به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
از روی سخره‌ سنگِ پهنی که نشسته بودم، قدمی به جلو برداشتم که با سوزش پایم چنان دادی کشیدم که گلویم به خس‌خس افتاد و روی سخره سنگ دوباره نشستم و به کف پایم نگاه کردم، سوخته بود!
اگر پایم اول در آب لیمو می‌بود، این‌گونه از میان سوختگی‌ها روغن نمی‌زد و خوش‌مزه‌تر و کبابی میشد البته همین ‌الان هم خوشمزه‌ بود.
مثل تکه‌گوشتی کباب زده شده بود و همچو دلربایی برایم چشمک میزد که به چشمک خیالی گفتم:
- نکن این‌چنین با من، خورده می‌شوی ها!
هوس خوردن به سرم زد و کمی گردنم را خم کردم و پایم را بالا آوردم و گازی محکم با آن دندان‌های زرد شده‌ام به کف پایم زدم.
-‌ به‌به!
تکه‌ گوشت جزغاله‌ شده‌‌ی پایم را جویدم. قورت دادنش سخت بود چرا که کمی خام بود و کم ادویه؛ بنابرین به سختی از روی گیجی و گرسنگی آن را قورت دادم.
- آخ! فکر کنم معده‌ام سوراخ شد.‌‌‌‌.‌. ‌.
در لحظه‌ای با بهم ریختن معده‌ام چنان عق زدم روی سخره که هر چه خورده بودم و نخورده بودم بیرون ریخت! حالم از کثیفی که خودم به بار آورده بودم بهم خورد و کمی جسم خود را از روی سطح سخره عقب کشیدم.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
‌همان‌طور که از روی سخره به عقب رفتم ناگهان زیر جسمم خالی شد و جسم لاغر و استخوانی‌ام از روی سخره‌ی سطح نسبتا داغ که کم ارتفاع بود پرت شد و روی سطح بسیار گرم و آتشین آتشفشان چنان با سرعت غلتید و آخر سر در کنار دهانه‌ی آتشفشان متوقف شدم و از درد به خود نالیدم.
- آخ! دستم! آخ پایم! وای سرم... !
بعد از کمی مکث دوباره حرفم را ادامه دادم:
- همه‌جایم شکست؛ فکر می‌کنم دنده‌هایم شکسته و در معده‌ام فرو رفته!
چنان دانه‌های عرق از پیشانی و سر و رویم جاری بود که اگر مرا در یک استخر می‌گذاشتند، استخر پر از آب عرق میشد دوباره از گرما به خود نالیدم.
- سوختم! کمک... .
تمامی اجزای بدنم درحال کباب شدن روی زمین سوزانِ آتشفشان بود و صدای جزغاله شدن اجزای بدنم خبری از ناقوسِ مرگ چهارمم را می‌داد. اما این‌گونه مردن و وبال تعسر، دیگر زیاده روی نبود؟ ناگهان بدنم بیشتر سوخت و در جا‌ی‌جای بدنم درد بی‌توصیفی رخنه‌کرد!
فریادی گوش خراش کشیدم که اگر شیطان می‌شنید، خندان می‌شد و بهترین لحظات خود را در جهنم سپری می‌کرد؛ در حالی که من در بدترین حالت ممکن بودم. این سوختن‌ و سوزش‌ها معلوم بود به صورت رمزی می‌گویند:
- خفه‌ شو! کارایی که تو در زمان زنده بودنت کردی زیاده روی نبود؟
- آری! سوختم! بسیار زیاده روی بود؛ زیاده روی بود اما پشیمان نیستم.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
اما مرگم طبق انتظارم پیش نرفت. برخلاف نظریه‌ی خودم، زمین داغ زیر جسمم ناگهان خالی شد و جسمِ کبابی شده‌‌ام به داخل گدازه‌ها افتاد و من را کامل سوزاند و نمادی از آن بود که وبالِ تعسر جهنم را نادیده نگیر و همانا مرگ چهارمم را هم در جهنم به اتمام رساندم. با صدایی کشیده فریاد کشیدم.
- سوختم!
دلیل این مرگ را نمی‌دانستم؛ بسیار برایم عجیب بود! از موضوع خارج نشویم؛ پس از مرگ چهارمم در میانِ انبوهی از جسد‌های سوخته شده بیدار شدم. جای قدم گذاشتن نبود و سرتاسر جسد بود. آنقدر بود که من روی یک تپه از جسد نشسته بودم که ناخودآگاه از میان‌ ل*ب‌هایم جمله‌‌ای گفته شد.
- چه منظره‌ای، چه مکان باصفایی! به‌به!
آسمان این سطح به رنگ خون بود. دود‌هایی سیاه و خاکتسری در این مکان، جا‌‌ی‌جای آسمان را گرفته بود و در میان آن همه دود غلیظ و آسمان خونین، یک گودی به صورت آینه‌ای سبز بود که من را حیرت زده کرد.
- الحق از آینه‌ی خانه‌مان هم با کیفت‌تره.
به تصویرم در آینه زل زده بودم؛ چشمانم بیشتر از همه ترسناک شده بودند.
‌در تصویر چشمانم که به آینه زل زده بودم بیشتر از همه ترسناک شده بود. رگه‌‌هایی سرخ و قهوه‌ای با هم‌دیگر مخلوط شده بودند و می‌توانستم بگویم برای آنکه شیطان چشمم را در دست خود فشار داده بود این‌گونه شده است.
روی گونه‌های لاغر و استخوانی‌ام، خراش‌های عمیقی ایجاد شده بود.
- چقدر زشت شده‌ام!
نگاه خود را از آینه‌ی سرخ گرفتم تا بیشتر از خود وحشت نکنم و دماغم را با دست گرفتم و زیر دل پچ زدم:
- چه بوی گندی میاد... .
جسد‌ها بسیار بد بو بودند همانند بوی نیل و زباله‌های تر و گندیده که به روی‌ هم تلنبار شده بودند. وسوسه‌ام می‌کردند که مزه‌شان کنم با وجود آن بوی تنفرانگیزشان. اما با یادآوری مرگ چهارمم که برای چه بود، ناچار همانند مردی بی‌صدا نشسته بودم اما فقط خودِ شیطان می‌دانست عجب شیطانی مثل خودش هستم! نشسته بودم تا من به سراغ مرگ نروم بلکه مرگ به سراغم بیاید.
- آهای مرگ؟
پس از مکثی دوباره فریاد می‌شکم:
- لعنتی چرا سر و کله‌ات پیدا نمی‌شود؟
مشتی به روی جسد‌های بد بو و پر از زخم‌های دل‌خراش می‌زنم.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
هر کدام از جسدها به گونه‌ای روحشان از جسم پریده بود. یکی از شکم به دو قسمت شده بود و دیگری استخوان دستش در پهلویش رفته بود؛ دیگری جمجمه‌ی سرش خراشیده شده بود و یکی از آن‌ها، سر کنده شده‌ی خود را در دست گرفته بود و مرده بود. زیر ل*ب پچ می‌زنم:
- مرگ من کجایی تو؟ دلتنگت هستم.
اما انگار مرگ ششمم بسیار لجباز و حیله‌گر بود و می‌دانست باید چه کاری انجام دهد که به سراغش بروم. آخر همان زمانی‌ که به پای شیطان چسبیدم و وارد جهنم شدم، به من گفت:
- باید ده مرگ سخت را تجربه کنی تا بتوانی عذاب خودت را دائمی و یک دست کنی تا اینقدر برای جابه‌جایی مجازات‌ها اذیت نشوی.
تنها دلیل گذراندن این مرگ‌ها، ابدی کردن عذابم بود.
در همین لحظات که همچو مغزی متفکر در فکر خیال خود سیر می‌کردم، صدایی همانندِ آوازی گوش خراش از یک فرد که حنجره‌اش انگار آسیب دیده و بریده شده بود، آمد. لحظه‌ای ترسیدم اما در چند ثانیه ترس از بین رفت و کنجکاوی جایش را گرفت.
