• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
205
سکه
1,231
ناله کوتاهی سر دادم و با نیم‌خیز شدنم از زمین نگاهی به ورودی غار که در میانِ تاریکی و یورش بی‌امان قطراتِ باران توسط تکه‌‌سنگ‌های کوچک و بزرگ و خاک‌های روان مسدود شده بود انداختم.
لحظه‌ای کوتاه با به یاد آوردن اتفاقِ چند لحظه قبل اندوه عمیقی جانم را سوزاند اما چندان دوامی نیاورد و جای خود را دوباره مثل همیشه به خشم و نفرت سپرد.
هنوز نمی‌توانستم باور کنم که هیولایی مانند آرخنیا که سال‌ها به کشتن و سلاخی کردن قربانیانش اقدام می‌کرد فقط با به یاد آوردن خاطره‌ای از گذشته یا انسانیتش برای نجاتِ جانِ من دست به چنین اقدامی زده باشد، این کار از او بعید بود. یعنی دستبند چه چیزی را به او نشان داده بود که دوباره توانست به انسانیتش بازگردد و تصمیمی خلافِ خواسته‌یِ اربابش بگیرد؟! چرا چشمانش در آخرین لحظات با این که گنگ بود اما برایم آشنا یه نظر می‌رسید؟! آن راهبِ داس به دست که بود؟! چرا مدام مرا تبار گمشده خطاب می‌کرد؟! هزاران سوال بی‌پاسخ ذهنم را در خود غرق کرده اما هر چه سعی دارم پاسخی عاقلانه برای آن‌ها بیابم چیزی جز خاموشی و سکوت در درونم پیدا نمی‌کنم. با برخورد نگاهم به فانوس فکری ذهنِ آشفته‌ام را قلقلک می‌دهد. الف پیر مرا فرستاده بود تا این فانوس را برایش پیدا کنم، اما چرا؟! حال که فانوس را پس از هزاران زحمت و سختی توانستم به دست آورم پس باید اکنون به پیش او برگردم، شاید او پاسخی برای تمامِ این سوالات داشته باشد اما اگر قصد و نیتِ شومی در سر داشته باشد آنگاه چه‌کار کنم؟ شاید من تنها ابزاری برای رسیدن او به اهدافش باشم، شاید هم واقعاً نیتش کمک به من بوده باشد اما با فرستادنم به نزد شخصی که قصد کشتنم را داشت نمی‌تواند خوب بودنش را برایم توجیح کند. شاید بهتر باشد که‌.‌.. .
ناگهان سوزش شدیدی را روی مچ دست چپم احساس کردم، سوزشی عمیق که به سرعت محو شد و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
دستبند طلایی‌رنگ روی مچ چوبی‌ و خیسِ دستم سنگینی می‌کرد و همچون زنجیری از خاطرات نفرین شده‌ می‌درخشید‌.
ناگهان صدایی شبیه به ذوب شدن فلز توجه‌ام را به خود جلب کرد. وقتی دستبندِ طلایی‌رنگ را بررسی کردم متوجه شدم که به آرامی در حال سوختن بود اما نه از بیرون بلکه از درون.
نورش به قدری درخشان شده بود که تعدادی از قطراتِ بی‌امانِ باران را با برخورد بر رویِ بدنه‌اش به بخار تبدیل می‌کرد.
با ناپدید شدن درخشندگی نورِ دستبند صدایی شبیه به ناله‌یِ روحی که انگار در حالِ عذاب کشیدن بود در گوش‌هایم پیچید، سپس با ناپدید شدن صدا دستبند به سرعت از مچم جدا شد و بر زمین خیس و گِل‌آلود افتاد.
بدنه‌یِ آن در لایِ گِل و لایی ذوب شد، مثل رودی در خاک جاری گردید و در میانِ برخوردِ مداومِ قطراتِ باران به خنجرِ برنده با تیغه‌ای دراز و کج و دسته‌ای که هم‌چون ترکیبی از استخوان‌بندیِ مار و عنکبوت به هم پیچیده شده باشد تبدیل شد.
شگفت‌زده خم شدم، لحظه‌ای کوتاه فانوس را رویِ زمین گذاشتم و با برداشتن خنجر از روی زمین آن را با چشمانِ اخم‌آلود و تنگ‌شده‌ام بررسی کردم‌.
با نزدیک کردن خنجر به چشمانم صدایی را شنیدم که به آرامی با هزاران زمزمه‌یِ درهم تنیده می‌گفت:
- قربانی! قربانی! قربانی!
قربانی؟! منظورش از این حرف چه بود؟
این حرف به چه کسی تعلق داشت؟ آیا منظورش از قربانی من بودم؟ چرا دستبند باید به یک خنجر تبدیل شود؟!
بر خلاف ظاهر سردش گرم به نظر می‌رسید و مثل خونی که تازه از رگ بیرون زده باشد در دستم می‌تپید. چرا... .
ناگهان زوزه گرگ توجه‌ام را به خود جلب و زنگ خطر را در سرم به صدا درآورد.
در حالی که نگاهم بین خنجر و منبع صدا جابه‌جا میشد سریع خنجر را داخلِ جیبِ لباسِ نخ‌نما و نیمه‌پاره‌ام پنهان کردم، سپس با برداشتن فانوس از روی زمین نگاهی به اطرافم انداختم.
در چند قدمی‌ام روستای متروکه مثل صحنه‌ای از یک کابوس قدیمی ساکت به نظر می‌رسید و خانه‌های ویران با پنجره‌های شکسته‌‌ همچون چشم‌های کور به من خیره شده بودند. باد از میانِ خرابه‌ها می‌گذشت و صدایی شبیه ناله از خود سر می‌داد.
شاید روح‌های بی‌قرارِ کسانی که روزی اینجا زندگی می‌کردند دیگر علاقه‌ای به حضور من نداشتند و برایم کمین کرده بودند.
برای آخرین بار و پیش از آن که روستا را ترک کنم نگاهی به ورودی مسدود شده غار انداختم و به عنوان وداع با انسانی که در ظاهر هیولایی بود که زندگی‌ام را مدیون فداکاری‌اش بودم با چشمانی که سعی داشتم حسرت‌آمیز باشد زیر ل*ب خطاب به آرخنیا گفتم:
- امیدوارم روحت در آرامش باشه.
با پایان سخنم به سمتی رفتم و مسیری که از طریق آن به این‌جا آمده بودم را در پیش گرفتم تا سریع به کلبه‌یِ الف پیر بازگردم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
205
سکه
1,231
***
هوا سیاه و ابرهای خفه‌کننده آسمان را پوشانده بودند، گویی جهان می‌خواست حتی حالا هم که از آن غار و تالار‌های جهنمی‌اش گریخته بودم مرا خفه کند. باران تند و سوزان مثل تیغِ برنده‌ای بر پوست درخت‌مانندم می‌کوبید و هر قطره‌اش که به بدنم می‌خورد جای زخم‌های در حالِ ترمیمم را می‌سوزاند.
انگار آسمان هم مرا شاید به خاطر نفرینی که بدان دچار بودم یا شاید هم به خاطر بداقبالی‌ام پس می‌زد.
ناگهان رعد عظیمی غرید و در نور سفید و براقِ طوفانی‌اش ویرانه‌‌یِ روستا‌ها، برج‌های دید‌بانی و درختانِ خشکیده‌ای را دیدم که به سرعت در اطرافم آشکار و سپس با ناپدید شدن رعد از جلوی دیدگانم در دلِ تاریکی ناپدید می‌شدند.
ویرانه‌هایی که با ترکیبی از کلبه‌های فروپاشیده، درهای شکسته و زمین‌های کشاورزیِ لجنزار شده و جنگل‌هایی با درختان سیاه و پیچ‌خورده مثل جسدهایی بر خاک افتاده به وجود آمده بودند.
رودخانه‌ای عظیم نزدیک به ویرانه‌ها طغیان کرده بود و آب‌های گل‌آلود در حالی که استخوان‌های حیوانات را با خود به سمتی می‌بردند غرش‌کنان به راه‌ِشان ادامه می‌دادند و درکی از اطرافم نداشتند.
برای لحظه‌ای کوتاه با مشاهده رودخانه بدنم لرزید‌ اما نه از سرما بلکه از ترسی عمیق. نگاهم را از رودخانه دزدیدم و در حالی که فانوس را محکم در دست گرفته بودم به نورِ سبز‌آبی آن که زیر یورش باران کم‌فروغ شده بود نگاهی انداختم.
هنوز گرمایی شوم از آن می‌تابید، گرمایی که با تابش هم‌زمان نور به بدنم ریشه‌های خشکیده‌ام کمی جان می‌گرفتند و درد زخم‌های در حال ترمیمم کمتر می‌شدند، طوری که انگار فانوس می‌خواست به من فرصتی دوباره بدهد.
با هر درخشش صدایی زمزمه‌وار در سرم می‌پیچید و خشمم را فوران می‌کرد:
- میتراندیل... میتراندیل... .
صدا انگار از درون فانوس ساطع می‌شد، در میانِ قدم زدن‌هایم سریع آن را به گوشم نزدیک کردم تا صدا را بررسی کنم و... .
ناگهان صدای شکستن شاخه‌ای از پشت سرم برخاست و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
سریع سر جایم ایستادم، به پشت چرخیدم و به بوته‌ها و درختان خزه‌زده و خشکیده‌یِ مقابلم که در تاریکی به سختی قابل مشاهده بودند نگاه تندی انداختم.
احساس می‌کردم کسی یا چیزی در تاریکی و بین درختان مرده از دیدم پنهان یا برایم کمین کرده بود و مرا مخفیانه تحت نظر داشت اما چه کسی؟ راهب؟ یا جانوری درنده شبیه به گرگ‌هایی که نخستین بار پس از به هوش آمدنم با آن‌ها مواجه شدم؟
بعضی از بوته‌ها به چپ و راست تکان می‌خوردند و صدایِ قدم‌هایی که از لای آن‌ها می‌پیچید مثل موجود درنده‌ای بود که برایم کمین کرده باشد.
ناگهان برای لحظه‌ای کوتاه سایه‌ای بلند با چشمانی خونین را دیدم که در تاریکی می‌درخشید.
نفسم را بیرون دادم و در حالی که فانوس را به خودم نزدیک و با گارد گرفتن خودم را برای حمله آماده می‌کردم بلند با صدای هیولا‌مانندم نعره زدم:
- کی اون‌جاست؟
پشت سر هم فریاد زدم و سوالم را تکرار کردم ولی پاسخِ فریاد‌های خشمگینم فقط خنده‌ای خشک بود.
برای مدتی کوتاه ترس سپس نفرت و عصبانیتِ شدید گلویم را فشرد.
سریع تبرم را بالا بردم، همان تبری که الف پیر آن را برای حفظ جانم به من داده بود تا بتوانم به کمک آن از خودم دفاع کنم.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
205
سکه
1,231
با تردید چند قدم به جلو برداشتم و با دقت بیشتری بوته‌ها را بررسی کردم. سپس تبرم را تهدید‌کنان نشان دادم و سوالم را با لحن جدی‌تری تکرار کردم:
- گفتم کی اون‌جاست؟
مدتی ایستادم و سکوت کردم اما پاسخی جز خنده‌‌ای خشک دریافت نکردم. پس از مدتی صدای خنده به سرعت قطع شد و برای ثانیه‌هایی کوتاه سایه‌ای تیره را دیدم که هم‌زمان با پیچیده شدن زوزه‌یِ گرگ در گوش‌هایم چهار‌دست و پا و با سرعتی که باور‌کردنی نبود از لای بوته‌ها بیرون زد و قبل از این که بتوانم واکنشی از خودم نشان بدهم از جلوی چشمانم به سرعت ناپدید شد.
به بوته‌ها نزدیک‌تر شدم و زیرِ قطرات باران محیط تاریک اطرافم را بررسی کردم اما چیزی توجه‌ام را به خود جلب نکرد.
بلند فریاد زدم:
- کجا رفتی؟ برگرد این‌جا.
حرفم را پشت سر هم با نعره‌های بلندی تکرار کردم اما چیزی جز حرف‌های خودم در جنگلِ مرده تکرار نمی‌شد.
به سمتی نگاه انداختم و باز با دقت بیشتری بررسی کردم اما این بار هم به نتیجه‌ای نرسیدم.
سایه‌یِ آن دو چشم خونین محو شده بود اما بویِ گندیده‌یِ حضور کوتاهش هم‌چون دودی سمی در هوای اطرافم احساس می‌شد. حضوری که پیام‌آور مرگ بود و نه چیزی دیگر.
شاید توهم زده بودم و بیهوده داشتم وقتم را در این مکان تلف می‌کردم.
شانه‌ای بالا انداختم و با چرخاندن بدنم به مسیر بازگشت ادامه دادم.
***
با رسیدنم به چند قدمی کلبه سر جایم ایستادم تا نفسی تازه کنم، پا‌هایم خسته به نظر می‌رسید و نفسم گاهی اوقات به سختی از سینه‌ام بیرون می‌رفت.
ناگهان در کلبه با سرعت باز سپس الف پیر در حالی که چوب‌دستی بلند و نیزه‌شکلی را در دست گرفته بود مقابل چشمانم پدیدار شد.
خمیازه کوتاهی کشید و با لحنی که به شکر‌گذاری شباهت داشته باشد گفت:
- چه روزِ زیبایی! امیدوارم امروز بهتر از... .
با برخورد نگاهش به من طوری که انگار تازه متوجه حضورم شده باشد نفسش را بیرون داد، نیشخند تلخی زد و با صدای تمسخر‌آمیزی گفت:
- خب بلاخره برگشتی، سفرِ کوتاهت چطور بود؟! تونستی اون فانوس رو پیدا کنی یا... .
فانوس را با دستم بالا بردم و در حالی که نور سبز‌رنگش را به الف پیر نشان می‌دادم بر خلاف میلم با لحن تمسخر‌آمیزی که به خشم بیشتر شباهت داشت گفتم:
- آره، اما مجبور شدم برای به دست آوردنش خودم رو با یه‌مشت دیوونه‌یِ روانی درگیر کنم.
الف پیر خنده‌ای به لبانش نشاند و گفت:
- عالیه، پس حالا وقتشه بدونی خواهرِ کوچیک‌ترت کجاست!
خواهر کوچک‌تر؟! مگر من علاوه بر میتراندیل خواهر دیگری هم داشتم؟ الف پیر نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
- نگو که اون رو هم به یاد نمیاری، چون تویِ غار باهاش مواجه شدی!
لحظه‌ای زبانم بند آمد، سپس با نگاهِ کنجکاوانه و تندی گفتم:
- باهاش مواجه بشم؟! کی منظورت..‌. وایسا ببینم مگه تو می‌دونی من توی این چند روز کجا‌ها رفتم؟!
الف پیر دستی به ريشش کشید و گفت:
- کلاغ‌ها، کرم‌های جنگلی یا حتی بعضی از درخت‌های به ظاهر مرده همیشه دوستای خوبی برام هستن! به ویژه وقتی که بخوام بهم خبر مهمی رو بدن!
ناباورانه پاسخ دادم:
- یعنی... یعنی تو... .
الف پیر با اشاره سر حرفم را تایید کرد و گفت:
- پیش از اون چیزی که بدونی من از همه‌چیز خبر داشتم و دارم، مسلماً الان به این فکر می‌کنی که چرا تو رو فرستادم اون‌جا تا بدون خطر بالایی بتونی فانوس رو گیر بیاری! چون... .
وسط حرفش پریدم و معترضانه گفتم:
- بدون خطر؟!
الف پیر پاسخ داد:
- درسته! بدون خطر... این قانونی بود که باید... .
بلند فریاد زدم:
- چیزی نمونده بود داخلِ اون غارِ لعنتی جونم رو از دست بدم، یه روانی به اسم اورکاس مدام جک و جونورای وحشیش رو به جونم مینداخت، یه کرم بزرگ می‌خواست من رو ببلعه، تازه یه جونور که شبیه به عنکبوت اما نیمه‌انسانی بود با این که آخرین لحظه بهم کمک کرد اما اولین بار که من رو دید می‌خواست من بمیرم! تو این چیز‌ها رو بی‌خطر در نظر می‌گیری؟! چیز‌هایی که به هزار‌تا بدبختی ازشون جون سالم به در بردم؟!
الف پیر با لحن بی‌خیالی پاسخ داد:
- اما هنوز زنده‌ای، درسته؟ تونستی جون سالم به در ببری چون من مراقبت بودم!
با چشمانی تنگ شده پرسیدم:
- چی؟! مراقب؟! میشه بگی چه مراقبتی؟!
الف پیر با لحن جدی پاسخ داد:
- فکر کردی خودت تونستی با حمله‌های سریع و ترکیبی اون مزدور‌های وحشی رو از پا دربیاری؟! یا زمانی که اورکاس مدام بهت حمله‌ور می‌شد تا زیر دست و پاش لهت کنه فکر کردی اگه دخالت من نبود تو اصلاً می‌تونستی به موقع جاخالی بدی؟! یا... .
از شدت تعجب دهانم را باز کردم و ناباورانه گفتم:
- چی؟! یعنی تو... همه‌یِ اون مدت تو داشتی من رو توی درگیری کنترل می‌کردی؟! همه‌جیز با هدایت تو اتفاق... .
خنده‌کنان پاسخ داد:
- خب حالا که فهمیدی چه حسی داری؟ هنوزم دلت می‌خواد به کسی که مراقبت بوده بد و بیراه بگی؟
با جدیت دندان‌هایم را روی هم فشار دادم و گفتم:
- این... این فقط یه آزمون بود؟!
الف پیر با قطع کردن خنده‌اش گفت:
- فقط می‌خواستم بدونم بدنت در چه حد آمادگی داره و خب باید بگم بدون کمک من یه ثانیه هم با وجود بدنِ سلاح‌مانندت نمی‌تونی دووم بیاری!
نفسم را خشمگینانه بیرون دادم و گفتم:
- خواهرم، منظورت از این حرف که بدونم خواهرم کجاست دقیقاً چی بود؟!
سرفه‌های کوتاهی کرد و گفت:
- خنجری که داخلِ جیبِ لباستِ اولش دستبند بود، دستبندی که با کمکش چهره آرخنیا رو تونستی به چشم ببینی!
با چشمانِ از حدقه درآمده گفتم:
- خب؟
الف پیر با تاکید بالایی گفت:
- چهره‌ای که از اون به اصطلاح هیولا و قبل از تبدیل شدنش دیدی، در حقیقت چهره‌یِ... .
بی‌اراده دهانم را باز کردم و با صدایی که ناباوری از آن موج می‌زد گفتم:
- آرخنیا؟ می‌خوایی بگی اون خواهَرَم... .
با نگاهِ معنا‌داری حرفم را تایید کرد، سپس در حالی که شوک‌زده تبر و فانوس از دستم بر روی زمین افتاده بود پشت به من نزدیک به درِ ورودیِ کلبه ایستاد و با لحنی غمگین که به همدردی شباهت داشت گفت:
- فداکاری که برای نجاتت کرد از دید من قابل‌ ستایش بود، هر چند چنین چیزی رو ازش بعید می‌دونستم!
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
205
سکه
1,231
طوری که انگار مَسَخ شده باشم به مانند مجسمه سر جایم خشک شده بودم، ترکیبی از غم و عذاب وجدان ثانیه‌هایی کوتاه دلم را در خود غرق کرد اما به سرعت خاموش شد و جای خود را دوباره به خشم و نفرتی عمیق داد، نفرتی وصف‌ناپذیر که رگه‌های چوبیِ دستانم را می‌سوزاند و خشمی غیر قابل‌کنترل را در سرم فوران می‌ساخت.
درد و غمِ کوتاه‌مدتی هر چند دقیقه دلم را می‌سوزاند و خاطرات تلخ مثل خوره به ذهنم هجوم می‌آورد.
آسیب‌هایی که ناخواسته به آرخنیا وارد کردم، درآوردن چشمش و عذابی که از این اتفاق کشید، صحنه‌یِ سوزاندن چهره‌اش با استفاده از سکویِ آتش، فداکاری‌ که برای نجات جانم انجام داد و پیش از هر چیز نگاهی که قبل از غرق شدنش در ماسه‌ها به من نشان داده بود، همان نگاهِ آرامش‌بخش و غریبی که برایم گنگ و عجیب بود پیش از پیش عصبانیتم را بر‌انگیخت.
حال می‌فهمم که چرا تار‌هایش در آخرین لحظات مرا نجات دادند و چرا نگاهش در آن لحظه‌یِ شوم با این که آرامش از آن موج می‌زد به حسرت شباهت بالایی داشت.
با این که سال‌ها انسانیتش را فراموش کرده بود و به چنین هیولایِ خون‌خواری شباهت داشت اما تمام تلاشش را کرد که آن‌چیزی نباشد که بود.
لحظه‌ای هِق‌هِق‌ کردم و تا مرز گریه کردن بغض شدیدی گلویِ چوبی‌ام را فشرد اما چندان دوامی نیاورد و دوباره احساس خشم جای آن را گرفت.
هر چند برای مدت زیادی نمی‌توانستم غم و اندوه را احساس کنم اما این اولین بار بود که از شدت غمی کوتاه‌مدت قصد گریه کردن داشتم و از رفتار و احساسِ جدیدم کمی شگفت‌زده شده بودم‌. هنوز برایم سوال بود که چرا فقط خشم و نفرت را می‌توانم احساس کنم و نه چیزی دیگر. خواهرم میتراندیل چه بر سر من آورده بود که این‌گونه شده بودم؟
در میانِ سیلِ هجوم افکارِ مسمومم نگاه خونین و اخم‌‌آلودم را به الف پیر سپردم. مثل شخصی بی‌خیال پشت به من سر جایش ایستاده بود، طوری که انگار برایش اهمیتی نداشت که من خواهرم را از دست داده باشم.
ناگهان از کوره در رفتم و مانند آتشفشانی فوران کرده با صدای هیولا‌مانندم خطاب به الف پیر بلند فریاد زدم:
- تو من رو به اون خراب‌شده فرستادی لعنتی! تو می‌دونستی که ممکنه با خواهرم درگیر بشم اما با این که این احتمال رو می‌دادی بازم چیزی بهم نگفتی؟!
الف پیر سریع سر و بدنش را در جهت من چرخاند و با جدیت و لحنی زمخت گفت:
- درسته! با این که این احتمال رو می‌دادم اما چیزی بهت نگفتم شاهدخت!
از شدت خشم داشتم منفجر می‌شدم، دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و بلند‌تر از قبل فریاد زدم:
- چرا؟! چرا چیزی بهم نگفتی لعنتی؟!
الف پیر بدون نگرانی با لحن سرد و جدی‌اش ادامه داد:
- هر چیزی در این دنیا بهایی داره شاهدخت، بهای زنده موندن تو و دستیابی به اون فانوس هم چیزی جز فداکاریِ دور از انتظارِ خواهرت نبود!
نگاه تندی به فانوس انداختم، سپس تبرم را از کنار پایم برداشتم، چند قدم جلو رفتم و با اشاره دست به فانوس با هِق‌هِقی کوتاه‌مدت و لحنی پر از کینه فریاد زدم:
- من هم‌چین بهایی نمی‌خواستم لعنتی! اصلاً براش آماده نبودم، برای هیچ‌چیزش آماده نبودم! تو حق نداشتی با سرنوشت خواهرم این‌طور بازی کنی! حق هم‌چین کاری رو نداشتی!
الف پیر قدم کوتاهی برداشت و گفت:
- یعنی نمی‌خواستی حقیقت رو تحمل کنی؟ چیزی که دیر یا زود باهاش مواجه می‌شدی؟ چیزی که توی سرنوشتت قرار داشت و لایقش بودی؟!
ناگهان خشمی وصف‌ناپذیر دلم را خون کرد. نعره بلندی سر دادم و در حالی که تبر را محکم در دستانم می‌فشردم دوان‌دوان به سمت الف پیر یورش بردم و فریاد زدم:
- خفه شو!
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
205
سکه
1,231
به محض نزدیک شدنم به او تبر در دستانم چون مار خشمگینی زوزه کشید و به سمتِ گردنِ کلفتش فرود آمد اما پیش از آن که به هدف اصابت کند نیرویی قوی در میانِ راه متوقفش کرد و محکم‌ من را همراه با خودش به عقب پرتاب کرد‌.
دردی عمیق شانه‌یِ راستم را سوزاند و غمی جان‌سوز اما کوتاه را به جانم انداخت.
در حالی که به پشت زمین افتاده بودم و آسمانِ بارانی هم بالای سرم بود سرفه کوتاهی سر دادم و تلو‌خوران از جایم بلند شدم.
صدای الف پیر را شنیدم که گفت:
- دردت رو درک می‌کنم شاهدخت، این دنیا دنیای انتخاب‌ها نیست، جایی که توش گرسنه‌ها بیشتر زجر می‌کشن و سنگدل‌ها حرف آخر رو می‌زنن نمی‌تونی از انتخاب‌هایِ دلخواهت حرفی بزنی!
هِق‌هِق‌ کوتاهی سر دادم و بلند فریاد زدم:
- درکِت تو سرت بخوره!
از جایم برخاستم و لنگ‌زنان با برداشتن تبر دوباره به سویش یورش بردم، تیغه‌یِ تبرم را بالای سرم چرخاندم و آن را دوباره محکم فرود آوردم اما باز هم پیش از آن که موفق به این کار شوم الف پیر با چابکی حمله‌ام را دفع کرد، با حرکتی ساده محکم زمینم زد و مرا به سمتی پرتاب کرد.
غلت‌زنان گوشه‌ای کنارِ یک درختِ بلند، خزه‌زده و خشکیده متوقف شدم و چشمانم روبه آسمان بارانی قرار گرفت.
در حالی که سرم را با لرزشِ خفیفی از زمین بلند می‌کردم فریاد‌زنان گفتم:
- می‌خواستی با ...این کار... چی رو ثابت کنی لعنتی؟!
الف پیر چند قدم نزدیک شد و گفت:
- بهت نشون بدم که حقیقت هر چقدر هم تلخ باشه باید اون رو بپذیری!
کینه‌ورزانه به او زل زدم و گفتم:
- من این حقیقت رو نمی‌خوام!
الف پیر مصمم و جدی گفت:
- خواستن یا نخواستنش دست تو نیست شاهدخت! چون حقیقت مثل زخمی بی‌پایانِ، زخمی که خودت باید درمانش کنی، شاید مجبور بشی بعضی‌وقت‌ها پنهون نگهش داری اما نمی‌تونی ازش فرار کنی!
نیم‌خیز شدم، از جایم برخاستم و این بار با فشردن دندان‌هایم روی هم دوان‌دوان علاوه بر تبر با ریشه‌های تیغ‌مانند هم به سمتش یورش بردم.
در میانِ زد و خورد‌ها و حملاتم الف پیر عقب نشست، سپس با سرعتی باور‌نکردنی به من نزدیک شد و با ضربه‌یِ پا زیر پایم را خالی کرد.
به محض این اتفاق محکم بر زمینِ سخت کوبیده شدم و بوی خاکِ مرطوب در مشامم پیچید.
الف پیر بالای سرم ایستاد و گفت:
- مثل مادرتی، احمق و کله‌شق شاهدخت فقط با این تفاوت که نمی‌دونی کی باید دست برداری.
نیم‌خیز شدم و بلند نعره زدم:
- وقتی تو رو بکشم دست بر می‌دارم آشغال!
مثل فنر از زمین کنده شدم و تبر‌زنان در حالی که سعی می‌کردم به کمک ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم سرش را نشانه بروم فاصله‌ام را با او کم کردم.
پشت سر هم ضربه زدم و نفسم را بیرون دادم اما باز هم با حقه‌ای ساده الف پیر تعادلم را از من گرفت، مرا محکم زمین زد و با فشردن گلویم به سمتی پرتابم کرد.
درد سراسرِ بدنم را می‌فشرد و زخم‌هایم به سختی ترمیم می‌شد، خون آب‌مانند از جایی‌جایِ بدنم بیرون می‌ریخت و غم و اندوهم را هر چند برای مدتی کوتاه اما با شدتی بالا بیشتر می‌کرد.
خاک بر لبانم نشسته بود و شلوار و لباسِ مشکی‌رنگم شدیداً کثیف و گل‌آلود به نظر می‌رسید.
به کمک دستانم نیم‌خیز شدم، سپس با بلند کردن سرم و انداختن نگاه خونینم بر روی صورت به ظاهر سردِ الف پیر ناسزا گفتم و بلند فریاد زدم:
- حقیقتت فقط دردی که داشتم رو بیشتر کرد، نه چیز دیگه.
الف پیر در حالی که سر جایش ایستاده بود با لحن جدی که همدردی از آن موج می‌زد گفت:
- درد جزوی از زندگیه، بدون اون این جهان معنایی نداره.
بلند‌تر از قبل فریاد زدم:
- برای آشغالی مثل تو که چیزی تویِ زندگیش واسش مهم نیست شاید تعریف درستی باشه اما برای من نه.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom