• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
Status
Not open for further replies.

SULLIVAN

[مدیر تالار ادبیات + ناظر کتاب+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
1
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
437
Awards
2
سکه
1,993
نام‌کاربری: SULLIVAN

نام و نام خانوادگی: توکا راد

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: الیسیان

ژانر کتاب: تراژدی عاشقانه

نویسنده کتاب: توکا راد

زبان اصلی کتاب: پارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: نامشخص «درخواست مجدد ناظر دارم»

خلاصه کتاب: گاهی آدم‌ها چه کوچک چه بزرگ دچار غم و اندوه بزرگی می‌شوند، غمی که درمانی برایش نیست. غمی از جن*س قشاع، غمی از جن*س سوگواری و نیاز به دیواری محکم و استوار است تا تکیه دهی و غم‌هایت را به آن سپاری.
قلب‌ها کشته می‌شنوند اما واله‌ها ضمادی بر زخم می‌شوند و عشق در همان حین شروع می‌شود.


مقدمه کتاب: خوب به خاطر دارم، به خاطر دارم آن چشم‌های زیبایت را، به خاطر دارم لبخند زیبایت‌ را، به خاطر دارم آن آغوش امنت را!
من ماهی بودم تو دریا، آغوشت امن‌ترین نقطه‌ی جهان، صدایت شنیدنی‌ترین صدای جهان!
این‌گونه شد تو برایم بهشتی شدی که همه از آن سخن می‌گویند!
لبانت همان سیب ممنوعه شد که ضماد زخم‌هایم بود!


در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ خودم ویرایش می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 19, 2025
 

یآس

نتیجه‌ی اعتماد بی‌جای ما شدین شما!
اشتباه بزرگ انجمن
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
144
سکه
946
نام‌کاربری: SULLIVAN

نام و نام خانوادگی: توکا

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: پادشاهی تقدیر

ژانر کتاب: اجتماعی تراژدی

نویسنده کتاب: توکا راد

زبان اصلی کتاب: پارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: مشخص نیست «درخواست مجدد ناظر دارم»

خلاصه کتاب: گاهی باید همراه تقدیر قدم بگذاری، گاهی تقدیر برایت رقم می‌زند و تو‌ هیچ کاری جزء زندگی نداری. در دنیایی که زندگی می‌کنیم با هزاران افراد روبه‌رو می‌‌شوییم و تقدیر تک‌تک آن‌ها روبه‌روی تو قرار می‌دهد و تو به جای تغییر سعی می‌کنی بدانی تقدیر چه ها خواهد کرد و برای تو چه رقم خواهد زد.

مقدمه کتاب: تقدیر رقم می‌زند و از تلاش کاری ساخته نیست. تقدیر قدم می‌گذارد و تو را همانند کودکی می‌داند، دست تو را در دستان خود می‌گیرد و به تو یاد می‌دهد، چیزی که او بخواهد قابل تغییر نیست. گاهی همانند دبیر به تو درس می‌دهد گاهی مادرانه محبت می‌کند و گاهی هم ظالمانه حکم می‌دهد و تو تنها همانند یک کودک باید درس بگیری، برای مادرت همانند یک فرزند باشی و برای آن ظالم سرباز جنگ باشی. این جنگ تن به تن است…!

در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ خودم ویرایش می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 6, 2025
سلام و درود.
با درخواست نظارت شما موافقت شد.✅
ناظر شما: @(SINA)
لطفا منتظر گفت‌و‌گویی از جانب ناظر خود بمانید و تاپیک اثر خود را تا زمان تایید توسط ناظر ایجاد نکنید.
موفق و موید باشید.🤝🤍
 

یآس

نتیجه‌ی اعتماد بی‌جای ما شدین شما!
اشتباه بزرگ انجمن
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
144
سکه
946
نام‌کاربری: SULLIVAN

نام و نام خانوادگی: توکا راد

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: الیسیان

ژانر کتاب: تراژدی عاشقانه

نویسنده کتاب: توکا راد

زبان اصلی کتاب: پارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: نامشخص «درخواست مجدد ناظر دارم»

خلاصه کتاب: گاهی آدم‌ها چه کوچک چه بزرگ دچار غم و اندوه بزرگی می‌شوند، غمی که درمانی برایش نیست. غمی از جن*س قشاع، غمی از جن*س سوگواری و نیاز به دیواری محکم و استوار است تا تکیه دهی و غم‌هایت را به آن سپاری.
قلب‌ها کشته می‌شنوند اما واله‌ها ضمادی بر زخم می‌شوند و عشق در همان حین شروع می‌شود.


مقدمه کتاب: خوب به خاطر دارم، به خاطر دارم آن چشم‌های زیبایت را، به خاطر دارم لبخند زیبایت‌ را، به خاطر دارم آن آغوش امنت را!
من ماهی بودم تو دریا، آغوشت امن‌ترین نقطه‌ی جهان، صدایت شنیدنی‌ترین صدای جهان!
این‌گونه شد تو برایم بهشتی شدی که همه از آن سخن می‌گویند!
لبانت همان سیب ممنوعه شد که ضماد زخم‌هایم بود!


در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ خودم ویرایش می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 19, 2025
سلام و درود.
با درخواست نظارت شما موافقت شد.✅
ناظر شما: @سیـــــران
لطفا منتظر گفت‌و‌گویی از جانب ناظر خود بمانید و تاپیک اثر خود را تا زمان تایید توسط ناظر ایجاد نکنید.
موفق و موید باشید.🤝🤍
 

yasaminfathi

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Aug 9, 2025
Messages
1
سکه
4
Username: yasaminfathi

نام و نام خانوادگی: یاسمین فتحی

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: تاریک ترین قلب ها

ژانر کتاب: جنایی ،معمایی ،عاشقانه

نویسنده کتاب: یاسمین فتحی

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: نامشخص

خلاصه کتاب: داستان درمورد دختر مافیا که از پسری که اونم مافیا هستش متنفر و در فکر انتقام از اون هستش به خاطر همین هم وارد باند اون پسره میشه و بعدش در بین آتش خاکستر های گذشته روشن میشه و یه اتفاقاتی می افته که همه چیز دچار تحول و تغییر میشه

مقدمه کتاب: نور کم‌جان غروب روی اصطبل افتاده بود، و بوی خاک و علوفه همه جا پیچیده بود. صدای ناله‌های خفه‌ای از داخل به گوش می‌رسید، اما سکوت سنگینی فضای بیرون را گرفته بود. میا کنارم ایستاده بود؛ همیشه مثل سایه دنبالم بود، آماده برای هر دستوری.

با دست اشاره کردم در اصطبل را باز کنند. وقتی داخل شدم، دیدمش. دست و پایش را محکم بسته بودند، مثل حیوانی که برای ذبح آماده باشد. صورتش از ترس رنگ باخته بود. به محض اینکه نگاهش به من افتاد، شروع به التماس کرد.

ـ خانم... تو رو خدا... اشتباه کردم... ببخشید...

چشم‌هایش پر از وحشت بود، اما من فقط پوزخندی زدم.

ـ دست و پاهاشو باز کنین.
یکی از افراد جلو آمد و گره‌ها را باز کرد. برای لحظه‌ای نفس راحتی کشید و فکر کرد بخشیده شده. اما نمی‌دانست که این، تازه شروع ماجراست.

قدم به قدم نزدیک شدم. صدای پوتین‌هایم روی زمین خشک و سرد مثل ناقوس مرگ بود. با صدایی آرام اما سرد گفتم:
ـ با خودت چی فکر کردی؟ که می‌تونی جنس‌ها رو بدزدی و به چاک بزنی؟

سرش را پایین انداخت.
ـ خانم، بچگی کردم... قسم می‌خورم دیگه تکرار نمی‌شه...

دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. شال از روی سرم باز کردم و دور گردنش انداختم. اوایل فقط نفسش بند آمد، اما وقتی فشار را بیشتر کردم، دست‌هایش بی‌هدف هوا را چنگ زدند. به تقلاهای بیهوده‌اش نگاه کردم و انگار در چشمانم آتش شعله‌ور شد.

کم‌کم رنگ صورتش به کبودی رفت، و لحظه‌ای بعد، بدنش زیر دستانم بی‌حرکت شد. برای چند ثانیه، سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. بعد، نفس عمیقی کشیدم و رو به میا گفتم:
ـ گم و گورش کنین.

ـ چشم، خانم

میا به افرادش اشاره کرد، اما خودم دستش را گرفتم و نگذاشتم برود.
ـ صبر کن، هنوز کارمون تموم نشده. اون پسره کو؟

ـ همون‌طور که امر کردین، توی اتاق بلک...

لبخندی روی لبم نشست، اما نه از جنس شادی.

