• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
نام اثر: عهد جن‌زاده
ژانر: فانتزی، ترسناک
نویسنده: یسنا نهتانی
ناظر: @یآس
خلاصه:
سایه‌ای در بیابان.
جیغی که شبیه خنده بود.
موجودی که نه انسان بود، نه جن. سال‌ها گذشت و من به او آموختم، غافل از اینکه تاریکی در چشمانش در حال رشد است. حالا طوفانی از اجنه پشت در است و من تنها کسی هستم که می‌دانم چطور او را متوقف کنم. اما یک مشکل وجود دارد، مشکل این است که همهٔ طلسم‌هایی که به او آموختم را بهتر از من بلد است، حتی آنهایی که هرگز نباید یاد می‌گرفت و حالا؛ دقیقاً می‌داند که دارم به چه فکر می‌کنم!
 
امضا : YAS

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-24
نوشته‌ها
115
سکه
654
08670601-1BAD-4394-8733-E43141310693.png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:​



برای آگاهی از قوانین تایپ داستانک به لینک زیر مراجعه کنید:​




‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌​




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:
‌​


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:
‌​


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:
‌​


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
امضا : آینازاولادی

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
مقدمه:
در سرزمینی که خورشید به آن رحم نمی‌کند، جایی که شن‌ها قصه‌های مردگان را در خود نگه می‌دارند، من اشتباهی کردم که دنیا را برای همیشه تغییر داد. آن روز در دل توفان شن، چیزی پیدا کردم که نباید پیدا می‌شد، موجودی که نه کاملاً انسان بود و نه تماماً جن. با چشمانی که مثل ستاره‌های مرده می‌درخشید و پوستی که زیر نور ماه نقره‌ای می‌شد.
به او پناه دادم. به او گرمای آتش و امنیت چهار دیواری را هدیه دادم. اما بزرگترین هدیه‌ام دانش بود - رازهایی که نباید از دهان هیچ انسانی خارج می‌شد. حالا سال‌ها بعد، وقتی شب‌ها صدای پچ‌پچ‌هایی را می‌شنوم که از دیوارها می‌آیند، می‌فهمم که چه موجودی را پرورش داده‌ام. این داستان من نیست. این هشدار است برای تمام کسانی که فکر می‌کنند می‌توانند تاریکی را رام کنند. زیرا تاریکی... همیشه گرسنه است.
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
آنچه در شن‌ها یافتم.
بادهای بیابان آن شب دیوانه‌وار می‌وزیدند، گویی می‌خواستند چیزی را از من پنهان کنند.
من که سال‌ها در جستجوی رازهای گمشده جادو بودم پا به منطقه‌ای گذاشتم که حتی شکارچیان جن از آن می‌ترسیدند.
شن‌زارهای "مَلَک‌زَهر"، جایی که می‌گویند زمین با جهنم حرف می‌زند.
در دل توفان، صدایی شنیدم، ناله‌ای نازک مثل گریهٔ یک کودک، ولی با آوایی کشدار که درون استخوان‌هایم را می‌لرزاند.
دنبال صدا رفتم تا بین ریگ‌ها او را دیدم.
موجودی برهنه و لاغر، با پوستی به رنگ خاکسترِ سرد. چشمانش باز شد و نگاهم کرد.
دو نقطهٔ سیاهِ بی‌انتها، مانند چاه‌هایی که ته‌شان آتش می‌سوزد.
زمزمه کرد:
- کمک!
ولی ل*ب‌هایش تکان نخورد. صدا مستقیماً در جمجمهٔ من پیچید.
می‌دانستم نباید به آن دست بزنم.
افسانه‌ها هشدار داده بودند دربارهٔ "فرزندان دوخون".
ولی وقتی انگشتانم از سر کنجکاوی یا حماقت به پوستش خورد، فریادی از اعماق حنجره‌ام کشیدم!بدنش داغِ داغ بود، مثل آهن گداخته.
در همان لحظه، توفان قطع شد و سکوت مُطلقی آمد، گویی بیابان نفسش را حبس کرده بود.
موجود خندید، صدایی مانند ترکیدن استخوان و دستش را به سمت من دراز کرد. و من... من او را برداشتم.
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
نخستین گرسنگی.
سینه‌گاه بود وقتی از شن‌زارهای ملک‌زهر به کلبه‌ام رسیدیم. باران عجیبی شروع به باریدن کرده بود، قطرات سیاهی که بوی مس می‌دادند. جن‌زاده، که حالا در عبای کهنه‌ام پیچیده بود، پشت سرم با قدم‌های لرزان می‌آمد. گاهی می‌ایستاد و سرش را به شکلی غیرطبیعی کج می‌کرد، انگار به صداهایی گوش می‌داد که من نمی‌شنیدم.
وقتی در را باز کردم، شعله‌های شومین در بخاری ناگهان زبانه کشیدند و رنگشان به سبز بیمارگونی تغییر کرد. سایه‌ها روی دیوارهای چوبی شروع به جنبیدن کردند، نه مثل بازی نور و تاریکی، بلکه مثل موجوداتی زنده که از بیدار شدن میزبانشان خبردار شده‌اند.
- گرسنمه.
این بار دهانش حرکت کرد، اما صدا از همه جای اتاق می‌آمد، از شکاف بین تخته‌های کف زمین، از لابه‌لای صفحات کتاب‌های قدیمی روی طاقچه. موهای پشت گردنم سیخ شد.
گربه‌ی ولگردی که همیشه دم در منتظر می‌ماند، با پشمی سیخ شده به جن‌زاده خیره شده بود. موجود دستش را دراز کرد، حرکتی سریعتر از آنچه چشمانم بتواند دنبال کند و ناگهان... .
فقط توده‌ای از موهای سیاه روی زمین باقی ماند، بویی شبیه گوشت سوخته در هوا پیچید.
جن‌زاده زبانش را روی دندان‌های تیزش کشید و آهی کشید:
- کم بود... هنوز گرسنمه.
دستم را لرزان به سوی شمشیر جادویی بالای بخاری دراز کردم، اما پیش از آنکه بتوانم آن را بردارم، جن‌زاده سرش را برگرداند و مستقیماً به چشمانم خیره شد.
در آن لحظه، دریایی از تصاویر به ذهنم هجوم آورد - کوه‌هایی از استخوان، شهرهای در حال سوختن، و چیزی در اعماق تاریک که نفس می‌کشید... .
- اینجا آدم‌ها رو نمی‌تونی بخوری.
سعی کردم صدایم نلرزد.
ل*ب‌هایش به آرامی کنار رفتند و خندید، صدایی مثل ترکیدن یخ روی دریاچه.
- هنوز که نه.
ناگهان تمام شمع‌های اتاق یکباره خاموش شدند. در تاریکی مطلق، احساس کردم چیزی سرد و لغزنده دور مچ پایم حلقه زده است. صدای زمزمه‌ای از گوشه‌ی تاریک اتاق شنیدم:
- پدر... بهم نشون بده چطوری خودمو سیر کنم.
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
آموزش‌های شیطانی.
سحرگاه بود و مه سفید مانند روحی زمین‌گیر شده بر دامنه‌های جنگل می‌خزید.
من و شاگرد عجیبم، این موجود نیمه‌جن که حالا او را آذر می‌نامیدم در میان درختان کهن قدم می‌زدیم. برگ‌های پاییزی زیر پای او نمی‌شکستند، گویی وزنش را باد با خود می‌برد.
- امروز چه درس تازه‌ای برام داری، استاد؟
صدایش مانند زمزمه‌ی باد از لابه‌لای شاخه‌های خشک بود.
چوبدستی جادویی‌ام را که از چوب درخت سرو سوزنی ساخته بودم، به دستش دادم.
- امروز هنر آتیش رو به تو خواهم آموخت، اما نه آتشی که تو می‌شناسی.
او با کنجکاوی چوبدستی را در دست گرفت. انگشتانش بلافاصله داغ شدند و دود از بین آنها برخاست.
- درد داره!
فریاد زد، اما در چشمانش شورشی از لذت می‌درخشید.
گفتم:
- آتش واقعی همیشه درد داره.
دستانم را روی مشت‌های بسته‌اش گذاشتم.
- اما درد معلم خوبیه.
اولین شعله‌های او وحشیانه بودند. آتشی سرخ و خشمگین که درختان اطراف را لیس زد و بوی گوگرد فضا را پر کرد. موهای بازویم سوخت و اشک از چشمانم جاری شد، اما آذر تنها می‌خندید، خنده‌ای که انگار از اعماق زمین می‌آمد.
- باز هم!
این بار، شعله‌ها به رنگ نیلی درآمدند و مانند ماری رقصان دور بازوهایش پیچیدند. در نور آبی آتش، چهره‌اش دگرگون شد، گونه‌های گود افتاده، چشمان درخشان‌تر، دندان‌هایی که تیزتر به نظر می‌رسیدند.
زمزمه کرد:
- استاد، من می‌تونم صداشون رو بشنوم… .
- صدای چه کسی؟
- شعله‌ها... اونها با من حرف می‌زنن. میگن گرسنه‌‌ هستن.
***
هر روز درس‌های خطرناک‌تری می‌دادم، هنر نامرئی شدن در روشنایی روز، تسخیر جانوران و دیدن از چشمان آنها، خواندن افکار موجودات زنده، ساخت اولین طلسم‌های خونین.
اما یک شب، وقتی فکر می‌کردم آذر در خواب است، صدای زمزمه‌های عجیبی از جنگل شنیدم. در میان دایره‌ای از قارچ‌های سمی، او را دیدم که با حرکتی سریع، جغدی را از هوا گرفت. پیش از آنکه پرنده بتواند جیغ بکشد، آن را به توده‌ای سیاه مبدل کرد که در کف دستش می‌لرزید.
با صدایی لرزان گفتم:
- این از درس‌های من نبود!
آذر به آرامی برگشت. ل*ب‌هایش آغشته به ماده‌ای تیره بود که مثل قیر می‌درخشید.
- نه... معلم دیگه‌ام به من آموخت.
از پشت او، سایه‌ای بلندتر از درختان بلند شد، موجودی با شاخ‌های پیچ خورده و چشمانی که مانند ستارگان مرده می‌درخشیدند. در کمتر از یک پلک زدن ناپدید شد، اما پیامش واضح بود، من فقط معلم موقت این فرزند تاریکی بودم.
آن شب، وقتی به کلبه بازگشتیم، متوجه شدم آذر حالا دقیقاً هم‌قد من شده است. و در خواب، به زبانی زمزمه می‌کرد که حتی من با تمام دانشم نمی‌شناختم. زبانی که باعث می‌شد دیوارهای چوبی کلبه عرق کند و پنجره‌ها از داخل یخ ببندند.
صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، تمام کتاب‌های ممنوعه‌ام روی میز باز بودند. و آذر با چشمانی کاملاً سیاه مشغول خواندن صفحه‌ای بود که حتی من جرات نگاه کردن به آن را نداشتم... .
 
آخرین ویرایش:
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
مراسم شکستن بند.
ساعت سه شب بود، زمانی که ستاره‌های ثریا در آسمان به هم می‌پیوستند. من دورتادور کلبه با خون گرگ نمادی کشیدم که پنج هزار سال پیش در "کتاب مردگان بلخ" یاد گرفته بودم. نمادی برای قطع هرگونه ارتباط اهریمنی. دستانم از ترس می‌لرزیدند؛ می‌دانستم اگر اشتباه کنم، این خون به کام آذر فرو خواهد رفت.
آذر روی تختش دراز کشیده بود، ظاهراً در خوابی عمیق. اما وقتی شمع‌های ازگیل را روشن کردم، صدایش از پشت سر شنیدم:
- چپ... راست... سه قدم به شمال... حالا نمک بپاش.
دلم چنان فرو ریخت که گویی مرگ دستش را دور آن پیچیده بود. او دقیقاً داشت مراحل مراسم را با من تکرار می‌کرد.
فریاد زدم:
- ساکت باش!
فریاد زدم و ظرف نمک را به زمین کوبیدم.
ناگهان کف چوبی کلبه شروع به تپش کرد، مثل قلبی زنده. از میان شکاف‌های بین تخته‌ها، خون جوشان بیرون جهید. قطرات سیاه روی دیوارها بالا خزیدند و کلماتی را تشکیل دادند:
- تو که می‌دانی گرسنگیِ من چیست... .
آذر حالا کاملاً بیدار بود و می‌خندید، در حالی که چشم‌هایش مثل دو ظرف پر از قیر می‌درخشید. دستش را به سوی خون‌ها دراز کرد و آنها مانند مارهای مطیع دور انگشتانش پیچیدند.
پرسید:
- می‌خوای ارتباطم رو با اون قطع کنی؟ استاد... تو خودت این دروازه رو باز کردی. حالا باید ببینی چه چیزی از اون عبور می‌کنه!
از پنجره دیدم که تمام حیوانات جنگل یکجا به سمت کلبه می‌آیند، با چشمانی سفید و دهان‌هایی که از هم باز نشده بودند، گویی نیرویی نامرئی آنها را می‌کشید. و آنجا، در میان سایه‌ها، شکل همان شاخ‌های پیچ‌خورده دوباره قد کشید... .
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
خونِ دروازه‌بان.
سرداب بوی نم و زرشک کبود می‌داد. دستانم را روی دیوارهای سنگی کشیدم، هر علامتی که از پدرم آموخته بودم را با خون خودم حکاکی کردم. خونم که به سنگ خورد، سیاه شد و پرید توی تاریکی، مثل سوسک‌های شب‌پر.
- هنوز هم به این علامت‌های پوسیده باور داری؟
آواز آذر از پشت سرم آمد، ولی صدا دیگر آن صدای چندلایه نبود. حالا شبیه خودم حرف می‌زد، فقط با آن طنین لعنتی که توی جمجمه می‌پیچید.
برگشتم دیدم قد کشیده، تا سقف سرداب. موهایش، اگر میشد به آن مشتی مار سیاه مو گفت دور گردنش می‌پیچید.
روی سینه‌اش، علامت شاخ‌های پیچ‌خورده می‌درخشید. همان نمادی که در "کتاب دوزخیان" دیده بودم.
کتاب... .
به طرف طومارهای پوسیده خزیدم. انگشتان لرزانم به جلد چرمی کهنه‌ای برخورد که گرم بود، مثل پوست زنده. وقتی بازش کردم، پوست کتاب زیر انگشتانم پیچ خورد:
- احمق! اون معلم دوم، همون شاهِ... .
صدا ناگهان قطع شد. از پشت سرم، دیوارها شروع کردند به چکه کردن. نه آب. خون. خون گرم که در هوا شکل گرفت و روی دیوار قدیمی نوشت:
"تو فقط دروازه بودی."
آذر خندید. دستش را روی سینه‌ام گذاشت. پوستم زیر انگشتانش سوخت.
- می‌دونی چرا همیشه گرسنمه استاد؟ چون بخشی از روح اون در من وجود داره... و تو آخرین وعده هستی.
خنجر استخوان گرگ را از پشت کمربند کشیدم و در شکمش فرو کردم. فریاد کشید، اما زخمش جلوی چشمانم بسته شد.
- ببین... حتی مرگ هم از من می‌ترسه.
با آخرین نیرو از سرداب بیرون خزیدم. حیوانات جنگل همه مرده بودند، گوزن‌ها، پرنده‌ها، حتی موش‌های زیر خاک، همه با چشم‌های باز و دهان‌های کج شده، انگار آخرین لحظه چیزی دیده بودند که عقلشان را ربوده.
و آنجا، بین سایه‌های درختان، سه جفت چشم سرخ روشن شد... .
یادداشت‌هایم از آن شب:
- خون من خاصیت دارد. شاید بخاطر نسب جادوگری‌مان باشد.
- آن کتاب پوست انسان زنده است... باید بیشتر بدانم.
- آن سه جفت چشم... آیا از همان اول مرا می‌پاییدند؟
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
شهر کوران.
پاهای خونینم مرا به سمت شهر "دریبل" کشاند، جایی که کورها زندگی می‌کنند.
نه به خاطر ناتوانی، از سر انتخاب. اینجا را پناهگاه نامیده بودند، اما هوایش بوی ترس می‌داد.
دروازه‌بان بی‌چشم دستش را روی صورتم کشید:
- استاد جادوگر... چرا مرده‌ای را با خودت آورده‌ای؟
نفهمیدم منظورش چیست تا دخترک را دیدم.
نه بیشتر از دوازده سال داشت، با موهایی به سفیدی برف و چشمانی که کاملاً سیاه بودند.
دست مرا گرفت، در حالی که خون از زیر ناخن‌هایش چکه می‌کرد:
- پدر... او مرا فرستاده. می‌گوید وقت یادگیری است.
دیوارهای گلی شهر زیر انگشتانم تکان خوردند.
آجری لق شد و به زمین افتاد.
از شکاف، زبانی سرخ بیرون خزید و زمزمه کرد:
- ملک‌زهر... نامت را می‌دانیم... خون تو دروازه را باز کرد... .
ساکنان شهر یک‌صدا ناله کردند و گوش‌هایشان را گرفتند.
دخترک خندید و خون بیشتری از کف دستش جاری شد.
یادداشت‌هایم از آن شب:
- دخترک خودش را "سارا" می‌نامد، اما من می‌دانم آن روح چیست.
- دیوارهای این شهر زنده‌اند. شاید بخاطر خاکی که از گورستان "بلور" آورده‌اند.
- هر بار که چشم‌هایم را می‌بندم، صدای همان سه جفت چشم را می‌شنوم که نزدیک‌تر می‌شوند... .
 
امضا : YAS

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
کادر مدیریت بوکینو
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-04
نوشته‌ها
874
سکه
5,765
رازهای خونین.
سارا مرا از میان کوچه‌های پرپیچ‌و‌خم شهر کوران می‌کشاند، دستش در مشت من مثل تکه‌یخی بود که آب نمی‌شد. به ساختمان گنبدی‌شکلی رسیدیم که درِ آن از استخوان‌های انسانی ساخته شده بود.
زمزمه کرد:
- اتاق حقیقت.
در با صدایی شبیه ناله‌ی یک فرد در حال مرگ باز شد.
داخل اتاق، دیوارها از پوست انسان پوشیده شده بود. با هر قدمی که برمی‌داشتم، پوست‌ها می‌لرزیدند و نام "ملک‌زهر" را زمزمه می‌کردند. سارا به دیوار غربی اشاره کرد:
- ببین پدر... اینجا تاریخ تو را می‌خوانند.
دیوار شروع به خونریزی کرد. قطرات خون شکل تصاویری را گرفتند که قلبم را منجمد کرد:
- پدربزرگم در حال اجرای مراسمی در همین سرداب.
- کودکی که در حلقه‌ی قارچ‌های سمی ایستاده؛ با چشمان کاملاً سیاه، بدون هیچ سفیدی چشمی!
- طلسم شکسته‌ای که شاخ‌های شیطانی از آن بیرون می‌زند.
ناگهان دیوار فریاد زد:
- تو سومین هستی! پدربزرگ دروازه را باز کرد، پدرت آن را نگه داشت، و تو... تو شاه ‌را بیدار کردی!
سارا دستش را روی صورتم کشید. چشمان سیاهش انعکاس چهره‌ای را نشان می‌داد که نمی‌شناختم مردی با شاخ‌های پیچ‌خورده که از پیشانی‌ام بیرون زده بودند!
فریاد زدم:
- دروغ!
از اتاق بیرون دویدم.
هوا سرد بود، اما پیشانی‌ام می‌سوخت. وقتی در آب‌انبار شهر به انعکاس صورتم نگاه کردم، برای لحظه‌ای آن شاخ‌ها را دیدم که ناپدید شدند.
از پشت سرم، سارا خندید:
- حالا می‌فهمی چرا او تو را انتخاب کرد؟ چون خون تو از آغاز آلوده بود... .
یادداشت‌هایم از آن شب:
- آیا تمام این سال‌ها فکر می‌کردم شکارچی‌ام در حالی که طعمه بودم؟
- آن کودک در تصویر... آیا ممکن است پدرم باشد؟
- این شاخ‌ها... آیا همیشه بخشی از من بوده‌اند؟
 
امضا : YAS

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 9) مشاهده جزئیات

بالا پایین