به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
عنوان: وبالِ‌ تعسر
ژانر: فانتزی، ترسناک
ناظر: @پرتوِماه
خلاصه: لحظه‌ای ناخودآگاه چترِ لطف و رحمت از دستانم رها شد و همراه بادِ نیک‌ بختی رهگذر‌ شدند و من با آدابِ لطف و رحمت ناآشنا شدم و سایه‌های‌ زلت، روح‌ پاکم را تسخیر کردند. تا به مجالِ خوشبختی برسم وبال و تعسرِ زندگی، روحم را فشرده کردند و در گرد و غبارِ نگون‌ بختِ دوزخ، در میان دوزخیان دامن‌گیر شدم... .
پ.ن: وبال‌تعسر: عذابِ سخت و دشوار
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

Sara

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-03
نوشته‌ها
600
مدال‌ها
18
سکه
2,046
21_14_59_downloadfile (1).png

نویسنده‌ی عزیز، از این‌که انجمن بوکینو را برای انتشار آثارتان برگزیدید، خرسند و سپاسگزاریم.

لطفا قبل از تایپ داستانک خود، قوانین مربوط به تایپ دلنوشته را مطالعه کنید.



همچنین شما می‌توانید در صورت نیاز به راهنمایی و بهبود بخشیدن قلم خود، درخواست ناظر دهید.



پس از تایپ حداقل ۱۵ پست، می‌توانید درخواست نقد
و تگ دهید.




شما می‌توانید پس از تایپ ١٠ پست برای اثر خود درخواست طراحی جلد دهید‌.



بعد از ۲۰ پست می‌توانید پایان داستانک‌تان را اعلام کنید.



در صورت تصمیم به عدم ادامه‌ی تایپ داستانک، شما می‌توانید درخواست انتقال به متروکه دهید و همچنین در صورت تصمیم به ادامه‌ی تایپ داستانک و انتشار اثرتان می‌توانید درخواست بازگردانی اثر از متروکه را دهید.



