• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
218
سکه
1,296
***
با نزدیک شدنم به بدنه‌یِ تنومند درختی که باید از آن بالا می‌رفتم سر جایم ایستادم و شاخه‌های تکیده، بلند و خشکش را بررسی کردم.
خزه‌ها سراسرِ بدنش را تسخیر کرده بودند و زخم‌های قدیمی شبیه به کشیده شدنِ تیغه‌یِ تبر یا شمشیری برنده در جای‌جایِ آن جا خوش کرده بود.
الف پیر با چوبدستی‌ِ بلندش به درخت بلوطی که مقابلم بود اشاره کرد و با لحنی جدی که آمیخته به تمسخر بود خطاب به من گفت:
- خب، دختر چوب‌پنبه‌ای، بذار ببینیم چقدر ریشه‌ داری! اگه بتونی از این درخت بری بالا اون‌وقت شاید به تعدادی از سوالاتت سر زمان مناسب پاسخ بدم اما اگه خلافش پیش بیاد... بپا پیش نیاد. با شماره سه شروع می‌کنیم، آماده‌ای؟
با اعتمادبه‌نفس بالایی گفتم:
- آره. نگران نباش من... .
ناگهان بلند سرم فریاد زد:
- سه!
به محض شنیدن حرفش لحظه‌ای کوتاه شوکه شدم، سپس دست‌پاچه و دوان‌دوان به سمت درخت مقابلم دویدم و با پرشی کوتاه روی تنه‌یِ سفت و چوبی‌‌اش فرود آمدم و ناله‌کنان سعی کردم از آن بالا بروم.
ناگهان در حین بالا رفتن دست‌هایم به شاخه‌ها چسبید و وَرپ... .
مستقیم به پشت روی زمین افتادم و دوباره آسمانِ بارانی مقابل چشمانم قرار گرفت.
هم‌زمان با زمین خوردنم الف پیر آهی کشید و گفت:
- اگه می‌خوایی از راهِ زمین افتادن بالا بری باید بگم که واقعاً استادِ این کار هستی! زود‌باش! دوباره!
نفس‌زنان به سمتی چرخیدم و از روی زمین تلو‌خوران بلند شدم، سپس در حالی که زیر ل*ب قُر می‌زدم با پرشی کوتاه به تنه درخت چسبیدم و سعی کردم از آن بالا بروم.
دست‌هایم به تنهٔ زبر درخت می‌چسبید و پوست چوبی‌ام از فشارِ شدید ترک بر‌می‌داشت.
ناگهان در حین تقلا‌ کردن برای ادامه‌یِ مسیر پاهایم لغزید و در حالی که مستقیماً روی توده‌ای از خارها فرود آمده بودم نعره بلند و تندی سر دادم.
هم‌زمان با این اتفاق سریع از جایم برخاستم، خار‌ها را به کمک انگشتانِ دستم بیرون کشیدم و نگاه تندی به درخت مقابلم انداختم.
الف پیر بی‌توجه به اتفاقِ دردناکی که برایم افتاده بود تِر‌تِر‌کنان خندید و گفت:
- آفرین! تلاشت واسه‌یِ شروع بد نیست.
خنده‌اش را قطع کرد و با جدیت گفت:
- دوباره!
دندان‌قروچه‌ای رفتم و با پرشی کوتاه دوباره به تنه درخت چسبیدم تا از آن بالا بروم.
تا نیمه بالا رفتم و با بیرون دادن نفسم مسیرِ دشوارم را ادامه دادم اما باز هم از بد‌اقبالی که داشتم در حین بالا رفتن شاخه‌ای پوسیده زیر پایم شکست و مرا به پایین پرتاب کرد.
با صدای خَرّاشِ ناخوشایندی، پنجه‌هایم روی پوست درخت کشیده شد، سپس محکم زمین خوردم و سینه‌خیز به گوشه‌ای افتادم. لباس مشکی‌رنگم که آن را تمیز کرده بودم مثل دیروز گِل‌آلود و کثیف شد و بویِ خاکِ مرطوب در دماغم پیچید.
الف پیر با نوکِ چوبدستی‌اش به زمین کوبید و با لحن تمسخر‌آمیز و خشنی گفت:
- انگار درخت‌ها هم از دستت شاکین شاهدختِ بی‌ریشه! می‌خوای تا فردا مدام ازشون کتک بخوری یا اون‌ها رو تسلیمِ قدرتت کنی؟!
گِل و خاک را از داخل زبانِ جارو‌شکلم به بیرون تف کردم و با در هم کشیدن اخم‌هایم نعره‌زنان از زمین بلند شدم.
سپس خودم را به تنه‌یِ درخت نزدیک کردم و ریشه‌هایِ تیغ‌مانندم را خشمگینانه دور شاخه‌ها پیچاندم. سپس دوان‌دوان پرش کوتاهی برداشتم و با چسبیدنم به بدنه‌یِ سختِ درخت نفس‌زنان خودم را بالا کشیدم و به جلو پیش رفتم.
ناگهان با رسیدنم به میانه‌یِ راه سنجاب‌های خشمگین را دیدم که بالای شاخه‌های بلند جمع شدند و وحشیانه شروع به پرتاب بلوط به طرفم کردند! آن‌ها دیگر از کجا آمدند؟! چرا... .
ناگهان یکی از بلوط‌ها در حالی که چشمانم از شدت تعجب و ناباوری داشت از حدقه بیرون می‌آمد مستقیماً به پیشانی‌ام برخورد کرد، تعادلم را از من گرفت و مرا بر خلاف میلم پایین انداخت.
الف پیر دوباره آهی کشید و گفت:
- حیف شد، فقط چند قدم مونده بود، اما چه میشه کرد؟ انگار حیوونا هم بهت رحمی ندارن و از موفقیتت بی‌زارن ولی... مسئله‌یِ مهم‌تر اینجاست که تنها کسی که ممکنه در ظاهر دلسوزت باشه من هستم و منم امروز در این زمینه زیاد تمایلی ندارم که فعال باشم!

خشمی وصف‌ناپذیر بدنم را به آتش کشید و نعره‌یِ بلندی از دهانم خارج شد. از جایم نیم‌خیز شدم و نگاهِ خشم‌آلودی به او انداختم.
الف پیر بی‌توجه به عصبانیتم گفت:
- می‌خوایی مثل احمق‌ها بهم زل بزنی یا این درخت و سنجاب‌های گستاخش رو به زانو دربیاری؟! اگه گزینه‌یِ دوم تویِ سرته پس بهت می‌گم... دوباره!
***
به کمک ضرباتِ ریشه‌های تیغ‌مانندم تعدادی از سنجاب‌ها را وادار به فرار یا عقب‌نشینی کردم و پس از بار‌ها سقوطِ پی‌در‌پی بالاخره به چند‌ قدمی‌ِ انتهایِ درخت و قله‌یِ آن رسیدم.
فقط چند قدم دیگر باقی‌ مانده‌ بود و زیر ل*ب دعا می‌کردم به مقصد برسم تا... . به ناگاه بادِ تندی شاخه‌های درخت را لرزاند، سپس مرا مثل برگ پاییزی با قدرت به پایین پرتاب کرد.
درد شدیدی همراه با صدایِ ترق‌تُرقِ چوب در بدنم ایجاد شد و وادارم کرد بی‌حرکت برای لحظاتی کوتاه سر‌جایم بمانم تا زخم‌های بدنم ترمیم شوند.
در حین این کار نفسم در سینه حبس شده بود و از شدت درد نمی‌توانستم به خوبی اعضایِ چوبیِ بدنم را تکان بدهم.
پس از مدتی کوتاه با ترمیم شدن زخم‌ها و شکستگی‌های بدنم نیم‌خیز شدم، کلاه مشکی‌رنگم را که کنارِ دستم افتاده بود تکاندم و روی سرم گذاشتم و ناله‌کنان نگاه تندی به درختِ مقابلم انداختم. از آن چیزی که فکرش را می‌کردم این تمرین سخت‌تر به نظر می‌رسید و شاید هفته‌ها و ماه‌ها طول می‌کشید تا از پسِ آن بربیایم‌.
الف پیر چند قدم به من نزدیک شد و در حالی که دست‌هایش را به دورِ کمرش زده بود با لحنِ نیش‌دارش گفت:
- اگه می‌خواستی پرواز کنی بهتر بود به جای این همه زمین خوردن بال در می‌آوردی!
طعنه‌زنان گفتم:
- ممنون، توصیه‌یِ آزار‌دهنده‌یِ دیگه‌ای نداری استادِ روحیه‌بخش؟
بی‌توجه به طعنه‌ام مدتی سکوت کرد، سپس وقتی پی برد زخم‌های بدنم ترمیم شده با جدیت فریاد زد:
- به جای شیرین‌زبونی کارت رو ادامه بده!
صدایش را با لحن دستوری بلند‌تر کرد:
- دوباره!
از جایم تلو‌خوران برخاستم و زیر ل*ب قر زدم:
- خدایا! این عذاب کی تموم می‌شه؟!
الف پیر به طعنه گفت:
- وقتی تموم می‌شه که کمتر از این درخت کتک بخوری! حالا بلند شو و ادامه بده!
***
پس از هفت یا هشت بار سقوط به هر زحمتی بود خودم را بالا کشیدم و به مسیر ادامه دادم.
در میانِ نفس‌هایم نگاهی به مسیرِ باقی‌مانده انداختم و ناله‌کنان از تنه درخت بالا رفتم.
تنها چند قدم دیگر به انتهای درخت باقی مانده بود و اگر می‌توانستم خودم را به انتهای آن برسانم همه‌چیز تمام می‌شد و نفس راحتی می‌کشیدَ... .
ناگهان درست وقتی فکر کردم موفق می‌شوم سایهٔ خودم روی تنهٔ درخت تکان خورد.
وقتی نگاهم به سایه افتاد چیزی شبیه به آرخنیا را دیدم و نفرتی عمیق در ذهنم جان گرفت.
نفرتی که تمرکزم را به هم زد و باعث شد وحشت‌زده خودم را رها و به پایین سقوط کنم.
به محض این اتفاق برای لحظه‌ای کوتاه هِق‌هِق عمیقی سر دادم و در حالی که بغضی شدید گلویم را خفه می‌کرد و غم مرگ خواهرم ذهنم را می‌سوزاند قطراتِ اشک‌ از چشمانم به پایین جاری شد اما بغض و هِق‌هِق‌هایم زیاد دوامی نیاورد و مثل همیشه خشم و نفرت جایش را از آنِ خود کرد‌.
بی‌توجه به این اتفاق نزدیک به الف پیر و در حالی که سینه‌خیز زمین افتاده بودم با بدنی رنجور و لرزان از خشمی فوران کرده نیم‌خیز شدم و نگاهی به او انداختم.
الف پیر بالای سرم ایستاد و در حالی که سایه‌اش چون کفنِ سیاهی روی من افتاده بود طوری که انگار متوجه دلیلِ سقوطم شده باشد با لحنِ آرامی گفت:
- فکر کنم این تمرین فیلاً برات کافی باشه چون امروز یه درخت مرده مثل اون سگ تونست شکستت بده... اما دفعات بعد شاید بتونه ازت شکست بخوره! حالا بلند شو و اگه می‌خوایی از تمرین بعدیت جا نمونی همراهم بیا.
در حالی که شکستگی‌های جزئی، زخم‌ها و ترک‌هایی که در اثر سقوط بر روی دست و پا‌هایم ایجاد شده بودند به آرامی ترمیم می‌شدند کِشان‌کِشان به جلو خزیدم و با بلند شدنم از زمین در حالی که تلو‌‌تلو می‌خوردم سعی کردم بی‌توجه به دردِ دست و پا‌هایم او را دنبال کنم.
الف پیر با صدای تمسخر‌آمیزش گفت:
- تمرین بعدیت بسیار مهمِ، امیدوارم بتونی به خوبی از پسش بربیایی.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
218
سکه
1,296
***
با رسیدن‌مان به میان درختانِ به هم‌تنیده الف پیر سر جایش ایستاد و با لحن جدی گفت:
- خودت رو آماده کن!
کنجکاوانه پرسیدم:
- آماده برای چی؟
الف پیر پاسخ داد:
- خودت می‌فهمی!
بوی گلسنگ و خزه سنگین در هوا پخش شده بود و مِه غلیظی در اطرافم پرسه می‌زد.
خواستم در مورد تمرینی که باید انجام می‌دادم پرسش کنم اما قبل از آن که جمله‌ای از زبانِ جارو‌شکلم خارج شود الف پیر وحشیانه و با سرعت همراهِ چوب‌دستی‌اش به سمتم یورش برد و با ضربات مرگبار و محکمی مرا وادار کرد تا در حالی که به خودم گارد گرفته بودم با او درگیر شوم.
