• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نگار

نگار
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
37
سکه
178
هوای اتاق کمی سنگین شد. آدریان لحظه‌ای مکث کرد؛ نه از ترس، از این حس آزاردهنده که چیزی درست سر جایش نیست. اثر انگشت روی شیشه… اما نه رد خشنی داشت، نه خط‌خطی. انگار **کف دستی آرام و مطمئن** آن‌جا نشسته باشد.
دستکش را درآورد تا رد را دقیق‌تر بررسی کند. سرمای شیشه ناخوشایند بود. با نوک انگشت لمسش کرد؛ خشک، کاملاً خشک.
یعنی اثر تازه نبود؟
صدای خش‌خشی از پشت سرش پیچید.
آدریان بی‌حرکت ماند. فقط سرش را کمی چرخاند.
باد نبود. پنجره بسته بود.
پس چی تکان خورد؟
آهسته برگشت. سررسید چرمی هنوز روی میز بود، ولی… صفحه‌ای که باز مانده بود، **عوض شده بود**.
او مطمئن بود لحظه قبل صفحه سفید بود.
الان اما چند خط روی آن نوشته شده بود—با خطی عجولانه، کمی کج، انگار صاحبش هنگام نوشتن می‌لرزیده.
«**به شیشه‌ها نگاه نکن… پشت آن‌ها چیزی هست که تو را نمی‌بیند، اما صدایت را می‌شنود.**»
آدریان یک قدم عقب رفت. این جمله از نظر منطقی هیچ معنایی نداشت، اما چیزی درونش یخ زد.
نه از ترس ماورایی—از اینکه کسی بدون صدا، بدون حتی حرکت در هوا، توانسته بود **در فاصله چند ثانیه** به دفتر نزدیک شود.
او خم شد، نوشته را دقیق بررسی کرد. جوهر هنوز کمی براق بود. یعنی همین چند لحظه قبل نوشته شده.
زیر میز را نگاه کرد، پشت پرده را، هیچ‌کس نبود.
در همین لحظه، نور چراغ دیواری دو بار چشمک زد. فقط دو بار. درست به شکلی که انگار **عمداً** علامت می‌داد.
آدریان چانه‌اش را محکم‌تر قفل کرد.
این دفتر داشت پیام می‌داد.
نه فقط پیام… **هشدار**.
دستش را روی صفحه گذاشت تا آن لرزش ناخودآگاه را کنترل کند. باید تصمیم می‌گرفت ادامه بدهد یا نه.
اما قبل از اینکه صفحه را ورق بزند، صدای خفیفی از شیشه آمد.
نه ضربه.
نه خط‌خوردگی.
**یک دم آرام.**
انگار کسی از پشت شیشه نفس کشیده باشد.
آدریان سر بلند کرد—
و در انعکاس کدر شیشه، برای چند ثانیه کوتاه، **سایه‌ای پشت خودش دید.**
جایی که کسی نبود.
 

نگار

نگار
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
37
سکه
178
آدریان به سرعت برگشت؛ اما اتاق خالی بود. سکوتی چسبنده فضا را گرفته بود، از آن نوع سکوت‌هایی که انگار صداها را در خودش می‌بلعند.
برای چند ثانیه فقط به جایی خیره ماند که سایه را دیده بود. هیچ حرکت، هیچ ردّی… ولی حس حضور کسی هنوز محکم پشت گردنش ایستاده بود.
نفسش را آهسته بیرون داد.
نباید عجله کند. توی کار خودش بارها با آدم‌هایی مواجه شده بود که عمداً برای ایجاد رعب، جزئیات ظریف می‌سازند—اما این یکی شبیه کار انسان نبود.
چشمش روی سررسید افتاد.
جوهر نوشته هنوز نیمه‌خشک بود. اگر کسی همین‌جا بوده، نمی‌توانست بی‌صدا خارج شود… مگر اینکه اصلاً از در یا پنجره استفاده نکرده باشد.
او دفتر را آرام بست تا بتواند اطراف را بهتر تمرکز کند.
نور چراغ‌ها دوباره کمی لرزید—این بار فقط یک ثانیه، مثل ردّ پالس کوتاه.
آدریان زیر ل*ب گفت:
«باشه… باید بفهمم چی می‌خوای.»
قدم برداشت و آرام به سمت شیشه رفت. دستش را طوری بالا آورد که نور چراغ پشتش، انعکاسش را واضح‌تر نشان دهد.
ردّ دستی که روی شیشه مانده بود، حالا عجیب‌تر به نظر می‌رسید.
از زاویه نزدیک، انگار **خطوط کف دست کامل نبودند**—نه مثل اثر انگشت انسان. چیزی بین خطوط واقعی و چیزی شبیه ترک‌های ریز.
انگار دستی که این اثر را گذاشته، **کاملاً انسانی** نیست.
پشت سرش صدای آرامی آمد.
نه واضح، نه قابل تشخیص، فقط… یک زمزمه دور.
آدریان بی‌درنگ برگشت.
لرزش خفیف هوا کنار میز باعث شد نفسش را حبس کند. انگار گرمای نقطه‌ای از اتاق فروکش کرده باشد.
و درست همان لحظه، صفحه سررسید—که بسته بود—ناگهان خودش را یک‌دانه ورق زد.
نه با شدت.
نه با باد.
مثل اینکه انگشتی نامرئی، لبه‌اش را گرفته باشد.
آدریان قدمی جلو رفت. انگار پاهایش بدون اجازه خودکار تصمیم گرفته باشند.
صفحه جدید فقط یک جمله داشت.
«قبل از حقیقت، سایه می‌آید. همیشه اول سایه می‌آید.»
او این‌بار احساس کرد پشتش سرد می‌شود.
نه از پیام…
بلکه از اینکه این خط، همان خط قبلی نبود.
یکی دیگر نوشته بود.
کسی که انگار… دیر رسیده، یا تازه وارد بازی شده.
آدریان به دفتر نزدیک شد تا نوشته را لمس کند—
که ناگهان صدای بسیار خفیفی از گوشه تاریک اتاق برخاست.
سه ضربه آرام.
خیلی آهسته، خیلی منظم.
تــک…
تــک…
تــک…
آدریان بی‌حرکت ایستاد.
سه ضربه کاملاً آرام، اما آن‌قدری ریتمیک بودند که نمی‌شد اشتباه کرد: کسی عمداً سعی می‌کرد توجهش را جلب کند… نه بترساند.
او چراغ‌قوه را کمی پایین آورد تا بازتاب نور، گوشهٔ اتاق را کور نکند.
ضربه‌ها تکرار نشدند؛ همین خودش از همه‌چیز بدتر بود.
«خوبه… می‌خوای من بیام سراغت.»
گوشهٔ اتاق لایه‌ای از تاریکی داشت که انگار به نور واکنش نشان نمی‌داد. آدریان قدم‌به‌قدم جلو رفت، هر قدمش صدایی خفیف روی کف چوبی ایجاد می‌کرد.
وقتی به دو متری دیوار رسید، صدایی کوتاه و بریده در فضا پیچید.
نه کلمه بود، نه زمزمه. شبیه فرو رفتن یک نفس… و سپس قطع شدنش.
آدریان چراغ‌قوه را مستقیم به آن نقطه گرفت.
چیزی نبود، فقط دیوار، فقط سایه خودش.
اما روی زمین… چیزی تغییر کرده بود.یک کاغذ کوچک که دو ثانیه پیش آنجا نبود.
او آهسته خم شد. کاغذ خیسِ عرقِ انگشتان کسی بود؛ گوشه‌اش تا شده، انگار عجله‌ای وجود داشته.
روی آن فقط یک جمله بود:
«تو دیر کردی. یکی‌شون نفس نمی‌کشه.»
چشم‌های آدریان سریع جمع شد.
نبضش بالا رفت.
این دیگر بازی نبود—یک اعلان رسمی.
با سرعت گوشی را از جیبش بیرون آورد و شمارهٔ تیم را گرفت.
صدای کلارا پاسخ داد:
- آدریان؟ چی شده؟
او کاغذ را جلوی چشمانش بالا آورد و با صدایی کوتاه و خشک گفت:
- سایه پیام گذاشته. میگه یکی از دخترها… نفس نمی‌کشه.
یک سکوت سنگین طرف خط افتاد.
- آدریان… ما داریم تصاویر زنده از بیرون خونه رو می‌گیریم. هیچ‌کس وارد نشد. هیچ حرکتی ثبت نشده. مطمئنی—؟
- مطمئنم. همین الان این رو گذاشته.
او بدون اینکه تماس را قطع کند، چراغ‌قوه را روی زمین چرخ داد. دنبال هر چیزی که نشان بدهد کسی واقعاً اینجا بوده.
و… یک رد پا پیدا کرد.
خیلی کوچک‌تر از رد پاهای عادی. باریک، انگار وزن صاحبش کم باشد. اما عمیق‌تر از چیزی که باید باشد.
انگار کسی ایستاده… اما فشار وزنش دقیقاً مثل یک انسان کامل بود.
کلارا از پشت خط گفت:
- آدریان… یه لحظه صبر کن. ما تازه یه چیز دیدیم.
- چی؟
- دوربین‌های ورودی… یه سایه از کنار ون تو رد شد. خیلی سریع. خیلی غیرطبیعی.
آدریان مسیر رد پا را دنبال کرد. رد پا تا کنار پنجره ادامه داشت و درست قبل از رسیدن به شیشه، قطع می‌شد.
انگار آن‌که اینجا بوده… یا پرید، یا اصلاً از پنجره استفاده نکرده.
صدای کلارا دوباره لرزدار آمد:
- آدریان… اون سایه قد و اندازه آدم بود، اما… سر نداشت.
آدریان کنارش سکوت کرد.
نور چراغ‌قوه را آرام روی دیوار بالا آورد…
و همان‌جا، بالای رد پا، یک جمله دیگر با گچ قرمز نوشته شده بود:
«نفس‌ها را من می‌شمارم، نه تو.»
آدریان زیر ل*ب گفت:
- باشه… قبول. ولی نفس بعدی رو تو از دست میدی، نه من.
او به سمت در رفت، آماده برای خروج—
که ناگهان صدای پیامِ تلفن ناشناس دوباره بلند شد.
همان گوشی داخل جعبه سیاه.
صفحه روشن شد:
«۵ دقیقه وقت داری. شماره بعدی رو انتخاب کن.»
پاییز پشت پنجره نفس می‌کشید، اما داخل اتاق…
زمان از حرکت ایستاده بود.
 
Last edited:

نگار

نگار
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
37
سکه
178
آدریان چند ثانیه فقط به صفحه روشن تلفن خیره ماند:
«۵ دقیقه وقت داری. شماره بعدی رو انتخاب کن.»
شماره بعدی… یعنی چه؟ قربانی بعدی؟ پیام بعدی؟
یا تصمیمی که او باید بگیرد؟
نفسش را عمیق بیرون داد و تلفن را در مشت فشرد.
صدای تیک‌تیک ساعت دیواری خراب در اتاق متروکه، انگار بلندتر شد.
نه—این صدای ساعت نبود.
صدای تیک‌تیک… از **خودِ تلفن** می‌آمد.
**شمارش معکوس.**
آدریان صفحه را لمس کرد. در گوشی باز شد.
یک تایمر درشت:
۴:۵۹
۴:۵۸
۴:۵۷…
کلارا از بیسیم فریاد زد:
- آدریان! چه خبره؟! چرا GPS تو ثابت مونده؟!
او آرام، اما قاطع گفت:
- سایه بازی رو شروع کرده. یه تایمر گذاشته. ممکنه مرتبط با دخترها باشه.
- تایمر؟ یعنی—؟
- یعنی باید قبل از پایانش، انتخاب کنم. نمی‌دونم چی رو. هنوز.
او تلفن را بالا آورد تا نور صفحه اتاق را روشن کند.
در همان لحظه…
روی دیوار مقابل، درست وسط نور، چیزی ظاهر شد.
**خطی نازک.**
بعد دو خط دیگر…
کسی داشت از پشت دیوار، با نوک چیزی تیز، می‌کشید.
آدریان سریع نزدیک شد.
صدای خراش، زیر دستش حس می‌شد کسی آن طرف دیوار بود.
او آرام گفت:
- کلارا… من تنها نیستم.
کلارا با اضطراب:
- نیرو بفرستم داخل؟
- نه. اگر وارد بشید، سایه مسیر رو تغییر میده. باید بفهمم چی می‌خواد.
خطوط روی دیوار تبدیل شدند به یک **عدد**:
**۲**
آدریان یخ کرد.
این دیگر تصادفی نبود.
عدد… انتخاب… تایمر…
سایه داشت او را مجبور می‌کرد بین **دختر شماره ۱** و **دختر شماره ۲** یکی را انتخاب کند.
آدریان گوشی را محکم‌تر گرفت.
صدای تیک‌تیک تندتر شد.
۳:۴۱
۳:۴۰…
چراغ‌قوه را روی خطوط کشیده شده گرفت.
پشت آن دیوار، اتاق دیگری بود. شاید سایه همان‌جا ایستاده بود.
یا شاید چیزی گذاشته بود تا هرگونه دخالت را ضبط کند.
او کمی عقب رفت، نفسش را تنظیم کرد، و زیر ل*ب گفت:
- تو می‌خوای انتخاب کنم… ولی نمی‌فهمی که بازیِ واقعی رو من تعیین می‌کنم.
بیسیم دوباره صدا زد:
- آدریان! تصاویرو دوباره چک کردیم… یه چیز خیلی بد دیدیم.
- بگو.
- یکی از دخترها… تکون نمی‌خوره. فقط یکی‌شون. نمی‌دونیم کدومه.
آدریان چشم‌هایش را بست سایه نمی‌خواست او نجات بدهد—
می‌خواست او **تقریباً** نجات بدهد.
می‌خواست او با حس سقوط زندگی کند.
او آرام گفت:
- صدا رو وصل کنید. هر دوشون.
لحظه‌ای بعد، صدای دو میکروفون در گوشش پیچید.
اولی:
نفس‌های بریده، تند، شبیه کسی که ترسیده اما زنده است.
دومی:
سکوت.
فقط گاهی یک برخورد خفیف… شبیه افتادن قطره آب روی فلز.
کلارا با صدایی شکسته:
* آدریان… یکی‌شون بیهوشه. شاید… شاید—
- نه. هنوز زنده‌ست سایه این‌قدر ساده کار نمی‌کنه.
نور چشمش افتاد روی زمین.
چیزی کنار رد پا بود… یک تکه نخ.
باریک، قرمز از نوعی که معمولاً روی بسته‌های پستی بسته می‌شود.
او نخ را برداشت، به تلفن نگاه کرد، و گفت:
- من انتخاب نمی‌کنم. اول اون باید اشتباه کنه.
**۲:۱۲
۲:۱۱…**
آدریان سرش را بالا آورد.
صدایی پشت دیوار…
نه زمزمه، نه نفس.
صدای **خنده**.
آرام… کشدار… انگار صاحبش خیلی جوان باشد.
آدریان اسلحه را بالا آورد.
- بازم داری نشونه می‌ذاری… ولی حواست نیست داری لو می‌دی.
او با کف دست، آرام دیوار را فشار داد.
صدا قطع شد ناگهان…
دیوار از پشت ضربه خورد. محکم.
آدریان عقب پرید، اسلحه را آماده کرد.
از شکاف بین تخته‌های پوسیده، چیزی سفید بیرون زد.
انگشتکوچک،رنگ‌پریده و سیخ‌شده در زاویه‌ای غیرطبیعی… انگار شکسته باشد اما آن یک انگشت… به سمت او اشاره می‌کرد.
و بعد—
تلفن در دستش لرزید.
پیام جدید:
«انتخابت اینه؟»
تایمر:
۱:۱۰
۱:۰۹…
 

نگار

نگار
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
37
سکه
178
۱:۰۹
۱:۰۸
۱:۰۷…
آدریان یک نگاه به انگشت بیرون‌زده انداخت؛ رنگش، زاویه‌اش، نحوه‌ٔ قرار گرفتنش… همه‌چیز دروغ می‌زد.
خیلی تمیز.
خیلی دقیق.
مثل یک **طعمه**.
او زیر ل*ب زمزمه کرد:
- تو می‌خوای من همین‌جا رو باز کنم…
به عقب قدم گذاشت. دیوار از پشت دوباره ضربه خورد—محکم‌تر.
این بار صدای خش‌خش خنده از پشتش آمد.
اما آدریان فقط یک ثانیه گوش داد… بعد چرخید و سمت در خروجی رفت—اما نه برای فرار، بلکه برای دور زدن دیوار.
کلارا:
- آدریان! داری اتاق رو ترک می‌کنی؟! تایمر هنوز...
- نمی‌تونم مستقیم برم سمتش اون پشت دام گذاشته.
- پس کجا می‌ری؟!
- اتاق پشت این دیوار راه ورودی داره. از راهرو شمالی.
او دوید. نفسش سنگین نبود—تمرکزش بود.
قدم‌ها تند، اما حساب‌شده.
چشم‌هایش سه بار مسیر را چک کرد: سقف، گوشه‌ها، کف.
تایمر:
۰:۵۲
۰:۵۱
۰:۵۰
چرخ آخر راهرو، در چوبی پوسیده‌ای را نشان داد که با زنجیر بسته شده بود.
زنجیر تازه بود.
تازه بسته شده بود.
سایه همین لحظه آنجا بود.
آدریان اسلحه را بین حلقه‌های زنجیر قرار داد و با یک ضربه محکم، آنها را شکست.
در را نیمه‌کاره هل داد.
بوی نم، روغن سوخته و چیزی فلزی… شاید خون… بیرون زد.
او وارد اتاق پشت دیوار شد.
چراغ‌قوه را بالا گرفت.
اتاق خالی نبود.
روی زمین، درست روبه‌روی همان دیواری که از آن بیرون صدای خنده می‌آمد، یک **صندلی فلزی** قرار داشت.
پشت آن صندلی…
یک **بلندگوی کوچک** با سیم‌های آویزان.
خندهٔ شنیده‌شده؟ ضبط‌شده بوده.
انگشت دیده‌شده؟
کنار صندلی، یک **دستکش لاستیکی با قالب انگشت مصنوعی** افتاده بود.
آدریان آرام گفت:
- می‌دونستم.
به دیوار نزدیک شد.
دقیقاً پشت همان‌جایی که انگشت دیده می‌شد، یک **دوربین کوچک** نصب شده بود.
مرتب و دقیق.
سایه داشت لحظه‌به‌لحظه واکنش‌های او را می‌دید.
کلارا:
- آدریان، داری به هدف نزدیک می‌شی؟
- نه.
- چی؟
- این فقط یه اتاق نمایشی بود. سایه می‌خواست واکنش منو تحلیل کنه.
چشمش به چیزی روی صندلی افتاد یک کارت حافظه کوچک روی آن با ماژیک قرمز نوشته شده:
«مرحلهٔ واقعی اینجاست.»
تایمر روی تلفن:
۰:۱۲
۰:۱۱
۰:۱۰…
آدریان کارت را برداشت.
در همان لحظه تلفن لرزید:
«وقت تموم شد.»
اتاق…برای یک لحظه…کاملاً ساکت شد.
بعد—
چراغ سقف شروع کرد به سوسو زدن.
آدریان سر بلند کرد.
در تاریکی لرزان…یک نفر پشت در ورودی ایستاده بود با قامت باریک، لباس تیره، صورت…
پنهان در سایه.
او هیچ تکانی نمی‌خورد انگار سال‌ها همان‌جا ایستاده باشد.
 

نگار

نگار
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
37
سکه
178
چراغ همچنان سوسو می‌زد، اما نور، این‌بار فقط سایهٔ او را بلند و کش‌آمده روی زمین می‌کشید.
چیزی بین انسان و انعکاس شکستهٔ یک انسان.
آدریان دستش را روی اسلحه گذاشت، اما نکشید.
نمی‌دانست چرا—فقط حس کرد کشیدن اسلحه یعنی «خواندن همان خطی» که قاتل نوشته.
سایه سرش را کمی خم کرد؛ یک زاویه غیرممکن، مثل این‌که گردنش با استخوان واقعی ساخته نشده.
آدریان زمزمه کرد:
- دخترها کجان؟
سایه حرف نزد.
اما چیزی نزدیک به حرف بود:
صدایی که مثل «حرف‌زدن کسی داخل آب» می‌آمد.
نمی‌شد فهمید چه می‌گوید،
ولی ریتم داشت.
آگاهانه بود.
آدریان گفت:
- اگه صدا نداری، حداقل… نشونه بده.
سایه سرش را بلند نکرد.
اما هوا پشتش موج برداشت—مثل گرما روی آسفالت.
در میان موج‌ها، یک تصویر کوتاه ظاهر شد:
دو سایهٔ کوچک، اما نه شبیه دختر.
مثل دو کودک که عقب عقب می‌روند…
یا عقب کشیده می‌شوند.
تصویر یک ثانیه بیشتر دوام نیاورد.
آدریان نفسش را حبس کرد.
-تو… داری مرور می‌کنی؟ یا داری می‌سازی؟
برای اولین‌بار، سایه واکنش نشان داد.
انگار از کلمهٔ «می‌سازی» خوشش آمده باشد.
آدریان یک قدم عقب رفت.
- داری بهم نشون می‌دی… یا داری برام تعریف می‌کنی؟
سایه به اندازهٔ یک نفس جلو آمد.
نه با راه‌رفتن—با «حذف‌شدن» فاصله.
صدایی که این‌بار از دهانش آمد،
کلمه نبود،
اما «معنی» داشت—با ذهن برخورد می‌کرد:
- تو… دیر… رسیدی… از… سال‌ها… قبل.
آدریان خشکش زد.
این حرف تهدید نبود.
افشاگری بود.
— تو… از قبل بهشون دست زدی؟
سایه ثابت ماند.
— یا… به من؟
نور سوسو زد.
سایه این بار «دو نیمه» شد.
نه تکان خورد نه ضربه—
فقط مثل پارچه‌ای که به دو سمت کشیده شود،
یعنی:
دو سایه یک بدن.
یکی سمت راست.
یکی سمت چپ.
آدریان لرزید.
— تو… یکی نیستی.
سایهٔ سمت راست آرام گفت—نه با دهان، با لرزش هوا:
- من… نیستم.
سایهٔ سمت چپ اضافه کرد:
- تو… هستی.
و دوباره یکی شدند.
آدریان عقب رفت، دستش لرزید.
چیزی توی ذهنش شکست خورد؛
مثل قفلی که سال‌ها کسی یادش رفته باشد.
سایه به او نزدیک شد.
به اندازه‌ای که اگر صورت داشت، حالا صورتش روبه‌روی صورت آدریان بود.
و یک جمله گفت—:
«آنچه گم کردی،
یا مال تو نبود…
یا هنوز گم نشده.»
آدریان یخ زد.
سایه عقب رفت.
در تاریکی پشتش، چیزی ظاهر شد.
نه بدن.
نه لباس.
دو تا در.
اما یکی‌شان… شکل در نبود.
شکل چیزی بود که «آدریان فکر می‌کرد همیشه در» بوده.
تلفنش ویبره رفت.
دو فایل:
Door1
Door2
اما این‌بار زیرشان یک جمله اضافه شده بود:
«یکی به حقیقت می‌رسه.
یکی به حافظه.
انتخاب کن… کدومش ترجیح توست.»
 

نگار

نگار
LV
0
 
Joined
Aug 30, 2025
Messages
37
سکه
178
هیچ‌کس نمی‌فهمد حضور ما چطور شروع می‌شود. تصور می‌کنند وقتی وارد اتاق می‌شویم، وقتی در چوبی جر می‌خورد یا چراغی سوسو می‌زند، تازه آن‌جاییم. نه.
ما خیلی قبل‌تر می‌رسیم.
در فاصله‌ی بین پلک‌زدن‌هایشان.
امشب هم همان‌طور بود.
دخترها دور هم جمع شده بودند—سه ذهن ناتمام که فکر می‌کردند حقیقت را تکه‌تکه کنار هم می‌گذارند. داغ بودند. مشتاق. و این، همیشه آن‌قدر جذاب است که دلم می‌خواست بیشتر تماشا کنم؛ اما وظیفه‌ام چیز دیگری بود.
من سومین سایه‌ام.
آخرین‌شان.
آن‌که فقط زمانی حرف می‌زند که دو سایه‌ی دیگر خاموش شده باشند.
و امشب… وقتش بود.
کلارا کنار من نبود—نه واقعاً.
او روی صحنه بازی، نقش همکار انهارا را بازی می‌کرد. اما حقیقت این بود: اون همکار ما بود. آنچه آدریان فکر می‌کرد «کلارا بی‌خبر» است، در واقع کمکش کرد تا دخترها را کنترل کنیم، مسیرشان را ببندیم و تمام بازی روانی را بسازیم.
صدای نفس‌هایشان لرزش نامحسوسی داشت. انگشت‌هاشان بی‌قرار بود. کلمات را می‌جویدند تا برسند به چیزی که برایشان ساخته نشده بود بفهمندش. و من، آهسته روی دیوار لغزیدم. نه آن‌قدر که ببینند، فقط اندازه‌ای که ذهنشان بوی هشدار بگیرد.
به گوششان خم شدم، به‌خصوص «هانا» که همیشه راحت‌تر از بقیه می‌ریزد بیرون.
گفتم:
- درست دارین نگاه می‌کنین… ولی نه به جایی که باید.
نشنیدند.
یا شاید شنیدند، اما عقلشان نخواست باور کند.
مشکل انسان‌ها همین است؛ خیال می‌کنند ترس باید فریاد باشد. نمی‌دانند ترس واقعی آرام پچ‌پچ می‌کند.
من ادامه دادم، بی‌آنکه ل*ب داشته باشم:
- اون زن… کلارا…
نامش را طوری گفتم که هوا لرزید.
- از همه‌تون نزدیک‌تره به چیزی که می‌ترسین.
و این درست بود… اما نه به خاطر ترس.
به خاطر مسیر ما.
کلارا، با تمام نقش‌هایش، **یکی از ما بود**.
او همان کلید نادیدنی بود که توانست دخترها را هم دست ما بدهد—بدون اینکه آدریان حتی یک لحظه شک کند.
یکی از سایه‌ها آرام گفت:
- بهش بگو.
گفتم:
- نه. هنوز زوده. بزار خودشونو گول بزنن.
وظیفه، وظیفه است.
بنابراین خم شدم، درست کنار گوششان، جایی که حتی نسیم هم رد نمی‌شد، و زمزمه کردم:
- سرنخ رو از من بگیرین؛ کسی که از آدریان بیشتر می‌شناسه… کلارا نیست که پنهانه. چیزی که پشت کلارا ایستاده‌ست پنهانه.
برای لحظه‌ای زمان ایستاد.
یکی‌شان لرزید.
خوب معلوم بود بخشی از پیام را گرفتند.

حالا فقط باید نگاهشان را ببرم همان‌جایی که باید.
پس آخرین جمله‌ام را مثل خطی روی تاریکی کشیدم:
- وقتی سه سایه درباره‌ی یک نفر سکوت می‌کنن… یعنی حقیقتش، داره نفس می‌کشه.
و تمام.
روی دیوار جمع شدم.
خاموش شدم.
اما مراقب ماندم، چون آن‌ها تازه قدم اول را برداشتند… و قدم دومشان، همان جایی است که دیگر کسی نمی‌تواند برگردد.
دخترها هنوز زنده‌اند.
کلارا هنوز نقش «بی‌خبر» را بازی می‌کند، اما او همان همکار است که اجازه داد این بازی تا آخر ادامه پیدا کند.
آدریان…
فعلاً نفس می‌کشد.
تا وقتی که باید «بفهمد».
نه قبل‌تر و نه بعدتر.
 
Top Bottom