به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
***

نام کتاب : جنگ

داستان کوتاه

لوئیجی پیراندللو

تایپیست : @mahban

****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول

مسافرانی که شبانه با قطار سریع‌السیر «رُم» را ترک کرده بودند، ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد در ایستگاهِ کوچکِ «فابریانو» که خط آهن اصلی را به «سولمونا» متصل می‌کرد، به انتظارِ قطار کوچک و قدیمیِ ‌محلی بمانند.

در سپیده‌دم زنی تنومند، سراپا سیاه‌پوش، هم‌چون بسته‌ای بی‌شکل از واگنِ درجه‌دومِ دودزده و دم‌کرده‌ای سر درآورد که پنج‌نفر شب را در آن گذرانده بودند.
پشت سر او شوهرش، مردی ریز اندام و لاغر، نفس‌نفس‌زنان و نالان با چهره‌ای رنگ‌پریده و چشم‌های کوچک و گیرا، که شرم و بی‌قراری درآن‌ها خوانده می‌شد، پا به قطار گذاشت.

مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مؤدبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقۀ پالتو او را پایین کشید و مؤدبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
زن به‌جای پاسخ یقه‌اش را تا روی چشم‌ها بالا کشید و چهره‌اش را پنهان کرد.

مرد با لبخند زمزمه کرد: «ای دنیای کثیف!»

و احساس کرد موظف است برای هم‌سفرانش شرح دهد که زنِ درمانده‌اش سزاوار دل‌سوزی است، چون جنگ پسرِ یکی‌یک‌دانه‌اش را از کنارش دورکرده؛ آن هم پسرِ بیست‌ساله‌ای که آن‌ها، هردو، زندگی‌شان را به پایش ریخته‌اند و حتی خانه‌شان را در «سولمونا» به باد داده‌اند تا توانسته‌اند همراهش به «رُم» بروند، اسمش را به‌عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست‌کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند.

اما ناگهان تلگرافی ‌به دست‌شان رسیده که در آن نوشته شده تا سه روز دیگر از «رُم» می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که برای بدرقه‌اش بیایند.

زن، زیر پالتو پیچ‌وتاب می‌خورد و گه‌گاه مانند حیوانی وحشی خرناس می‌کشید.

دلش گواهی می‌داد که همۀ حرفهای شوهرش سرِ سوزنی دل‌سوزی آن آدم‌ها را، که احتمالاً موقعیتِ ناگوارِ مشابهی داشتند، جلب نکرده است.

یکی از مسافران که سراپا گوش بود گفت:
«شما باید شکر خدا را به‌جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه می‌رود.
پسر من را از روز اول جنگ به آن‌جا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
مسافر دیگری گفت :«مرا چه می‌گویید؟ من دو پسر و سه برادرزاده در جبهه دارم».

شوهرِ زن بی‌درنگ گفت: «بله، اما آخر این پسرِ یکی‌‌یک‌دانۀ ماست».

«چه فرقی می‌کند؟ آدم ممکن است پسرِ یکی‌یک‌دانه‌اش را با توجه بیش‌ازحد لوس بکند، اما او را بیش‌از وقتی دوست ندارد که چند بچۀ دیگر هم دُورش را گرفته باشند.
محبتِ پدرانه نان نیست که بشود تکه‌تکه کرد و به‌طور مساوی میان بچه‌ها قسمت کرد.

هر پدری همۀ محبتش را، بدون تبعیض، نثار هر کدام از بچه‌هایش می‌کند؛ خواه یک بچه داشته باشد خواه دَه بچه، و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هر یک از آن‌ها نصف نمی‌شود، بلکه دوبرابر می‌شود...»

شوهرِ آشفته‌خاطر آهی کشید و گفت: «درست است... درست است... اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر در جبهه جنگ داشته باشد و یکی از آن‌ها را از دست بدهد، در این صورت یکی از آن‌ها برایش می‌ماند تا تسلی خاطری پیدا کند... درحالی‌که...»

دیگری از جا در رفت و گفت: «بله، پسری می‌ماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعین‌حال پسری می‌ماند تا باز نگرانِ جانش باشد، درحالی‌که پدری که یک فرزندِ پسر داشته باشد، پس‌از مرگِ او می‌تواند برود خود را سر به نیست کند و به پریشانیِ خود پایان دهد.

کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمی‌بینید که وضعِ من چه‌قدر ناگوارتر از شماست؟»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
مسافرِ دیگر، مردی چاق وسرخ‌چهره، با چشم‌های خاکستریِ کم‌رنگ و بیرون‌زده، میان حرفش رفت: «چرند می‌گویید».

نفس‌نفس می‌زد.

چشم‌های بیرون‌زده‌اش انگار داشت خشونتِ درونیِ نیرویی سرکش را بیرون می‌ریخت که تنِ ناتوانش تابِ نگه‌داری آن را نداشت. او که سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش در جلویِ دهان دیده نشود، دوباره گفت:

«چرند می‌گویید، چرند می‌گویید. مگر ما برای استفادۀ خودمان بچه پس می‌اندازیم؟»

مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند.

مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت: «حق با شماست، بچه‌های ما مالِ ما نیستند، مالِ میهن‌اند...»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
مسافرِ چاق با حاضرجوابی گفت:

«باها! پس بفرمایید ما با یادِ میهن بچه پس می‌اندازیم.
پسرهای ما به دنیا می‌آیند... خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند، و وقتی به دنیا آمدند، جانِ ما نثارشان می‌شود.

واقعیتِ مسأله همین است که می‌گویم؛ ما مالِ آن‌ها هستیم، آن‌ها مالِ ما نیستند.
وقتی هم به بیست‌‌سالگی می‌رسند، درست حالِ بیست‌سالگیِ ما را پیدا می‌کنند. ما هم پدر و مادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود؛ زن، سیگار، رؤیاهای دورودراز، پیوندهای تازه...

و البته میهن هم جای خودش را داشت؛ یعنی وقتی بیست‌ساله می‌شدیم به ندای میهن پاسخ می‌دادیم، حتی اگر پدر و مادر جلوی ما را می‌گرفتند.

البته حالا در سن‌وسال ما عشق به میهن هنوز هم همان‌ قدر و منزلت را دارد اما علاقۀ ما به بچه‌ها‌مان بیش‌از میهن است.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
می‌خواهم ببینم، میان ما کسی پیدا می‌شود که اگر بنیه‌اش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»

صدا از کسی درنیامد.
همه سر خود را به‌نشان تصدیق تکان دادند. مرد چاق دنبال حرف‌هایش را گرفت:

«پس ما چرا به احساسات بچه‌هامان نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست‌ساله می‌شوند به عشق میهن توجه کنند ــ البته منظورم پسرهای سربه‌راه است ــ و آن را مهم‌تر از علاقه به ما بدانند؟
طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتاده‌ایم و باید در خانه بمانیم؟
و اگر میهن مثل نانی که تک‌تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما این کار را می‌کنند و به اشک‌های ما نیاز ندارند.

چون اگر بمیرند، هیجان‌زده و شادمان می‌میرند.

حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد و با جنبه‌های زشت زندگی، با حقارت‌ها، بیهودگی‌ها و سرخوردگی‌ها روبه‌رو نشود...

چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین‌طور که من می‌خندم... یا دستِ‌کم باید شکر خدا را به‌جا آورند، همین‌طور که من به‌جا می‌آورم.

چون پسر من، پیش‌از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگی‌اش همان‌طور بوده که همیشه آرزو داشته. برای همین است که سیاه هم نپوشیده‌ام».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
کت خود را، که رنگ روشنی داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند.

ل*ب کبود او که جای دو دندانِ افتاده‌اش را می‌پوشاند، لرزید.
در چشم‌های بی‌حرکتش اشک حلقه زده بود، و چیزی نگذشت که حرف‌هایش را با خنده‌ای که به هق‌هق می‌ماند، پایان داد.

دیگران تصدیق کردند:

«کاملاً همین‌طور است... کاملاً همین‌طور است».

زنِ پالتوپوش که در گوشه‌ای نشسته بود و گوش می‌داد، سه ماه می‌شد که سعی کرده بود در حرف‌های شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به قلبِ مادرانه‌اش آن قوت را بدهد که پسرش را نه‌تنها به‌سوی زندگیِ خطرناک، بلکه به‌سوی مرگ روانه کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
اما حتی یک کلمۀ تسلی‌بخش هم نیافته بود، و اندوهش از آن‌جا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ‌کس نمی‌تواند احساساتش را درک کند.

اما حالا گفته‌های مسافرِ چاق او را گیج و شگفت‌زده کرد.

ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمی‌توانند او را درک کنند، بلکه خود اوست که نمی‌تواند به‌پای مادران و پدرانِ شجاعی برسد که بدونِ اشک ریختن، پسران خود را هنگام جدایی بدرقه، و حتی تا ل*بِ گور تشییع می‌کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
بخش پایانی


سرش را بلند کرد و از همان گوشه‌ای که نشسته بود جلو آورد، و سعی کرد با همۀ وجود به جزئیاتی گوش دهد که مرد چاق برای هم‌سفرانش تعریف می‌کرد.

او شرح می‌داد که چگونه پسرش مثلِ قهرمان، شاد و بی‌تأسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است.

به‌نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز در خواب هم نمی‌توانست ببیند؛ جهانی که برایش ناشناخته بود و از این‌که می‌دید همه به پدر شجاعی تبریک می‌گویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف می‌زند، بی‌اندازه خوش‌حال شد.

سپس ناگهان مثل آن‌که چیزی از آن‌ حرف‌ها نشنیده، و مثل آن‌که تازه از خواب بیدار شده باشد، رو به پیرمرد کرد و پرسید: « پس... راست‌راستی پسرتان مُرده؟»

همه به او خیره شدند.

پیرمرد نیز رو برگرداند تا به او نگاه کند.
با چشم‌های درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستریِ روشن خود به چهرۀ او خیره شد.

مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به‌نظرش نرسید.
هم‌چنان خیره شده بود.
گویی تنها در آن لحظه، پس‌از آن پرسش ابلهانه و بی‌جا بود که سرانجام دریافت پسرش به‌راستی مُرده است، برای همیشه مُرده است، برای همیشه.

چهره‌اش درهم رفت، به‌شکلی ترسناک از ریخت افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی‌اختیار هق‌هقی جگرسوز و تأثرآور سرداد.
 
بالا