ناگهان در میانِ درگیری ضربه محکم چوب‌دستی به رانِ چوبی‌ِ پایم مرا زمین زد، سپس الف پیر با سرعتی باور‌نکردنی دوان‌دوان از مقابل چشمانم ناپدید شد و در حالی که فقط صدایِ دویدنش از پشت برگ‌ها و مِه غلیظ می‌آمد بلند فریاد کشید:
- اگه می‌‌خوایی نمیری یه تکونی به بدنت بده.
ناگهان هم‌زمان با بلند شدنم از سمت چپ به سمتم حمله کرد و چوبدستی‌اش شانه چپم را نشانه گرفت.
ضربهٔ آن‌قدر محکم بود که لحظه‌ای احساس کردم شانه‌ام که از چوبِ خیس تشکیل شده بود خرد شده است. خواستم بی‌توجه به درد شانه‌ام به طرفش یورش ببرم اما با فریادی از درد بر زمین غلتیدم و با کف دستم شانه‌ام را بررسی کردم.
الف پیر لحظه‌ای درنگ نکرد و هم‌زمان که سعی می‌کردم بلند شوم سریع از مِه بیرون زد و این بار چوبدستی‌اش را به سوی گردنم نشانه رفت. با عجله خودم را به عقب کشیدم، ولی لبهٔ تیز چوبدستی گونه‌ چوبی‌ام را شکافت و خونِ آب‌مانندِ بدنم روی پوست چوبی‌ام جاری شد.
هم‌زمان با این اتفاق الف پیر با نیشخند آزار‌دهنده‌ و کثیفی خطاب به من فریاد زد:
- دشمنت منتظر نمی‌مونه تا با آرامش بلند شی شاهدخت! وقتی جنگی رو شروع می‌کنی قائدتاً یا تا رسیدن به پیروزی می‌جنگی یا مثل یه احمق می‌میری! دوباره!
فریاد‌ز‌نان حمله کرد و چوب‌دستی‌اش را با حرکات تند و تیزی به روی بدنم فرود آورد. هر ضربه‌اش سریع و حساب‌شده بود. به زانوها، به مچ دست، به پهلو، جاهایی که حتی انتظارش را هم نداشتم مورد حمله قرار می‌گرفت. هرچند من هم بیکار ننشستم و هرگاه فرصتی یافتم بی‌رحمانه حمله می‌کردم اما واکنش او و قدرتش خیلی بالا بود، تا حدی بالا که با سرعت هر حمله‌ای را که انجام می‌دادم دفع می‌کرد و با زمین زدنم حملاتش را بیشتر و بیشتر می‌کرد. در میانِ جاخالی دادن‌ها و حملاتم سعی کردم با ریشه‌های دست چپم او را به دام بیندازم، اما الف پیر به کمک چوبدستی‌اش با سرعتی غیرطبیعی آن‌ها را کنار زد و خشمگینانه گفت:
- فقط همین رو بلدی شاهدخت؟! لاقل به درستی از ریشه‌هات و توانایی‌های بدنت استفاده کن! با این کار‌ها فقط آبروی خودت رو می‌بری!
به محض پایان حرفش فریاد زد و هم‌زمان با نزدیک شدنش به من ضربه‌ای به پشت زانویم وارد کرد.
محکم زمین خوردم و درد شدیدی باعث شد تا چهره‌ی‌ِ آشفته‌ام در هم فرو برود. این‌بار مِه آن‌قدر غلیظ بود که صورتش را تقریباً نمی‌دیدم، فقط سایه‌ای خشمگین بود که با هر حرکت باد تغییر شکل می‌داد.
با نیم‌خیز شدنم از میان مِه غرش کرد:
- بلند شو شاهدخت! بلند شو چون دشمنت صبر نمی‌کنه تا تو از جات بلند بشی بلکه توی اولین فرصت کارت رو یک‌سره می‌کنه!
سعی کردم با غلتیدن به پشت درختی پناه ببرم، اما ناگهان چوبدستی از میان مِه چرخید و مستقیماً به شکم چوبی‌ام اصابت کرد. هوا از ریه‌هایم بیرون جهید و دردی عمیق وادارم کرد نعره بلندی سر بدهم.
الف پیر با چرخاندن چوب‌دستی‌اش در هوا خنده‌کنان گفت:
- فرار کردن یا قایم شدن پشت یه درخت باعث نمیشه که دشمنت هم از دستت فرار کنه. با این کار روحیه دشمنت رو قوی‌تر می‌کنی پس دفعه‌یِ آخرت باشه که موقع درگیری فرار می‌کنی! فقط زمانی فرار جایِزِ که بخوایی از فرارت برای فریب دشمنت یا گیر انداختنش استفاده کنی، غیر از این چیزی جز مرگ نصیبت نمیشه.
در حالی که به او ناسزا می‌گفتم لنگ‌لنگان از جایم بلند شدم و با خشمی برافروخته به سوی سایه‌اش حمله کردم اما او ناپدید شد و ضربه‌ ریشه‌های دستم به درخت خورد. لحظه‌ای بعد با چرخاندن سرم چهره اخم‌آلودش را دیدم که درست پشتم ایستاده بود:
- عجب! فکر کردی دشمن تو رو ب*غل می‌کنه؟ اینجا جنگله نه جشن تاج‌گذاری، شاهدخت!
ضربه‌ای به پشت سرم وارد کرد. در میان نعره بلندم دنیا سیاه شد و با از بین رفتن تعادلم زمین خاکی‌رنگ و سرد بدن چوبی‌ام را در آغوش گرفت. خواستم بلند شوم اما این‌بار دیگر توان بلند شدن نداشتم.
الف پیر بالای سرم ایستاد و در حالی که صدایش کمی نرم‌ اما هم‌چنان زهرآگین به نظر می‌رسید گفت:
- امروز، توی این تمرین یاد گرفتی که چطور بمیری... ولی دفعات بعدی اگه خوش‌شانس باشی یاد می‌گیری چطور زنده بمونی. حالا بلند شو و همراهم بیا.
دستش را به سویم دراز کرد، همان دستی که لحظه‌ای قبل مرا تا مرز مرگ کتک زده بود. وقتی وحشیانه آن را پس زدم و به او ناسزا گفتم روی زانو‌هایش نشست و با لحنی نصیحت‌آمیز گفت:
- ببین شاهدخت، اگه من مثل مادرت بهت فشار میارم به خاطر این نیست که ازت متنفرم، فقط برای اینه که تو رو آماده کنم. در حدی که بتونی از پس خودت بربیایی. اگه فکر می‌کنی خیلی واست کار سختیه پس رُک و واضح بهت می‌گم که مرگ خواهرت و تمام اعضای خونوادت بیهوده بوده.
سخنش خشمم را بیشتر کرد، هر بار که صحنه مرگ خواهرم را به یاد می‌آورم غمی سنگین دلم را به آتش می‌کشد.
الف پیر از روی زانو‌هایش بلند شد و دوباره دستش را به سمتم دراز کرد. این‌بار بر خلاف میلم آن را گرفتم، با چشمانی غم‌زده از جایم برخاستم و به آسمانِ بارانی نگاه کردم. مِه داشت کم‌کم کنار می‌‌رفت اما باران با شدت بیشتری به کارش ادامه می‌داد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
218
سکه
1,296
***
الف پیر مرا به عمیق‌ترین نقطه‌یِ جنگلِ مرده برد. باران مثل همیشه به بارش خود ادامه می‌داد و یک‌لحظه هم برای استراحت از ادامه کارِ خود دست نمی‌کشید.
خاکِ خیس و گِل‌آلود زیر پا‌هایم له می‌شد و فضای مرموزی بر جنگل حاکم شده بود.
ناگهان الف پیر مقابلم ایستاد و با چهره‌ای سرد و جدی روبه من گفت:
- امروز می‌خوام یکی از راز‌های مهمِ ریشه‌های تیغ‌مانندِت رو بهت نشون بدم شاهدخت.
در حالی که خبردار مقابلش ایستاده بودم با لحن سوالی و کنجکاوانه‌ای گفتم:
- خب... چه رازی؟
چوب‌دستی‌اش را در هوا تکان داد و روبه من با نیشخند کوتاهی گفت:
- ریشه‌هات فقط برای جنگیدن و پیچیدن به دور دشمن نیستن، بلکه وسیله‌ای ارتباطی برای شناسایی یا پیدا کردن دشمنت هم محسوب می‌شن‌!
زبانش را روی دهانش کشید و ادامه داد:
- موقعی که دشمن جای دوری برات کمین کرده یا داره از یه فاصله دور یا نزدیک به قصد حمله بهت نزدیک می‌شه می‌تونی با استفاده از ریشه‌هات سریع خطر رو خنثی کنی.
ناباورانه گفتم:
- واقعاً؟!
با اشاره سر حرفم را تایید کرد، سپس در حالی که نوکِ کلفتِ چوب‌دستی‌اش را روی زمینِ گِل‌آلود به سمتی می‌کشید با لحنِ جدی و پند‌آموزی گفت:
- این مسئله زمانی بیشتر اهمیت پیدا می‌کنه که یه قاتل بی‌رحم در حال تعقیب کردنت باشه و تو سعی داری بدونی چقدر ازت دوره تا بتونی از زمانت به درستی برای فرار ازش استفاده کنی یا اگه توی مسیرت چند متر دورتر تله‌، جونورِ درنده و خطری در مقابلت قرار داشت از اون خطر تا حد امکان دوری کنی. حتی توی میدان جنگ با استفاده از این توانایی‌ می‌تونی تعداد نفرات دشمن را از دور شناسایی کنی تا بتونی در زمان مناسب به دشمن ضربه بزنی.
چند قدم به او نزدیک شدم و گفتم:
- خب؟ باید چیکار کنم؟
الف پیر نوکِ چوب‌دستی‌اش را ضربه‌زنان به کفِ زمین کوبید و روبه من با لحن تند، جدی و خشنش گفت:
- با تمام قدرتت ریشه‌هایِ تیز و خطرناکت رو به عمق زمین بفرست اما نه برای گرفتن بلکه برای حس کردن!
با اتمام حرفش چند قدم عقب رفتم، سپس ریشه‌هایم را از لایِ آستین لباسِ مشکی‌رنگم بیرون دادم و با تمام قدرت آن‌ها را با صدایِ مهیبی به درونِ زمین فرو کردم.
لحظه‌ای کوتاه زمین زیر پایم لرزید و ریشه‌هایم همچون مارهای زخمی در خاک پیچیدند.
الف پیر فریاد زد:
- عالیه شاهدخت، حالا سریع چشم‌هات رو ببند، با تمام قدرت تمرکز کن و سعی کن هر جونوری که کیلومتر‌ها از تو دور هست و ممکنه جایی پنهان شده باشه رو شناسایی کنی، از صدای نفسش گرفته تا صدای قدم‌هاش و هر چیز دیگه. فرقی نداره اون موجود چی باشه، مهم اینه که بتونی بفهمی دقیقاً کجاست و چقدر ازت فاصله داره.
طبق حرفش کاری که می‌خواست را انجام دادم، پس گذشت دقایقی طولانی در تاریکیِ چشمانم صدایِ ناله‌ها و زمزمه‌‌هایِ کوتاهِ گوزنِ روبه مرگی را شنیدم که انگار در اثر حمله‌یِ جانور درنده‌ای شدیداً زخمی و بی‌حال زمین افتاده بود‌. با شنیدن صدا قیافه، شکل و حالت روح‌مانندِ اعضایِ بدنش که در حالِ تکه‌پاره شدن توسط جانورِ گرگینه‌مانندی بود را مشاهده کردم. هم‌زمان با این اتفاق مثل ردیاب مسیر رسیدن به او تنها در عرض ثانیه‌های کوتاهی مقابل چشمانم رژه رفت و به سرعت از مقابل دیدگانم ناپدید شد.
سریع چشمانم را باز کردم، به محض این کار ریشه‌ها از درونِ عمقِ خاک بیرون جستند، به سر جای‌شان بازگشتند و داخل آستین لباسم پنهان شدند‌.
نمی‌دانستم چطور اما درون ذهنم انگار می‌دانستم که برای رسیدن به آن گوزن از چه مسیری باید بروم. حتی نوعِ آب و هوا و فضایی که گوزن در آن بود و همین‌طور مدت زمان رسیدن به آن گوزن که چند روز طول می‌کشید را هم درون ذهنم می‌دانستم! چطور چنین چیزی ممکن بود؟! در حالی که ناباورانه نفس‌نفس می‌زدم دهانم را باز کردم تا راجبه آن گوزن چیزی بگویم اما الف پیر طوری که انگار از منظور و قصدم آگاه باشد زودتر از من وارد عمل شد و گفت:
- گوزنی که دیدی یه گوزن کهن‌سال بود که داشت غذایِ یه موجود براومده از تاریکی می‌شد!
ناباورانه‌تر از قبل پرسیدم:
- این نیرو... .
الف پیر پاسخ داد:
- این نیرو در حقیقت یکی از نیرو‌های اصلیِ توئه شاهدخت، اتحاد با زمین. همون‌طور که خودت الان تجربش کردی می‌تونی از فاصله‌یِ دور همه‌چیز رو ببینی، همه‌چیز رو حس کنی و همه چیز رو بشنوی! البته اگه بالای قله کوه باشی یا زیر زمین این توانایی کمی ضعیف عمل می‌کنه ولی توی چنین شرایطی هم تویِ حفظ جونت می‌تونه یاری‌دهنده خوبی باشه.
چوب‌دستی‌اش را دوباره در هوا تکان داد و گفت:
- اما اگه می‌خوای جا‌های دورتری رو شناسایی کنی باید انرژی و قدرتت رو تا حد امکان حفظ کنی و مهم‌تر از هر چیز بیشتر تمرین کنی.
پشت به من کرد و در حالی که به سمتِ نا‌مشخصی می‌رفت با لحن دستوری خطاب به من گفت:
- حالا دنبالم بیا، باید به تمرینِ بعدیت برسی.
***
در تاریکیِ مطلق غار، باید با سایه‌های متحرک مبارزه می‌کردم، سایه‌هایی که شکل اورکاس، آرخنیا و حتی خودم را به خود می‌گرفتند. الف پیر از گوشه‌ای فریاد زد:
- با ترس‌هات بجنگ، نه با دشمن!
طبق همیشه برای لحظاتی کوتاه وقتی سایه‌ای به شکل خواهرم حمله کرد اشکم جاری شد اما با متوقف شدنش سپس فریاد‌های بلند و جدیِ الف پیر ناچار شدم تمرکزم را روی مبارزه با سایه‌‌ای که خودش را به شکلِ آرخِنیا درآورده بود قرار دهم.
چندین بار در میانه درگیری ضربه‌‌یِ محکمی از پشت مرا به زمین کوبید اما ترس از تنبیه شدن توسط الف پیر مرا وادار به تسلیم نکرد.
با تلاش بالایی به کمک ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستانم یا به کمک تبر حملاتِ مداوم و سریع سایه‌ها را دفع و با ضربات بی‌امان سعی می‌کردم به آن‌ها آسیب وارد کنم اما این کار چندان پرفایده به نظر نمی‌رسید.
در میانِ درگیری و زمین‌خوردن‌های پی‌ در پِی‌اَم الف پیر از جایی که قابل مشاهده نبود خطاب به من نهیب زد:
- از قدرت بیناییت درست استفاده کن! تو یه انسانِ معمولی نیستی، یه سلاحِ خطرناکی که باهاش میشه یه لشگر رو از پا درآورد! پس به عنوان یه سلاح درست از قدرتت استفاده کن!
با پایان حرفش از زمین برخاستم و با دقت، قدرت و سرعت عمل بیشتری به مبارزه ادامه دادم. وقتی در حینِ تلاشم برای آسیب زدن به سایه‌یِ خودم تیغه‌یِ تبر را اشتباه به بدنه‌یِ سرد و تاریکِ غار وارد کردم و دوباره با ضربه محکمی توسط یکی از سایه‌های ترسناک زمین خوردم الف پیر با لحن نیش‌دارش به من گفت:
- ظاهراً خیلی علاقه‌مند هستی تا با خشمم روبه‌رو بشی! درست می‌گم شاهدخت؟!
تهدیدش بدن خشمگینم را به لرزه انداخت و مرا وادار کرد تا با قدرت و دقت بالا‌تری حملاتم را بیشتر کنم.
***
وقتی آخرین سایه را با هزار زور و زحمت از پا درآوردم و ایستاده سر جایم نفس‌نفس می‌زدم صدای الف پیر را شنیدم که گفت:
- عالی بود، از اون‌جا که خیلی برات احترام قائلم خشمم رو روت خالی نمی‌کنم شاهدخت اما... از اون‌جایی هم که صلاحت رو می‌خوام بهت می‌گم... دوباره!
به محضِ پایانِ حرفش سایه‌هایی که با هزاران زحمت از پا درآورده بودم مقابل چشمانم پدیدار و وحشیانه به سمتم حمله‌ور شدند. سریع و تبر به دست به خودم گارد گرفتم و در حالی که غرولند می‌کردم دوباره با سایه‌ها درگیر شدم.
***
( چند هفته بعد)
هر روز با تلاش و سختی بالایی ناچار بودم تمام تمریناتی که برخی از آن‌ها تکراری به نظر می‌رسیدند را انجام دهم.
از درخت‌ها بالا بروم، به خوبی استِتار کنم، از ریشه‌های تیغ‌مانند دستانم در حمله با مهارت و کنترل کامل استفاده کنم و ضمن تلاش برای صحبت کردن با درختان، گیاهان و برخی از جانوران باقی‌مانده در جنگل از فانوس به درستی حفاظت کنم.
اما تمرین‌ها فقط به این‌ موارد خلاصه نمی‌‌شد، یک‌بار الف پیر از من خواست تا با استفاده از قدرتِ فانوس سایه‌یِ خودم را تنها برای چند لحظه در هوا به وجود بیاورم. اقدامی که در اثر بی‌احتیاطی‌ام نزدیک بود به فاجعه‌ای ختم شود.
هر بار که تمرینی را شروع می‌کردم به خاطرِ تجربه از شکست‌هایِ پیشین با اشتباهات کمتری موفق به انجام آن‌ها می‌شدم، اولین باری که با آن سگِ چوبی مواجه شدم به آسانی در همان ثانیه‌های اول درگیری را باختم اما بعد از تمرین و شکست‌های بی‌شمار توانستم با دردسر کمتری در برابر حملاتش مقاومت و او را وادار به عقب‌نشینی یا حتی شکست کنم. دیگر تا حدودی مهارت‌های لازم را در مخفی شدن یا جنگیدن و حمله‌یِ غافلگیرانه به دست آورده بودم و با قدرت بیشتری در انجام تمریناتم پیش می‌رفتم.
روز‌هایی که در تمریناتم موفق عمل می‌کردم سختگیری‌های الف پیر و رفتارِ تندش از سرم برداشته می‌شد و او با احترام بالایی با من برخورد می‌کرد اما اگر در تمرینی خوب عمل نمی‌کردم به بی‌رحمانه‌ترین شکل نیش‌زبان‌ها و خشمش را بر سرم خالی و زندگی‌ام را جهنم می‌کرد‌.
آموزش من و پند دادنم تبدیل به برنامه روزانه‌اش شده بود، چه موقع تمرین، چه موقع استراحت، چه موقع غذا خوردن یک‌ثانیه هم از تمرین و پند دادنم دست نمی‌کشید، همیشه سختگیری‌اش را حفظ و با تمام توان می‌کوشید که من را برای ماموریت مهمی که از نظر او در راه نجات باقی‌مانده بشریت حیاتی بود آماده کند.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
218
سکه
1,296
الف پیر در حالی که در نوکِ صخره ایستاده بود از بالای آن خطاب به من فریاد زد:
- انگشتات رو تویِ شکاف درست فرو کن، باید موقع بالا رفتن با سنگ‌ها یکی بشی نه این‌که با‌هاشون بجنگی.
سینه‌ی صخره، همچون پیکر غول‌پیکری از یخ و سنگ، زیر نوک انگشتانِ چوبی‌ام می‌لرزید. باد، نه باد که نعره‌ی گرگ‌های نامرئی بود که با دندان‌های تیزِ یخ‌زده‌شان به چهره‌ام مشت می‌کوبیدند و موهایِ شاخه‌مانند، ریز و چوبی‌ام را به دیوانگی می‌کشاندند.
بالای سرم با فاصله‌ای نسبتاً زیاد، در ژرفای هراس‌انگیز، سیصد متر خلأ، هیولایی خموش و صبور بود که برای بلعیدن کوچکترین لغزشم لحظه‌شماری می‌کرد. الف پیر، چون تندیسی فرسوده از خویشاوندی دیرین با کوهستان، بر برجستگی‌ای سنگی که رویِ قله به آسانی قابل مشاهده به نظر می‌رسید رخنه کرده و در دیواره ایستاده بود. نگاهش نافذ و سرد چون خود صخره بود و مصمم و جدی به کمک چشمانِ اخم‌آلودش هر انقباض عضله و هر رگِ برآمده بر گردنِ چوبی‌ام را می‌سنجید و موازنه می‌کرد:
- سریع‌تر شاهدخت! سریع‌تر!
صدایش آرام اما چون ضربه‌ی تبر بر پوسته‌یِ چوب، در مغز استخوانم می‌نشست.
***
با تلاش و تقلایی بالا که آتش کینه از آن می‌جهید به هر زحمتی که بود خودم را بالا کشیدم. بدن چوبی و در حالِ ترمیمم معبدی از درد بود؛ دردی که از مچ پا تا فرق سرم امتداد داشت. این "راهپیمایی به سوی ابرها" نبود، این رقص مرگ با دیو‌های سنگین‌وزنِ گرانیت بود. اما با این وجود من همچون نهالی سرسخت، بر تنه‌ی خشن سرنوشت خزیده و پس از ساعاتی طولانی که زمان از حرکت ایستاده بود توانسته بودم خودم را به تاج صخره و الف پیر برسانم.
به محض رسیدنم محتاطانه و نفس‌زنان از زمین بلند شدم و بر قله ایستادم ولی نه به مانند فاتحی مغرور بلکه به مانند موجودی رانده شده به کرانه‌ی هستی. قلبِ خیس و خزه‌زده‌ام هم‌چون چکشی دیوانه به نظر می‌رسید که بر سندان سینه‌ام می‌کوفت.
در این میان الف پیر، مثل سایه‌ای که با باد هم‌آوا شده باشد با قدم‌هایی کوتاه و محکم کنارم پدیدار شد و درست در مقابلم با چهره‌ای اخم‌آلود و جدی ایستاد.
در چشمان کهن‌اش، نه ذره‌ای ستایش، که رضایتی تلخ و گذرا موج می‌زد:
- سعی کن سریع‌تر باشی.
این جمله زمانی از زبانش بیرون می‌آمد که تمرین مورد نظر را با موفقیت به پایان برسانم.
الف پیر پشت به من کرد و در حالی که به سمتی می‌رفت خطاب به من فریاد زد:
- همراهم بیا.
***
در دل غاری که گویی آرواره‌ی سنگی غولی خفته بود، در کنار آتشی لرزان و کم‌مایه لم داده بودم و پیکرم پاره‌پاره از رنجی مقدس بود. از کیسه‌ی کهن‌ تکه نانی خشکیده و پنیری بی‌روح که هربار با خوردنش حسی شبیه به حالت تهوع را احساس می‌کردم بیرون آوردم، همان نان و پنیری که آخرین یادگار از دنیای پیشین، از خانه‌های روستایی و ضیافت‌های فقیران از مهمانانشان بود. خواستم بر خلاف میلم نان را به همراه پنیر بخورم اما پیش از آن که گرسنگی بتواند پاسخی برای این ندا باشد، الف پیر، چون باز شکاری که بر طعمه‌ای بی‌پناه فرود می‌آید، سریع پیش تاخت و به کمک قدرت جادویش نان و پنیری که در دست داشتم را از چنگم ربود، آن‌ها را به هوا بلند و فریاد‌زنان به درون بخشی از تاریکیِ مطلق غار پرتاب کرد:
- این زهرها چیه که داخلِ شکمت می‌ریزی؟!
صدایش چون غرشی دور در غار پیچید:
- این‌ها خاکسترِ شکم‌چرانی‌های انسان‌های بدبخت‌بیچاره‌، مظلوم و نابیناست! تو که دیگه انسان نیستی!
ناباورانه چهره‌یِ جدی و خشمگینش را بررسی کردم و در حالی که دهانم از حیرت و خشم نیمه‌باز مانده بود روبه او گفتم:
- اما... اما تو خودت قبل از اومدن به این‌جا اون نون و پنیر رو بهم دادی، خودت گفتی که اینها تنها ذخیره‌ی من هستن! حالا داری من رو از خوردنشون محروم می‌کنی؟!
الف پیر بی‌توجه به سوالم در برابر من زانو زد، حرکتی که در او شکلی عجیب و آیینی داشت. سپس به کمک قدرت جادویش تعداد زیادی کرم خاکی، برگ‌های خشکیده و ریشه‌های خاکی‌شکل را از درون خاکِ زیر پا‌هایم نمایان و به هوا بلند کرد و با زمین ریختنشان نگاه عجیب و معنا‌داری به من انداخت.
