کند و با قدرت به پشت سر پرتاب می‌شوم... .

***

«یک هفته بعد»​
- اسم؟
- آستیاگ.
- فامیل؟
- روگرِز.
سروان با حالت عجیب و تمسخر‌آمیز و خشنی به من نگاهی می‌اندازد و سریع نگاهش را می‌دزدد، سپس به پرسیدن ادامه سوالات مشغول می‌شود:
- روز تولد؟
- ۱۳ فوریه
- نام پدر؟
- دارا.
- نام مادر؟
- اندرسون.
سروان کمی برگه‌ها را جابه‌جا می‌کند، خودکار آبی‌رنگی را از روی میز کارش بر می‌دارد و با حالت سوالی می‌گوید:
- دلیل دستگیری؟
با صدای بلند و محکمی پاسخ می‌دهم:
- نا‌فرمانی از دستور.
سروان دوباره با خشم به من نگاه می‌کند، سپس نگاهش را از من می‌دزدد، سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با لحن جدی، خشن و زنانه‌اش می‌گوید:
- سوابقت رو چک کردم ستوان، هفت‌سال خدمت تو یگان ویژه و دو سال هم خدمت تو واکنش سریع، انگار زیاد تو عملیات‌ها خوش‌شانس بودی، اعضای گروهت تو هر عملیات یا می‌مردن یا مفقود می‌شدن در حالی که تو صحیح و سالم تو تموم این عملیات‌ها زنده می‌موندی.
با نیشخند تمسخرآمیزی می‌گویم:
- شاید خوش‌شانس بودم سروان.
سروان با خشم نگاه تندی به من می‌اندازد و بلند سرم فریاد می‌کشد:
- نیشت رو ببند ستوان.
با عجله خنده‌ام را پنهان می‌کنم و با صدایی که به پشیمانی شباهت دارد می‌گویم:
- معذرت می‌خوام سروان، دیگه تکرار... .
نگاه تند و خشنش موجب می‌شود بی‌خیال ادامه سخنم شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
او در حالی که اخم‌هایش را به چشمان آبی‌رنگش نزدیک کرده است، دندان‌هایش را محکم روی هم فشار می‌دهد.
خودکار آبی‌ رنگ و برگه‌ها را با سرعت به گوشه‌ای می‌اندازد.
از روی صندلی کارش بلند می‌شود و با قدم‌های کوتاه و آرامی خودش را به من نزدیک می‌کند.
با نوک چوب کلفت، کوتاه و سیاه‌رنگش که به باتوم شباهت بالایی دارد به کف دست چپش ضربات کوتاه و آرامی وارد می‌کند.
با حالتی سرد و خشک درست در مقابلم می‌ایستد و با صدایی سوال‌مانند که خشم و نفرت از آن موج می‌زند می‌گوید:
- به نظرت من یه احمقم ستوان؟!
در حالی که سعی دارم نگرانی و اضطرابم را پنهان کنم رو به او با حالتی خبردار می‌گویم:
- آه... سروان... .
با حرکت سریعی چوب باتوم‌ مانند را به قصد ضربه زدن بالا می‌آورد و با صدایی خشدار فریاد می‌کشد:
- خفه شو... .
سروان چند نفس عمیق می‌کشد و خشمگینانه فریاد می‌زند:
- شنیدم که تو پادگان‌های دیگه پشت سر مافوقت چی زِر‌زِر می‌کردی ستوان... اما تو پادگان من نمی‌تونی از این غلط‌ها بکنی!
پلک‌هایم را به هم نزدیک و یک تای ابرویم را به آرامی بالا می‌دهم، زبانم را روی دهانم می‌کشم و با صدایی که ناباوری و بی‌خبری از آن موج می‌زند می‌گویم:
- ب... ب...با... با کمال احترام سروان من فقط... .
دستان مشت شده‌اش بدنه دسته کوتاه باتوم را مچاله می‌کنند، سروان باتوم را با حالتی تهدیدآمیز در هوا تکان می‌دهد و با صورتی سرخ‌شده خشمگینانه فریاد می‌کشد:
- دهنت‌رو ببند ستوان... بارِ دیگه جلوی من از این غلط‌ها بکنی... .
پلک‌هایم را از شدت نگرانی محکم روی هم فشار می‌دهم، نفسم را داخل قفسه سینه‌ام حبس می‌کنم و چشمانم را برای مدت کوتاهی می‌بندم.
با باز کردن آن‌ها سروان را می‌بینم که با نفس‌های تندی پشت به من خودش را به پنجره بزرگ و شیشه‌ای مقابلم نزدیک کرده و از طریق آن محیط تاریک و بزرگ حیاط پادگان را که با قطرات باران پوشیده شده است تماشا می‌کند.
او برای مدتی نگاهش روی سرباز‌هایی که در دسته‌های منظم و اسلحه به دست مشغول دویدن هستند قفل می‌شود.
از شدت خشم با دستان مشت شده‌اش به باتوم فشار شدیدی می‌آورد و با صدایی که تاکید و هشدار از آن موج می‌زند می‌گوید:
- تو مدتی که خدمت کردم با سرباز‌های آشغال و احمق زیادی سر و کله زدم ستوان... .
دستی به صورتش می‌کشد و خشمگینانه می‌گوید:
- می‌دونی فرق تو با اون احمق‌هایی که باهاشون سر و کله زدم یا این گوساله‌های بی‌خاصیتی که تو حیاط پادگان مشغول تمرین هستن چیه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
زبانم را به آرامی روی دهانم می‌کشم و با صدایی لرزان که کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- ب... ب... باهوشم؟!
سروان سرش را با سرعت می‌چرخاند، نگاه اخم آلودش را روی من قفل می‌کند و با صورت سرخ شده‌اش بلند و محکم فریاد می‌کشد:
- احمق ستوان... تو از بقیشون احمق‌تر و گوساله‌تری!
بی‌اراده با شنیدن حرف‌هایش موجی از خشم و نفرت به بدنم تزریق می‌شود، از شدت عصبانیت دندان‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم، دلم می‌خواهد فکش را با مشت محکمی جا‌به‌جا کنم اما ترس از مجازات و تنبیه بیشتر من را از این کار منصرف می‌کند.
سروان خشمگینانه و با صدای محکمی بزاق دهانش را به پایین قورت می‌دهد و نگاهش را از من می‌گیرد.
سرفه‌های کوتاهی می‌کند و با لحن سرد و خشنش شمرده شمرده می‌گوید:
- اما یه احمق خوش‌شانس!
آه حسرت‌باری می‌کشد و خشمگینانه می‌گوید:
- درست همون موقعی که قصد داشتم به خاطر نا‌فرمانی از دستور و اون اغتشاشی که تو آسایشگاه سرباز‌ها به راه انداخته بودی بدم تیر‌بارونت کنن تا درس عبرتی برای بقیه سرباز‌ها بشی... .
مدتی کوتاه سکوت می‌کند و با صدایی که خشم و بی‌میلی از آن موج می‌زند می‌گوید:
- خوش‌شانسیت به دادت رسید و نجاتت داد!
سروان دستی به آستین لباس سفید‌رنگ نظامی‌اش می‌کشد، کلاه نظامی‌اش را در می‌آورد و مو‌های قهوه‌ای رنگ آشفته‌اش را مرتب می‌کند.
آن را روی سرش می‌گذارد و با فاصله گرفتن از پنجره مقابل به میز کارش بر می‌گردد.
باتوم را روی میز می‌گذارد و روی صندلی کارش می‌نشیند.
سپس در حالی که نوشته‌های برگه اداری را با چشمان آبی‌رنگش بررسی می‌کند با صدای خشن و زنانه‌اش می‌گوید:
- انگار سازمان اطلاعات از بین احمق‌هایی که تو این پادگان هستن تو رو برای کار مهمی انتخاب کرده و بهت نیاز داره! واسه همین اعضای رده بالای سازمان نامه فرستادن و احضارت کردن!
در حالی که چشمانم از حدقه درآمده‌اند پلک‌هایم را به هم نزدیک می‌کنم و با صدایی که تعجب و کنجکاوی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- احضارم کردن؟ برای چه کاری؟
سروان بی‌توجه به سوالم برگه اداری را روی میز بزرگ و سیاه‌رنگ می‌گذارد و خشمگینانه می‌گوید:
- فردا صبح به محض طلوع آفتاب وسایلت رو جمع می‌کنی و با ماموری که مسئولیت انتقالت رو به عهده داره گورت رو از این پادگان گم می‌کنی!
باتوم را در دست می‌گیرد و در حالی که نوک آن را با حالت تهدید‌آمیزی به طرفم گرفته است با صدایی هشدار‌آمیز بلند و محکم فریاد می‌کشد:
- این بار شانس آوردی ستوان اما این رو بدون که اگه پات دوباره به این پادگان باز شه و قیافه نحست رو ببینم تحت هیچ شرایطی بهت رحم نمی‌کنم!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
حرکت سریع ل*ب‌ها و چهره اخم‌آلودش گواه آن است که هیچ تردیدی در انجام این کار ندارد.
پس از مدتی سکوت بلند و جدی فریاد می‌کشد:
- مرخصی ستوان... زود از جلوی چشم گمشو بیرون!
پایم را با حالتی خاص به کف زمین می‌کوبم و به محض آن که صدای تماس پوتین نظامی‌ام با موزائیک‌های پوسیده و خاک‌خورده قطع می‌شود در حالی که خبردار ایستاده‌ام بلند و محکم پاسخ می‌دهم:
- بله قربان!
پشت به او و روبه درب خروجی سر و بدنم را می‌چرخانم، با قدم‌های کوتاهی خودم را به آن نزدیک و دستم را به قصد باز کردن درب به طرف دستگیره فلزی نزدیک می‌کنم.
زیر ل*ب می‌گویم:
- زنیکه بیشعور!
درست در لحظه آخر صدای دو‌رگه، خشن و بلند سروان را می‌شنوم که می‌گوید:
- وایسا سر جات ستوان!
دستم را از دستگیره در دور می‌کنم، روبه او می‌چرخم و خبردار سر‌جایم می‌ایستم.
سروان در حالی که باتومش را در دست گرفته و با قدم‌هایی آرام به من نزدیک می‌شود می‌گوید:
- چیزی که شنیدم درست بود ستوان؟! باز پشت سرم چیزی گفتی؟!
با چشمانی از حدقه درآمده بزاق دهنم را محکم به پایین قورت می‌دهم و با صدایی که بی‌خبری و نگرانی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- ن... ن... نه... نه سروان، من چیزی نگفتم.
قدم‌های سریع و نگاه تند و تیزش رعشه بر اندام استخوانی‌ام می‌اندازد، حالت حرکت دادن باتوم حسی شوم را در دلم به وجود می‌آورد.
قلبم با سرعتی زیاد به سینه‌ام می‌کوبد و نفس‌هایم به شماره می‌افتد.
سروان به محض نزدیک شدنش با چشمان خونین و چهره‌ بر‌افروخته‌ نگاه تندی به من می‌اندازد و باتوم را به قصد ضربه زدن به صورتم بالا می‌آورد اما درست در لحظه آخر از این کار منصرف می‌شود.
ناگهان چشمانش با فکر کردن به چیزی جرقه می‌زند، طوری که انگار فکری شیطانی به ذهنش رسیده باشد باتوم را به آرامی پایین می‌برد و خشمگینانه می‌گوید:
- شنیدم توالت‌های آسایشگاه بعد از اغتشاشی که به راه انداختی بدجور کثیف شده ستوان!
پشت به من به پنجره مقابلش نزدیک می‌شود و با صدای زنانه، تمسخر‌آمیز و خشنش می‌‌گوید:
- می‌دونی که این پادگان به قهرمان‌هایی مثل تو نیاز داره ستوان؟!
با تردید و صدایی که نگرانی و بی‌تابی از آن موج می‌زند می‌گویم:
- ج... ج... جدی؟!
سروان سرش را روبه من می‌چرخاند و با صورت اخم کرده‌اش به نشانه تایید سخنم می‌گوید:
- آره...جدیِ جدی!
سرش را روبه پنجره مقابل می‌چرخاند، مدتی سکوت می‌کند و با لحن تمسخر‌آمیز و خشنش می‌گوید:
- پس برای این که خاطره خوبی قبل از رفتن از پادگان برای خودت و بقیه سرباز‌ها به وجود بیاری بهت دستور می‌دم که... .
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
***
چرک و کثیفی شدید دیوار‌ها و بدنه توالت‌های سرویس بهداشتی را تسخیر کرده‌اند محکم و خشمگینانه به دسته چوبی و نیمه‌ شکسته تِی فشار می‌آورم و زیر ل*ب سروان را به ناسزا می‌گیرم:
- زنیکه آشغال... به موقعش تلافی می‌کنم... فقط بزار از این‌جا برم بیرون... اون‌وقت... .
ناگهان صدای آزار دهنده‌ یکی از سرباز‌ها که در حال وارد شدن است با سرعت در محیط نیمه تاریک اطرافم طنین می‌اندازد و اعصابم را خط‌خطی می‌کند.
او به درب سفید رنگ یکی از اتاقک‌های سرویس بهداشتی که زیر چرک و کثیفی رنگ و رو رفته شده است نزدیک می‌شود و با نیشخند تمسخر‌آمیزی خطاب به من می‌گوید:
- چی شده قهرمون؟ کمک نمی‌خوایی؟
در حالی که با تِی مشغول تمیز کردن سرامیک‌های کف زمین هستم دندان قروچه‌ای می‌روم و با لحن خشنی می‌گویم:
- خفه شو جریکو! حوصله وراجیت رو ندارم، کاری نکن همین دسته تِی رو تو اون حلقت فرو کنم!
او با پایان یافتن سخنم اخم‌هایش را به چشمانش نزدیک می‌کند، انگار انتظار چنین واکنشی را از طرف من نداشته است.
پس از مدتی کوتاه کف دستانش را به نشانه تسلیم بودن نشان می‌دهد و می‌گوید:
- آروم... آروم باش آستیاگ... قصد بی‌احترامی نداشتم فقط خواستم حالت رو بگیرم رفیق، راستی چی به سروان گفتی که باهات این‌طوری کرد؟
تِی را به داخل سطل آب نیمه کثیف که در نزدیکی‌ام قرار دارد فرو می‌کنم، دستی به دماغم می‌کشم و می‌گویم:
- چه می‌دونم؟! زنیکه عقده‌ای! از وقتی به جای فرمانده قبلی هدایت پادگان رو به عهده گرفته مدام عقده‌هاش رو سر من بدبخت داره خالی می‌کنه! نمی‌دونم با من چه پدر کشتگی داره! من کاری به کارش ندارم اون وقت اون... .
پیش از آن که حرفم را کامل کنم جِریکو دستی به دهانش می‌کشد و با باز کردن درب اتاقکی که به آن نزدیک شده بود می‌گوید:
- چند بار پادگان رو به آشوب کشیدی، تازه به خاطر این اتفاق باعث شدی برادرش سر از بیمارستان در بیاره آستیاگ! این کارت اصلاً خوب نبود!
به او چشم غره‌ای می‌روم و با صدای لرزانی که عصبانیت و کینه از آن موج می‌زند می‌گویم:
- چرا چرت و پرت میگی سیاه‌پوست؟! من؟ من پادگان رو به آشوب کشیدم؟! ایده تو بود که این کار رو برای اعتراض به کم بودن حقوقمون انجام بدیم! سرونه ایده مسخرت حالا باید تا فردا این دستشویی‌های خراب شده رو تمیز کنم، اونم بدون هیچ استراحتی!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
جریکو کف دستانش را به من نشان می‌دهد و در حالی که سعی دارد نگرانی‌اش را پنهان کند مضطربانه با صدای آرامی که به درخواست کردن شباهت دارد می‌گوید:
- خیلی خب... خیلی خب آروم باش... آروم باش لعنتی! الان لومون میدی! صدات رو بیار پایین! تو که هر دفعه برای این کار نصف غذام رو دریافت می‌کنی! تازه بابت این کار کُلیَم پول می‌گیری!
محکم تِی را به داخل سطل آب فرو می‌کنم و می‌گویم:
- چی؟! پول می‌گیرم؟! برای همین کار چند‌ سال باید جون بکنم و صبر کنم تا مقدار ناچیزی از اون پول رو بهم پرداخت کنی! یه جوری میگی پول می‌گیرم انگار میلیارد‌ میلیارد دلار تو جیبم می‌ریزی!
جریکو دندان قروچه‌‌ای می‌رود و می‌گوید:
- درسته، شاید تو پرداخت پاداشت دیر کنم اما بهم بگو اصلاً شده من یه بار حق‌السکوتت رو برای این کار بهت نداده باشم یا زیر قولم بزنم؟! نه واقعاً شده؟! اصلاً انگار فراموش کردی که... .
کلافه دستی به چشمان خواب‌آلود و خسته‌ام که تمنای استراحت دارند می‌کشم و در حالی که سعی دارم عصبانیتم را کنترل کنم با چشم‌های اخم‌آلود و سرخم نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم:
- فراموش نکردم جریکو! قضیه این نیست... قرار نبود به خاطر تحریک کردن سربازا مجبور به شستن دستشویی‌های پادگان بشم! همچین چیزی توی قرارمون نبود لعنتی!
جریکو بی‌توجه به حرف‌هایم با چشمانی تنگ شده نگاهی به در ورودی می‌اندازد و با چرخاندن سرش می‌گوید:
- به هر حال اتفاقیه که افتاده آستیاگ! بعداً برات جبران می‌کنم! حالا اگه اجازه بدی می‌خوام تو آرامش مشکلم رو حل کنم!
 

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
انگار اصلاً برایش ناراحت‌کننده نیست که با ایده مسخره‌اش مرا در چه دردسر بزرگی گرفتار کرده است! باید همان موقع که فرصتش را داشتم او و بقیه گروه را لو میدادم و خودم را دچار چنین حادثه وحشتناکی نمی‌کردم:
- اتفاقیه که افتاده؟!
خنده تمسخر‌آمیزی سر می‌دهم و ناباورانه می‌گویم:
- اتفاق... اتفاقیه که افتاده؟! همین؟! فقط همین رو می‌تونی بگی لعنتی؟!
جِریکو کلافه چشم قره‌ای می‌رود و بی‌توجه به سوالم با صدای خشداری می‌گوید:
- چرا ولکن نیستی آستیاگ؟ انتظار داری الان مثلاً من چیکار کنم؟ می‌خوایی برم تو دفتر سروان و بگم اتفاقی که توی آسایشگاه رخ داد تقصیر تو نبوده و واقعیت رو بهش بگم؟ بهش حقیقت رو بگم تا خودم رو هم مثل تو توی این دستشویی‌ها گرفتار کنم؟! تو که سروان رو بهتر از من می‌شناسی، اگه بفهمه جریان واقعاً چی بوده نه تنها من و تو بلکه ممکنه کل گروه را با دستای خودش تیربارون کنه!
طلبکارانه می‌گویم:
- نه رفیق، ازت توقع ندارم قهرمان‌بازی در بیاری اما لاقل انتظار دارم که... .
با سرفه‌های کوتاهی وسط حرفم می‌پرد و می‌گوید:
- انقدر از من دلخور نباش، بهت یه بار گفتم سر زمان مناسب جبران می‌کنم، تازه تو که فردا قراره از این پادگان مرخص بشی و بری جای دیگه، به جاش من و بقیه اعضای گروه هستیم که باید هر روز خدا تو هوای سرد، موقع تمرین با فوش و نفرینای سروان روبه‌رو بشیم نه تو. پس فک نکن فقط این تو هستی که توی هم‌چین موقعیتی قرار داره!
حرف‌هایش فقط باعث می‌شود تا آتش خشم و نفرتم بیشتر از قبل شعله‌ور شود.
دهانم را باز می‌کنم تا در مخالفت با حرف‌هایش چیزی بگویم:
- اما تو... .
سریع به من پشت می‌کند و به محض وارد شدنش به اتاقک مخصوص دستشویی درب سفید و کثیف را محکم می‌بندد.
در حالی که کارش را انجام می‌دهد صدای کنجکاوانه‌اش را از داخل اتاقک می‌شنوم که می‌گوید:
- این حرف‌ها را بی‌خیال... تعریف کن ببینم، چرا از بین من، اعضای گروه و تمام سرباز‌ها که سابقه و افتخارات بهتری تو جنگیدن داشتن صاف سراغ تو اومدن تا براشون ماموریت به اصطلاح سری انجام بدی؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
88
سکه
540
تِی را با حرکات سریعی روی موزائیک‌های چرکیده و کثیف کشیدم و با صدایی که بی‌خبری از آن موج می‌زد گفتم:
- چه می‌دونم... خودمم متعجبم چرا این کار رو کردن!
صدای باز شدن شیر آب از داخل اتاقک در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌شود، جریکو در حین این کار کنجکاوانه‌تر از قبل می‌گوید:
- شاید دوباره دنبال یه قربانی می‌گردن! ادوارد رو که فراموش نکردی؟! از وقتی که دو سال پیش برای ماموریت فوق سری این پادگان را ترک کرد خبری ازش نشده! وقتی مرخصی رفته بودم توی اخبار ازش به عنوان تروریست یاد می‌کردن! واسه دستگیریش هم چند میلیون دلار جایزه گذاشته بودن!
سخنش موجی از نگرانی و دلهره را به بدن خسته‌ام تزریق می‌کند، چرا باید شخصی را برای ماموریت مهمشان بخواهند قربانی کنند؟! آن هم یک سرباز با درجه متوسط یا پایین را! مگر ادوارد چه کار کرده بود که برای دستگیری‌اش جایزه تعیین کرده‌اند؟! دستی به صورتم می‌کشم و در حالی که سعی دارم نگرانی‌ام را پنهان کنم می‌گویم:
- قربانی کنن؟! فک نکنم، نه شاید فقط... .
ناگهان صدا‌های آشنا و آزار‌‌دهنده‌ای شبیه به صدای آزاد شدن باد شکم سریع و پشت سر هم از داخل اتاقکی که جریکو داخل آن رفته است در گوش‌هایم تکرار می‌شود و اعصابم را به هم می‌ریزد.
صدا‌ها لحظه‌ای کوتاه در کنار صدای شر‌شر آب بلند و بلند‌تر می‌شوند، سپس با صدای کشیده شدن سیفون مخصوص توآلت برای همیشه قطع می‌گردند.
با صورتی برافروخته، معترضانه می‌گویم:
- لعنت بهت جریکو، تو نمی‌خوایی عادت مسخرت رو ترک کنی؟! آخه چرا... .
صدای جریکو را می‌شنوم که در کنار خنده‌های تمسخر‌آمیزش می‌گوید:
- شرمنده رفیق، می‌دونی که ترک عادت موجب مرضه! بگذریم... مطمئنم پشت این ماجرا اتفاق بدی در جریانه، به نظرم بهتره خودت رو به طریقی از انجام ماموریت معاف کنی، اگه بخوایی میتونم همراه با گروه تو این کار بهت کمک کنم تا... .
 
بالا