به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
عنوان: نِمِسِس
ژانر: جنایی
نویسنده: نیل‌آی
ناظر: @IL NAZ
خلاصه:
تاوان پریدن با قاتل‌ها همین بود، مرگ! گرچه تاوانش مرگ بود، اما زیرک بود. عقل‌ها را حیران و سرگشته کرد و به جمع ما پیوست، دست خود را آلوده به خون گلگون رنگِ ناپاک کرد. چاره‌ای نبود، او فقط از همین طریق می‌توانست خود را نجات دهد و ناجی خود شود. درحالی که دیگر او خود صاحب کار شده بود و اما هراس داشت که مرگش طنين‌انداز شود. در واقع او یک زاده شده‌ی مرگ بود که به قصد انتقام قدم به بازی کیش و مات گذاشت و پادشاهی را کیش و مات مرگ نمود!
پ.ن: نِمِسِس تلفظ کلمه‌ی دشمن خونی در زبان انگلیسی است.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

Sara

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-03-03
نوشته‌ها
600
مدال‌ها
18
سکه
2,046
21_14_59_downloadfile (1).png

نویسنده‌ی عزیز، از این‌که انجمن بوکینو را برای انتشار آثارتان برگزیدید، خرسند و سپاسگزاریم.

لطفا قبل از تایپ داستانک خود، قوانین مربوط به تایپ دلنوشته را مطالعه کنید.



همچنین شما می‌توانید در صورت نیاز به راهنمایی و بهبود بخشیدن قلم خود، درخواست ناظر دهید.



پس از تایپ حداقل ۱۵ پست، می‌توانید درخواست نقد
و تگ دهید.




شما می‌توانید پس از تایپ ١٠ پست برای اثر خود درخواست طراحی جلد دهید‌.



بعد از ۲۰ پست می‌توانید پایان داستانک‌تان را اعلام کنید.



در صورت تصمیم به عدم ادامه‌ی تایپ داستانک، شما می‌توانید درخواست انتقال به متروکه دهید و همچنین در صورت تصمیم به ادامه‌ی تایپ داستانک و انتشار اثرتان می‌توانید درخواست بازگردانی اثر از متروکه را دهید.



𖡼 با سپاس از توجه شما 𖡼

[کادر مدیریت تالار ادبیات]
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
صدای هق‌هق‌ام، سکوت خفقان‌آور انباری تاریک را دریده بود. در این فضای نمور و غم‌انگیز، تنها صدای گریه‌ام بود که حکم‌فرما بود و ابرهای وحشت و ناامیدی را در فضا پخش می‌کرد. قدمی به‌سمت صندلی چوبی قدیمی‌ خاک گرفته‌ای برداشتم، و آب دهانم را از شدت ترس و اضطراب قورت دادم. چیزی درون قلبم نجوا کرد: «این کار درسته، منصرف نشو!» با عزم و اراده‌ای که حتی خودم هم به‌طور کامل نمی‌فهمیدم، قدمی دیگر با چابکی برداشتم و خود را به صندلی رساندم.
پا را روی سطح صندلی گذاشتم و با دستانی که به‌تشدید می‌لرزیدند، طناب معلق در هوا را قاپیدم و به دور گردنم انداختم. لایه‌های طناب در تماس با پوست گردنم، احساس گزیدگی و مورمور شدن را به من منتقل می‌کردند. هنوز چیزی نشده بود، اما احساس حقارت و مرگ در تمام وجودم ریشه دوانده بود. تبسمی تلخ و آمیخته با اشک بر روی صورتم نشسته بود، و قطره‌ای اشک داغ از چانه‌ام پایین چکید. اشک، به‌خوبی از خطوط و برآمدگی‌های صورتم پیروی کرده و به پایین چکید.
زندگی من، اگرچه با مشکلات و سرد و گرم‌های خود همراه بود، در کل بد نبود. خانواده‌ام نیز بد نبودند. اما مرگ، به‌گونه‌ای وحشتناک و تلخ بر من تحمیل شده بود. با یادآوری لحظات و تصادفاتی که به این نقطه رسانده بود، بی‌اختیار و به شدت لگدی به صندلی زیر پایم زدم. صندلی با صدای بدی به زمین برخورد کرد و صدای آن در گوش‌هایم طنین‌انداز شد، درحالی که من به‌طور بی‌پناه آویزان شدم.
در میان پشیمانی و تلاش بی‌ثمر برای آزاد شدن، قورت دادن آب دهانم نیز به‌طور فزاینده‌ای دشوار شده بود. هر ثانیه، درحالی که از طناب آویزان بودم، درد و رنج را به‌طور عمیق حس می‌کردم. این درد تنها جسمی نبود، بلکه شامل مرور مداوم خاطرات شیرین و تلخ زندگی‌ام بود؛ هر لحظه که می‌گذشت، احساس خفگی و فشار بر روی سینه‌ام بیشتر می‌شد، و خاطرات، به‌طور پیوسته، نفس را از من می‌گرفتند.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
چشمانم نزدیک به‌ سیاهی بود و دستانم، همچون زنجیرهایی که از شانه‌هایم آویخته شده بودند، بی‌جان و بی‌حرکت به‌نظر می‌رسیدند. احساس ناتوانی تمام وجودم را در بر گرفته بود و به‌ نظر می‌رسید که دیگر هیچ قدرتی برای تقلا نداشتم. درحالی که چشمان سبز رنگم به‌مرور گلگون می‌شد و تاریکی در آنها پر رنگ‌تر می‌گشت، صدای محکم و مهیب درب انباری که به‌یکباره بهم کوبیده شد، در گوش‌هایم طنین‌انداز شد. قدم‌هایی محکم و ویرانگر به‌سمتم نزدیک می‌شد و به‌خوبی احساس می‌کردم که راه فراری برایم باقی نمانده است.
با تمام قدرتی که برایم باقی مانده بود، نوار طناب را به‌ دور گلویم احساس کردم که به‌تندی کشیده شد و به‌محکمی به‌سطح سرد و بی‌رحم زمین فرود آمدم. صدای فریاد نگران و دلسوزی از دوردست‌ها به‌گوش رسید و ناگهان، جسم بی‌جانم در آغوشی پر از ناامنی فرو رفت. در کسری از ثانیه، میان هوا و زمین معلق شدم؛ و صدای خفی و تیز نجوا، به‌طور نامحسوس در گوش‌هایم پیچید:
- تو حق نداری بمیری، دیانا!
صدایم در گلویم خفه شد و ناله‌هایم به‌جای زخم زبانی، به‌سکوتی غم‌انگیز و بی‌صدا بدل شد. حتی از مرگی پر از درد هم محروم بودم! بی‌پناهی‌ام و زندگی که با سیاست‌هایم به‌تله افتاده بود، همچون وزنه‌ای بر دوشم سنگینی می‌کرد.
با تلاشی بی‌امید، دستم را به‌چنگ آوردم و با باقی‌مانده‌ای از جانم که در وجودم زنده بود، بر سینه‌های مردی که اکنون در آغوشش گرفتار شده بودم، کوبیدم و در نهایت، هوشیاری‌ام را از دست دادم.
(چهار ساعت بعد)
صدای شلیک گلوله، فریادهای فلور و آمیختن من به‌چاله‌ای از خون، همچون کابوسی وحشتناک، مرا از خواب بیدار کرد. فریاد وحشت‌زده‌ام به‌نام فلور از میان گلویم برآمد:
- فلور! نه، نمیر!
