• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
خون نیاکان.
سرداب کلبه را با مشعل خونینی روشن کردم که شعله‌اش سایه‌های لعنتی را دور می‌راند. آن کتاب پوست‌انسانی را باز کردم، اینبار با تیغی از جنس استخوان گرگ، تنها سلاحی که به موجودات جهنمی آسیب می‌زند.
صفحات زیر تیغ زمزمه کردند:
- پدربزرگت در همین سرداب شاه را خواند... پدرت با بستن پیمان، عمرش را سی سال بیشتر کرد... و تو… .
صفحه را پاره کردم، اما کلمات از زخم‌های کتاب به بیرون جهیدند و روی دیوار نوشته شدند:
- تو حتی از آنها هم خیانتکارتر بودی! آن جن‌زاده را از سر تکبر پرورش دادی، نه ترحم!
پشت سرم آهی شنیدم. آذر آنجا ایستاده بود، اما حالا دیگر شبیه آن موجود لاغر نبود. قامتش تا سقف سرداب می‌رسید و از دهانش دود سیاهی خارج می‌شد.
- استاد... چرا اینقدر دنبال حقیقت می‌گردی؟
دستش را دراز کرد و تصاویری از ذهنم را بیرون کشید، پدربزرگم در حال قربانی کردن کودکی در حلقه قارچ‌ها، پدرم که با چشمانی سیاه در آینه به خودش خنجر می‌زند، من که جوان بودم و کتاب شاه شیاطین را از تابوت پدرم دزدیده بودم!
- می‌بینی؟ تو هم مثل من محصول نفرین این خاندانی.
خنجر را به سمتش پرتاب کردم، اما تیغ در هوا ذوب شد. آذر خندید و قدم پیش گذاشت:
- حالا وقتش رسیده که مثل پدرت بمیری... اما نگران نباش، من همه آموزش‌هات رو به خوبی یاد گرفتم، حتی بیشتر از آموزش‌هایی که بهم دادی و خوب ازشون استفاده می‌کنم.
اولین ضربه‌اش دنده‌هایم را خرد کرد. دومین ضربه، دنیا را تاریک کرد.
یادداشت‌های پایانی:
- می‌دانستم روزی این جن‌زاده مرا خواهد کشت... اما فکر نمی‌کردم با همان حرکاتی که به او آموخته بودم.
- آن سه جفت چشم سرخ... حالا می‌فهمم چه بودند.
- شاید مرگ پایان نفرین نباشد، اما… .
خون روی صفحه پایانی دفترچه را پاک می‌کند.
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
پایان یک آموزگار.
«روایت اول شخص از زبان جن‌زاده»
دستم هنوز گرمی خون او را روی پوستش حس می‌کرد. استاد روی زمین سرداب غلت خورد، سرفه‌هایش حباب‌های قرمز روی ل*ب‌هایش می‌ساخت. چقدر کوچک به نظر می‌رسید.
- این... حرکتی که یادت دادم خودم بود… .
خون از گوشه لبش سرازیر شد.
پایش را لمس کردم. هنوز گرم بود. هنوز زنده بود. گفتم:
- باید حس کنی!
انگشتانم را در زخم‌هایش فرو بردم و ادامه دادم:
- همون دردی که هر شب توی این سرداب به من یاد دادی.
چشمانش گشاد شد. یادش رفته بود طلسم درد را چطور قطع کند.
آخرین نفسش را به گوشم زمزمه کرد:
- تو... هرگز... پسر من نبودی... .
و من خندیدم:
- میدونم... من پسر اونم بودم.
وقتی چشمانش برای همیشه بسته شد، از سرداب بیرون زدم. باران سیاه می‌بارید. برای اولین بار، صدای زمین را شنیدم، ناله‌ای از اعماق خاک که فقط من می‌توانستم بشنوم.
***
پنج سال بعد.
تاج شاخ‌هایم روی سر امپراتوری‌ای می‌درخشد که از خاکستر انسان‌ها ساخته شده. شهرها حالا با استخوان‌هایشان نقشه‌کشی شده‌اند.
اما امشب... امشب در قصر، شمع‌ها خودبه‌خود سبز می‌شوند. استاد پیرم (همان معلم دوم) با چهره‌ای رنگ‌پریده می‌گوید:
- اشتباه کردی که اجازه دادی جسدش را نگه دارم... .
از پنجره نگاه می‌کنم. در گورستان خصوصی‌ام، دخترکی با موهای سفید روی قبر استاد زانو زده و خاک را با دست‌های خونینش کنار می‌زند... .
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
سُخنِ شوم.
«راوی.»
تالار تاجگذاری جن‌زاده، جایی که دیوارها از جمجمه‌های درخشان ساخته شده‌اند. استاد پیر با ردایی که نشان‌هایش محو شده، مقابل تخت ایستاده است. لیلی، دخترک موسفید، پشت پرده‌ای از ابریشم سیاه قایم شده، اما رد نفس‌های نامنظمش در هوای یخ‌زده قصر پیداست.
جن‌زاده با صدایی نرم و سمی:
- استاد عزیز... می‌بینم نشان‌هات رو به نقاط تاریک تبدیل شدن. می‌ترسم عمر دیگه‌ای نداشته‌ باشی که بهم درس بدی.
استاد پیر دست‌های لرزانش را مشت می‌کند:
- تو حتی حالا هم نفهمیدی که من فقط یه ابزار بودم؟ اون از اول می‌دونست تو یه هیولایی... .
جن‌زاده با خنده‌ای که شیشه‌ها را می‌لرزاند:
- آره... ولی حداقل من هیولای اصیلام. تو چی؟ یه سایهٔ حقیر که حتی شاه شیاطینم بهت لقب دستیار موقت رو داد!
سکوت سنگینی می‌افتد. استاد پیر به لیلی نگاه می‌کند.
استاد پیر زمزمه‌وار گفت:
- می‌دونی چرا این دختر رو دوست داری؟ چون اون تنها کسیه که ازت نمی‌ترسه... و من می‌خوام همین رو هم ازت بگیرم.
با این حرف، استاد پیر به سمت در می‌رود. پایش به جمجمه‌ای می‌خورد و آن را لگد می‌زند.
جن‌زاده فریاد می‌زند:
- بذار بهت یادآوری کنم که بدون من، تو فقط یه گدا بودی تو کوچه‌های بلخ!
در با صدایی مهیب بسته می‌شود. لیلی از پشت پرده بیرون می‌آید:
- دروغ می‌گه... منم ازت می‌ترسم.
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
نفسی که از گور برخاست.
استاد پیر، پاهای لرزانش را بر روی پله‌های سنگی می‌کشد که هرچه پایین‌تر می‌رود، گرمتر می‌شوند. دیوارهای تنگ تونل با نقش‌هایی از چهره‌های گریان پوشیده شده‌اند که با عبور او، چشم‌هایشان حرکت می‌کند.
هوای آرامگاه، مزه مس و گندیدگی می‌دهد. در مرکز اتاق، بر روی تخته‌سنگی سیاه، جسد استاد انسان قرار دارد، کاملاً دست‌نخورده، گویی تنها یک ساعت از مرگش گذشته. پوستش هنوز گرم است، و موهایش به آرامی تکان می‌خورد، انگار زیر آبی نامرئی شناورند.
استاد پیر، انگشتانش را روی جلد کتاب می‌کشد. کتاب تپش دارد، مثل قلبی زنده. وقتی آن را باز می‌کند، صفحات سفید، کلمات را با خون خودش نمایش می‌دهند:
قیمت بازگشت: یک معشوقه، یک پادشاه، یک روح گمشده.
ناگهان:
- چشم‌های جسد باز می‌شود، مردمک‌ها کاملاً سفید هستند.
- از سقف، سه جفت چشم سرخ پایین می‌آیند و دور جسد حلقه می‌زنند.
- سایه‌ای با شاخ‌های پیچ‌خورده پشت استاد پیر قد می‌کشد، اما وقتی برمی‌گردد، چیزی نیست.
لیلی در اتاق خوابش، بی‌اختیار مشغول نقاشی کردن روی دیوار است.
دستانش، بدون آنکه کنترلشان کند، تصویری از تاج شکسته، قلبی که در دستان یک مجسمه سنگین فشرده می‌شود و سه مردی که چشمانشان بسته است.
جن‌زاده در تالار تاجگذاری، ناگهان احساس می‌کند تاجش سنگین‌تر شده. وقتی در آینه نگاه می‌کند، برای لحظه‌ای چهره استاد انسان را می‌بیند که از پشت شانه‌اش به او خیره شده.
استاد پیر، چاقوی استخوانی را بالای کتاب می‌گیرد. خونش روی صفحات می‌چکد و تصاویری شکل می‌گیرد:
1. لیلی در کودکی، در حالی که در حلقه‌ای از قارچ‌های سمی ایستاده.
2. استاد انسان که در سرداب همان مراسم پدربزرگ را تکرار می‌کند.
3. جن‌زاده که در آینه‌ای تاریک، چهره اصلی شیطانی‌اش را می‌بیند.
استاد پیر زمزمه می‌کند:
- پس این بود راز تو... همه این سال‌ها، تو فقط نقابی بودی برای اون!
در همین لحظه، در قصر، لیلی از خواب می‌پرد و فریاد می‌زند:
- اون بیدار شد!
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
دختر حلقهٔ قارچ‌ها.
لیلی (با هوشیاری استاد انسان در پس‌زمینه ذهنش) دیوارهای اتاقی مخفی را لمس می‌کند که دیوارهایش از پوست کنده‌شده دشمنان جن‌زاده پوشیده شده. سه مجسمهٔ سنگی با چشمان بسته در گوشه‌ای ایستاده‌اند. وقتی دستش را روی یکی می‌گذارد، خاطره‌ای مهاجم به ذهنش هجوم می‌آورد، تصویر خودش در کودکی برهنه در میان حلقه‌ای از قارچ‌های سمی، پدربزرگ استاد انسان که با داسِی منحنی بالای سرش ایستاده و جن‌زاده (در هیبت یک سایهٔ سیاه) که از دهان پدربزرگ خارج می‌شود!
استاد انسان (در ذهن لیلی):
- حالا فهمیدم... تو هم قربانی همان مراسمی!
در آرامگاه، استاد پیر متوجه می‌شود صفحات سفید کتاب در واقع پوست کنده‌شدهٔ پشت استاد انسان است. وقتی خونش را روی صفحات می‌ریزد، نوشته‌ها ظاهر می‌شوند:
- ما سه نفر بودیم: پدربزرگ برای قدرت، پدر برای انتقام، و من... برای عشق. اما همهٔ ما او را آزاد کردیم.
سه جفت چشم سرخ ناگهان تبدیل به سه مرد چشم‌بسته می‌شوند که گرد استاد پیر حلقه زده‌اند.
***
جن‌زاده در حالی که تاجش به جمجمه‌اش رشد کرده، از درد به خود می‌پیچد. در آینه، تصویر چهرهٔ واقعی‌اش را می‌بیند!
پوستی تکه‌تکه که زیر آن تاریکی مطلق است، چشمانی شبیه استاد انسان در عمق تاریکی، دهانی با دندان‌های بیشمار که زمزمه می‌کند:
- تو هم فقط یک نقاب بودی... !
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
دو پوستۀ حقیقت.
تَرَک‌های تاج.
لیلی با انگشتان لرزان، پشت جسد استاد انسان را بررسی می‌کند. زیر نور شمع، دوخت‌های طلاییِ ظریفی را می‌بیند که مثل نقشۀ ستارگان روی پوستش کشیده شده‌اند. با ناخن، یکی از بخیه‌ها را می‌کَند:
- استاد... این طناب‌ها از موی جن‌زاده بافته شده!
ناگهان پوست جسد پاره می‌شود و زیر آن، صفحات کتاب را نشان می‌دهد!
سه مرد چشم‌بسته از دیوارها بیرون می‌آیند و با صدایی هماهنگ زمزمه می‌کنند:
- ما را کامل کن!
استاد پیر با چهره‌ای رنجور به لیلی نزدیک می‌شود:
- جن‌زاده همیشه می‌دونست. این جسد محافظی بیش نبود... پوست واقعی تو رو اون شب توی سرداب کندیم و به کتاب تبدیل کردیم. حالا تو هم مثل اون، هم زنده‌ای هم مرده!
لیلی (با صدایی دوگانه):
- پس من... کی هستم؟
در قصر، جن‌زاده با چشمانی گشاد به آینه خیره شده. تاج شاخ‌دارش به جمجمه‌اش فرو رفته، مثل ریشه‌های درختی سمی، شاخ‌ها می‌شکند و از آنها خون سفید می‌چکد و تصویرش در آینه تغییر می‌کند:
گاهی خودش، گاهی استاد انسان، گاهی چهره‌ای با سه جفت چشم.
+
علت سالم ماندن جسد:
- طلسم موی جن‌زاده جسد را مثل عروسکی خیمه‌شب‌بازی نگه داشته بود.
- هدف: فریب دیگران تا کسی به نبود پوست پشت شک نکند.
2. راز کتاب:
- از پوست اصلی استاد انسان ساخته شده.
- طناب‌های طلایی در واقع ریسمان‌های جادویی از موی جن‌زاده‌اند.
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
879
سکه
5,790
رقص در حلقهٔ نفرین.
بازگشت به صحنه آغاز.
لیلی در مرکز حلقهٔ قارچ‌های سمی می‌ایستد. پاهای برهنه‌اش روی خاکی که با خون سه نسل آبیاری شده، می‌سوزد. جن‌زاده بدون تاج، با قامتی خمیده پشتش می‌ایستد:
- حالا می‌فهمی؟ ما همه عروسک‌های اون بودیم... حتی من.
از آستینش خنجر استخوانی را بیرون می‌کشد و به لیلی می‌دهد. تیغه، نام "استاد انسان" را با خطی قدیمی حک دارد.
سه مرد چشم‌بسته شروع به بلعیدن یکدیگر می‌کنند. با هر گاز، لیلی فریاد می‌زند:
گاز اول: پدربزرگ را می‌بلعد (لیلی درد پیری را حس می‌کند)
گاز دوم: پدر را می‌بلعد (سینه‌اش از زخم‌های قدیمی می‌سوزد)
گاز سوم: استاد انسان را می‌بلعد (اشک‌هایش سیاه می‌شود)
استاد انسان (در ذهن لیلی):
- بکشش... این تنها راه رهایی او است.
لیلی خنجر را در قلب جن‌زاده فرو می‌برد. نه خون، که نور سیاهی فوران می‌کند. تاج شاخ‌دار از جمجمه‌اش جدا شده و به دستان لیلی می‌چسبد.
ناگهان زمین زیر پاهایشان باز می‌شود و سایهٔ شاخ‌دار از بدن جن‌زاده بیرون می‌آید و در هوا محو می‌شود.
جسد جن‌زاده به خاکستر تبدیل شده و باد آن را می‌برد
 
امضا : YAS

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 12) مشاهده جزئیات

بالا پایین