• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[ارشد عمومینو+مدیر مینیمال+گرافیست+ناظر-آزمایشی]
Staff member
LV
3
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
368
Awards
6
سکه
2,011
نام اثر: سِرا
نویسنده: آینازاولادی
ژانر: عاشقانه، جنایی ‌پلیسی، فانتزی، ترسناک
ناظر: @YAS
خلاصه:
سِرا، او از میان تاریکی بیرون آمده تا دست ‌لی‌هانمون را گرفته و با خود به ماجراهای عجیب آن گارآگاه مرموز سفر کند.
شب محفل جستجو به دنبال سرنخی آشناست.
سِرا همان چراغی است که فردی مستحکم همانند لی‌هانمون به وجودش در زندگی‌اش نیازمند است، تا بتواند جواب‌ها را پیدا کند.
جواب‌هایی از زندگی پدر و‌ مادرش که سخت در تلاش برای حل معما‌هایشان است.
معماهایی که هرگز بدون وجود آن دو، مسیر خودشان را یافت نخواهند کرد.
رازهای زیادی میان آشنایی آن دو و خط گذشته‌ی والدین پسر برای برملا شدن وجود دارد....

مقدمه:
هرگاه که با خود به شب می‌اندیشی و آن را از پنجره‌ی کوچک خانه‌ات تماشا می‌کنی، چیزی جز زیبایی نخواهی دید!
بلعکس این ظاهر زیبا، پشت پرده‌ی آن، داستان‌های ترسناک، مرموز و مخوفی مخفی گشته‌اند.
تو درخانه‌ی امن خود هرگز متوجه‌ی آن‌ها نخواهی شد.
افرادی در سایه‌های تاریک شب خود را مخفی کرده‌اند تا بتوانند فردی تنها را در دام شرور و شیطانی خود گیر بیاندازند.
تو می‌توانی طعمه نباشی، سعی کن کسی باشی که آن‌ افراد شرور را شکار ‌می‌کنی!
تقدیم به مادرم که تنها تکیه‌گاه من در تمام مراحل زندگی‌ام است.
و تقدیم به کسانی که مرا همیشه باور دارند.
- آینازاولادی
 
Last edited:
امضا : آینازاولادی

Ayli🌙

[مدیر ارشد بخش کتاب+مدیرتالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
163
سکه
776
IMG_20250725_202236_092 (3).png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

آینازاولادی

[ارشد عمومینو+مدیر مینیمال+گرافیست+ناظر-آزمایشی]
Staff member
LV
3
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
368
Awards
6
سکه
2,011
هنگامی که در کره‌ی جنوبی عدالت به‌طور ضعیفی برای همگان اجرا می‌شود؛ افرادی نیز درحال تلاش برای تبدیل شدن به مجری قانون هستند.
یکی از همین افراد، لی‌هانمون، فردی جوان و پر تلاش و متولد شده در طبقه‌ی متوسط جامعه است.
او به تنهایی زندگی می‌کند و رویای تبدیل شدن به منجی مردم را در سر می‌پروراند.
تقریبا در محدوده‌ی بازه‌ی بیست سالگی‌ خط زمانی‌اش سیر می‌کند.
شاید‌هم هنوز به نقطه‌ی بیست نرسیده‌.
جوانی پر انرژی و خاص و باهوش است.
او در طول روز سر کار پاروقت حاضر و شب را به درس خواندن می گذراند.
او توانایی خواندن درس های سخت و حجیم را در یک شب و در عرض پنج ساعت را دارد.
همین که نیمه‌شب آغاز می‌شود، افکارش هم‌چون کتاب‌خانه‌های بزرگ دسته بندی و منظم می‌شوند.
امسال تصمیم دارد همزمان با تولد بیست‌سالگی‌اش در دانشکده‌ی افسری سئول قبول شود.
او آرزو دارد تا فردی بزرگ در این عرصه شود، درست‌کار و عادل.
هم‌زمان در آزمون وکالت و افسری شرکت خواهد کرد.
هرکدام را که قبول بشود او را راضی خواهد کرد، اما الویت و رویایش درون داشنکده‌ی افسری نهفته شده است.
هرگز کسی نباید از آرزوی او بویی ببرد.
او دلایل خود را برای این خواسته را دارد.
*** ماه مي، 17, 2024، سئول***
لی‌هانمون، او امروز با تنفسی عمیق بعد از ماه‌ها تلاش و سخت کوشی به دنبال مسیر آرزوهایش خواهد رفت تا شانس خودش را امتحان کند.
او کمی کم حرف و ساکت است.
ساده پوش و مرتب است؛ نظافت نشانه‌ی ثروت نیست، اما می‌تواند دال بر موفق بودن او باشد.
صبح زود از خواب بیدار شده، هنگامی که به آشپزخانه رفت و درب یخچال کوچکش را باز کرد با هیچی مواجه شد؛ قطره‌ای آب از سقف بر سر او فرود آمد.
بالا را نگاه و با آه به سمت کمد لباس‌هایش رفت، ظاهرش را مرتب و بدون خوردن صبحانه‌ از منزلش خارج گشت.
مداد نصفه نیمه و یک بطری آب را به همراه جزوه‌هایش در آغوش گرفته و به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کرد.
او پنج دقیقه در ایستگاه منتظر ماند.
اتوبوس رسید.
به همراه تعداد زیادی از داوطلبان دیگر سوار شد.
امروز برای او تعیین خواهد کرد سرنوشت چه خوابی برای او دیده است.
هانمون بااسترس و اعتماد بنفس واردشد؛ جایگاه خود را پیدا و نشست.
بطری آبش را زمین گذاشته و آماده‌ی امتحان شد.
برگه‌ها را پخش کردند، نوبت به هانمون رسید.
دستانش می‌لرزید.
برگه‌را خواند، حال که امتحانش در طول روز است چگونه بایستی از مغزش کار بکشد؟
حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند، تنها راهی که دارد بریدن قسمتی از پوست دست خودش است.
درد باعث می‌شود مغزش موقتا بیدار و همه‌چیز به یادش بیاید.
تیغ را از کفشش بیرون آورده و با کمک آن مچ دستش را خراشید.
درد تا مغز و استخوانش پیچیده شد.
مغزش به کار افتاد.
او در این مدت حدود سی دقیقه تا خنثی شدن اثر درد زمان دارد.
هرچه زودتر باید همه چیز را روی برگه پیاده کند.
او توانست، برگه‌اش را پر کرده و زود تر از همه تحویل داد.
با ادای احترام به مراقب‌ها و برداشتن وسایلش آن‌جا را به بیرون ترک کرد.
موبایلش را روشن و به عکس پدر و مادرش خیره گشت.
لبخندی هم‌چون شقایق‌های کوهی به صورت زیبای مادرش تحویل داد.
او تا خانه راه زیادی نخواهد داشت، اما اول باید به کار پاره‌وقتش برسد تا بتواند اجاره خانه‌اش را سر موقع پرداخت و شام شب را نیز خریداری کند.
#سِرا
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[ارشد عمومینو+مدیر مینیمال+گرافیست+ناظر-آزمایشی]
Staff member
LV
3
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
368
Awards
6
سکه
2,011
هانمون سوار اتوبوس شده و تا ایستگاه اینچئون مسافت را طی کرد.
پیاده شده و به سرعت به سمت کتاب‌فروشی رفت.
اولین شغل او با مسئول بک کتاب فروشی کوچک در حاشیه‌ی خیابان اینچئون شروع می‌شود.
یک کتاب‌خانه‌ی کلاسیک و نقلی.
از پشت ویترین شما یک کتاب فروشی را مشاهده خواهید کرد که کتاب‌ها اجازه‌ی دیدن درون آن را به شما نخواهند داد.
از داخل همانند یک کتاب‌خانه فضایی آرام و دل نواز را تجربه خواهید کرد.
صندلی‌های چوبی و گلدان‌هایی با گیاه‌های سبز رنگ.
بوی قهوه‌ و لامپ‌های زرد کوچک آويزان شده از سقف.
این‌مکان، مکان موردعلاقه‌ی هانمون است.
او شب‌ها که ‌بی‌کار است را به عنوان مشتری در این مکان مطالعه‌می‌کند.
گاهی‌ با خود فک می‌کند که اگر این کتاب فروشی کوچک متعلق به او بود چقدر می‌توانست مادرش را خوشحال کند.
هرگز یادش نمی‌رود چقدر برای بزرگ شدن تلاش کرده.
او فرزندی خوب و مهربان است.
در جبران زحمات خانواده‌اش خوب بزرگ شده و تلاش می‌کند فردی بزرگ شود تا جامعه به او افتخار کند.
خلقیاتش مهربان و آرام است؛ لبخندی به ل*ب دارد که مدیون والدینش است.
سرکارش حاضر گشت؛ پشت میز چوبی جلوی درب ورودی که مملوع از گلدان های سبز است نشست.
یک فنجان قهوه‌ی گرم برای خودش آماده کرده و به درب شیشه‌ای مغازه خیره گشت.
منظره‌ی خیابان بارانی او را شگفت‌زده می‌کند.
زمان برای او در آن مکان آرامش بخش همانند چرخ دوچرخه می‌گذشت.
چیزی نگذشت که ساعت خروج و بستن کتاب‌فروشی کوچک فرا رسید.
** ساعت ده شب **
کت‌جینی که چند روز گذشته درون کمد مخصوصش جا گذاشته بوده را به تن کرد و مغازه را بست.
پیاده به سمت خانه‌ی کوچک اجاره‌ایش حرکت کرد.
با دستش موهای سرش را کمی تکاند.
آهی عمیق کشید و به آسمان زینت شده با ستاره‌های درخشان نگاهی انداخت.
لبخندی به آسمان تحویل و به راهش ادامه داد.
هفته‌ی دیگر اسامی قبول‌شدگان اعلام خواهد شد.
انگار که دینامیت درون قفسه‌ی سینه‌اش روشن کرد‌ه‌اند‌.
انتظار برای یک نوجوان چیز سختی‌ است.
کلیدش را به درب زنگ زده و کوچک ورودی انداخت‌.
طبق معمول باید با لگد آن را باز می‌کرد‌.
کفش‌هایش را همان‌جا در آورده تا صاحب‌خانه‌ را که طبقه‌ی اول سکونت دارد بیدار نکند.
وارد سویت خودش که شدشت درب آهی کشید.
کفش‌های خیسش را همان‌جا رها کرد.
#سِرا
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[ارشد عمومینو+مدیر مینیمال+گرافیست+ناظر-آزمایشی]
Staff member
LV
3
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
368
Awards
6
سکه
2,011
کتش را بر روی زمین پرت کرده و جلوی تلوزیون کوچک و قدیمی‌اش نشست.
آن را روشن؛ کانال‌ها را بالا پایین و در آخر با کلافگی خاموش کرد.
به سمت آشپز‌خانه رفت.
یخچال کوچکش را دوباره باز و درونش را نگاهی انداخت و سرکی کشید.
هیچی...
درب‌کوچکش را محکم کوبید و به سمت اتاق خوابش رفت.
لحاف سفید رنگش را پهن و بدون عوض کردن لباس‌هایش بر روی بالشتش خود را به آرامی ولو کرد.
حتی نفهمید چه‌گونه بی‌هوش گشت‌.
پنجره باز و لباس‌های آويزان بر روی رخت آویز زیرش از شدت باد تکان می‌خوردند.
هانمون شب سردی را سپری کرد.
صبح دوباره طبق معمول بیدار و خمیازه‌ای بلند کشید‌.
موهای بهم ریخته‌اش را خاراند؛ به سمت حمام رفت.
شیر آب را باز کرده و از شامپوی معمولی خودش برای شستن موهای مشکی رنگش استفاده کرد.
بعد از خشک کردن موهایش و پوشیدن لباس‌های‌ تمیزش، کتونی‌های خیسش را که هنوزهم خشک نشده‌اند پوشید.
با باقی مانده‌ی پولی که دیروز در راه برای کمک به یک پیرزن از او دستمزد گرفت به سوپر مارکت روبه‌روی خانه رفت.
مردی نسبتا تپل و رنگ به رخ نداشته آن‌جا نشسته بود.
هانمون چتری‌هایش را طبق معمول به عنوان پرده‌ی محافظ صورتش برگزیده.
تیشرت کرمی و شلوار لی‌اش او را خیلی ساده و بی‌آلایش نشان می‌دهد.
سلامی کرد به سمت یخچال رفت.
بسته‌ای تخم مرغ، یک بسته‌ کره، یک دسته تَره و یک بطری شیر برداشت.
آن‌ها را جلوی فروشنده‌ی تپل قرار داد.
مرد با نگاهی سرد پاسخ داد:
- هانمون، هنوز چند روزی تا حقوق گرفتنت مونده، گنج پیدا کردی؟
پسر سرش را پایین انداخت و کمی خندید.
- تازه از این ماه قراره شغل دوم‌هم داشته باشم.
- اوو، ببین چقدر قوی و بزرگ شده!
هانمون دستی بر گردن خود کشید و بعد از پرداخت پول و برداشتن کیسه‌های خوراکی از مغازه خارج شد.
نور خورشید چشمانش را کمی زد.
سریع از پله‌ها بالا رفت؛ صبحانه‌ای مفصل با ترکیب کره، تخم مرغ و تره‌ خرد شده‌ی تازه درست کرد.
مقداری شیر را با پودر کاکائویی که از قبل در کابینت داشت جوشاند و درون پیاله‌ای کوچک ریخت.
چاسبیک‌های فلزی‌اش را برداشت و با نشستن سر میز چوبی کوچکش که فاقد صندلی و هم سطح زمین بود، خوردن را شروع کرد.
حال که درسی ندارد بخواند باید به فکر کار دوم موقت باشد.
او نمی‌تواند لحظه‌ای بی‌کاری را تحمل کند‌.
همیشه با تلاش کردن برای زنده ماندن و گرسنه نماندن دست و پنجه نرم کرده است.
بعد از شستن و جمع کردن ظرف‌ها راهی بیرون گشت.
دو‌چرخه‌ی فلزی و زوار در رفته‌اش را سوار شد.
مسافتی را تا کتاب‌فروشی با افکار درهم برهم خودش گذراند.
#سِرا
#آینازاولادی
 

Who has read this thread (Total: 6) View details

Top Bottom