𖡼 با سپاس از توجه شما 𖡼

[کادر مدیریت تالار ادبیات]
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
مقدمه:
می‌گویند که بنده‌‌‌ای که دلش کر و لال شده‌ است همانند خورشیدی است که پرتوی‌ آتشینش‌ گاه طبیعتی را به خشکی و صحرایی سوزناک تبدیل می‌کند. نعمت‌های زندگی هم همچو ماه و ستار‌ه‌ها هستند که از بی‌مهری آفتاب سوزان، پرتو ناخالص خود را از بنده‌ی ناخلف محروم می‌کند؛ همین‌طور که بنده‌‌‌‌‌ای کور دل، مهربانی و دل‌نوازی خدای واقعی‌اش را نمی‌بیند و خدایی دیگر را سرپرست خود می‌داند و مجازات او بی‌شک وبال تعسر در دوزخ است.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
ل*ب‌های نازک و خشکیده‌ام را با زبانم کمی مرطوب می‌کنم و نگاه بی‌حالم را به آسمان آفتابی می‌دوزم. به نظر می‌رسد آفتاب سوزان، هیچ تمایلی به کاهش شدت تابش خود بر جسم این دوزخ خشک و بی‌حاصل ندارد. ابرهای سیاه که به دورش حلقه زده‌اند، دیگر هیچ فایده‌ای ندارند؛ مانند تلاش برای روشن کردن آتش بزرگی با هیزم‌های تر، به همان اندازه بی‌فایده و پوچ به نظر می‌رسند. در این صحرای خشک و سوزان، تنها اندکی ابر نمی‌تواند در برابر خورشیدی به آن عظمت که مایل به رنگ سرخ است، مقاومت کند.
هوا به شدت گرم و خشک است و نسیم ملایمی که گهگاه می‌وزد، تنها گرد و غبار را در هوا پخش می‌کند و هیچ تسکینی به همراه ندارد. ابروهای پرپشت سیاهم را درهم می‌کشم و چروکی بر پیشانی سوخته‌ام می‌نشیند و دردی شدید تا مغز استخوانم نفوذ می‌کند. با لجاجت بیشتر به خورشید خیره می‌شوم که صدای خراشیده و گرفته‌ی حیدر به گوشم می‌رسد. صدای او، مانند جیرجیرک‌های در حال مرگ، در این سکوت سوزان و بی‌رحم می‌پیچد. ابروهایم از شدت خشم و تنفر در هم می‌رود.
- مسلم! کم به این پادشاه عذاب زل بزن.
نگاهی به حیدر می‌اندازم؛ صورت گردش از شدت تابش آفتاب مانند لبو شده و صحنه‌ای ترسناک خلق کرده است. پوستش به رنگی سرخ و داغ درآمده و عرق بر پیشانی‌اش در حال چکیدن است. صدای خودم نیز، به سبب عذاب‌های گوناگونی که فریاد زده‌ام، به طرز خنده‌داری گرفته و به سختی می‌توانم چند کلمه بگویم. با بی‌میلی، گویی سال‌هاست با حیدر دشمنی دارم، خطاب به او می‌گویم:
- چشم‌هایم کور می‌شود، به تو چه مربوط حیدر؟
حیدر پس از مکثی، سرش را با ناامیدی تکان می‌دهد و سپس با آن سر کچل که هیچ مویی بر رویش باقی نمانده، به آن غول بدریخت که مأمور عذاب‌های ماست اشاره می‌کند. غول، موجودی بزرگ و ترسناک است که سایه‌اش بر روی زمین می‌افتد و به نظر می‌رسد از دل این دوزخ به وجود آمده است. حیدر با صدای لرزانی می‌گوید:
- نکند دل کوچکت هوس کرده بیندازمت جلوی آن غول بیابانی؟
با پایان حرف حیدر، به تندی از روی شن‌های سوزان بلند می‌شوم و با انگشت اشاره‌ام، با صدایی خشمگین و لرزانی می‌گویم:
- داری بچه می‌ترسانی حیدر؟
بدون مکث، با صدایی ترسناک و پر از تهدید می‌گوید:
- بله!
در این لحظه، سکوتی سنگین بر فضا حاکم می‌شود و تنها صدای وزش باد و ناله‌های دوردست، به گوش می‌رسد. زمین زیر پاهایمان داغ و سوزان است و سایه‌های غول بر روی ما سنگینی می‌کند.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
با وزش آتش‌ بادی که صدایش همچون خرناس خرس دد این محیط مرموز می‌پیچید و فریادهایی که مانند زوزه‌های وحشتناک در گوش‌هایم طنین‌انداز می‌شد، بی‌اختیار کلمه‌ای از ل*ب‌های نازک و ترک خورده‌ام خارج شد:
- لعنتی!
قلبم، همانند گنجشکی در قفس تنگ و محبوس، به شدت می‌تپید. اشک‌هایی که به خاطر شن‌هایی که در چشمانم رفته بود، جمع شده بودند، نگاهم را از حیدر می‌گرفتند.
سرم را به زیر انداختم و بر روی شن‌های داغ و سوزان نشستم. دستان زبر و پوست‌پوست‌شده‌ام را به سمت شن‌ها دراز کردم و چنگ زدم، اما گرمای سوزان شن‌ها دستانم را می‌سوزاند و احساس می‌کردم که آتش درونم را نیز شعله‌ور می‌کند. جهنم، به مراتب بدتر و وحشتناک‌تر از آنچه در رویاهایم تصور کرده بودم، بود. نه آبشارهای باشکوهی در کار بود و نه غذایی چرب و لذیذ! اینجا تنها وبال تعسر و عذاب بود.
اینجا خبری از خوشی نبود و روح را با سرسختی به عذابی بی‌پایان می‌کشاندند. حتی صدای فریادهای دوزخیانی که در گوشه و کنار جهنم در عذاب بودند، دیگر دلنواز نبود. صدای ترسناک رود آب جوش که پشت تپه‌های شنی قرار داشت، به وضوح در گوشم می‌پیچید و مانند زهر در رگ‌هایم جاری می‌شد. صدای جوشیدن آب، مانند فریادهای بی‌پناهی بود که به گوش می‌رسید و در آن سکوت مرگبار، به طرز عجیبی وحشت‌انگیز بود.
به راستی، درد تمام کسانی که در آن رود انداخته شده بودند را احساس می‌کردم. کسانی که گوش‌ها و زبان‌هایشان بریده می‌شد و توسط مارهای افعی گزنده می‌شدند. این احساس، ترسم را دو برابر می‌کرد و در دل تاریکی افکارم، سایه‌های وحشت را بر جانم می‌افکند.
محیط اطرافم، با تپه‌های شنی که به شکل وحشتناکی به سمت آسمان می‌رفتند، به یک دنیای جهنمی شبیه بود. آسمان، با رنگ‌های تیره و غم‌انگیز، همچون پرده‌ای از تاریکی بر سرزمین عذاب کشیده بود. در این فضا، بوی سوختگی به مشام می‌رسید و هر نفس، سنگینی بار عذاب را بر دوش می‌کشید.
- به چی فکر می‌کنی مسلم؟
صدای حیدر دوباره در گوشم طنین‌انداز شد. صدایش، مانند زنگی در دل سکوت بود، کلافه و بی‌حوصله پچ‌پچ کردم:
- مزاحم خلوتم نشو حیدر! ای کاش زبانت را می‌بریدند و در آب جوش می‌انداختند تا از دست تو رهایی یابم!
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
سپس صدایی از جانب جعفر به گوش می‌رسد، صدایی که مانند زنگی در دل سکوت می‌پیچد و فضای خفقان‌آور را بیشتر سنگین می‌کند:
- از همه‌ی ما بچه‌تر، زیادتر از همه هم پرو هستی، ادب لازم هستی!
نگاه وحشتناکی به قیافه‌اش می‌اندازم. چهره‌اش، با چین و چروک‌های عمیق و سیاه، به تصویر یک موجود فرسوده و خسته می‌ماند. پوستش، مانند کاغذی کهنه و پاره، در اثر سال‌ها رنج و عذاب، به شدت آسیب‌دیده است. دماغش، که بر اثر ضربه‌ی غول نگهبان کج شده، به طرز عجیبی در تضاد با چشمانش قرار دارد؛ چشمانش، با آن رنگ تیره و خشمگین، همچون دو چاله‌ی عمیق در دل شب، به من زل زده‌اند.
- پیر خرفت! می‌گویم کم با من کلکل کن!
حیدر، با پوزخندی که بر لبانش نشسته، به آرامی می‌گوید:
- همه‌ی ما اینجا گرفتار وبال تعسر دوزخ شده‌ایم، این دعواها چیزی را درست نمی‌کند، بس کنید.
صدای او، مانند زوزه‌ی باد در دل سکوت، آشفته و نگران است. سرم را تکان می‌دهم و ناگهان درد عجیبی در گردنم حس می‌کنم! دست سیاه سوخته‌ام را به روی گردنم می‌گذارم و کمی نوازش می‌کنم، اما زبری پوست دستم بیشتر گردنم را می‌سوزاند. احساس می‌کنم که هر لمس، مانند تیغی بر روی پوست آسیب‌دیده‌ام است.