سرم را پایین دادم و به چیز‌های عجیبی که مقابل پایم انداخته بود نگاه کردم. مشتی کرم خاکی که همچون مارهای ریز در خاک می‌لولیدند، برگ‌های خشکیده‌ای به رنگ کهولت که رگ‌برگ‌های‌ِشان نقشه‌ی رازهای زمین بود، و تکه‌ای ریشه‌ی کج و معوج که بوی تلخِ رازهای نهفته در دل تاریکی را می‌داد. این‌ها... او از من انتظار داشت که چنین چیز‌هایی را به عنوان غذا میل کنم؟! چطور به خودش چنین اجازه‌ای می‌داد؟! من... .
حرف‌های الف پیر نگاهِ اخم‌آلود و متعجبم را به خود جلب کرد:
- این‌‌ها چیزیه که برای بازیابیِ قدرت و انرژیِ بدنت بهشون احتیاج داری، تو یه انسان معمولی نیستی شاهدخت بلکه دخترِ زمینِ کهن هستی. پس این‌ها رو بخور و در وجودت برای درمان زخم‌هات بجوشونشون!
حیران پرسیدم:
- کرم خاکی؟! من کرم خاکی نیاز دارم واسه انرژیِ بدنم؟!
با اشاره سر حرفم را تایید کرد و پاسخ داد:
- اگه می‌خوای قدرت جنگیدن داشته باشی، آره! به کرم خاکی نیاز داری!
با چهره‌ای درهم‌شکسته به این ضیافتِ هراس‌انگیز نگاه کردم و گفتم:
- اما اینها... این کرم‌های لزج و این برگ‌های مرده... .
الف پیر فهمیده بود قصد دارم با بهانه آوردن از خوردن طفره بروم چشمانش را به مانند دو اخگر فروزان در تاریکی غار روی من قفل کرد و در حالی که به عمق چهره‌ام خیره شده بود با لحنی جدی پاسخ داد:
- اون نون و پنیر یا چیز‌هایِ شبیه بهش جز خاکستری که به آتش هستی‌ خودت بپاشی چیزِ دیگه‌ای با خودش نداشت! در ضمن تو دیگه اون پرنسسِ محبوسی که زمانی تویِ برج و اتاق‌های قصر و کاخ‌ها زندگی می‌کرد نیستی. تو الان کسی هستی که باید دوباره زاده بشه، از دلِ رازِ زمین و به همین خطر هم برای این که بتونی اژدهای خفته در خونِ وراثتت رو بیدار کنی باید از شیره‌ی خودِ زمین بنوشی. متوجه شدی؟!
الف پیر یک کرم را برداشت، موجودی که از دلِ تاریکیِ بارور برآمده بود:
- این، زندگیِ ناب و فشرده توئه شاهدخت! جرقه‌ای خام که مستقیماً به رگ‌های آتشینِ خویِ جنگاوریِ تو می‌دمه!
سپس برگ خشکیده را چون پرچمی پاره برافراشت:
- و این، استقامتِ درختِ دیرینه‌سالِ درونته که خاطره‌ی ایستادگی در برابر هزاران توفان رو تویِ استخوان‌هایِ چوب‌شدت می‌شونه.
در پایان، ریشه‌ی تلخ را، چون کلیدی باستانی، جلو آورد و گفت:
- و این ریشه... عصاره‌ی خِرَدِ سیاهِ اعماق توئه شاهدخت. تلخیش پرده‌های غرور رو از چشمات دور نگه می‌داره و حواسِت رو مثل تیغِ بُرانی برای دفع خطر دشمن‌هات بازسازی می‌کنه! اینها، خوراکِ کهن‌یاغی‌ها و پهلوون‌های فراموش شده‌یِ تاریخِ باستانِ. حالا، بخور!
معترضانه گفتم:
- اما من نمی‌خوام... .
با لحنی پر از تهدید و دستور سرم فریاد زد:
- بخور!
خفه شدم و طبق خواسته‌اش با دلی لرزان اما اراده‌ای آهنین، کرم را برداشتم. سپس چشمانم را بستم و کرمی که در حال دست و ما زدن بود را در دهان گذاشتم. در حین جویدن و قورت دادنش می‌توانستم حس کنم که چگونه این موجودِ لوله‌شکل در درونِ گلوگاه چوبی‌ام می‌لغزید. پس از خوردن کرم‌ها نوبت به برگ و ریشه‌ها رسید، برگ و ریشه‌های تلخی که طعم‌ِشان جهنمی از خاک و گسستگی بود اما اندکی بعد، آتشی ملایم، نه در شکم، که در هسته‌ی مرکزی وجودم با خوردن‌شان شعله ور شد. خستگی، همچون مهی صبحگاهی از عضلاتِ چوبی‌ام رخت بست و جهان اطرافم با وضوحی تقریباً دردناک هویدا شد؛ هر صدا، هر بو، هر جریان بادی را می‌توانستم حس کنم. انگار خوردن کرم‌ها، برگ و ریشه‌ها قدرت جدید و خاص‌تری را به بدنم داده بود. چطور ممکن بود؟!
الف پیر، لبخندی بر ل*ب آورد که گویی شکافی بر چهره‌ی سنگی کوهستان بود:
- خب، حالا از این آتش استفاده کن. به زخم‌های بدنت نگاهی بنداز و اون‌ها رو ناپدید کن.
نگاهی به ساعد گاز گرفته شده و مچ پیچ خورده‌ام که در حال ترمیم بود انداختم. هم‌زمان با این کار الف پیر کفِ دست سرد و خشنش را بر زخم‌هایم کشید و گفت:
- با بستن چشم‌هات آتش درونت رو حس کن شاهدخت. اون رو راهنمایی و هدایت کن مثل رودی از آهن گداخته، تا به سوی زخمت بره. وقتی به زخمت رسید بهش دستور بده که خراش‌ها و زخم‌هات ناپدید بشن و به‌هم جوش بخورن. بدن تو معجونِ، معجونی که فراموش شده و فقط باید یادت بیاد که چطور اون رو دوباره هم بزنی.
چشمانم را طبق حرفش بستم و به آن گرمای غریبی که در مرکز وجودم بود متمرکز شدم. سعی کردم آن را هدایت کنم، همچون نوری روان که از شانه‌ها به سمت ساعد دست چوبی‌ام جاری شود. در آغاز، تنها تاریکی و تمرکز بود. اما سپس، برای لحظه‌ای کوتاه حس کردم که گرمایی عمیق و زنده، چون نسیمی از بهار در دل زمستان، اطرافِ جایِ دندان‌های سگ چوبی را فراگرفته است. وقتی چشمانم را باز کردم، با حیرتی وصف‌ناپذیر دیدم که چگونه تمام زخم‌های بدنم ناپدید شده بودند و مچ دست و پایم نیز دیگر آن درد گزنده را نداشتند. بدنم دیگر خسته و ضعیف به نظر نمی‌رسید و قدرت گذشته‌یِ خود را بازیافته بود.
هم‌زمان با این اتفاق الف پیر از روی زانو‌هایش برخاست و روبه من گفت:
- به خاطر بسپار که از این به بعد وجودت از رازِ زمین سیراب خواهد شد! حالا همراهم بیا، فکر می‌کنم به اندازه کافی تمرین کردی و باید چیز‌های مهم‌تری رو بدونی.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
218
سکه
1,296
***
الف پیر فانوس به دست پیش می‌رفت و من هم پشت سرش به مسیری که نمی‌دانستم به کجا ختم می‌شد راه می‌رفتم. مهِ ضعیف و سفید‌رنگی دور و ورم را احاطه و هوای سرد و مرطوب چون پتویی نمناک بر پوست چوبی‌ام می‌نشست. بخشی از دیوارها با کتیبه‌هایی پوشیده شده بود که در نور فانوس، همچون مارهای نقره‌ای می‌درخشیدند. الف پیر دستش را بر روی حکاکی‌ای کشید که صحنه نبردی بزرگ، خونین و باستانی از دو سپاه در یک شهر آتش‌گرفته را به تصویر می‌کشید. شهری که زیر شعله‌های نفرین آتش می‌سوخت و اهالی آن زیر سُم اسب‌سواران و باران تیر‌های دو سپاه بی‌رحمانه قلع و قمع می‌شدند یا توسط موجودات سیاه‌رنگ و عجیبی شبیه به اژدها یا بز‌های کوهی که روی دوپا ایستاده بودند محکوم به اسارت و یا نابودی می‌شدند.
وقتی به دهانه و ورودیِ تونلِ بزرگی که توسط تکه‌ سنگ‌های دور و اطرافش پوشیده شده بود رسیدیم الف پیر مقابلم ایستاد و با صاف کردن سرش روبه من گفت:
- وقتش رسیده!
بی‌خبر و کنجکاوانه نگاهی به او انداختم و پرسیدم:
- چی؟ وقتِ چی رسیده؟!
الف پیر بی‌آنکه به من نگاهی بیا‌اندازد دستی به تکه‌سنگ‌های کهنه و نیمه‌جانِ مقابلش کشید و گفت:
- اون تو رو می‌طلبه! پس برو، پیداش کن و برام بیارش شاهدخت!
با چهره‌ای درهم و متعجب پرسیدم:
- من رو می‌طلبه؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
- این آخرین آزمونتِ و بعد از این اگه به خوبی در اون موفق بشی می‌تونم به سوالاتت پاسخ بدم اما اگه موفق نشی... حواست باشه این اتفاق نیفته!
با لحن جدی گفتم:
- میشه بگی الان دقیقاً برای چی این‌جا هستیم؟
الف پیر با نگاه کوتاهی به من گفت:
- قبل از این که خاندانت توسط میتراندیل نابود بشه پیشگویِ بزرگی می‌گفت کسی که بتونه اون شمشیر رو از دل آب‌ها بیرون بکشه می‌تونه دوباره قدرت رو به سرزمینش برگردونه.
پرسیدم:
- شمشیر؟!
الف پیر پاسخ داد:
- آره شمشیر... مادرت قدرت‌های زیادی داشت، قدرت‌هایی که با مردم سرزمینت پیوند خورده بودن.
دستی به دهان چوبی‌ام کشیدم و گفتم:
- خب حالا، من باید چیکار کنم؟
الف پیر به ورودیِ تونل مقابلم اشاره کرد و روبه من با لحن جدی گفت:
- در قلب این غار چشمه باستانیِ عمیقی وجود داره، چشمه باستانی که شمشیر برنده‌یِ نورِ جاویدان طی سال‌ها درونش نهفته شده. شمشیری که می‌تونه بخشی از قدرت‌های فانوس را در وجودت مهر و موم کنه و تو برای شروع سفرت به این قدرت‌ها احتیاج داری تا بتونی از پس دشمن‌های مرگباری که مقابلت قرار می‌گیرن بربیایی.
کنجکاوانه گفتم:
- شروع سفرم؟! مگه قرار نبود به سوالاتم پاسخ بدی پس چرا... .
الف پیر سریع حرفم را قطع کرد و گفت:
- پاسخ می‌دم، اما بعد از این که اون شمشیر رو به دست آوردی، پس حالا برو و پیداش کن. بعد به کلبه برگرد تا به سوالاتت پاسخ بدم‌.
از کنارش عبور کردم و نگاهی به تاریکیِ درون تونلِ مقابلم انداختم، وقتی سرم را چرخاندم تا با الف پیر در مورد فانوس صحبت کنم در کمال ناباوری متوجه شدم که هیچ اثری از او و فانوسی که در دست گرفته بود نیست. یک‌مرتبه کجا غیبش زد؟! پشت سر هم فریاد زدم:
- هِی کجا رفتی پیرمرد؟ کجا رفتی؟ برگرد این‌جا! من... .
ناباورانه در حالی که زیر ل*ب ناسزا می‌گفتم و اسمش را صدا می‌زدم شوک‌زده به جایی که ایستاده بود نزدیک شدم، جایی که اکنون به جای الف پیر یک تبر بر زمین افتاده بود، همان تبری که با استفاده از آن با اورکاس و افرادش درگیر شده بودم. انگار باز هم قرار بود با موجودات خاصی مواجه شوم اما چه موجوداتی؟ دشمن عادی یا یکی از اعضای خانواده‌ام؟ به محض برداشتن تبر ناگهان نعره‌ای ترسناک و بسیار بلند را از درون تونل شنیدم. نعره‌ای که انگار به موجودی خون‌خوار شباهت داشت و در کنار آن خر‌خر‌های قراز‌مانندی در گوش‌های چوبی‌ام شنیده می‌شد. این صدا‌ها متعلق به چه جانوری بود؟ سریع به خود گارد گرفتم و با قدم‌های محتاطانه و آهسته‌ای به دهانه‌یِ تونل نزدیک شدم، نگاهی به درون تونل انداختم و بر خلاف میلم وارد آن شدم.
 

Who has read this thread (Total: 4) View details

Top Bottom