• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
بسم حق
نام اثر: اولین سیاحت
ژانر: معمایی، فانتزی، اجتماعی
به قلم: توکا راد
ناظر: @یآس
خلاصه:
دخترک به آرزوی خود می‌رسد.
اولین سفر دریایی خود را آغاز می‌کند، به دنبال قلب دریا قدم می‌گذارد.
درخت جاویدان، درخت خیالی که مرده را زنده، پیر را جوان می‌کند و بیمار را شفا می‌بخشد!
 

Ayli🌙

[مدیر ارشد بخش کتاب+مدیرتالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
174
سکه
831

IMG_20250804_152800_400.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!



از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


◇| قوانین تایپ آثار |◇

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


◇| اتاق پرسش و پاسخ تالار کتاب |◇

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


◇| درخواست طراحی جلد آثار |◇


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


◇| نقد و تگ‌دهی به آثار |◇


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


◇| درخواست کاور تبلیغاتی |◇


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


◇| درخواست تیزر آثار |◇

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


◇| اعلام پایان تایپ آثار |◇


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


◇‌| درخواست انتقال و بازگردانی آثار |◇


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


◇| تالار آموزشگاه |◇


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
Last edited:
امضا : Ayli🌙

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
مقدمه:

او خواست، تصمیم گرفت انجام دهد کاری که دیگری نتوانست!
دودید، شکست خورد، زمین خورد، زخمی شد، باز هم دودید.
او تصمیم خود را گرفته بود، قرار هم نبود از تصمیم خود منصرف شود و عقب بکشد، می‌خواست موفق شود.
دودید، شکست ولی رسید، موفق شد و دید طعم رسیدن چقدر شیرین است!
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
به اطراف نگاهی انداختم و موهای خود را جمع کردم، همگی در حال خرید بودند. همهمه‌ی شدیدی بود، دنبال چه کسی باید می‌گشتم هنوز نمی‌دانم! قدمی به سمت کلبه‌ی کوچک دریا برداشتم و تقه‌ای به در زدم، پیرمردی سرش را از برگ‌هایی که جلویش بود بلند کرد و به چشم‌هایم خیره شد. موهای بلند حنایی‌اش را بر روی شانه‌هایش انداخته بود و یک عینک شیشه‌ای به چشم‌ زده بود. به ریش‌هایش خیره شدم و به این فکر افتادم که چگونه با این ریش‌ها غذا می‌خورد؟ قدمی به سمتش برداشتم و موهای خود را به پشت گوشم هدایت کردم و ل*ب زدم:
- دنبال فرانک می‌گردم.
دستی به ریش خود کشید و از جای خود بلند شد، لباس سفیدی به تن داشت. یک‌ان، ان را مرده‌ای دیدم که کفن به تن کرده است. افکارم را پاک کردم، نزدیک‌تر شد و به میز خود تکیه داد و دستش را در جیب خود فرو کرد. با صدای گرفته و بمی که گویا قصد داشت خود را لات و بزرگ نشان دهد گفت:
- فرانک رو می‌خوای چی‌کار تو؟
چه می‌گفتم؟ کسی حرفم را باور می‌کرد؟ کسی مرا می‌فهمید؟ هیچ‌کس باور نمی‌کرد دریا قلبی نیز دارد. نفسی کشیدم و گفتم:
- می‌خوام به دریا سفر کنم می‌خوام اون همراهیم کنه، پول زیادی هم بهت میدم.
مرد قدمی به سمتم برداشت و گفت:
- چقدر میدی؟
دستی به موهای حنایی‌ام کشیدم و گفتم:
- پنجاه سکه‌ی طلا، چطوره؟
صدایی نظرم را جلب کرد، به سمت صاحب صدا برگشتم و به مردی قد بلند و چهارشانه خیره شدم. موهای مشکی‌اش بلند بود و همانند این مرد بر شانه‌اش ریخته شده بود. چه آدم‌هایی هستند؟ مگر نمی‌تواند موهای خود را کوتاه کنند؟
بیخیال افکارم شدم، مرد قدمی‌ به سمتمان برداشت و گفت:
- فرانک این همه ارزش داره؟
ل*ب‌هایم را با زبان تر کردم، دست‌هایش را در جیب‌های خود فرو کرد، اگر فرانک را پیدا نمی‌کردم ناچار به تنها رفتن بودم. به ان مرد خیره شدم و گفتم:
- شاید بیشتر از این!
قهقه‌ای بلند سر دادند، کوله‌ی خود را جابه‌جا کردم و به مرد خیره شدم. عصبی بودم، به شدت به اعصابم خطور کرده بودند. دوست نداشتم یک زن را این‌گونه مسخره کنند. اخم کردم، خب آن‌ها چرا باید از این اخم من بترسند؟ من خود از اندام ورزیده‌ی ان دو می‌ترسم، نکند واقعا فکر کنند من پول دارم، مرا زندانی کنند یا بکشند؟ نه امکان ندارد… وای نکند اتفاقی برایم بی‌افتد؟ امیلی حواست کجاست؟ به آن مرد خیره شدم و با جدیت تمام ل*ب زدم:
- کجا می‌تونم فرانک رو پیدا کنم؟
صدای کفش‌های ان مرد نزدیک‌‌تر می‌شد. کنار پیرمرد ایستاد و گفت:
- خب من فرانکم چی‌کار داری؟
یک‌ تای ابروی خود را بالا کشیدم و گفتم:
- با من بیا کارت دارم.
از کلبه چوبی خارج شدیم، استرس تمام وجودم را فرا گرفته بود. نکند دروغ گفته باشد؟ نه او چرا باید به من دروغ بگوید و‌ خود را فرانک معرفی کند؟ به دست‌های قوی و ورزش‌کارش خیره شدم و آب دهانم را بی‌صدا قورت دادم.
 
Last edited:

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
به چشم‌هایش خیره شدم، می‌ترسیدم اگر او هم همانند خانواده‌ام مرا به مسخره‌ی خود بگیرد چه؟
به دریا خیره شدم، دل به دریا زدم و به او نگاه کردم. با زبان خود ل*ب‌هایم را تر کردم:
- من دنبال درخت دریا می‌گردم، به اصطلاح قلب دریا.
مشخص بود تعجب کرده است، مردمک چشم‌هایش بزرگ شد ولی چیزی بروز نداد. لبخندی به ل*ب زد و با تعجب پرسید:
- چرا دنبال اون درخت می‌گردی؟
چرا باید به او پاسخ می‌دادم؟ مگر به او مربوط بود؟ نبود! ولی باید پاسخش را می‌دادم چرا که حتما باید با او سفر کنم. فِرانکْ برای این سفر یکی از واجبات است. دوست پدرم او را به خوبی می‌شناسد و می‌داند چقدر به دل دریا سفر کرده است، می‌داند آدم کارکشته‌ای است. لبخندی به ل*ب می‌زنم:
- نیازی نیست به این سوال تو پاسخ بدم همراهم میایی؟
فرانک کمی به فکر فرو می‌رود شاید جوابش به من نه باشد و باید در آن موقع به دنبال راه دیگری باشم. دستش را در جیب شلوار قهوه‌ای سوخته‌اش فرو کرد و گفت:
- باشه ولی این راه سرابه و من آخرش پولم رو می‌گیرم.
کمی در دلم خوشحال بودم که راضی شده است تا همراهی‌ام کند؛ اما گفتن کلمه «سراب» کمی مرددم کرد. نمی‌دانم شاید همان‌طور که او می‌گوید باشد. به کشتی‌های روبه‌رو اشاره کرد و گفت:
- با پولی که میدی می‌تونی بهترین کشتی رو انتخاب کنی ولی راه دریا رحم نداره و ممکنه هر لحظه غرق بشی.
دستم را به موهای خود کشیدم و آن‌ها را از بند آزاد کردم. موهای لختم بر روی شانه‌هایم ریخت. با اینکه دختر هستم موهایم از موهای او کوتاه‌تر است. به کشتی‌ها نگاهی انداختم:
- من از کشتی هیچی نمی‌دونم از نظر تو کدوم بهتره؟
لبخندی به ل*ب زد، نکند در دل خود مرا مسخره می‌کند و به ریش نداشته‌ی زنانه‌ام می‌خندد؟ سرم را به سمت کشتی‌ها چرخاندم و نگاهی سریع به همه‌ی آن‌ها انداختم، قدمی به سمت اسکله برداشتم و به کشتی‌ها و قایق‌ها نزدیک‌تر شدم. نکند در این مسیر بمیرم؟ نکند در این مسیر فرانک را نیز به کشتن دهم؟ صدای فرانک زنجیره‌ی افکارم را پاره کرد:
- انتخاب من اون کشتی قهوه‌ای، از همه‌ی این کشتی‌ها بهتره.
به کشتی نگاهی انداختم، نه خیلی بزرگ بود نه خیلی کوچک که در طوفان غرقم کند. با سر تایید کردم و به چشم‌های قهوه‌ای روشنش خیره شدم. بی‌اعتنا به سمت کشتی قدم گذاشت و گفت:
- نظرم عوض شد، اگه دریا باعث بشه تو بمیری من پول رو از کی بگیرم؟
پوفی کشیدم و به او نزدیک شدم، از لحاظ اندامی و قدی هیچ شبیه نبودیم. من در کنار او همانند مورچه در کنار فیل بود. مردک چه خوردی مگر؟ لبخند زدم:
- من هم نمی‌تونم تمام پول رو الان پرداخت کنم، نصف رو الان پرداخت می‌کنم نصف رو بعد از رسیدن به اسکله.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
سیگارش را روشن کرد و به دریا خیره شد، واقعا فکر می‌کند با یک احمق سخن می‌گوید؟ چه بگویم شاید واقعا احمق هستم. آخر کدام انسان عاقلی چنین حرف بی‌عقلی می‌زند. دریا مگر قلب دارد؟ دوباره صدای فرانک افکارم را پرپر کرد:
- الان آماده‌ای؟
آماده بودم؟ نمی‌دانم، شاید برای رفتن به دریا و پیدا کردن قلب دریا زیادی پیش رفتم؛ ولی نمی‌توانم دوباره برگردم. سری تکان دادم و گفتم:
- تو فکر کن من الان آماده‌ام.
قهقه‌ای بلند سرداد و سیگارش را در دریای ابی انداخت و گفت:
- همین الان حرکت می‌کنیم.
به سمت کشتی رفت و وارد کشتی شد و بلند فریاد زد:
- استفن کار این کشتی رو انجام بده یک سفر ۸ ماهه داریم.
چه گفت؟ چند ماه؟ یعنی من به کریسمس نمی‌رسم؟ یعنی نمی‌توانم به جشن بروم؟ مهم‌تر از این نمی‌توانم ۸ ماه خانواده‌ام را ببینم؟ البته جان صدها آدم درمیان است، من شده باشد ۱۰ سال باید به این درخت برسم. می‌ترسم، ترس از دست دادن دارم، عذاب وجدانی که نکند بعد از رفتن به این سفر این مردک را به کشتن دهم. نکند هر دو با هم بمیریم. مجددا صدای فرانک مانع بیشتر شدن فکر‌هایم شد. به سمتش نگاهی انداختم:
- ممکنه نیم ساعت طول بکشه، نگفتی برای چی داری میری اون‌جا؟
پوف کلافه و پر از استرسی کشیدم:
- گفتم که لازم نکرده بدونی.
لبخند ملیحی زد و شانه‌ای بالا انداخت:
- باشه پس منم… .
می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید. دیگر کلافه شده بودم، عصبی نگاهش کردم:
- اصلا کار درستی انجام نمیدی.
قدمی به سمتم برداشت و من یک قدم از او فاصله گرفتم، البته چند متری با هم فاصله داشتیم؛ ولی خب از او ترسیده‌ام.
- من باید بدونم جون خودم رو برای چی دارم به خطر می‌ندازم.
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
مجددا پوف کلافه‌ای کشیدم، هر لحظه بیشتر از قبل عصبی‌تر می‌شدم، آقای برایان از او به خوبی تعریف کرده است. نمی‌دانم کار درستی می‌کنم یا نه، تنها می‌دانم تصمیم خود را گرفته و می‌خواهم این کار را انجام دهم. دستی به شانه‌ام خورد هر چه تا الان بافته بودم شکافته شد. ابرویی بالا انداخت و گفت:
- یک سوال پرسیدم جوابش این‌قدر سخت بود؟
شانه‌ام را تکان دادم:
- من در شهر کستلمتزانو زندگی می‌کنم، یک بیماری خیلی بدی وارد شهر شده و امکانش هست به شهرهای اطراف هم برسه باید به اون درخت برسم.
فرانک لبخندی زد، دیگر واقعا به خوبی احساس کردم که مرا در ذهن خود احمق می‌خواند. لبخندش هر لحظه بیشتر می‌شد و من هر لحظه عصبی‌تر؛ ولی متاسفانه عصبی بودن من هیچ فایده‌ای ندارد. او کار خود را می‌کند. مردی با لباس‌های گشاد و پاره پاره به سمتمان آمد، این‌جا نه یک حلاق پیدا می‌شود نه لباس؟ این چه سر و وضعیتی است؟ کیف خود را که سنگینی‌اش شانه‌ام را آزار می‌داد بر روی زمین انداختم و نشستم، مردک با یک اخم گفت:
- فرانک کار کشتی رو انجام دادم.
فرانک به من نگاهی انداخت و گفت:
- پاشو برای چی نشستی؟
کاش اصلا نمی‌امدم، کاش بیخیال می‌شدم، کاش الان می‌توانستم برگردم؛ ولی امید یک شهر به من است. چگونه می‌توانم آن‌ها را ناامید کنم. با کلافگی بسیار زیاد از جای خود بلند شدم. به سمت کشتی حرکت کردیم. به تمامی نقاط کشتی نگاه انداختم و در هیچ نقاط جایی تمیز پیدا نکردم.
- میگم میشه بگید دقیقا این آقای استفن چی‌کار کرده؟
فرانک به سمتم برگشت و دستی به ریش خود کشید و گفت:
- خدمتکار ‌پدرته؟ پول می‌گیره تمیز می‌کنه.
سری به نشانه تاسف چرخاندم و به سمت صندلی چوبی قدم گذاشتم، یک دستمال از کیف خود بیرون کشیدم و به صندلی کشیدم
 

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
نمی‌دانم این نیم ساعتی که گفت چه کاری انجام داد، دستمال کشیدم بر روی صندلی‌های کشتی این‌قدر سخت بود. بر روی صندلی نشستم، نفس‌های گرمی به کمرم می‌خورد، صدای نفس‌هایش محکم و عصبی بود. آرام سرم را چرخاندم و با غرش ببری روبه‌رو شدم. برگشتنم با فریاد گوش‌خراشم فاصله‌ی چندانی نداشت. یک آن دستی روی دهانم قرار گرفت و صدایم را خفه کرد. با ترس به فرانک نگاهی انداختم:
- تو… تو احمقی چیزی هستی؟
از ترس تمام بدنم می‌لرزید. از کشتی بیرون رفتم، کوله‌ام را محکم‌تر گرفتم، فرانک با لبخندی بر روی صندلی نشست و ببر را نوازش کرد. متعجب بودم، این ببر چرا این‌گونه است؟ چرا این‌قدر آرام است؟ غرش ببری‌اش فقط برای من بود؟ هنوز آن لبخند مسخره‌اش روی لبانش بود:
- نترس بیا، آموزش دیده‌اس، کاریت نداره.
از انتخاب خود، از تصمیم اشتباه خود عصبی بودم. البته از رفتن و پیدا کردن آن درخت نیز نیز پشیمان بودم. درختی که معلوم نیست اصلا راست است یا دروغ! به فرانک نگاهی انداختم:
- من با این هیچ‌جا نمیام.
فرانک قهقه‌ای بلند سرداد و بعد با اخم خیلی جدی نگاه خود را به سمتم کشاند:
- این اسم داره، اسمش هم هانتره.
کلافه پوفی کشیدم، نمی‌دانم چه بر سرم خواهد آمد. سوار کشتی شدم، نگاه پر از ترسم را به سمت هانتر چرخاندم:
- مطمئنی با من کاری نداره؟
فرانک سری تکان داد و مطمئن گفت:
- آره، هانتر رو من بزرگ کردم، نگران نباش.
بر روی صندلی نشستم، صندلی که سه متر با هانتر فاصله داشت. گویا هانتر دوری و دوستی را دوست نداشت، دوست داشت نزدیک شود و کنارت بنشیند. هر قدم که او نزدیک‌تر می‌شود من پشیمان‌تر می‌شوم. هانتر کنارم دراز کشید و چشم‌هایش را بست. واقعا آن‌گونه که فرانک می‌گوید او اهلی‌ست؟ هم از او محافظت می‌کند هم کنار اوست.
- من تا به حال ندیدم کسی ببر نگه داره.
هوای پاک دریا را به ریه‌های خود هدیه دادم، به آسمان ابی پر از پرنده خیره شدم، لبخندی به ل*ب نشاندم، صدای فرانک حواسم را پرت کرد:
- هنوز زیاد دور نشدیم، همین الان حرکت کردیم، می‌خوای منصرف بشی؟
به فرانک نگاهی انداختم، کت خود را در آورده بود، بازو‌های خود را بیرون انداخته بود. با این اندام معلوم است ببر نگه می‌دارد قرار نیست مثل من گربه داشته باشد. سوالش را بی‌پاسخ گذاشتم، شاید جواب خود را گرفته باشد.
 
Last edited:

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
ولی گویا دوست داشت جواب دیگری بشنود. ناامیدی در دلم رخنه کرده است و نمی‌دانم اگر پشیمان نشوم چه بلایی بر سرم خواهد آمد و اگر پشیمان شوم همه از من ناامید خواهند شد.
از جای خود بلند شدم و موهایم را دوباره در حصار کش خود قرار دادم. کیف خود را بر روی صندلی گذاشتم:
- غذا برای خوردن هست؟
فرانک نگاهی به من انداخت و به روبه‌رو خیره شد:
- اره پایین تو یخچال هست، ولی برای هشت ماه کافی نیست.
مجدد هشت ماه را به زبان آورد. نکند شوخی نباشد و من هشت ماه در دریا بمانم؟ نکند ان‌طور که می‌گوید ان‌جا بمیرم؟ سرم را بلند کردم و نگاهی به هانتر انداختم:
- واقعا هشت ماه قراره طول بکشه؟
این‌بار قهقه‌ای بلند سرداد:
- نه، می‌خواستم بترسونمت، حداقلش ۳ ماه تو راهیم… .
مکثی کرد و با یک ناامیدی گفت:
- رفتنت اشتباهه… راستی اسمت چیه؟
به سمتش رفتم و کنارش ایستادم، دست‌هایم را بر روی بدنه کشتی گذاشتم:
- آنجلا.
دریا را دوست داشتم، آرام و عمیق! نه او سخنی گفت و نه من سکوت را شکستم. چرا رفتنم به ان‌جا اشتباه است؟ سرم را به ستون چوبی تکیه دادم، هنوز نگاهم به دورترین نقطه دریا بود. دستی بر روی شانه‌ام قرار گرفت. به فرانک نگاهی انداختم، به صندلی اشاره کرد، به سمت صندلی رفتیم. کنار هانتر نشست:
- آنجلا ببین نمی‌خوام منصرفت کنم چون نمی‌تونم ولی مسیر طولانی و سختیه.
می‌دانم، هر آنچه را که او می‌گوید را من نیز می‌دانم، می‌دانم شاید دیگر چهره‌ی معصوم و زیبای برادرم را یا چهره‌ی فرسوده و پیر مادربزرگم را نخواهم دید. می‌دانم همه این‌ها را؛ اما چه کنم؟ شانس خود را امتحان نکنم؟
سرم را بیخیال بر روی زانوهای گذاشتم و چشم‌هایم را بستم.
 
Last edited:

gece ayı

[مدیر تالار ادبیات + ناظر+مترجم+ویراستار آزمایشی]
Staff member
LV
2
 
Joined
Aug 12, 2023
Messages
527
Awards
4
سکه
2,425
***
«دانای کل»
نمی‌دانست چه بر سرش خواهد آمد، از آخر این راه خبر نداشت، در دلش ناامیدی‌های کوچکی به آرامی شکل می‌گرفت. تنها امید او در بین این ناامیدی‌های کوچک و بزرگ یک امید خیالی بود، که شاید آن درخت واقعا وجود داشته باشد. برای همین یک امید کوچک تمامی ناامیدی‌های دلش را کنار می‌زد. فرانک نگاه‌های ریز و تیز خود را هر از گاهی بر روی آنجلا می‌انداخت. نه می‌توانست نسبت به آنجلا بی‌تفاوت باشد نه توانسته بود او را راضی کند. آنجلا کت مشکی‌اش را درآورد. موهایش را محکم‌تر بست و دراز کشید. به آسمان آبی خیره شد. فرانک که هنوز نگاهش به او کشتی را هدایت می‌کرد. هر دو به خوبی می‌دانستند دریا به شدت بی‌رحم است. آرامش قبل طوفانش هم زیباست. فرانک با زبانش ل*ب‌های خود را تر کرد:
- اگه می‌خوای بخوابی و استراحت کنی اتاقک‌های پایین مناسبه نه صندلی‌های چوبی این بالا.
آنجلا از جای خود بلند شد. به هانتر نگاهی انداخت. ترس کوچکی از هانتر نیز هنوز در وجودش بود.
- نه خوبه، هانتر از بچگی باتوه؟
فرانک مجدد بیخیال هدایت کشتی شد و کنار هانتر نشست.
- اره از بچگی با منه، این سومین هانتریه که من بزرگ کردم.
آنجلا متعجب به فرانک نگاه کرد، فرانک از تعجب بیش از اندازه‌ی آنجلا قهقه‌ای بلند سر داد:
- نترس دختر جون، همه‌شون ببر نبود، ولی خب تنها رفیق و همدم من همینه.
دست نوازشگرش را بر روی بدن ببر کشید. هر چقدر بیشتر می‌گذشت خشم بین آنجلا و فرانک کمتر می‌شد. فرانک از این‌که به دریا بیایید خوشش نمی‌آمد و آنجلا چون فرانک مرد بود از او خوشش نمی‌امد. آنجلا نه تنها از فرانک بلکه از هیچ مردی در ایتالیا خوشش نمی‌امد.
 
Top Bottom