- چه صدای بدی! از جهنم انتظار بیشتری نمی‌رود دیگر... .
به سختی از روی جسد‌ها بلند شدم که ناگهان دوباره پای ناچیزم مثل آن‌که روی یک تکه یخ باشد، لیز خورد و از روی تپه‌ی جسدها به پایین افتادم.
- وای! لعنتی.
دستی به مچ‌پاهایم می‌شکم و می‌نالم:
- پای بیچاره‌ام پیچ خورد.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
اما جای سپاس از شیطان بود که من را در همچین جایی گرفتار ساخته بود که حتی اگر می‌افتادم هم، روی جسدها می‌افتادم و دیگر مثل مرگ قبل، عذاب نمی‌کشیدم. به آرامی بلند می‌شوم. جای زیبایی نبود اما تا چشم سو می‌داد جسد‌هایی بود که معلوم بود همانند من در گدازه ‌افتاده‌اند و حالا اینجا از جسم‌شان باقی مانده بود و تیغ بر جان‌شان رها ساخته بودند.
جسم‌هایی که کمی دورتر از من کمی نور میان‌شان نفوذ کرده بود، تو‌جه‌ام را به خود جلب کرده بود. زیر ل*ب گفتم:
- اگر اینجا را نشان رحمان می‌دادم، می‌توانستم بگویم تا الان بیشتر از صد باز زنده و مرده شده بود.
لبخند خبیثی می‌زنم و به سمت صدای گوش خراشی که مانند صدای جنجره‌ای‌ست که هزاران مشکل دارد پیشروی می‌کنم‌. حداقل کاش همراه آن صدای خراشیده یک ساز مثل ویلون می‌زدند تا کمی دل‌نواز شود.
بسیار عجیب بود! هر چه به سمت صدا می‌روم صدا دروتر می‌شود. تنها چیزِ عجیبش این بود که من در این عذاب انگار تنها نبودم و کَس دیگری هم در این عذاب با من همراه شده بود.
- عجب شیطان با مرامی بود که یک یار و همدم هم برایم به جا گذاشته بود... .
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
دیگر کم‌کم به صدا رسیدم. درست در پشت همان تپه‌ی بزرگ از جسد‌های حال بهم‌زن که توجهم را به خود جلب کرده بود، صدا می‌آمد. این‌بار قدماتم را سریع کردم و هر چه زودتر خود را به پشت تپه رساندم. باورم نمی‌شد! چشمانم از حد تعجب بیش از حد گرد شده بود و دهانم باز مانده بود.
عجیب‌ترین چیزی که در اینجا دیده بودم این اسکلت بود که آوازی گوش خراش می‌خواند! از جهنم هیچ چیزی بعید نبود همان‌طور مثل من که باید برای ابدی شدن عذابم چندین عذاب مختلف را تحمل کنم تا به عذاب حقیقی برسم.
آرام می‌گویم:
- تو واقعاً اسکلتی؟
پس از پایان حرفم آرام به سمتش می‌روم، گویی که گوشش به درستی کامل کار می‌کند که صدای قدم‌هایم همانند امواج صوتی از لاله‌ی گوشش عبور کرده و سبب لرزش لاله گوش و سه استخوان ریز شنوایی‌اش شده و به هر طریقی شده صدا را به مغزش که هیچی نیست فرستاده است. سرش را به سمتم می‌چرخاند که صدای ترق‌ سابیدن استخوان‌های گردنش سکوت بینمان را می‌شکند.
- وای!
دیدن یک اسکلت در جهنم ترسناک بود؛ باید تا الان سوخته تار و پودر شده بود اما نشده بود. نگاهش می‌کنم؛ انگار که تا به حال مرده ندیده باشم، ترس در دلم رخنه کرده بود و بدجور در تلاش برای غلبه کردن بر ترس خود بودم.
ناگهان دوباره اسکلت سرش را به طرفی می‌چرخاند که فریادی می‌کشم و قدم به عقب می‌گذارم که پایم در میان جسد‌های زیر پایم گیر می‌کند و به روی جسدها فرود می‌آیم.
نگاهم را به رویش می‌اندازم و به جزئیاتش خیره می‌شوم؛ مثل تمامی اسکلت‌ها، از ساختار چندین استخوان بود اما برعکس تمامی اسکلت‌ها، به روی سطح همه‌ی استخوان‌هایش نقش‌هایی نگارگری شده‌ بود که گویا تاریخچه‌ی جهنم بود.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
- اگر آن اسکلت توی دنیایی که زنده بودم واقعیت داشت می‌فرختمش و یک پول حسابی به جیب می‌زدم.
می‌خواهم که از او دور شوم اما جهت سرش به طرفی بود که من را کنجکاوتر می‌کند و باعث می‌شود که دوباره از جایم بلند شوم و به سمتش بروم.
- به چه نگاه می‌کنی رفیق اسکلتی؟
این دفعه به من واکنش نشان نمی‌دهد تا به او برسم هم راستای او به آن طرفی که نگاه می‌کند نگاه می‌کنم... .
برق خوشحالی در چشمانم می‌درخشد.
- بالاخره‌ دیدمت!
من و این همه خوش‌شانسی؟ محال بود، یا شاید هم نبود. جلوی دربازه‌ی عذاب‌های ابدی روی جسدها بودم و خبر نداشتم.
- باید زودتر بروم و وارد شوم تا مشکلی پیش نیامده‌.
اگر آن اسکلت، اسکلت نبود، هزاران درود و بوسه به روی زشتش می‌زدم. اما چه کنیم که اسکلت بود و دلم نمی‌شد که او را بوسه باران کنم.
- ممنونم رفیق! اگه رفتم اونور برات سبد غذا می‌فرستم.
می‌خواهم همانند پرنده‌ای در این جهنم به سوی عذاب ابدی روم اما چه کنیم که یک پرنده در جهنم بال و پرش می‌سوزد. من هم همان‌طور بودم؛ با دیدن یک اسکلت که رنگش سرخ بود و نیزه‌ای به سمتم نشانه‌ گیری کرده بود که می‌توانست سی*ن*ه‌ام را شکاف دهد‌.
- از جانم چه می‌خواسی سرخی؟
نیزه را بیشتر به سمتم نشانه گیری کرد که ترجیح دادم همان‌جا کمی بمانم و سووت کنم تا بال و پرم را بسوزانند. پس بگو چرا آن‌ همه جسد‌های نرسیده به عذاب ابدی بود... .
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
رحمان بود.
- چطور به جهنم راه یافته؟
کم‌کم برق خوشحالی دوباره و بار‌ها و بار‌ها در دلم و چشمانم جوانه می‌زد.
حالا یادم آمد من خودم او را کشته بودم و به همین سبب تمامی خلاف‌هایم هم آشکار شده بود و به دست ماموران دستگیر شده بودم و با حکم قاضی سرم به چوبه‌دار رفته بود.
- حسابت را می‌گذارم کف دستت رحمان خان!
حتم داشتم رحمان هم برای گناهانش و فریب من به جهنم آمده بود. به سمتش می‌روم. روی جسدها دراز کشیده بود و در خواب بود که صدای خروپفش جهنم را هم فرا گرفته بود. باورم نمی‌شد آدم آنقدر دو‌رو و وبیخیال که حتی در جهنم خود را همانند یک حاکم جلوه می‌داد و دل از دل می‌برد؛ اما من را نمی‌توانست گول بزند. وقتی که به او می‌رسم زبانه‌های خشمم شعله‌ور می‌شود و چنان محکم خود را رویش می‌ندازم و موهای جو گندمی‌اش را در مشت می‌گیرم و با دهانم که نمی‌دانم به چه علت کامل پاره شده بود و شیطان خودش برایم گوشه اطرافش را با نخ دوخته بود، بازویش را گاز می‌گیرم و سپس می‌گویم:
- زنده به گورت می‌کنم عوضی!
از خواب می‌پرد و فریادی می‌کشد و صدای نحسش‌ پرده‌ی گوشم را پاره می‌کند که گرمی خون را در گوشم احساس می‌کنم و فریادی می‌کشم و کلمه‌ای را کشیده به زبان می‌آورم:
- آخ! گوشم!
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
نگاهش که به نگاهم برمی‌خورد، او هم خشمگین می‌شود و همراه با مقاومت به صورتم ضربه‌هایی هم وارد می‌کند.
مشتی بر چشمانش می‌زنم که در لحظه‌ای حساب کار به دستم می‌آید و وحشیانه چشمان عسلی‌رنگش را از حدقه بیرون می‌کشم.
حالت دهانش نشان می‌دهد که فریاد می‌کشد و به من ناسزا می‌گوید و چه بهتر که گوشم هم کَر شد تا صدای نحسش‌ را برای بار دوم در جهنم نشوم. هر دو مقاوت می‌کردیم و به گونه‌ای به سر و روی هم‌دیگر چنگ می‌انداختیم. همانا فکری به سرم می‌زند و گردنش را می‌گیرم و جسمش را از روی جسد‌ها بلند می‌کنم. جسمش که بسیار در مقابل درد چشمانش بی‌جان شده را هی به سمت دربازه هول می‌دهم و او هر لحظه‌، در همان یک چشمش ترسی بیشتر رخنه می‌کند و حالت گردی شکل صورتش پر از دانه‌های درشت عرق می‌شود.
- حسابت رو می‌رسم رحمان‌خان!
بیشتر او را هول می‌دهم و خود را پشت او قایم می‌کنم و به گونه‌ای رحمان می‌شود سپر من در مقابل آن نیزه‌ای که اسکلت سرخ که به سوی من نشانه گرفته بود.
در کنار گوشش پچ می‌زنم:
- یک خدا از بنده‌اش محافظت می‌کند، پس توام محافظ من شو و بگذار حداقل از نعمت داشتنت استفاده‌ای کنم!
سرم را می‌چرخانم و به آن اسکلت که فقط راهنمای من بود، چشمکی برایش می‌زنم که ساختمان استخوان‌هایش ویران می‌شود و از هم پاشیده می‌شود.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
سریع سرم را به سوی جلو برمی‌‌گردانم و رحمان را کمی دیگر هول می‌دهم و پچ می‌‌زنم:
- خداحافظ رحمان.
که نیزه آتشین می‌شود همانا پرتاب می‌شود. لبخندی می‌زنم که به هدف خود رسیده‌ام اما با فرو رفتن نیزه در قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی هردویمان لحظه‌‌ای در مقابل وبال تعسر جهنم کم می‌آورم و از گناهان خود پشیمان می‌شوم.
مرگ پنجمم به اتمام می‌رسد و هنگامی که دوباره زنده شدم، در یک صحرا بودم و هیچ جسد و مرگی به سراغم نیامد و فهمیدم که عذابم کلنجار رفتن با کسانی است که از جهنم بدتر است حیدر و جعفر و عثمان و... را می‌گویم. آنقدر مزاحم احوالت می‌شدند که دلت ‌می‌خواست به دنبال عذاب‌های گوناگون بگردی. همچنان راه رسیدن به عذاب ابدی، پیشمانی از گناه بود و در مرگ پنجمم به عذاب ابدی رسید‌م و اندکی از تمامی گناهانم پیشمان شدم اما کامل نه چون من خودِ شیطانم و شیطان از کارهای خود پشیمان نمی‌شود و زیر ل*ب بت صدایی متحیر زمزمه می‌کنم:
- فقط یک شیطان می‌تواند یک شیطان دیگر را فریب دهد و من همان شیطانی هستم که شیطانی دیگر را به تمسخر و فریب گرفت!
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛
بالا