با ترس و اضطراب ناشی از کابوسی که به‌روح و روانم هجوم آورده بود، از خواب برخاستم. نفس‌های عمیق و پر از اضطراب از گلویم خارج شد و دانه‌های درشت عرق بر روی موهای طلایی‌ام جاری شد. به‌اطراف نگریستم و از تم سفید اتاق و مونیتورهای علائم حیاتی که به‌طور بی‌رحمانه‌ای به‌وضعیتم نظارت می‌کردند، مشخص بود که در بیمارستانی به‌سر می‌برم؛ شاید هم در جایی ناشناخته که به‌نظر می‌رسید هر لحظه امکان وقوع یک فاجعه دیگر وجود داشته باشد. شاید اینجا در یک اتاق خصوصی در میان یک متروکه واقع شده بودم و یا حتی ممکن بود که در خانه‌ای چند قاتل گرفتار شده باشم!
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
ملحفه‌ی سفید رنگ از روی بدنم کنار رفته و بر روی کاشی‌های سفید اتاق به‌هم ریخته بود. نگاهی به ساعت روی میز کنار تخت انداختم؛ ساعت دو و نیم شب بود. با حرکتی لرزان از تخت برخاستم، دستم را بر روی صورتم کشیدم و قدمی به سمت در اتاق برداشتم، اما ناگهان منصرف شدم و دوباره به تخت بازگشتم. احساسی عصبی به جانم افتاده بود و تصور این‌که چه کسانی مانع از مرگم شده بودند، به ناگاه فریاد از گلویم برآمد. با صدایی کشدار و شبیه جیغ فریاد زدم:
- آهای! قاتل‌های عوضی بیایید!
چند لحظه بعد، درب اتاق به شدت باز شد و گروهی از پرستاران با شتاب وارد شدند. یکی از پرستاران درشت‌هیکل، با قدرتی سرکوبگر، مانع حرکات بی‌وقفه‌ام شد و دیگری، با دقت و آرامش، به سمت سرم نزدیک شد و دارویی آرامبخش به درون رگم تزریق کرد. زنی هیکلی به سختی من را به روی تخت خواباند و چند پرستار دیگر دست و پاهایم را گرفتند تا سوزن سرم را به درون دستم فرو کنند. تیزی سوزن باعث شد که زبانم را به شدت گاز بزنم.
به تدریج، صدایم فروکش کرد و با چشمان نیمه‌باز، اشک‌آلود، به درب کرمی رنگ اتاق خیره شدم. دقایقی بعد، دستگیره‌ی درب چرخید و فردی وارد شد. پرستاران با بی‌رحمی بیرون رفتند و من، ناتوان و بی‌رمق، نتوانستم بلند شوم. شخصی که کنارم نشسته بود، دستی به زیر چشمانم کشید و اشک‌هایم را با نرمی پاک کرد. با صدایی آرام و لحن تحقیرآمیز گفت:
- ببین نصف شبی چه هیاهویی راه انداختی!
سپس با ل*ب‌های کالباسی‌رنگش که با زبان تر کرده بود و لبخندی پوزخندآمیز به ل*ب داشت، ادامه داد:
- امیدوارم روزهای باقی‌مانده این‌قدر چموش نباشی!
دندان‌هایم را بر روی هم فشار دادم؛ این مرد را به‌خوبی می‌شناختم. او بازیگری ماهر بود، اما در این لحظه، نقش جدیدی را به نمایش گذاشته بود.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
او از کی دیگر از چشمانم افتاده بود؟ او از چه روزی دیگر برایم ارزشش صفر شده بود؟ از چه زمانی دیگر به او بی‌اعتماد شده و از او تنفر ورزیده‌ام؟ سوال اصلی این بود که از کی او را این‌قدر دقیق و کامل شناخته‌ام، اصلاً جوابی هم برای سوال‌هایم بود؟ جوابی در کار نبود؛ او پاسخِ همه‌ی سوال‌هایم را یک‌جا بی‌رد و نشان کرده و من را سرگشته و حیران کرده بود.
ل*ب‌های سرخ رنگم به سختی تکان خوردند و با صدایی خراشیده و ته‌نفس، نالیدم:
- تو خیلی عوضی هستی!
دستش را از روی صورتم عقب کشید، دست خود را به‌نرمی بر روی ته‌ریشش کشید و با قهری سرمستانه و بی‌رحمانه، خندید. نگاه سبز نافذش به شدت بر روی چهره‌ام چرخید و با همان لحن جدی و سنگین‌اش گفت:
- چه خوب گفتی؛ داشتم خام نگاه سبز رنگت می‌شدم دختر ناز! آره، از من عوضی‌تر پیدا نمی‌شه... هه‌!
ابروهایش از خشم در هم تنیده شده و چهره‌ی کشیده‌اش با وجود آن اخم‌ها، چین و چروک‌های سطحی و عمیقی به خود گرفته بود. حرص و خشمش کاملاً مشهود بود. خوب می‌دانستم هرگاه از دستم حرصی است، مرا دخترک ناز خطاب می‌کند؛ این نشانه‌ای از عصبانیت و سرخوردگی او بود.
با خشم به او نگاه کردم و سپس نگاه خود را به‌سوی دیگری گرفتم، بی‌میلی در کلماتم موج می‌زد:
- چرا اجازه ندادی بمیرم؟
ناگهان با تندی و خشونت، چانه‌ام را به چنگ آورد و سرم را به‌سمت خودش چرخاند. در لحن ترسناک و تهدیدآمیزش، با تن صدای خشن و کوبنده، پچ‌پچ کرد:
- مگه نمی‌خواستی انتقام بگیری؟ نجاتت دادم تا فرصت رو از دست ندی.
اشک در چشمانم جمع شد، حسی از بی‌رحمی و بی‌چشمی او عمیقاً در درونم جا گرفت. با قدرتی که به تلاش و عذاب تبدیل شده بود، سرم را محکم به‌سمت چپ چرخاندم و چانه‌ام را از دستش رها کردم. با بغضی که سختی‌ها و دردهایم را به نمایش می‌گذاشت، گفتم:
- ازت متنفرم لوکاس!
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
صدای قدم‌های محکمش که در حال خروج از اتاق بود، در گوش‌هایم طنین‌انداز شد. وقتی دستگیره در را چرخاند و در را با صدایی رسا باز کرد، کلماتش مانند پتکی بر سرم فرود آمد:
- برام مهم نیست! از این پس برام وجودی نداری.
با حالتی بی‌جان و شبیه به همهمه گفتم:
- پس چرا فرار می‌کنی؟ بزار انتقامم رو بگیرم اگه دل و دماغش رو داری.
برگشت و نگاه سبز رنگش را به من دوخت. چرا باید چشمانم هم‌رنگ او باشد و من از او تنفر هدیه دهم؟ لوکاس ل*ب گشود و با صدایی که سرشار از تردید بود، گفت:
- مطمئنی از من می‌خوای انتقام بگیری؟
شجاعت درون دلم جوانه زد، اما ترس بی‌پایان مانند غلافی بر روی کلماتم قرار گرفت و اجازه نمی‌دادند از گلویم بیرون بیایند. او به سمت من آمد، ل*ب‌های باریک کالباسی رنگش را به حرکت درآورد و گفت:
- تو خیلی ترسو هستی؛ مثلاً نباید تردید داشته باشی!
با دستم اشک‌هایم را پاک کردم و گفتم:
- تو باید... منو ببری همون‌جایی که فلور مرد.
نگاهش رنگ غم گرفت و از نگاه نمناک اشکم منحرف شد. او چه می‌دانست که این‌گونه با نام فلور، نگاهش و دلش را از دیدگانم جدا می‌سازد؟ از روی تخت برخاستم و به سمتش رفتم و نالیدم:
- من رو از بیخ مرگ نجات دادی، اما من نیازی... .
ناگهان دستانم را گرفت و به سمت در اتاق کشاند، که از شوک، حرف‌هایم در دهانم نصفه ماند. با خروج از اتاق، دهانم از شدت ماتم باز ماند. اینجا بیمارستان نبود، بلکه خانه‌اش بود، خانه‌ای با دکوراسیونی مانند بیمارستان که هر گوشه‌اش به یادآورنده جراحات و درمان‌های ناتمام بود. قاب عکسی بر دیوار، از بدن تکه‌تکه شده‌ای که به وضوح بر رویش خون خشک شده بود، نگاهم را به خود جلب کرد و رعشه‌ای عمیق به جانم انداخت.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
با لکنت، خطاب به لوکاس گفتم:
- می‌خوای چیکار کنی عوضی؟
بی‌توجه به فریادم، گام‌های محکم و مطمئن به‌سوی میز شیشه‌ای وسط اتاق برداشت. اسلحه‌ای که بر روی سطح صاف و شفاف میز قرار داشت، را با تسلطی سرد و بی‌احساس در دست گرفت.
دستم را به شقیقه‌هایم گذاشتم، فشار دادم و در حالی که قلبم به شدت تند می‌زد، چشمانم را به هیکل درشت و تهدیدآمیز لوکاس دوختم.
او خشاب کلت را با آرامش عوض کرد و لوله اسلحه را به‌سمت من نشانه گرفت. پاهایم به‌طور کامل به زمین چسبیده بودند، قادر به حرکت نبودند. در سکوت دلهره‌آور، چشمانم را بستم و امید به آن داشتم که این کابوس به‌زودی پایان یابد.
صدای خراشیده فشردن ماشه در سکوت سنگین اتاق، به‌ناگهان چشمانم را باز کرد. نفس عمیقی کشیدم و نگاه خیره‌ام را به کمد سفید رنگ پشت سرم دوختم که جای خالی تیر بر روی آن نمایان بود.
سرم را به‌سمت لوکاس برگرداندم. او نیشخندی تلخ بر ل*ب داشت، اسلحه را بر روی زمین انداخت و با لحن سرد و خشن خود، سکوت میانمان را شکست:
- تو به فکر همه حتی یک مرده هم هستی به‌جز خودت! می‌خوای قاتل یک مرده پیدا کنی که چی؟
با بغض و در حالی که فاصله‌ی میانمان را به‌سرعت پر می‌کردم، به او نزدیک شدم و با صدایی که از درد و عزم پر شده بود، پچ‌پچ کردم:
- چون اون قاتل، از این به بعد دشمن خونی خانواده‌ی منه!
ماتم زده و با دهانی نیمه‌باز، با حیرت پرسید:
- خانواده؟
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛

یاقوتِ نیلگون فام؛

کاربر بوکینویی
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-30
نوشته‌ها
1,075
مدال‌ها
3
سکه
5,411
خنده‌ام از درون به زهر آلود بود؛ آن قاتل، دشمن خونی خانواده‌ای بود که دیگر در این دنیا وجود نداشت. چگونه جرات کرده بودم این حرف را بزنم؟ آیا به‌راستی به خاطر این حادثه تلخ قصد انجام گناه کبیره‌ای را داشتم؟ خانواده‌ای که در آتش‌سوزی هولناک جان باختند و من، به‌جای یاری رساندن، تنها ناظر بی‌عمل آن صحنه شوم بودم. مدتی پس از آن، فلور، دوستی عزیزم، به‌خاطر اعمال پلید و شرم‌آور لوکاس، که به‌طور موقت به‌عنوان پناهگاه برایم ظاهر شده بود، از دست رفت.
اکنون لوکاس، دیگر پناهگاه نبود؛ او بدل به دشمن خونی من شده بود. اما من، همچون مهره‌ای حذف‌شده از صفحه شطرنج، ناتوان و بی‌عمل، در برابر او ایستاده بودم. ل*ب‌های من به یک پوزخند تلخ آراسته شده بود و افکار پریشانم به‌صورت سوالی به زبان آمد:
- لوکاس! آیا من همچون یک مهره حذف‌شده باقی می‌مانم؟
لوکاس، با قیافه‌ای بی‌تفاوت، خم شد و اسلحه‌اش را به‌دست گرفت و با بی‌تفاوتی جواب داد:
- بله.
گویی انتظار داشتم که او پاسخ منفی بدهد؛ چون چنان پاسخش بر من گران آمد که ابروهایم درهم رفت و دستانم، بی‌اختیار، به‌سوی لوکاس به حالت تهدید دراز شد. ل*ب‌هایم کلماتی را که مغزم بی‌وقفه در پی هم ردیف کرده بود، به حقیقت تبدیل کرد:
- تو خیلی پستی! یک بار از خودت شجاعت نشان بده و به من یاد بده چطور انتقامم را بگیرم.
فضای اطراف به‌طور عجیبی سنگین شده بود. هوای سرد و خشک، همچون دمی یخ‌زده بر روح من نشسته بود. نوای بارانی که نرم و مداوم، از بیرون خانه، صدایش می‌آمد به گوش می‌رسید. من، در این زمانِ سیاه، در برابر او ایستاده بودم و احساس می‌کردم که تنها چیزی که باقی مانده، انتقام و تقاصی است که باید به‌دست بیارم.
 
امضا : یاقوتِ نیلگون فام؛
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا