قسمت اول
مسافرانی که شبانه با قطار سریعالسیر «رُم» را ترک کرده بودند، ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد در ایستگاهِ کوچکِ «فابریانو» که خط آهن اصلی را به «سولمونا» متصل میکرد، به انتظارِ قطار کوچک و قدیمیِ محلی بمانند.
در سپیدهدم زنی تنومند، سراپا سیاهپوش، همچون بستهای بیشکل از واگنِ درجهدومِ دودزده و دمکردهای سر درآورد که پنجنفر شب را در آن گذرانده بودند.
پشت سر او شوهرش، مردی ریز اندام و لاغر، نفسنفسزنان و نالان با چهرهای رنگپریده و چشمهای کوچک و گیرا، که شرم و بیقراری درآنها خوانده میشد، پا به قطار گذاشت.
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مؤدبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقۀ پالتو او را پایین کشید و مؤدبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»