ـ پس بریم
عمارت در تاریکی فرو رفته بود .
به سمت عمارت رفتیم به سمت اتاق بلک رفتم
وارد اتاق که شدم ،بوی تندخون و آهن در هوا پیچیده بود .دیوارها به رنگ سیاه مات بودند ،بی هیچ تزئینی ،تنها چند زنجیر سنگین از سقف آویزان بود که با حرکت ملایم در سکوت اتاق ،خش خش ایجاد می کرد .نور ضعیف یک چراغ قدیمی روی میز فلزی وسط اتاق می افتاد و سایه های مبهمی روی دیوار ‌می رقصیدند .گوشه ای از اتاق ،ابزارهایی مرتب چیده شده بودند؛چاقوها،قیچی های بزرگ ،وسایلی که تنها به درد شکنجه می خوردند .
وسط اتاق ،تخته چوب بزرگی قرار داشت که با بندهای چرمی محکم به زمین پیچ شده بود .مرد بیچاره ای روی آن بسته شده بود، پیراهنش پاره و تنش پر از زخم های تازه ، قطرات خون از گوشه تخته چوب به آرامی روی زمین می چکیدند و در شیارهای کف اتاق ، که انگار مخصوص این کار طراحی شده بودند ، جاری می شدند .
از سقف یک چرخ گوشت صنعتی بزرگ آویزان بود که شیارهای تیزش زیر نور چراغ می درخشیدند .صدای تکان خوردن آرام آن ،لرزی بر جان هرکسی می انداخت .گوشه دیگر ، یک شلنگ آب و یک سطل پر از پارچه های خونی قرار داشت .
این اتاق طراحی شده بود که هرکسی وارد آن شد از همان لحظه اول بفهمد که راه بازگشتی وجود ندارد .
با ورود به اتاق، سنگینی سنگینی فضا روی شانه هایت نشست
میا پشت سرم وارد شد و در را با صدای بلندی بست، صدای که در سکوت اتاق ،طنین عجیبی داشت.چند قدم جلو رفتم و جلوی مردی که به تخته بسته شده بود ،ایستادم ، نگاهش پر از وحشت بود ،چشمانی که درمیان ترس و عرق، التماس می کردند .
زخم های روی بدنش گواه از شکنجه های سنگین قبلی بودند .خط عمیقی روی پیشانیش وجود داشت که هنوز خون از آن می چکید‌. صدای لرزانی بلاخره شکست :
ـ خانم...من ...اشتباه کردم....منو ببخشید ،تو رو خدا...
نگاهش کردم اما کوچیک ترین حسی در چشمانم نبود .
مثل این که با یک شیء بی ارزش روبه رو هستم .
پوزخندی زدم و به میا گفتم :
- کسی دستور داد باهاش این کار کنین ؟
میا با صدای آرومی جواب داد :
ـ نه خانم ،ولی ...داشت فرار می کرد. مجبور شدیم .
اخم کردم و به سمت تخته خم شدم. صورتم نزدیک صورت مرد آوردم .بوی خون و ترسش مشامم رو پر کرد . آروم گفتم :
- وقتی توی یه بازی وارد شدی ،باید می فهمیدی که فرار معنی نداره.تنها ته این بازی ، مرگه .
از جا بلند شدم و به میا نگاهی انداختم .اشاره کردم به چرخ گوشت .
-شروع کن .
میا با کمی مکث به سمت چرخ گوشت رفت .مرد شروع کرد به تقلا ،بندها رو می کشید و نفس نفس می زد. صدای خشن و شکسته اش بلند شد :
ـ نه! نه ! خانم! به من رحم کن ! به خدا نمی خواستم ...
با سردی گفتم :
- تو انتخابتو کردی .حالا منم انتخابمو می کنم

میا دستگاه را روشن کرد . صدای غرش موتور چرخ گوشت در اتاق پیچید ، صدایی که حتی دیوارها را هم به لرزه می انداخت . مرد دیگر چیزی نمی گفت ؛ فقط تقلا می کرد ،یکی از افرادم نزدیک شد و مرد را بلند کرد .
مرد فریاد زد :
- خانم ! به خدا غلط کردم ! دیگه تکرار نمی کنم ! رحم کن!

برای لحظه ی مکث کردم .و سکوت کردم و به چشمانش خیره شدم، انگار که داشتم چیزی را برسی می کردم .اما بعد، بدون هیچ حرفی با دست اشاره کردم که ادامه بدهند .
اولین لحظه ی که پاهایش وارد چرخ گوشت شد .صدای دادی کشید که انگار کل عمارت را پر کرد ‌.
دست هایم را روی سینه ام قفل کردم و بی حرکت تماشا کردم .چیزی درونم حس لذت می کرد ،انگار که این صحنه بخشی از عدالت بود.