- لعنتی، اینم شد دست؟!
اگر یک بار دیگر زنده می‌شدم، آن مارمولکِ جسور، یعنی رحمان را، با دستان خودم در روز روشن خفه و ناقص می‌کردم و با خود به اینجا می‌آوردم و می‌گفتم:
- آخر تو را چه به تعلیم و ساخت‌وساز یک دین جدید؟ اصلاً حالا می‌توانی گناه‌های من را به خود یدک کنی؟ تو که خودت بنده‌ای بیش نیستی، پس چرا خودت را خدای من صدا می‌زدی و به من دستور می‌دادی؟
مردک بی‌احساس چطور توانسته بود که تمام لحظات زندگی را به من دروغ بگوید و منِ احمق همه‌ی حرف‌هایش را پذیرفته بودم؟! کارهایی که حتی بدترین آدم‌ها نکرده بودند را من تک‌تک مرور کرده بودم. حتی دیگر شیطان هم نمی‌خواست من را به جهنم بپذیرد و به‌خاطر آن، به پاهایش افتادم و خود را از پاهایش آویزان کردم و کشان‌کشان از دروازه جهنم عبور کردم تا حداقل بی‌سرپناه نمانم!
صدای زوزه‌های باد و فریادهای بی‌پناهی که در دل شب طنین‌انداز می‌شد، به شدت احساس تنهایی و ناامیدی را در من تشدید می‌کرد.
در این دنیای وحشتناک، هر لحظه به نظر می‌رسید که عذاب‌ها و شکنجه‌ها بی‌پایان هستند و من در این جهنم بی‌رحم، به یک موجود بی‌هدف و بی‌سرنوشت تبدیل شده‌ام. بوی سوختگی به مشام می‌رسید و هر نفس، مانند زهر در رگ‌هایم جاری می‌شد. اینجا، جایی بود که نه امیدی وجود داشت و نه راهی برای فرار.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
به یاد دارم در روز اولی که پا به جهنم گذاشتم، با روحی غیرعادی و ترسناک از یک قاتل زنجیره‌ای روبه‌رو شدم. چهره‌اش، کبود و پر از زخم‌های کهنه، به وضوح نشان‌دهنده‌ی رنج‌های عمیقش بود. چشمانش، که در اطرافشان سیاهی و چروک‌های عمیق نشسته بود، به شدت ترسناک و خیره‌کننده به نظر می‌رسید. اولین کلماتش با من، همچون زوزه‌ای به گوشم رسید:
- ای بزدل!
و من، با شجاعت و بی‌پروا، پاسخی چون شیر به او دادم:
- تو چه می‌گویی؟! خودت بزدلی!
در همان لحظه، نا‌خودآگاه، آن قاتل با پیشانی سفت و محکم خود به پیشانی‌ام کوبید و اینگونه، اولین مرگم در جهنم رقم خورد. این تجربه تلخ، به شدت مرا از مرگ‌های بعدی ترساند. او که به نام قاتل زنجیره‌ای شناخته می‌شد، در واقع یک بیمار روانی بود که بی‌دلیل جان انسان‌ها را می‌گرفت و توانسته بود برای اولین بار یک روح را به کام مرگ بکشاند.
پس از آن، بارها در دل خود پچ‌پچ می‌زدم:
- الهی سرت بشکند!
اگر دستم به او می‌رسید، یک مشت حواله‌ی چشمان گوجه‌ای‌اش می‌کردم. البته اگر یک مرگ دیگر را در آن زمان فاکتور می‌گرفتم. هنگامی که دوباره در جهنم زنده شدم، در میان درّه‌ای تاریک و سرد، بر روی تخته سنگی پهن و یخ‌زده محکم بسته شده بودم. ریشه‌های خاری که به دور بدنم پیچیده بودند، در پوست زخمی‌ام فرو رفته و با هر تکان، محکم‌تر می‌شدند و خارها بیشتر در پوستم فرو می‌رفتند.
سردی سطح سخره، بدنم را به شدت منجمد کرده بود و از شدت سرما، دندان‌های زرد و سیاهم به هم می‌خوردند. در آن لحظه، تنها توانایی‌ام گفتنِ:
- لعنت به این دوزخ!
یا
- لعنت بر تو ای شیطان.
بود و هیچ کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. این مکان، با تاریکی و عذابش، همچون کابوسی بی‌پایان، مرا در خود محبوس کرده بود و هر لحظه، یادآور درد و رنجی بود که هرگز فراموش نخواهم کرد.
در آن درّه، صدای وزش باد، مانند زوزه‌ای وحشتناک، در فضا طنین‌انداز بود. این صدا، گویی ناله‌های ارواحی را که در اینجا گرفتار شده‌اند، به گوش می‌رساند. هر بار که باد می‌وزید، احساس می‌کردم که این ناله‌ها به اوج می‌رسند و در دل تاریکی، به طرز وحشتناکی پیچیده می‌شوند.
سکوتی مرگبار، گاهی با صدای دوری از زنجیرهایی که بر روی زمین کشیده می‌شدند، شکسته می‌شد. این صداها، همچون یادآوری از عذاب‌های بی‌پایان، در گوشم طنین‌انداز می‌شدند و به من یادآوری می‌کردند که در این دنیای بی‌رحم، هیچ‌کس از عذاب در امان نیست.
در این مکان، زمان به نوعی متوقف شده بود. روز و شب معنایی نداشتند و تنها حس عذاب و رنج، به عنوان یک واقعیت دائمی در اینجا حاکم بود. جهنم، نه تنها یک مکان، بلکه یک تجربه عمیق و تلخ بود که هر موجودی را به چالش می‌کشید و به یاد می‌آورد که در این دنیای بی‌رحم، هیچ‌کس از عذاب در امان نیست.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
ناچیزان آنقدر ریشه‌ها را به دور بدن لاغرم محکم بسته بودند که احساس می‌کردم همچون بز شلی در مقابل یک گرگ قرار گرفته‌ام و نمی‌توانم حرکتی کنم. در آن لحظه، فریادهای من در فضای جهنم طنین‌انداز می‌شد و گویی صدایم با ناله‌های دیگر جهنمیان در هم می‌آمیخت.
- آهای، نجاتم بدید!
هر چند دقیقه یک بار، فریادی می‌کشیدم و ناسزایی به زبان می‌آوردم:
- لعنتی‌ها... !
(یک دقیقه بعد)
- درد دارم! این کابوس روح را باز کنید... .
ناگهان، از میان دره، درختی خشک شروع به رشد کرد. این درخت، نه برگ و نه جوانه‌ای داشت، اما به طرز عجیبی یک دانه سیب لذیذ و سرخ رنگ، که به وضوح کرم خورده بود، بر روی شاخه‌های بی‌برگش ظاهر شد. این سیب، به سرعت از سرشاخه‌ی خشک درخت جدا شد و در دهان باز من که از شدت تعجب به غاری بزرگ تبدیل شده بود، فرو رفت. دومین مرگم، از شدت کمبود تنفس و خفه شدن رقم خورد.
مرگ سومم، به طرز وحشتناکی عجیب و دردناک بود! بوی غذاهای لذیذی که همه از گوشت درست شده بودند، بینی‌ام را قلقلک می‌زد. چشمانم جز سیاهی چیزی نمی‌دیدند و با خود تصور می‌کردم:
- بالاخره از گرسنگی رها پیدا می‌کنم.
پس از اتمام این فکر، بویی را استشمام کردم و دوباره در دل می‌گفتم:
- به‌به، عجب بویی!
فضای تنگ و خفه‌کننده‌ای که در آن حبس شده بودم، به شدت مرا آزار می‌داد. دیگر نمی‌خواستم خفه شوم، چرا که خفه شدن بسیار دردناک بود و من ظرفیت تحمل آن را با یک شکم گرسنه نداشتم. در همان لحظه که احساس می‌کردم نفسم دارد بریده می‌شود، ناگهان قفسی که بر روی من بود، برداشته شد.
صدای زمخت شیطان به گوشم رسید که می‌گفت:
- عجب غذای دلچسبی؛ به‌به!
خوشحال از اینکه نجات یافته‌ام، چشمانم را باز کردم. اما در نگاه اول، چنان وحشت‌زده شدم که اگر در زندگی فانی‌ام یک جن می‌دیدم، آن‌گونه نمی‌ترسیدم. زبانم در دهانم چرخید و صدایم بلند شد:
- وای بر من!
در سفره‌ی حال به هم زن شیطان بودم. دست و پاهایم در یک بشقاب، آب‌پز و سرخ شده بودند و مقداری پیاز کنارشان قرار داشت. مغزم در کاسه‌ی سوپی بود که جلوی شیطان قرار داشت. شیطان در حال میل کردن بود و چشمانم حالا با یک خلال دندان روی استیک ران‌های پایم بود. این تصویر وحشتناک، به وضوح نشان می‌داد که در دنیای جهنم، نه تنها جانم در خطر بود، بلکه خودم نیز به عنوان غذایی برای شیطان تبدیل شده بودم.
 
