به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
***

نام کتاب : آدم کش ها

داستان کوتاه

اثر : ارنست همینگوی

مترجم : نجف دریا بندری

تایپیست : @mahban

بخشی از داستان :

جورج دوتا دیس روی پیشخوان گذاشت. یکی ژامبون و تخم‌ مرغ، یکی دیگر بیکن و تخم‌ مرغ. دو پیشدستی سیب‌زمینیِ سرخ‌ کرده هم گذاشت و دریچه‌ی آشپزخانه را بست.

از اَل پرسید: «کدوم مال شماست؟»
«یادت رفت؟»
«ژامبون و تخم مرغ».
مکس گفت: «اینو می‌گن بچه‌زبل».


****

 
  • عالیه
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت اول .....


درِ سالن غذاخوریِ هِنری باز شد و دو مرد آمدند تو.
پشت پیشخوان نشستند.
جورج از آن‌ها پرسید: «چی می‌خورین؟»

یکی از آن‌ها گفت: «نمی‌دونم. اَل، تو چی می‌خوری؟»
اَل گفت: «نمی‌دونم. نمی‌دونم چی می‌خورم».

بیرون هوا داشت تاریک می‌شد. آن‌ورِ پنجره، چراغِ خیابان روشن شد. آن دو مرد پشت پیشخان صورتِ غذاها را نگاه می‌کردند. از آن‌ سرِ پیشخان نیک آدامز داشت آن‌ها را می‌پایید. پیش‌از آمدنِ آن‌ها نیک داشت با جورج حرف می‌زد.

مردِ اول گفت: «من کبابِ مغزِ رونِ خوک می‌خورم، با سسِ سیب و پوره‌ی سیب‌زمینی».
«هنوز حاضر نیست».
«پس واسه چی گذاشتینش این تو؟»

جورج توضیح داد: «این مال شامه. اینو ساعت شیش می‌تونین بخورین».
جورج به ساعت دیواری پشت پیشخوان نگاه کرد.

«الان ساعت پنجه».
مردِ دوم گفت: «این ساعت که پنج و بیست دقیقه است!»
«بیست دقیقه جلوئه».

مرد اول گفت: «اَه، گور بابای ساعت. چی داری بخوریم؟»
جورج گفت: «هرجور ساندویچ بخواین داریم. می‌تونین ژامبون و تخم ‌مرغ بخورین، بیکن و تخم‌ مرغ، جگر و بیکن، یا استیک».
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت دوم ....‌.



«به من کروکت مرغ بده با نخودسبز و سسِ خامه و پوره‌ی سیب‌زمینی».

«این مال شامه».
«هرچی ما خواستیم مال شامه، ها؟ آخه این هم شد کاسبی؟»

«می‌ تونم به شما ژامبون و تخم‌ مرغ بدم، یا بیکن و تخم‌ مرغ، یا جگر و...»

مردی که اسمش اَل بود گفت: «من ژامبون و تخم‌ مرغ می‌خورم».

اَل کلاهِ لگنی به سر و پالتوی مشکی به تن داشت که دکمه‌های روی سینه‌اش را انداخته بود. صورتش کوچک و سفید بود، و ل*ب‌های باریکی داشت. دستمال‌گردنِ ابریشمی‌ بسته بود و دستکش به دست داشت.

مرد دیگر گفت: «به من بیکن و تخم‌ مرغ بده».

او تقریباً هم ‌قدوقواره‌ی اَل بود. صورت‌هایشان فرق داشت، ولی لباسشان مثل هم بود. هردو پالتوی خیلی تنگی پوشیده بودند. نشسته بودند و به جلو خم شده بودند و آرنج‌هاشان روی پیشخان بود.

آن یکی گفت: «این شهر حرف نداره. اسمش چیه؟»
«سامی‌ِت».
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت سوم .....


اَل از دوستش پرسید: «هیچ شنیده بودی؟»
دوستش گفت: «نه».
اَل پرسید: «مردم شب‌ها این‌جا چی‌کار می‌ کنن؟»
دوستش گفت: «شام می‌خورن. همه می‌آن این‌جا و اون شامِ مفصل رو می‌خورن».
جورج گفت: «درسته».
اَل از جورج پرسید: «پس به نظرت درسته؟»
«آره».
«تو بچه‌ی زبلی هستی، نه؟»
جورج گفت: «آره».

آن مردِ ریزه‌اندامِ دیگر گفت: «نخیر نیستی. زبله، اَل؟»
اَل گفت: «خَره».
رو کرد به نیک: «اسم تو چیه؟»
«آدامز».
«این هم یه بچه‌زبلِ دیگه. به نظرت زبل نیست، مکس».
مکس گفت: «این شهر پُرِ بچه‌‌زبله.»

جورج دوتا دیس روی پیشخوان گذاشت. یکی ژامبون و تخم‌ مرغ، یکی دیگر بیکن و تخم‌ مرغ. دو پیشدستی سیب‌زمینیِ سرخ‌ کرده هم گذاشت و دریچه‌ی آشپزخانه را بست.

از اَل پرسید: «کدوم مال شماست؟»
«یادت رفت؟»
«ژامبون و تخم مرغ».
مکس گفت: «اینو می‌گن بچه‌زبل».

خم شد جلو و ژامبون و تخم‌ مرغ را برداشت. هردو با دستکش غذا می‌ خوردند. جورج غذا خوردن آن‌ها را می‌پایید. مکس به جورج نگاه کرد: «تو به چی داری نگاه می‌کنی؟»
«هیچی».
«چرند نگو. داشتی به من نگاه می‌کردی».
اَل گفت: «شاید بچه می‌خواسته شوخی کنه، مکس».

جورج خندید.
مکس به او گفت: «خنده به تو نیومده. خنده اصلاً به تو نیومده فهمیدی؟»
جورج گفت: «عیبی نداره».
مکس رو کرد به اَل: «ایشون خیال می‌کنه عیبی نداره. خیال می‌کنه عیبی نداره. خیلی بامزه است».
اَل گفت: «ها، خیلی کله‌اش کار می‌کنه».
به خوردن ادامه دادند.
اَل از مکس پرسید: «اون بچه‌زبلِ اون سرِ پیشخون اسمش چیه؟»
مکس به نیک گفت: «آهای، زبل، برو اون‌ورِ پیشخون پهلوی رفیقت».
نیک پرسید: «موضوع چیه؟»
«موضوع هیچی نیست».
اَل گفت: «بهتره بری اون پشت، زبل».
نیک رفت پشت پیشخوان.

جورج پرسید: «موضوع چیه؟»
اَل گفت: «به تو مربوط نیست. کی تو آشپزخونه‌ست؟»
«سیاهه».
«منظورت چیه سیاهه؟»
«سیاهِ آشپز».
«بهش بگو بیاد این‌جا».
«موضوع چیه؟»
«بهش بگو بیاد این‌جا».
«شما خیال می‌کنین این‌جا کجاست؟»
مردی که اسمش مکس بود گفت: «ما خیلی خوب می‌دونیم این‌جا کجاست. به نظرت ما احمق می‌آیم؟»
اَل به او گفت: «حرفت که احمقانه‌ست. با این بچه یکی‌به‌دو می‌کنی که چی؟»
به جورج گفت: «گوش کن. برو به سیاهه بگو بیاد این‌جا».
«چی کارش می‌خواین بکنین؟»
«هیچی. کله‌ات رو به‌کار بنداز، زبل. ما با یه سیاه چی‌کار داریم؟»

جورج دریچه‌ای را که به آشپزخانه باز می‌ شد باز کرد. صدا زد: «سَم، یه‌دقه بیا این‌جا».
درِ آشپزخانه باز شد و سیاه آمد بیرون. پرسید: «چیه؟»
دو مردِ پشتِ پیشخوان نگاهی به او انداختند.

اَل گفت: «خیلی خوب، سیاه. همون‌جایی که هستی وایسا».
سمِ سیاه که پیشبند به کمر ایستاده بود به دو مردی که پشت پیشخوان نشسته بودند نگاه کرد. گفت: «چشم، قربان».
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت چهارم .....



اَل از روی چهارپایه‌اش بلند شد.
گفت: «من با این سیاهه و این زبله می‌رم آشپزخونه. سیاه، برگرد برو آشپزخونه. تو هم پاشو برو زبل».

مردِ ریزه‌اندام دنبالِ نیک و سمِ آشپز به آشپزخانه رفت. درِ آشپزخانه پشتِ سرشان بسته شد. مردی که اسمش مکس بود پشت پیشخوان روبه‌روی جورج نشسته بود.
جورج نگاه نمی‌کرد، نگاهش به آینه‌ی سراسریِ آن‌ورِ پیشخوان بود. رستورانِ هِنری پیش‌تر مِی‌ خانه بود، بعد سالنِ غذاخوری شده بود.

مکس توی آینه نگاه کرد و گفت: «خوب، زبل‌خان می‌خواد بدونه این کارها برای چیه؟»
صدای اَل از آشپزخانه آمد: «چرا بهش نمی‌گی؟»
«خیال می‌کنی این کارها برای چیه؟»
«من چه می‌دونم».
«چی خیال می‌کنی؟»
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت پنجم .....



مکس تمامِ مدتی که حرف می‌زد آینه را می‌پایید.
«نمی‌خوام بگم».
«آهای، اَل، زبل می‌گه نمی‌خواد بگه خیال می‌کنه این کارها برای چیه».
اَل از آشپزخانه گفت: «من صداتونو می‌شنوم، خیله خب».

دریچه‌ای را که از آن ظرف‌ها را به آشپزخانه رد می‌کردند بلند کرده بود و یک شیشه سسِ گوجه‌فرنگی زیرش گذاشته بود. اَل از آشپزخانه به جورج گفت: «گوش کن، زبل، برو یه‌خرده اون‌ورتر کنارِ بار وایسا. مکس، تو هم یه‌خرده برو طرفِ چپ».
مثلِ عکاسی بود که عده‌ای را برای عکسِ دسته‌جمعی آماده می‌کند.

مکس گفت: «زبل‌خان، با من حرف بزن. خیال می‌کنی این‌جا چه خبره؟»
جورج چیزی نگفت.
مکس گفت: «من بهت می‌گم. ما می‌خوایم یه نفر سوئدی رو بُکُشیم. تو یه سوئدیِ گنده به اسمِ اَله اَندرسن می‌شناسی؟»
«آره».
«هرشب میاد این‌جا شام می‌خوره، درسته؟»
«گاهی میاد».
«ساعت شیش میاد، درسته؟»
«اگه بیاد».
مکس گفت: «ما همه‌ی این‌ها رو می‌دونیم، زبل. حالا از یه‌ چیزِ دیگه حرف بزن. هیچ سینما می‌ری؟»
«گاهی می‌ رم».
«باید بیشتر بری سینما. برای بچه‌زبلی مثِ تو خیلی خوبه».
«اله اَندرسن رو چرا می‌خواین بکُشین؟ مگه چی‌کارتون کرده؟»
«اون هیچ‌وقت فرصت پیدا نکرده کاری به ما بکنه. اصلاً تا حالا ما رو ندیده».
اَل از آشپزخانه گفت: «یه‌بار بیشتر هم ما رو نمی‌بینه».
جورج پرسید: «پس برای چی می‌خواین بکشینش؟»
«ما واسه خاطرِ یکی از رفقا می‌کُشیمش. یکی از رفقا خواهش کرده، زبل».
اَل از آشپزخانه گفت: «صداتو ببُر. زیادی وِر می‌زنی».
«آخه دارم سر این زبل رو گرم می‌کنم. بیخود می‌گم، زبل؟»
اَل گفت: «داری زیادی ور می‌زنی. سیاهه و زبلِ من خودشون سرِ خودشونو گرم می‌کنن. همچین به هم بستمشون عین دو تا دوست دختر تو صومعه».
«لابد تو هم توی صومعه بودی؟»
«کسی چه می‌دونه؟»
«توی یه صومعه‌ی فردِاعلا هم بودی. حتماً همون‌جا بودی».

جورج به ساعت نگاه کرد.
«اگه کسی اومد تو بهش می‌گی آشپزمون نیستش. اگه ول‌کُن نبود، می‌گی خودم می‌رم آشپزی می‌ کنم. فهمیدی، زبل؟»
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت ششم .....


جورج گفت: «باشه. بعدش ما رو چی‌کار می‌کنین؟»
مکس گفت: «تا ببینیم. این از اون چیزاییه که آدم از قبل نمی‌دونه».

جورج به ساعت نگاه کرد. شش و ربع بود. درِ طرفِ خیابان باز شد. یک راننده‌ی ترموا آمد تو.
گفت: «سلام، جورج. شام میدی بخوریم؟»
جورج گفت: «سم رفته بیرون. نیم‌ساعت دیگه برمی‌گرده».
راننده گفت: «پس من رفتم بالای خیابون».
جورج به ساعت نگاه کرد. بیست دقیقه از شش گذشته بود.

مکس گفت: «قشنگ بود، زبل. تو یه پارچه آقایی».
اَل از آشپزخانه گفت: «می‌دونست من مخشو داغون می‌ کنم».
مکس گفت: «نه. این‌جور نیست. زبل خودش خوبه. بچه‌ی خوبیه. ازش خوشم میاد».
سر ساعت شش و پنجاه و پنج دقیقه جورج گفت: «دیگه نمیاد».

دو نفر دیگر به سالن غذاخوری آمده بودند. یک بار جورج به آشپزخانه رفته بود و یک ساندویچ ژامبون و تخم‌ مرغ درست کرده بود، که مردی می‌خواست با خودش ببرد. توی آشپزخانه دید که اَل کلاهِ لگنی‌اش را عقبِ سرش گذاشته و روی چهارپایه‌ای کنارِ دریچه نشسته و لوله‌ی یک تفنگِ کوتاه را روی لبه‌ی دریچه گذاشته.
نیک و آشپز پشت‌به‌پشت در سه‌کُنجِ آشپزخانه نشسته بودند و دهنِ هر کدامشان با یک دستمال بسته بود. جورج ساندویچ را درست کرده بود، توی کاغذِ روغنی پیچیده بود، توی پاکت گذاشته بود، آورده بود بیرون، مرد پولش را داده بود و رفته بود.

مکس گفت: «زبل همه کاری می‌تونه بکنه. آشپزی هم می‌تونه بکنه، هر کاری بخوای. تو اگه دختر بودی خوب زنی می‌شدی، زبل».
جورج گفت: «چی؟ رفیق‌تون، اله اندرسن، دیگه نمیاد».
مکس گفت: «ده دقه دیگه بهش فرصت می‌دیم».
مکس حواسش به آینه و ساعت بود. عقربه‌های ساعت رفتند روی ساعت هفت، بعد هفت و پنج دقیقه.
مکس گفت: «اَل، بیا بریم. دیگه نمیاد».
اَل از آشپزخانه گفت: «پنج دقیقه دیگه».
در آن پنج دقیقه، مردی آمد تو و جورج گفت که آشپز مریض است. مرد پرسید: «پس چرا یه آشپزِ دیگه نمیارین؟ این‌جا مگه سالن غذاخوری نیست؟»
بعد بیرون رفت .
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هفتم .....


مکس گفت: «بیا دیگه اَل».
«این دو تا زبل و سیاهه رو چی‌کار کنیم؟»
«این‌ها مشکلی نیستن».
«این‌جور خیال می‌کنی؟»
«آره بابا. کار ما تموم شد».
اَل گفت: «من خوشم نمیاد. لای کار بازه. تو زیادی وِر می‌زنی».
مکس گفت: «اَه، ول کن بابا تو هم. باید سر خودمونو گرم کنیم یا نه؟»
اَل گفت: «با وجود این، زیادی وِر می‌زنی».

از آشپزخانه آمد بیرون. لوله‌های کوتاهِ تفنگ زیر کمر پالتوی تنگش کمی‌ برجسته بود. اَل با دست‌های دستکش‌دار پالتوش را صاف کرد.
به جورج گفت: «مرحمت زیاد، زبل. خیلی شانس آوردی».
مکس گفت: «راست می‌گه. باید بلیتِ اسب‌دوانی بخری، زبل».

هر دو از در بیرون رفتند. جورج از پنجره آن‌ها را می‌پایید که از زیرِ چراغ گذشتند و به آن‌ دستِ خیابان رفتند. با آن پالتوهای تنگ و کلاه‌های لگنی عینِ بازیگرهای «وُدویل» بودند. جورج از درِ بادبزنی رفت به آشپزخانه و نیک و آشپز را باز کرد.

سم آشپز گفت: «من از این کارها خوشم نمیاد. من از این کارها خوشم نمیاد».
نیک بلند شد و ایستاد. پیش از آن هرگز دستمال توی دهنش نچپانده بودند. گفت: «یعنی چی؟»
می‌خواست با هارت‌وپورت کردن قضیه را ماست‌مالی کند.
جورج گفت: «می‌خواستن اله اندرسن رو بکُشن. می‌خواستن وقتی میاد شام بخوره با تیر بزننش».
«اله اندرسن؟»
«آره».
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت هشتم .....



آشپز گوشه‌های لبش را با انگشت‌های شستش مالید.
پرسید: «هردوشون رفتن؟»
جورج گفت: «آره. رفتن دیگه».
آشپز گفت: «خوشم نمیاد. اصلاً، هیچ خوشم نمیاد».
جورج به نیک گفت: «گوش کن. بهتره بری یه سَری به اله اندرسن بزنی».
ـ باشه.

سم آشپز گفت: «بهتره هیچ کاری به این کارها نداشته باشی. بهتره اصلاً دخالت نکنی».
جورج گفت: «اگه نمی‌خوای بری، نرو».
آشپز رویش را از آن‌ها برگرداند. گفت: «بچه کوچولوها همیشه خودشون می‌دونن چی‌کار می‌خوان بکنن».

جورج به نیک گفت: «توی یکی از اتاق‌های پانسیونِ هِرش زندگی می‌کنه».
«من رفتم اون‌جا».

بیرون، چراغِ خیابان لای شاخه‌های لختِ یک درخت می‌تابید. نیک توی خیابان کنار خط تراموا راه افتاد و دمِ چراغ بعدی پیچید توی خیابانِ فرعی. ساختمان پانسیون هِرش سه خانه بالاتر بود. نیک از دو پله بالا رفت و دکمه‌ی زنگ را فشار داد. زنی آمد دمِ در.

«اله اندرسن این‌ جاست؟»
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,160
مدال‌ها
10
سکه
18,012
قسمت نهم .....


«باهاش کار داشتین؟»
«بله، اگه هستش».

نیک پشت سر زن از یک ردیف پله بالا رفت و به تهِ یک راهرو رسید. زن در زد.
«کیه؟»
زن گفت: «یه نفر باهات کار داره، آقای اندرسن».
«نیک آدامزم».
«بیا تو».

نیک در را باز کرد و رفت توی اتاق. اَله اَندرسن با لباس روی تخت‌خواب دراز کشیده بود. او قبلاً مشت‌زنِ حرفه‌ایِ سنگین‌وزن بود و قدش از تخت‌خواب درازتر بود. دو بالش زیر سرش گذاشته بود. به نیک نگاه نکرد.
پرسید: «چی شده؟»
نیک گفت: «من توی رستورانِ هِنری بودم، دو نفر اومدن من و آشپز رو بستن، گفتن می‌خوان شما رو بکُشن».
حرفش را که زد، به نظرش احمقانه آمد. اَله اندرسن چیزی نگفت.

نیک گفت: «ما رو بردن توی آشپزخونه. می‌خواستن وقتی اومدین شام بخورین با تیر بزنن‌تون».
اله اندرسن به دیوار نگاه کرد و چیزی نگفت.
«جورج گفت بهتره من بیام شما رو خبر کنم».
اله اندرسن گفت: «من هیچ کاری نمی‌تونم بکنم».
«من به شما می‌گم چه شکلی بودن».
اله اندرسن گفت: «من نمی‌خوام بدونم چه شکلی بودن».
به دیوار نگاه می‌کرد. «ممنون که اومدی منو خبر کردی».
«خواهش می‌کنم».

نیک به مرد گنده که روی تخت‌خواب دراز کشیده بود نگاه کرد.
«نمی‌خواین من برم به پلیس خبر بدم؟»
اله اندرسن گفت: «نه، فایده‌ای نداره».
«هیچ کاری نیست من بکنم؟»
«نه، کاریش نمی‌شه کرد».
«شاید فقط بلوف زدن».
«نه. بلوف نیست».
رو به دیوار گفت: «چیزی که هست اینه که حالشو ندارم پاشم برم بیرون. تمومِ روز همین‌جا بودم».
«نمی‌تونین از این شهر برین؟»
اله اندرسن گفت: «نه. دیگه از این‌ور و اون‌ور رفتن خسته شدم».
به دیوار نگاه می‌کرد.
«حالا دیگه کاری نمی‌شه کرد».
«نمی‌شه یه‌جوری درستش کنین؟»
«نه. افتادم تو هچل».
با همان صدای بی‌حال حرف می‌زد.
«کاریش نمی‌شه کرد. بعداً شاید تصمیم بگیرم برم بیرون».
نیک گفت: «پس من برمی‌گردم پیش جورج».
اله اندرسن گفت: «مرحمت زیاد».
به طرف نیک نگاه نکرد. «ممنون که اومدی».
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Elora
بالا