لحظه‌ای ی بعد، دیگر صدایی از او شنیده نمی شد .تنها چیزی که باقی مانده بود ،صدای غرش دستگاه و بوی خون تازه ای بود که در اتاق پیچیده بود .
به میاگفتم:
- تیکه هاشو ببرین بیرون . نمی خوام اینجا بوی تعفن بگیره .
میا با احترام سر تکون داد
ـچشم ،خانم .
بعد از این ،دیگر وقت استراحت بود. باید دوش می گرفتم و این لکه های خون را از تنم پاک می کردم .
اما می دانستم این خون ها هیچ وقت واقعا پاک نمیشود
حمام که کردم، حس و حال بهتری پیدا کردم. لباس‌هایم را مرتب پوشیدم، اما هنوز ذهنم درگیر بود. پشت میز کارم نشستم و انگشت‌هایم را روی سطح چوبی میز ضرب گرفته بودم. صبر کردن همیشه نقطه ضعف من بود. وقتی چیزی می‌خواستم، باید همان لحظه به دستش می‌آوردم.

چند دقیقه که گذشت، کلافگی داشت به نقطه اوجش می‌رسید. ناخن‌هایم را به میز فشار دادم و صدای خراشیدنشان آرامش کوتاهی به من داد. اگر دنی ماریانا را نمی‌آورد، مجبور می‌شدم برنامه‌ام را تغییر بدهم، و دنی را برای همیشه کنار بگذارم.

بالاخره در زده شد. سرم را بلند کردم. دنی وارد شد، و پشت سرش ماریانا.

چشمان ماریانا تا به من افتاد، برای لحظه‌ای رنگ باخت. اما او همیشه زنی بود که تظاهر را خوب بلد بود. سرش را کمی بالا گرفت و لبخندی مصنوعی روی ل*ب‌هایش نشاند.

ـ به به، ماریانا خانم.
صدایم آرام بود، اما پشت آن، آتش خشم شعله می‌کشید.

ماریانا آرام سلام کرد:
ـ سلام خانم. خوبین؟
لبخندی زدم، اما حتی خودم هم می‌دانستم این لبخند چیزی جز پیش‌درآمد طوفان نیست. به سمتش قدم برداشتم. هر قدم مثل کوبیدن پتک بر زمین بود.

ـ به خوبیت، عزیزم.
مقابلم ایستاد، اما می‌توانستم ترسی را که پشت ظاهر محکم و نگاه مصممش پنهان کرده بود، ببینم.

ـ تو واقعاً فکر کردی می‌تونی منو بازی بدی؟
صدا از گلویم پایین نمی‌آمد. یک قدم دیگر به او نزدیک شدم. حالا فاصله‌مان فقط چند سانتی‌متر بود. چشمانش دیگر نمی‌توانستند دروغ بگویند.

ـ من به تو عوضی گفتم جاسوسی کنی. گفتم اون دیاکو رو از سر راه برداری. ولی تو چیکار کردی؟
با صدای بلند ادامه دادم:
ـ رفتی زیرخوابه اون سگ هار شدی؟

دیوارهای اتاق انگار لرزیدند. ماریانا دهان باز کرد چیزی بگوید، اما نگاه من مثل خنجری بود که گلویش را برید. حتی یک کلمه هم نمی‌توانست بگوید. به چشمانش خیره شدم و با صدایی آرام‌تر اما کشنده ادامه دادم:

ـ توضیح بده، ماریانا. قبل از اینکه تصمیم بگیرم این اتاق، آخرین جایی باشه که تو دیدی.
همه چیز را می‌توانستم ببخشم، جز خیانت. خیانت مثل زهر بود، آرام و بی‌صدا، اما کشنده. خشم درونم مثل موجی می‌غرید و هر لحظه بلندتر می‌شد. حالم دست خودم نبود.
نور ضعیف اتاق روی صورتش افتاده بود، اما دیگر هیچ چیز از آن چهره برایم آشنا نبود. خاطراتی که روزگاری گرم بودند، حالا مثل تکه‌های شکسته شیشه در ذهنم می‌چرخیدند و دستانم را زخمی می‌کردند.

به "دنی" اشاره کردم که از اتاق برود. او اطاعت کرد، اما لحظه‌ای مکث کرد، شاید برای آنکه مطمئن شود من چه در سر دارم. در را که بست، سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد.

نگاهش کردم.
-فکر کردی نمی‌فهمم؟" صدایم آرام بود، اما زهر خشم در هر واژه‌ام جاری بود.

ل*ب‌هایش تکان خورد، انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما سکوت را ترجیح داد. تنها نگاهش را از من دزدید. همین کافی بود


در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ به ناظر واگذار می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 9, 2025
 

YAS

[مدیرکل - مدیر تالار نظارت+مترجم انجمن]
Staff member
LV
0
 
Joined
Sep 4, 2024
Messages
915
سکه
5,975
Username: yasaminfathi

نام و نام خانوادگی: یاسمین فتحی

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: تاریک ترین قلب ها

ژانر کتاب: جنایی ،معمایی ،عاشقانه

نویسنده کتاب: یاسمین فتحی

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: نامشخص

خلاصه کتاب: داستان درمورد دختر مافیا که از پسری که اونم مافیا هستش متنفر و در فکر انتقام از اون هستش به خاطر همین هم وارد باند اون پسره میشه و بعدش در بین آتش خاکستر های گذشته روشن میشه و یه اتفاقاتی می افته که همه چیز دچار تحول و تغییر میشه

مقدمه کتاب: نور کم‌جان غروب روی اصطبل افتاده بود، و بوی خاک و علوفه همه جا پیچیده بود. صدای ناله‌های خفه‌ای از داخل به گوش می‌رسید، اما سکوت سنگینی فضای بیرون را گرفته بود. میا کنارم ایستاده بود؛ همیشه مثل سایه دنبالم بود، آماده برای هر دستوری.

با دست اشاره کردم در اصطبل را باز کنند. وقتی داخل شدم، دیدمش. دست و پایش را محکم بسته بودند، مثل حیوانی که برای ذبح آماده باشد. صورتش از ترس رنگ باخته بود. به محض اینکه نگاهش به من افتاد، شروع به التماس کرد.

ـ خانم... تو رو خدا... اشتباه کردم... ببخشید...

چشم‌هایش پر از وحشت بود، اما من فقط پوزخندی زدم.

ـ دست و پاهاشو باز کنین.
یکی از افراد جلو آمد و گره‌ها را باز کرد. برای لحظه‌ای نفس راحتی کشید و فکر کرد بخشیده شده. اما نمی‌دانست که این، تازه شروع ماجراست.

قدم به قدم نزدیک شدم. صدای پوتین‌هایم روی زمین خشک و سرد مثل ناقوس مرگ بود. با صدایی آرام اما سرد گفتم:
ـ با خودت چی فکر کردی؟ که می‌تونی جنس‌ها رو بدزدی و به چاک بزنی؟

سرش را پایین انداخت.
ـ خانم، بچگی کردم... قسم می‌خورم دیگه تکرار نمی‌شه...

دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. شال از روی سرم باز کردم و دور گردنش انداختم. اوایل فقط نفسش بند آمد، اما وقتی فشار را بیشتر کردم، دست‌هایش بی‌هدف هوا را چنگ زدند. به تقلاهای بیهوده‌اش نگاه کردم و انگار در چشمانم آتش شعله‌ور شد.

کم‌کم رنگ صورتش به کبودی رفت، و لحظه‌ای بعد، بدنش زیر دستانم بی‌حرکت شد. برای چند ثانیه، سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد. بعد، نفس عمیقی کشیدم و رو به میا گفتم:
ـ گم و گورش کنین.

ـ چشم، خانم

میا به افرادش اشاره کرد، اما خودم دستش را گرفتم و نگذاشتم برود.
ـ صبر کن، هنوز کارمون تموم نشده. اون پسره کو؟

ـ همون‌طور که امر کردین، توی اتاق بلک...

لبخندی روی لبم نشست، اما نه از جنس شادی.

ـ پس بریم
عمارت در تاریکی فرو رفته بود .
به سمت عمارت رفتیم به سمت اتاق بلک رفتم
وارد اتاق که شدم ،بوی تندخون و آهن در هوا پیچیده بود .دیوارها به رنگ سیاه مات بودند ،بی هیچ تزئینی ،تنها چند زنجیر سنگین از سقف آویزان بود که با حرکت ملایم در سکوت اتاق ،خش خش ایجاد می کرد .نور ضعیف یک چراغ قدیمی روی میز فلزی وسط اتاق می افتاد و سایه های مبهمی روی دیوار ‌می رقصیدند .گوشه ای از اتاق ،ابزارهایی مرتب چیده شده بودند؛چاقوها،قیچی های بزرگ ،وسایلی که تنها به درد شکنجه می خوردند .
وسط اتاق ،تخته چوب بزرگی قرار داشت که با بندهای چرمی محکم به زمین پیچ شده بود .مرد بیچاره ای روی آن بسته شده بود، پیراهنش پاره و تنش پر از زخم های تازه ، قطرات خون از گوشه تخته چوب به آرامی روی زمین می چکیدند و در شیارهای کف اتاق ، که انگار مخصوص این کار طراحی شده بودند ، جاری می شدند .
از سقف یک چرخ گوشت صنعتی بزرگ آویزان بود که شیارهای تیزش زیر نور چراغ می درخشیدند .صدای تکان خوردن آرام آن ،لرزی بر جان هرکسی می انداخت .گوشه دیگر ، یک شلنگ آب و یک سطل پر از پارچه های خونی قرار داشت .
این اتاق طراحی شده بود که هرکسی وارد آن شد از همان لحظه اول بفهمد که راه بازگشتی وجود ندارد .
با ورود به اتاق، سنگینی سنگینی فضا روی شانه هایت نشست
میا پشت سرم وارد شد و در را با صدای بلندی بست، صدای که در سکوت اتاق ،طنین عجیبی داشت.چند قدم جلو رفتم و جلوی مردی که به تخته بسته شده بود ،ایستادم ، نگاهش پر از وحشت بود ،چشمانی که درمیان ترس و عرق، التماس می کردند .
زخم های روی بدنش گواه از شکنجه های سنگین قبلی بودند .خط عمیقی روی پیشانیش وجود داشت که هنوز خون از آن می چکید‌. صدای لرزانی بلاخره شکست :
ـ خانم...من ...اشتباه کردم....منو ببخشید ،تو رو خدا...
نگاهش کردم اما کوچیک ترین حسی در چشمانم نبود .
مثل این که با یک شیء بی ارزش روبه رو هستم .
پوزخندی زدم و به میا گفتم :
- کسی دستور داد باهاش این کار کنین ؟
میا با صدای آرومی جواب داد :
ـ نه خانم ،ولی ...داشت فرار می کرد. مجبور شدیم .
اخم کردم و به سمت تخته خم شدم. صورتم نزدیک صورت مرد آوردم .بوی خون و ترسش مشامم رو پر کرد . آروم گفتم :
- وقتی توی یه بازی وارد شدی ،باید می فهمیدی که فرار معنی نداره.تنها ته این بازی ، مرگه .
از جا بلند شدم و به میا نگاهی انداختم .اشاره کردم به چرخ گوشت .
-شروع کن .
میا با کمی مکث به سمت چرخ گوشت رفت .مرد شروع کرد به تقلا ،بندها رو می کشید و نفس نفس می زد. صدای خشن و شکسته اش بلند شد :
ـ نه! نه ! خانم! به من رحم کن ! به خدا نمی خواستم ...
با سردی گفتم :
- تو انتخابتو کردی .حالا منم انتخابمو می کنم

میا دستگاه را روشن کرد . صدای غرش موتور چرخ گوشت در اتاق پیچید ، صدایی که حتی دیوارها را هم به لرزه می انداخت . مرد دیگر چیزی نمی گفت ؛ فقط تقلا می کرد ،یکی از افرادم نزدیک شد و مرد را بلند کرد .
مرد فریاد زد :
- خانم ! به خدا غلط کردم ! دیگه تکرار نمی کنم ! رحم کن!

برای لحظه ی مکث کردم .و سکوت کردم و به چشمانش خیره شدم، انگار که داشتم چیزی را برسی می کردم .اما بعد، بدون هیچ حرفی با دست اشاره کردم که ادامه بدهند .
اولین لحظه ی که پاهایش وارد چرخ گوشت شد .صدای دادی کشید که انگار کل عمارت را پر کرد ‌.
دست هایم را روی سینه ام قفل کردم و بی حرکت تماشا کردم .چیزی درونم حس لذت می کرد ،انگار که این صحنه بخشی از عدالت بود.


لحظه‌ای ی بعد، دیگر صدایی از او شنیده نمی شد .تنها چیزی که باقی مانده بود ،صدای غرش دستگاه و بوی خون تازه ای بود که در اتاق پیچیده بود .
به میاگفتم:
- تیکه هاشو ببرین بیرون . نمی خوام اینجا بوی تعفن بگیره .
میا با احترام سر تکون داد
ـچشم ،خانم .
بعد از این ،دیگر وقت استراحت بود. باید دوش می گرفتم و این لکه های خون را از تنم پاک می کردم .
اما می دانستم این خون ها هیچ وقت واقعا پاک نمیشود
حمام که کردم، حس و حال بهتری پیدا کردم. لباس‌هایم را مرتب پوشیدم، اما هنوز ذهنم درگیر بود. پشت میز کارم نشستم و انگشت‌هایم را روی سطح چوبی میز ضرب گرفته بودم. صبر کردن همیشه نقطه ضعف من بود. وقتی چیزی می‌خواستم، باید همان لحظه به دستش می‌آوردم.

چند دقیقه که گذشت، کلافگی داشت به نقطه اوجش می‌رسید. ناخن‌هایم را به میز فشار دادم و صدای خراشیدنشان آرامش کوتاهی به من داد. اگر دنی ماریانا را نمی‌آورد، مجبور می‌شدم برنامه‌ام را تغییر بدهم، و دنی را برای همیشه کنار بگذارم.

بالاخره در زده شد. سرم را بلند کردم. دنی وارد شد، و پشت سرش ماریانا.

چشمان ماریانا تا به من افتاد، برای لحظه‌ای رنگ باخت. اما او همیشه زنی بود که تظاهر را خوب بلد بود. سرش را کمی بالا گرفت و لبخندی مصنوعی روی ل*ب‌هایش نشاند.

ـ به به، ماریانا خانم.
صدایم آرام بود، اما پشت آن، آتش خشم شعله می‌کشید.

ماریانا آرام سلام کرد:
ـ سلام خانم. خوبین؟
لبخندی زدم، اما حتی خودم هم می‌دانستم این لبخند چیزی جز پیش‌درآمد طوفان نیست. به سمتش قدم برداشتم. هر قدم مثل کوبیدن پتک بر زمین بود.

ـ به خوبیت، عزیزم.
مقابلم ایستاد، اما می‌توانستم ترسی را که پشت ظاهر محکم و نگاه مصممش پنهان کرده بود، ببینم.

ـ تو واقعاً فکر کردی می‌تونی منو بازی بدی؟
صدا از گلویم پایین نمی‌آمد. یک قدم دیگر به او نزدیک شدم. حالا فاصله‌مان فقط چند سانتی‌متر بود. چشمانش دیگر نمی‌توانستند دروغ بگویند.

ـ من به تو عوضی گفتم جاسوسی کنی. گفتم اون دیاکو رو از سر راه برداری. ولی تو چیکار کردی؟
با صدای بلند ادامه دادم:
ـ رفتی زیرخوابه اون سگ هار شدی؟

دیوارهای اتاق انگار لرزیدند. ماریانا دهان باز کرد چیزی بگوید، اما نگاه من مثل خنجری بود که گلویش را برید. حتی یک کلمه هم نمی‌توانست بگوید. به چشمانش خیره شدم و با صدایی آرام‌تر اما کشنده ادامه دادم:

ـ توضیح بده، ماریانا. قبل از اینکه تصمیم بگیرم این اتاق، آخرین جایی باشه که تو دیدی.
همه چیز را می‌توانستم ببخشم، جز خیانت. خیانت مثل زهر بود، آرام و بی‌صدا، اما کشنده. خشم درونم مثل موجی می‌غرید و هر لحظه بلندتر می‌شد. حالم دست خودم نبود.

نور ضعیف اتاق روی صورتش افتاده بود، اما دیگر هیچ چیز از آن چهره برایم آشنا نبود. خاطراتی که روزگاری گرم بودند، حالا مثل تکه‌های شکسته شیشه در ذهنم می‌چرخیدند و دستانم را زخمی می‌کردند.

به "دنی" اشاره کردم که از اتاق برود. او اطاعت کرد، اما لحظه‌ای مکث کرد، شاید برای آنکه مطمئن شود من چه در سر دارم. در را که بست، سکوت سنگینی بر اتاق حاکم شد.

نگاهش کردم.
-فکر کردی نمی‌فهمم؟" صدایم آرام بود، اما زهر خشم در هر واژه‌ام جاری بود.

ل*ب‌هایش تکان خورد، انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما سکوت را ترجیح داد. تنها نگاهش را از من دزدید. همین کافی بود


در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ به ناظر واگذار می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 9, 2025
سلام و درود.
با درخواست نظارت شما موافقت شد.✅
ناظر شما: @SULLIVAN
لطفا منتظر گفت‌و‌گویی از جانب ناظر خود بمانید و تاپیک اثر خود را تا زمان تایید توسط ناظر ایجاد نکنید.
موفق و موید باشید.🤝🤍
 
امضا : YAS

~Cheat~

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Sep 17, 2023
Messages
70
سکه
357
نام‌کاربری: کمدین پوچ شده

نام و نام خانوادگی: آیناز تابش

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: دگم

ژانر کتاب: اجتماعی

نویسنده کتاب: آیناز تابش

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: ۸۱

خلاصه کتاب: می‌توان گفت منشا تمام جنگ و جدال‌های دنیا، آفتی به نام عقیده است. مسائل، رفتارها و قضاوت‌ها همگی وابسته به عقاید ما هستند. اما باورها از کجا آمده‌اند؟ آن‌قدر که ما می‌پنداریم مقدس و بی‌عیب هستند؟ آیا واقعاً هستی همانند قفسه‌های کتاب مرتب‌شده بر اساس حروف الفبا در قید و بند نظم است و فلسفه‌ی وجود انسان در جهان با هر موجود دیگری تفاوت دارد؟

مقدمه کتاب: ندارد

در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ به ناظر واگذار می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 12, 2025
 

یآس

نتیجه‌ی اعتماد بی‌جای ما شدین شما!
اشتباه بزرگ انجمن
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
144
سکه
946
نام‌کاربری: کمدین پوچ شده

نام و نام خانوادگی: آیناز تابش

نوع کتاب: رمان

عنوان کتاب: دگم

ژانر کتاب: اجتماعی

نویسنده کتاب: آیناز تابش

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: ۸۱

خلاصه کتاب: می‌توان گفت منشا تمام جنگ و جدال‌های دنیا، آفتی به نام عقیده است. مسائل، رفتارها و قضاوت‌ها همگی وابسته به عقاید ما هستند. اما باورها از کجا آمده‌اند؟ آن‌قدر که ما می‌پنداریم مقدس و بی‌عیب هستند؟ آیا واقعاً هستی همانند قفسه‌های کتاب مرتب‌شده بر اساس حروف الفبا در قید و بند نظم است و فلسفه‌ی وجود انسان در جهان با هر موجود دیگری تفاوت دارد؟

مقدمه کتاب: ندارد

در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ به ناظر واگذار می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 12, 2025
سلام و درود.
با درخواست نظارت شما موافقت شد.✅
ناظر شما: @یآس
لطفا منتظر گفت‌و‌گویی از جانب ناظر خود بمانید و تاپیک اثر خود را تا زمان تایید توسط ناظر ایجاد نکنید.
موفق و موید باشید.🤝🤍
 

Hamoon_Mehrdad

:/
LV
0
 
Joined
Jun 9, 2025
Messages
174
سکه
879
Username: Hamoon_Mehrdad

نام و نام خانوادگی: Kia

نوع کتاب: دلنوشته

عنوان کتاب: سکوت وهم انگیزه من

ژانر کتاب: عاشقانه، اجتماعی

نویسنده کتاب: Kia

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: ۵۰

خلاصه کتاب: نرسیدن ها نشدن ها و نبودن ها را به تصویر میکشد

مقدمه کتاب: همه ما روزی در جایی و شاید در مکانی حس کردیم خودمان نبوده ایم و من اکنون یا شاید هم سال پیش به این گمان ترسناک رسیده بودم

در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ به ناظر واگذار می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 13, 2025
 
امضا : Hamoon_Mehrdad

یآس

نتیجه‌ی اعتماد بی‌جای ما شدین شما!
اشتباه بزرگ انجمن
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
144
سکه
946
Username: Hamoon_Mehrdad

نام و نام خانوادگی: Kia

نوع کتاب: دلنوشته

عنوان کتاب: سکوت وهم انگیزه من

ژانر کتاب: عاشقانه، اجتماعی

نویسنده کتاب: Kia

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: ۵۰

خلاصه کتاب: نرسیدن ها نشدن ها و نبودن ها را به تصویر میکشد

مقدمه کتاب: همه ما روزی در جایی و شاید در مکانی حس کردیم خودمان نبوده ایم و من اکنون یا شاید هم سال پیش به این گمان ترسناک رسیده بودم

در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ به ناظر واگذار می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 13, 2025
سلام و درود.
با درخواست نظارت شما موافقت شد.✅
ناظر شما: @yeganeh
لطفا منتظر گفت‌و‌گویی از جانب ناظر خود بمانید و تاپیک اثر خود را تا زمان تایید توسط ناظر ایجاد نکنید.
موفق و موید باشید.🤝🤍
 

*RaHa._

نتیجه‌ی اعتماد بی‌جای ما شدین شما!
اشتباه بزرگ انجمن
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
403
سکه
2,220
نام‌کاربری: *RaHa._

نام و نام خانوادگی: رها سلطانی

نوع کتاب: دلنوشته

عنوان کتاب: نواژه

ژانر کتاب: عاشقانه

نویسنده کتاب: رها سلطانی

زبان اصلی کتاب: فارسی

تعداد صفحات (پارت)‌: ۴۰

خلاصه کتاب: ندارد

مقدمه کتاب: نواژه، یعنی تپش‌هایی که
فقط برای تو هستند.
یعنی لبخندهایی که
در سکوت شکل می‌گیرند.
هر فکر به تو،
صدایی‌ست نرم در دل من.
هر نفس، هر لحظه،
با یاد تو پر می‌شود.
نواژه یعنی امیدی که بی‌وقفه می‌تپد،
حسی که حتی در نبودت،
با من زندگی می‌کند.
و من، با هر نواژه از تو،
دوباره عاشق می‌شوم... .


در صورت بیان ایرادات توسط ناظر، آیا خودتان آنها را ویرایش می‌کنید یا به ناظر واگذار می‌کنید؟ خودم ویرایش می‌کنم.

مورخ ثبت درخواست: Aug 13, 2025
 
Status
Not open for further replies.
Top Bottom