آخرین ویرایش:
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
همانا در حالی که نظاره‌گر اجزای بدن خود بودم که همه به گونه‌ای پخته شده بودند، شیطان از پشت میز بلند شد و به سمت منی که فقط دو چشم از آن باقی مانده بود آمد.
- عجب‌ استیک لذیذی!
این حرف‌ را شیطان زد و سپس دستش را دراز کرد تا استیک را بردارد اما برخلاف آن، یکی از گردی‌های چشمانم را در دستانِ پُر مو و کشیده‌اش گرفت و به دهانش که معلوم نبود دهان است یا یک غار برد.
- چقدر خوشمزه‌ای!
از حرف‌هایش چندشم شد!
دهانش بسیار بد بو بود و اگر الان تکه‌تکه نشده بودم، معده‌ام از این بوی بد بهم می‌ریخت و استفراغ می‌کردم. شیطان کمی با انگشت خود، چشمم را فشار داد که سفیدی چشمانم کمی سرخ شد.
دندان‌های تیزش که مانند دندان‌های‌ یک گرگینه‌ بود من را به شدت ترسانده بود.
شیطان همان‌ چشم را در دهان گذاشت و قورت داد. همان زمان قلبم در بشقاب سنگی‌ نگارگری شده‌ آتش که با ریحان خشک تزئین شده بود، از شدت ترس ایست قلبی کرد و این عذابِ دردناک مرگ سومم بود... .
پس از دوباره زنده شدن، خود را در بدن همان
قاتل زنجیره‌ای دیدم که در مرگ اولم شریک بود و وقتی خود را در آن بدن احساس کردم تنها کلمه‌ای که از ل*ب‌هایم خارج شد:
- وای بر من!
بود.
‌آخ که نگویم قبض روح شدم! البته روح را که بودم؛ قبض هم شدم... ‌.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
اما برایم جالب بود که با آنکه روح ناچیز بیش نیستم، چطور دست و پاهایم را از هم‌دیگر جدا کرده و پخته بودند. عجب مغز متفکری در پشت این عذاب‌ها بود و می‌دانست چطور باید وبال تعسرِ خود را به رخم بکشد. در لحظه‌ای فریاد کشیدم و گفتم:
- شیطان! من تو را روزی کباب می‌کنم یا شاگردت می‌شوم!
شیطان، عجب شیطان صفتی بود! من بسیار دلم می‌خواست مانند او شوم.
چهره‌‌اش را نمی‌گویم، وگرنه چه کسی ددست داشت چشمانش مستطیل، ل*ب‌هایش مانند کش و زیپ یک کیف یا حالت صورتش یک مثلث کامل شود؟ من که دوست نداشتم اجزای صورتم مانند صورت شیطان این‌گونه زشت شود.
شیطان به‌جای‌ آنکه من را در همان زمان اول در آتش دوزخ بیندازد، کاری کرد که ضربه مغزی شوم تا آن روزی که سر پدرم را به دیوارِ قدیمی انباری کوبیدم را پس دهم‌. همانان در مرگ دومم کاری کرد خفه شوم تا تاوانِ خفه کردن آن طلف کوچکِ یک ساله را که در خانه به سرم زد و او را در باغچه‌ دفن کردم را این‌گونه تاوان پس دهم.
‌مرگ سومم، برای دزدی آن عده بز که همه‌شان را در یک ضیافت دور از روستا سر بریدم و با گوشتشان کباب درست کردم و به توصیه‌ی رحمان، به دوستان عزیزم دادم تا نوش جان کنند، تا از من در بهشت راضی باشند، بود.
حالا این‌گونه شیطان با پختن اعضای بدنم می‌خواست تاوانِ آن بز‌های بیچاره و آن صاحب کهنسال فقیر که پس از دزدیده شدن بز‌هایش سکته قلبی کرد و خانواده‌اش بی‌سرپرست ماند را بگیرد.
مرگ چهارمم عجب وبال و تعسرِ دردناکی داشت! منتظر مرگ چهارمم بودم که صدای شکمم بلند شد. دستی روی شکمم کشیدم، بلند شدم اطرافم را نگاه کردم. در اطرافِ یک کوه آتشفشانی بودم و تا آنجا‌یی که چشم‌هایم می‌دید، خشکی بود وگرما و تش‌باد‌های آتشین... .
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛
بالا