/* ایپزود اول
نه برف میاد و نه زمستونه، ولی من سردمه. شاید چون ۲۴ساعت تمام گریه کردم به این روز افتادم!
گریه بابت چی؟ برای خودم گریه کردم!
برای آرزوهایی که هنوز شکوفه بودن و سرما اومد اونها رو با خودش برد، برای دنیای قشنگی که توی خیالهام برای خودم ساخته بودم و تهش چی شد؟...هیچی...همه چی پرید...مثل الکل!
آره...آرزوهای من، همه الکلی بودن!
همون روز که به خاطر رضایت بقیه، پا گذاشتم توی مسیری که، مالِ من نبود، همه چی تموم شد. من اون آدم سابق نشدم و دنیای قشنگم، آوار شد گوشهی قلبم!
میگفت اگه منو بندازی توی دستگاه آبمیوه گیری، خروارها دلتنگی بهت تحویل میده. الکی میگفت! دلتنگ من نبود، منو فقط برای این میخواست چون داغ آرزوهام، مهر سکوت زده بود روی ل*بهام و در مقابل خواستههاش، چیزی نمیگفتم!
اون یه مترسک میخواست که هرچی دوست داشت بپوشه تنش، باهاش رفتار کنه و چیزی نگه!
من...من حالم بده...من یه احمقم...آره من یه احمقم!
منو اینجوری نبین، من یه آدم خونده نشدهام، مثل یه نسخه پزشک که اینقدر بدخطه و کسی نمیتونه پِی به چیزی که نوشته شده ببره!
من یه کاغذ مچاله خطخطیام، نه خونده میشم و نه دور انداخته، فقط گوشهی میزی که متعلق به خاطرات نوستالژیِ جا خوش کردم به امید اینکه یه روز، یکی یهویی چشمش بخوره بهم و بعد از اینکه نگاه سرسری بهم انداخت، منو بندازه دور. توی همون سطل زبالهی مشکی که هم رنگ منه!
اگه تو داری این رو میخونی...میشه...میشه منو بندازی دور؟