• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[ارشد عمومینو+مدیر مینیمال+گرافیست+ناظر-آزمایشی]
Staff member
LV
3
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
385
Awards
6
سکه
2,102
اورال زمزمه وار برای یونا می‌خواند:
دخترِ ماه، آرایش جهان
گریه نکن، پنهان نشو
اعتماد کن، دستم رو بگیر
هروقت که از جهان کینه‌ای به دل گرفتی
درون کت مشکی رنگ بزرگ من پنهان شو.
خودت رو درون آغوش من جا کن.
حرارت قلبت رو به قلب سرد من هدیه کن.
صدای من همیشه اسمت رو با عشق صدا میزنه،‌ هر مکان،
هر زمان، هر لحظه...
موهامو نوازش کن، آرامش ماه رو بهم هدیه کن.
دستت لابه‌لای موهای پیچ و تاب خورده‌ی من
نگاهت مایه‌ی آرامش من
دستت رو به من بده دختر تنهای عمارت
قلب شکوفه‌زده ات رو شکوفا تر خواهم کرد
دریای چشمات منو از خود بی‌خود می‌کنه
آبی لرزان اونا قلبمو می‌لرزونه
گونه‌های سرخت رنگ تازه‌ای به زندگی سیاه و سفید من دادند.
من و تو، باهم به دنیا حکومت خواهیم کرد.
ای ملکه‌ی ماه، ای ملکه‌ی قلب من
بانوی اول دنیای ماورا...
کنار من بخواب و غم دنیا رو فراموش کن
کابوس هاتو فراموش کن
تو دیگه منو داری، توی رویا هات دنبالم نگرد.
من همین الانشم کنارتم، تا ابد، تا پایان جهان موازی.
-آینازاولادی


#آنتروس
#آینازاولادی

 
Last edited:
امضا : آینازاولادی

آینازاولادی

[ارشد عمومینو+مدیر مینیمال+گرافیست+ناظر-آزمایشی]
Staff member
LV
3
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
385
Awards
6
سکه
2,102
تا به مقصد می‌رسند ما نیز سرکی به بخشی تلخ از خاطرات آنتروس جوان خواهیم زد.
*** پونصد سال قبل ***
چند ماهی از نقل مکان اورال به عمارت می‌گذرد.
او به زندگی در کنار انسان‌ها کاملا عادت کرده است.
روزی از همان روز‌های کزایی مادر عزیزتر از جانش به آن مکان آمد تا اورال را قانع کند‌.
آن روز کزایی سالگرد ولادت شاهزاده‌ی جوان آنتروس‌ها بود.
اورال کنار شومینه نشسته و به آتش سرخ و نارنجی درون آن خیره گشته.
کاترین درحال آماده سازی کیکی کوچک و سوپ جلبرگ است.
سکوتی عمیق عمارت را فرا گرفته است.
درب عمارت محکم توسط باد باز شد.
اورال و کاترین متعجب به طرف درب ورودی رفتند.
مادر اورال، ملکه‌ی آنتروس‌ها و آنالیا‌ها به قلعه‌ی تاریک پسرش آمده.
جلو آمد و با چشمان لرزانش، پسرش را درون آغوشش کشید.
پسر حتی ایده‌ای برای صحبت کردن نداشت.
مادر عقب رفت و دستی بر صورت زخمی و شکسته‌ی پسرش کشید.
اورال صورتش را برگرداند.
از ته قلبش صدایش کرد:
- اورال... لطفا تمومش کن!
پسر سخنی بر زبان نیاورد و به سمت اتاقش رفت.
نیمه راه بود که مادرش فریاد زد:
- بسه دیگه، بیا برگرد پیشمون؛ بیخیال اون دختره‌ی بدردنخور شو!
اورال دستانش را مشت کرده و فشرد.
برگشت و با چشمان طوفانی‌اش پاسخ مادرش را داد:
- مامان، نمی‌تونم ازش دست بکشم؛ لطفا صبر کن، من پیداش می‌کنم و با ملکه‌ی خودم بر می‌گردم.
مادرش کلافه دستی بر پیشانی‌اش کشید و آهی عمیق سر داد.
- باشه هرکاری که دلت می‌خواد بکن؛ اما یادت نره تو دیگه پسر من نیستی؛ من هیچ پسری به اسم اورال ندارم!
اورال جلو آمد و رو به روی مادرش که داشت به سمت درب خروجی می‌رفت ایستاد.
قد هردو بلند، کشیده و برابر بود؛ رخ در رخ شدند.
- مامان... نباید انقدر سنگ‌دل باشی.
مادر لبخندی زد و با نگاه سرد و خرد کننده‌اش پاسخ داد:
- تو دیگه پسر من نیستی، اون دختره‌ی نکبت رو پیدا کن و باخودت بیارش؛ باهاش ازدواج کن و به تخت جانشینی بشین.
منم دنبال همینم، هیچ حسی به عنوان مادر از این به بعد بهت ندارم! مثل سگ می‌تونی توی اون کاخ به عنوان پادشاه آینده با زنت زندگی کنی؛ همین که برگردی منم می‌تونم کلید خانوادگی رو پس بگیرم بعدش تا آخر دنیا رهات می‌کنم.
دهانش را کج کرده و با سردی تمام با تنه زدن به اورال از کنارش گذشت و از آن درب منحوس خارج گشت.
پسر لحظه‌ای صدای شکسته شدن قلب بلورینش را شنید.
قلبی که جز پاکی چیزی درون آن یافت نمی‌شد.
شکست، خرد و خاکشیر شد.
چشمان طوفانی‌اش همانند یک سونامی عظیم مخدوش شدند.
ل*ب‌های خشکیده‌اش توانایی سخن گفتن نداشتند.
سیل‌های دریای چشمانش به سرعت و با خشونت تمام خودشان را به صورتش کوبیده و آن را زخمی می‌کردند.
صدای قلبش را نمی‌شنید.
دستش را به سمت قفسه‌ی سینه‌اش برد.
به زمین افتاد و دست از سرش گرفت و شروع به زجه زدن کرد.
صدای غرش‌های، ساقه‌های قلبش را از ته‌ حلقش رها شدند.
مرور کرد؛ مادری که از آنالیای معشوقش‌هم او را چندین برابر بیشتر دوست داشت؛ مادری که کودکی‌اش را درون آغوشش و گریه‌هایش را بر شانه‌هایش جا گذاشته بود.
دستان نوازش گری که در بیماری و ناخوشی، حتی در کودکی و شادی نوازش می‌کردند.
گرمای محبتی که تنها پناه امن تاریکی‌های روزگارش می‌شد.
حال با بی‌رحمی تمام او را بخاطر یک نافرمانی شایدم یک گستاخی کوچک محکوم به طرد شدن و برابر بودن با یک اسباب‌بازی می‌کردند.
احساس می‌کرد ولادت که هیچ، دنیا برایش مفهومی نداشت.
نفسش بالا نمی‌آمد و حتی کسی نبود کنارش که بتواند مقداری از آن درد متحمل شده توسط روحش را برایش بیان کند.
احساس می‌کرد در این لحظه فقط به اندازه‌ی یک کلید ارزش دارد.
پس الان دگر چه کسی برایش باقی مانده؟ پدرش؟ او هیچ‌وقت با آن پادشاه پیر همچین را*ب*طه‌‌ای نداشت‌.
حس می‌کرد از پشت خنجری محکم درون ریه‌هایش فرو کرده‌اند.
او هرگز تصورش را نمی‌کرد این سخنانی که سنگ را می‌سوزاند و پودر می‌کند، از مادر خودش شنیده شوند.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom