• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
150
Awards
1
سکه
858
اورال فنجان قهوه‌اش را پایین گذاشت و به چشمان دختر نگاهی عمیق انداخت.
در این حالت از نظر دخترجوان اورال از همیشه هم زیباتر شده است.
پسرجوان درحالی که موهای مشکی رنگش را به طور کامل بسته، همانند قرص ماه است.
چشمان عسلی رنگش هدیه‌ی خورشید است یا ماه؟ قطعا خورشید!
یونا محو او شده، هیچ کسی نمی‌تواند او را از تماشا کردن اورال منصرف کند.
اورال پایش را بر روی زانواش انداخت و با سرفه‌ای بحث را آغاز کرد.
- چی‌شد که انقدر آسون ازم‌‌ متنفر شدی؟
یونا از افکارش بیرون آمد.
- خب... فکر می‌کنم کریستین شستشوی شخصیتی برای من انجام داده بود؛ توی این‌ حالت، زمانی که از نقطه ضعف فرد استفاده و آسیب پذیرترش کنی بعد از شکسته و خرد شدن کامل شخصیت قبلیش می‌تونی شخصیتی جدید براش درست کنی. چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟
پسرجوان بسیار پر جذبه به او نگاه می‌کرد.
- مگه چطور نگاهت می‌کنم؟
- احساس می‌کنم طلبکاری!
به طرف میز خم شد و دستانش را بهم گره داد.
- طلب‌هم که ازت دارم، من قلبم رو از تو و قلبت رو از این دنیا طلب دارم!
انگار که قند را در دل دخترجوان آب کرده باشند.
یونا صدای ریزش قلبش را شنید.
اورال عوض شده یا دختر احساس می‌کرد که تغییر کرده است؟
انگار تبدیل به یک موجودی جدید شده است.
عاشق‌تر، متعهدتر...
یونا لحظه‌ای به خودش آمد؛ از جایش بلند شد و به سمت اورال رفت.
دستان پسر را گرفت و با نگاهی التماس‌آمیز به او گفت:
- بهم قول بده سراغش نمیری اورال.
پسرجوان به صورت دختر نزدیک شد و خنده‌ای دیوانه‌ وارانه به او تحویل داد.
- اتفاقا کادویی براش دارم که هیچ‌وقت مثل این زخم توی صورتم ازش جدا نشه!
دختر لحظه‌ای چیزی عجیب در چشمان اورال دید، چشمان معصوم و عسلی رنگ پسر، رنگ و بوی شیطانی گرفته بودند.
اما انگار فراموش کرده که اورال یک الهه‌ و شیطان انتقام جوینده است؛ نه یک آدمیزاد.
اورال تا زمانی که کینه‌ی خودش را دفع نکند هنوز زخمی است؛ اما نه زخم صورتش، بلکه زخمی بر روح‌اش‌ باقی مانده.
حال وقت رساندن یونا به خانه‌اش است.
تلفن‌ یونا زنگ خورد.
- جین!‌... بله؟
- باید همین‌ الان برگردی روسیه.
- ببخشید! متوجه نشدم؛ چی‌گفتی جین؟
- منو ببخش اما مجبوری! پدر از کانادا برگشته و آپارتمان تو رو پیدا کرده، فهمیده که توی شرکت تازه تاسیس منو استیون مشغول شدی.
یونا آهی کشید و دستش را به پیشانی‌اش کشید.
- خدای من! نگران من نباش من جام امنه.
- کجایی؟ نکنه پیش کریستین هستی؟
- نه!
جین سکوتی عمیق را فرا گرفت.
- اجازه بده خودم از این به بعد برای زندگیم تصمیم بگیرم برادر.
سپس تلفن را روی برادرش قطع کرد؛ جین نگاهی به تلفنش کرده و آن‌ را زمین‌ انداخت.
اورال نگران و متعجب کنار یونا روبه‌روی شومینه نشست.
-یونا چیزی شده؟
چشمان نگران و ترسیده‌‌ی یونا به چشمان پسر خیره گشت.
ترس در صورتش موج میزد.
- پدرم برگشته تا منو پیدا کنه اورال! حالا باید چی‌کار کنم؟ من دیگه نمی‌تونم به اون خونه برگردم، طاقتشو ندارم اورال.
- خب من چه‌کاری می‌تونم برات انجام بدم؟ تو کافیه فقط بهم اشاره کنی.
یونا دستان اورال را فشرد.
- لطفا منو خانم خونه‌ات بدون!
کلمات و لغات برای اورال گنگ و گیج کننده بودند، او حتی نمی‌تواند تصورش را کند که یونا این خواسته را از او دارد.
- یونا، تو همین الانم خانم این خونه‌ هستی!
یونا نمی‌توانست باور کند که اورال او را خانم عمارت بزرگ‌ و جادویی خودش خطاب کرده است.
- درو دیوار رو نگاه کن! همش بخاطر توئه، بخاطر برگشت تو این‌طوری قد کشیدن!
یونا اورال را در آغوش کشید.
- ازت ممنونم اورال.
- به کاترین میگم اتاقت رو آماده کنه.
حال کریستین پا به جنگل مرگ گذاشته و به دنبال چیزی است که بتواند درد عشق او را کمی تسکین دهد.
اما او هنوز هم برگ‌برنده‌ای در دستانش دارد.
یونا نمی‌دانست قرار است بعد از هشت سال با پدرش ملاقات کند.
از هر منطقی که بهره برداری کنیم، دلیلی نیست که این دیدار او را خوشحال کند.
حسرت‌ها در دل یونا باقی مانده‌اند.
او در تمام دوران زندگی‌اش به عنوان یک دختر هیچ‌وقت محبت پدری را دریافت نکرده است.
گاهی با خود فکر می‌کرد اگر دختر یک کارمند ساده و یا یک کارگر بود، شاید الان انقدر مشکلات نداشت.
چه روزهایی را با گریه و تمسخر دوستانش در مدرسه می‌گذراند؛ هربار که پدر ثروتمند و م*س*ت شده‌اش را جلوی درب مدرسه می‌دید از فرط خجالت پا به فرار می‌گذاشت.
همیشه آرزوی مرگ را در سینه‌ی خود پرورش می‌داد.
یونا در اتاق تاریک و سرد، کاخ پدرش هیچ‌چیز جز دلتنگی نداشت.
تنها قهرمان زندگی او تنها برادر بزرگترش جین بوده.
یونا به‌ اورال پناه آورد، اما با رفتن به خارج احساس پوچی کرد؛ او هرگز یادش نمی‌رود که در دبیرستان و دانشگاه هنگام فارغ‌التحصیل شدن زیر باران با چتر، تنهایی به همکلاسی‌هایش خیره میشد.
همکلاسی‌هایی که پدر و مادرهایشان را با عشق در آغوش می‌کشیدند.
همیشه آن روزهای سرد را تنهایی می‌گذراند.
پدرش نه تنها مادرش را محکوم به مرگی ابدی کرده است، بلکه خودش‌هم برایش وجود خارجی نداشت.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
امضا : آینازاولادی

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
150
Awards
1
سکه
858
حال که اورال را دارد، احساس می‌کند جا‌ی خالی یک پدر مقبول را برایش پر کرده است.
او دیگر نیاز به هیچ‌کس نداشت، حتی برادرانش. حتی کریستین که همیشه در آن روزهای سرد به دنبالش می‌آمد، اما اثری از دختر یافت نمی‌کرد.
یونا به اتاق خوابش رفت و لباس‌هایش را عوض کرد، در کمد مقداری از لباس‌های قدیمی‌اش هنوز باقی مانده.
یک دست خوب و تمیزش را بر تن کرد و آماده‌ی خواب شد.
کریستین به سراغ پدر یونا رفت، او باید پیدایش می‌کرد.
تنها کسی که می‌توانست یونا را به زور از چنگال رغیب عشقی‌اش بیرون بکشد، از نظر کریستین پدر یوناست.
با جین تماس گرفت؛ ماجرا را ریز به ریز شرح داد.
- یعنی داری میگی خواهر من الان پیش اون پسرست؟
- درسته! یونا عاشقشه.
جین نمی‌توانست باور کند، اما سعی به احترام گذاشتن به تصمیم خواهرش کرد.
اگر دوستش دارد اشکالی ندارد؛ حداقل دیگر خیالش راحت است که خواهر کچولویش دیگر تنها و پر از حسرت نیست.
جین لبخندی با بغض و اشک زد، سپس گوشی را قطع کرد و نشست روی کاناپه‌ی سورمه‌ای رنگش تا بتواند در تاریکی خانه‌ی خود برای خوشحالی و خوشبختی خواهرش از ته‌ دل گریه کند.
زخم روی صورت اورال نه‌تنها او را هرگز نترستاند، بلکه عاشق‌تراش کرد‌.
عاشق قلبی که بخاطر او زخمی شده است.
زخم جسم می‌ماند و درمان می‌شود؛ حتی اگر جایش برای سالها به یادگاری باقی بماند.
اما زخم روح هرگز ترمیم نمی‌شود.
یونا تنها عشق و آرامش می‌خواهد؛ مردی که تکیه‌گاه و دلیل آرامش او باشد.
دلیل نترسیدن‌ها و قوی بودن‌هایش.
نه مثل پدری که قاتل مادرش بوده و هرگز نتوانسته برایش این‌گونه باشد.
اشک‌هایی در چشمانش حبس شده‌اند و بغض‌هایی در سینه‌اش سرکوب شده‌اند که اورال هرگز نمی‌توانست تصورش را بکند.
یونا چه نیمه شب‌ها در تاریکی بدون صدا گریه کرده‌ است؛ بدون این‌که دیگران بفهمند چه چیزی در سینه‌ی او مبحوس شده است.
او خودش را یک دختر قوی نشان داد و از خودش یک جنگجو ساخت؛ اما بازهم کینه و نفرت درونش را مثل خوره سیاه و سرد کرد تا جایی که تبدیل به یک اهریمن شد.
دخترها ذاتاً بد نیستند، تنها کمبودها و خلع‌های عاطفی آن‌ها را به یک اهریمن تبدیل خواهد کرد.
دروغ، ضربه زدن و شکستن دل آن‌ها منجر به ترسناک شدنشان خواهد شد.
یونا متولد ماه فوریه و به شدت کینه‌ای و مغرور است.
تا آن‌جا که توان داشته باشد از عشق خود مایه می‌گذارد، اما اگر احساس کند اضافه و یا عشقش یک طرفه است، آرام کنار کشیده و از زندگی طرف مقابلش محو می‌شود.
می‌بخشد اما هرگز فراموش نمی‌کند، انتقام نمی‌گیرد ولی ترجیح می‌دهد موفقیتش را به رخ بکشد تا بالا بماند.
عشق را همانند رویاهای ساخته‌ی ذهنش می‌بیند؛ زیبا، بی نقص و رمانتیک.
او فرشته‌ای هدیه داده شده توسط خداوند برای ماه است.
اگر بشکند نفرین خواهد کرد؛ نفرینی از وجود ماه!
دختر اسفند ماه‌ خود را متعلق به دنیای آدم‌ها نمی‌داند؛ بلکه خود را صاحب مکان‌های درون رویاهاش می‌بیند.
او رام شونده‌ی محبت صادقانه و از دروغ متنفر است.
معمولا چشم‌هایشان عسلی رنگ است، اما یونا به طور خاصی رنگ آبی جولانی را درون هسته‌ی شیرین چشم‌هایش، همانند اشک خدواند دارا است.
مرد مورد پسند آن‌ها قدبلند، موهای مشکی رنگ و عاشق است.
رفتار خوب به آن‌ها دلگرمی و رفتار بد حتی ذره‌ای، تخم کینه را در دلشان می‌کارد.
یونا به شدت از پدرش متنفر است، هرگز نمی‌خواهد او را ببیند.
از فکر کردن به این‌که روزی با فردی مثل اورال آشنا شود، شب‌ها خوابش نمی‌برد.
چه چیزی بدتر از این است که با این‌که بزرگ شده‌ای، حالاهم عروسک بازی را تا شب مشغله‌ی خود ببینی؟
یونا بزرگ نشده! او درون کودکی‌اش گیر کرده‌ است؛ جایی که خنده‌های از ته‌ دل برایش رقم نخورد.
او هرگز فراموش نمی‌کند در چشمان کریستین عاشق و ترسیده چه چیزی دیده است؛ هیچ‌وقت کسی متوجه نخواهد شد.
یونا در قلب خود هیچ گرما و نوری یافت نکرد.
او دارد تبدیل به یک اهریمن بزرگ می‌شود؛ اهریمنی که قدرت نابود کردن شهر را دارد.
#آنتروس
#آینازاولادی
 
Last edited:

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
150
Awards
1
سکه
858
هیچ‌وقت اورال برایش درست توضیح نداده که پشت آن دروازه‌‌ی بزرگ درون باغ چه چیزی قرار دارد که قفلش کرده است.
رازهای زیادی هنوزهم برای یونا با تابلوی ابهام وجود دارند؛ که می‌تواند یک به یک کشفشان کند.
*** ۱۷ ژانویه ۲۰۲۹ ***
یونا از اتاقش بیرون آمد تا با پسر راجب مراسم ازدواجشان صحبت کند؛ کماکان احساس می‌کرد چیزی را فراموش کرده است.
دختر تماس‌های جین را پاسخ داد و با او تماس گرفت.
- جواب بده دیگه!
جین تلفن همراهش را جواب نمی‌داد.
در همین لحظه کریستین روبه‌روی او قرار دارد.
- از من انتظار داری چی‌کار کنم؟ وقتی حتی نتونستی توی این هشت سال دلش رو به دست بیاری چه انتظاری از من داری؟
کریستین سری کج کرد و کلافه روی مبل مشکی رنگ دفتر جین نشست.
- آقای دکتر! تو نمی‌دونی من چی هستم؟
جین اخم‌هایش درهم گره خورد.
- منظور؟
- منم یک هیولاام، دقیقا شبیه یا میشه گفت بدتر از اون موجودی که یونا الان داره باهاش زندگی می‌کنه!
دندان‌های نیش خودش را به رخ کشید؛ چشمانش سرخ رنگ شده.
جین یک قدمی به عقب بر داشت و دستش را از پشت سر به زیر میزش برد تا بتواند اسلحه‌ای که مخفی کرده است را در صورت لزوم به دست بیاورد.
- داری ازم می‌ترسی، نه؟
- باورم نمی‌شه که بهت اعتماد کردم!
محکم خندید و دستانش را برهم کوبید؛ بلند شد و آن‌ها را در جیب‌هایش فرو کرد.
با جین رخ تو رخ شد.
- اگه کمکم نکنی عشقم رو به دست بیارم سراغ پدرت میرم؛ شاید اون بهتر بتونه کمکم کنه، نه؟
سپس با دستانش سرشانه‌ی کت جین را تکاند و کمی دور شد، به سمت درب خروج رفت.
- آها راستی، فقط سه روز وقت داری! سه روز.
جین می‌دانست اگر پدرش متوجه‌ی مکان زندگی یونا بشود، همه چیز را برهم خواهد زد.
پشت میزش نشست و تلفن همراهش را روشن کرد؛ تعداد بیست و چهار تا تماس از یونا دریافت کرده است.
با او تماس حاصل کرد.
- اوه خدای‌ من! تاحالا کدوم گوری بودی جین داشتم از نگرانی سکته می‌کردم.
- ببخشید، من فقط کمی درگیر بودم؛ یونا تصمیمت درباره‌ی اورال چیه؟
- چی؟
- من می‌دونم تو الان پیش اورال هستی!
تلفن همراه را از خود دور کرد و ل*ب‌هایش را گزید‌‌.
- ببخشید که بهت نگفتم.
- فقط می‌خوام به یک سوال من جوابی راست و صادقانه بدی.
- قول میدم چیزی بجز حقیقت رو نگم.
- تصمیمت رو گرفتی که برای همیشه توی دنیای موازی زندگی کنی؟ دوستش داری؟ اون همون مردی هست که می‌دونی باهاش خوشبخت میشی؟
کلمات را درحالی که در چشمانش اشک‌های شورین رنگ حلقه زده است بیان می‌کند.
نمی‌توانست از خواهرش پنهان کند که برایش به اندازه‌‌ی دنیایی که هنوز در هردو در آن نفس می‌کشند دلتنگ خواهد شد.
یونا با بغضی ترکیده پاسخش را کوتاه داد.
- آره! درسته من انتخابم رو کردم.
جین تلفنش را دور کرد و با خیره شدن به سقف سعی کرد اشک‌هایش را جمع و جور کند.
- پس همه‌ی تلاشت رو براش بکن؛ من شاهد بودم که بخاطرت همه کاری کرد.
- باشه جین! قول میدم دختر خوبی باشم. برای جشن عروسی میام تا بهت کارت بدم، دوست دارم تو و استیون کنارم باشین.
- حتما، منتظرتم یونا؛ داداشت خیلی دلش برات تنگ میشه.
سپس گوشی را قطع کرد.
- چرا قطع کرد؟
صدای تق تق آمد.
اورال وارد اتاق یونا شد.
- اومدم پایین ولی کسی نبود، انگار بیرون بودی.
- گریه می‌کردی؟
یونا با فین فین کردن به سرعت اشک‌هایش را پاک کرد.
اورال کنار او بر روی کاناپه نشست.
- به من بگو چی‌شده عزیز کرده؟
دستی بر اشک‌های مرواریدی معشوقش کشید.
- دلم براشون تنگ میشه‌ اورال! برای جین، استیون و شرکتمون.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
Staff member
LV
1
 
Joined
Sep 24, 2024
Messages
150
Awards
1
سکه
858
- برای مردم سرد و بی‌حس خیابون‌ها، گربه‌های توی پارک‌ها و تمام خوراکی‌هایی که از خوردنشون لذت می‌بردم.
- من همیشه تو رو برای گردش به این‌جا میارم و به دیدن برادرهات می‌برم! از این موضوع انقدر ترسیده بودی؟
خیال یونا با حرف‌های اورال راحت شد.
- می‌خوام یسر برم دیدن کریستین.
اورال متعجب شد.
- چه دلیلی داره که تو دوباره اون گرگینه‌‌ی بدجنس رو ببینی؟
- خب... من باید یک چیز رو که متعلق به منِ رو ازش پس بگیرم!
- چی؟
**فلش بک**
- تولدت مبارک یونا.
چشم‌های درخشان و گون‌های سرخ کریستین زیر نور مهتاب، لبخند مهربانش را از همیشه بیشتر گرم می‌کرد.
هم دانشگاهی‌های یونا دور و برش را پر کرده‌اند اما این کریستین است که با کیک و شمع‌هایی که روشن کرده است جلو می‌آید‌.
کا*فه‌ی چوبی و گرمی که روبه‌روی ماه قرار داشت به علاوه‌ی بادکنک‌های بنفش رنگش باعث شدند که یونا برای لحظه‌ای تمام غصه‌هایش را فراموش کند.
با فوت کردن شمع، کریستین را دید که جلویش زانو زده، جعبه‌ای را باز کرده و به سمت او گرفته است.
همه دست زدند و تشویق کردند.
- این چیه کریستین؟
- ازت می‌خوام که همیشه در کنارم باشی یونا! قبول می‌کنی
صدای میهمان‌ها می‌آمد که اورا تشویق به قبول کردن خواستگاری کریستین می‌کردند.
یونا لبخندی زد و انگشتر مردانه را برداشته تا به دست کریستین کند.
پسرجوان انگشتر یونا را در دستان سفید رنگش جای داد.
دختر دست او را گرفت و تصمیم گرفت تا در کنار او همه‌چیز را فراموش کند.
در شب تولد بیست و شش سالگی‌اش با کریستین رسماً قرار عاشقانه‌ای را شروع کرد.
حال بایستی خودش به این قرار نیمه تمام، پایان می‌داد.
تقریبا بعد از سه روز، صبحی بهاری را با قصد دیدار کریستین شروع کرد.
یک پیراهن مشکی و بلند به همراه کفش‌های پاشنه‌دارش را به صورت کاملا آراسته باهم سِت کرده است.
تلفن‌ همراهش را برداشته و به‌ همراه کمی تردید شماره‌ی کریستین را با فشردن آیکون سبز رنگ گرفت.
بوق می‌خور، بازهم بوق و در آخر بوق آزاد.
کلافه تلفنش را درون کیفش گذاشته و از پله‌های عمارت پایین رفت تا بتواند زودتر سوار ماشین اورال بشود.
سوئیچ را از دیوار آویز قدیمی و فرسوده‌ی کنار درب ورودی برداشته و سوار ماشین می‌شود.
جلوی درب خانه‌ی کریستین ترمز گرفت و سرش را از درون ماشین بیرون آورده تا بتواند فریادی بلند بزند.
- آهای کریستین!
صدایش آن‌قدر بلند است که از لایه‌های اوزون هم رد می‌شود.
کریستین با شنیدن صدای یونا به سرعت به سمت پنجره‌ی پانسیون آمد.
یک بافت یاسی رنگ به تن داشت و موهای طلایی گون‌اش به همراه نسیمی که درونشان پیچ و تاب می‌خورد، نشان از خویی به اسم فریب درون خودش داشت.
- یونا؟ چطور شده که این‌طرف‌ها پیدات شده؟
- میشه زودتر بیای پایین؟
کریستین با تفکر این‌که بالاخره یونا سرش به سنگ خورده و به سوی او باز گشته سریعا کت و شلوار یاسی رنگش را به تن کرده و به پایین ساختمان خودش را رساند.
یونا را آن‌طرف خیابان می‌دید که به ماشین اورال تکیه داده.
کریستین چشمانش را ریز کرده و طوری نگاه می‌کرد که انگار به یونا مشکوک است.
- نمی‌خوای بیای این‌طرف؟
- چی‌شده که می‌خوای منو ببینی؟
یونا کلافه سری کج کرد.
او دلش به حال گرگینه‌ی بینوای خود می‌سوخت؛ حال باید نامزدی‌اش را با او بهم می‌زد.
کریستین غرورش را زیر پا گذاشته و به سمت یونا حرکت کرد.
رخ در رخ یونا ایستاد؛ قد بلند کریستین همانند اورال باعث می‌شد از بالا به یونا نگاه کند.
دخترجوان سکوت را شکست.
- سوار شو بریم تا جایی!
کریستین تحت امر معشوقش سوار شده و با او همراه گشت.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

Who has read this thread (Total: 10) View details

Top Bottom