• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
195
سکه
1,181
هر دو مثل ماری زخم‌خورده و نزدیک به یک‌دیگر سعی کردیم بی‌توجه به زخم‌های در حالِ ترمیم و خستگی شدیدی که بدن‌مان را می‌آزرد لنگ‌لنگان از کف زمین فاصله بگیریم تا باهم درگیر شویم.
در حین این اتفاق آرخنیا خُر‌خُر‌کنان روی زمین خزید، کمی خودش را به من نزدیک کرد و در حالی که آب دهانش با ترکیبی از خونِ سیاه‌رنگ به دور و اطرافم می‌پاشید و از دهانش کف بیرون آمده بود با بلند کردن دست مشت شده‌اش نعره‌کنان خواست دستش را روی من فرود بیاورد تا با ضربه‌یِ محکمی کارم را یک‌سره کند.
نعره بلندی سر دادم، سپس با برخورد نگاهم طوری که انگار فکری به ذهنم رسیده باشد سریع دستم را به سمت دستبند طلایی‌رنگ دراز کردم و با سرعت آن را روبه‌روی چهره‌اش گرفتم‌.
به محض این کار نوری زرد‌رنگ از دستبند ساطع شد و چشمِ باقی‌مانده و هراسانِ آرخنیا را که در خشم و انتقام می‌سوخت به خود جلب کرد.
چهره‌یِ زیبا و قبل از تبدیل شدنش دوباره نمایان شد، دستِ مشت شده‌ و لرزانش در میانِ راه متوقف ماند و طوری که انگار در حال دیدنِ خاطره‌ای دردناک از گذشته‌اش باشد روبه‌رویم مثل مجسمه خشکش زد.
با چهره‌ اخم‌کرده‌ام کمی از او فاصله گرفتم و در حالی که دستبند را همان‌طور ثابت مقابلِ چشمانش در هوا نگه داشته بودم از جایم بلند شدم، تبرم را از زمین برداشتم و با کنجکاوی انتظار کشیدم تا خاطره دیدنش به پایان برسد.
***
پس از مدتی طولانی سکوت غار با نفس‌های گنگِ آرخنیا شکسته شد، چهره زیبایی که در گذشته داشت با ناپدید شدن نورِ دستبند جای خود را به چهره هیولایی‌اش داد و صورتِ خشمگین و بهت‌زده‌اش مقابلِ دیدگانم قرار گرفت.
در عمق تاریکِ و خونینِ چشم سالمش غمِ بزرگ و عمیقی را می‌دیدم که انگار درونش را با آتشی از خشم و نفرت می‌سوزاند.
ناگهان جیغ بلندی کشید، حیران از جایش برخاست و با نکاهی به دست‌ها و اعضای بدنش طوری که انگار تازه به یاد آورد چه کسی بوده خودش را بررسی کرد.
خر‌خر‌کنان زبان نوک‌تیزش را بیرون داد و سعی کرد مثل یک انسان صحبت کند اما صدایی جز خر‌خر نمی‌توانست از گلویش بیرون بیاید.
پس از مدتی کوتاه نگاهی به من و اطرافش انداخت و نعره‌زنان خودش را به من نزدیک کرد.
لحظه‌ای کوتاه تبرم را بالا بردم و در حالی که با تهدید آن را به او نشان می‌دادم گمان کردم که قصد دارد مثل دفعات قبل به من حمله کند اما بر خلاف انتظارم مقابلم در سکوت ایستاد، نگاه احترام‌آمیزی انداخت سپس دست و پا زنان و با شکافتن زمین زیر پایش گرد و خاک و ماسه‌ها را کنار زد، در داخل سوراخِ عمیقی که ایجاد کرده بود فرو رفت و در تاریکی زیر پایم همراه با جیغ‌ها و خر‌خر‌های ترسناکش ناپدید شد.
به محض ناپدید شدنش دیوارهای نمورِ غار مثلِ قلبی عظیم شروع به تپیدن کردند و سکوت عمیقی بر محیط اطرافم ساکن شد.
مدتی ایستادم و منتظر ماندم تا شاید برگردد و دوباره بخواهد با غافلگیر کردنم مرا مثل اتفاقی که در تونل زیر‌زمینی رخ داد به دام بیا‌اندازد اما این بار بر خلاف انتظاری که از او داشتم دیگر اثری از او نیافتم.
یک‌مرتبه‌ چه بر سر او آمد و چرا با مشاهده دستبند به این روز افتاد؟ چرا مرا به این راحتی رها کرد؟ این دستبند چه چیزی را به او نشان داد که از کشتن من صرف‌نظر کرد؟! در نگاهش پس از دیدن دستبند و خاطرات گذشته دیگر چیزی از آن خویِ وحشی‌گری ندیدم، همان خویِ ترسناکی که او را برای سال‌هایی زیاد تحریک به کشتن و شکار قربانیانش در آن تونل تاریک کرده بود.
با برخورد نگاهم به آتشِ سکو و به یاد آوردن هدفی که در سر داشتم از توجه به سوالات بدون پاسخی که ذهنم را می‌آزرد خودداری کردم و دوان‌دوان در حالی که کمی لنگ می‌زدم خودم را به آتش سکویِ مقابلم نزدیک کردم تا با استفاده از دستبند درِ راه مخفی را باز کنم.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
195
سکه
1,181
پس از چند قدم کوتاه سر جایم ایستادم و دستبند را نزدیک به شعله‌‌های داغِ آتش قرار دادم.
با قرار گرفتن دستبند صدایی سنگین شبیه به خرد شدن سنگ و باز شدن در مخفی توجه‌ام را به خود جلب کرد و ورودی نیمه‌تاریکی بر روی بدنه دیوار مقابلم ایجاد شد‌.
همان ورودی که رئیس نگهبان‌ها واردش شد اما بعد‌ها توسط اورکاس به طرزی فجیع به قتل رسیده بود.
با پایان یافتن صدای باز شدن درِ مخفی دستبندِ طلایی‌رنگ را از شعله‌های آتش دور کردم و به سمت ورودی مخفی که در دلِ دیوار‌ ایجاد شده بود حرکت کردم‌.
به محض عبورم از آن درِ پشت سرم به سرعت و با همان صدایِ باز شدنش که به خرد شدن سنگ شباهت داشت بسته شد و تاریکی شدیدی در اطرافم به وجود آمد‌.
هم‌زمان با ساطع شدن تاریکی تیغه‌یِ تبرم دوباره مثل زمانی که در داخل روستایِ متروکه دریچه‌یِ مخفی را پیدا کردم با رنگ آبی‌ نورانی شد و بخشی از تیرگی اطرافم را از میان برداشت.
بی‌توجه به آن مسیری که از کنار ستون‌های سنگیِ پوسیده و دیوار‌های خاک‌خورده و خزه‌زده عبور می‌کرد را در پیش گرفتم و با قدم‌هایی آرام راهم را ادامه دادم.
***
مسیر مقابلم گاهی مارپیچ و گاهی صاف و یک‌دست می‌شد و نورِ آبی‌رنگِ تبرم با روشناییِ ضعیفِ خود در میانِ تاریکیِ عمیقِ مسیری که در آن بودم جز ستون سنگیِ نیمه‌خراب، جسد یا لاشه‌یِ اسکلت انسان، موشِ در حال فرار یا دیوارِ خزه‌زده که توسط موریانه‌ها یا تار‌های عنکبوت تسخیر شده باشد چیزی به من نشان نمی‌داد.
سکوتی عمیق در میانِ دیوار‌ها و تار‌های عنکبوت لانه کرده بود و اعصابم را به هم می‌ریخت.
برخی از اجساد توسط تار‌های عنکبوت تسخیر و به سختی قابل مشاده بودند و زیر لایه‌ای از ماسه و گرد و خاک مدفون شده بودند.
بوی گندی شبیه به بوی مردابی خونین در هوا می‌پیچید و گاهی اوقات در داخل یا لایِ سنگ‌ها دریایی از خون سرخ‌رنگ را می‌‌دیدم که به آرامی به پایین سرازیر و به طرز عجیبی در لای ماسه‌ها ناپدید می‌شد.
از لای برخی ستون‌ها ریشه‌های درخت بیرون زده بودند و سقف نمناک و خیس به نظر می‌‌رسید.
بالای سرم دست و پا‌های قطع شده با پوست‌های خشکیده‌ای را می‌دیدم که با ترتیب خاصی بر روی سقفِ نمناک تزئین شده بودند و قطراتِ خون از لای آن‌ها به پایین می‌چکید‌ و به مانند تونل سایه‌های سیاهی رقص و آواز سر می‌دادند و طبق همیشه کلمه‌یِ تبارِ گمشده را با لحن مرموزانه‌ای پشت سر هم تکرار می‌کردند.
چرا همه‌جای این غار پر از جسدِ قربانیانش بود؟ این سایه‌ها چگونه به وجود آمده بودند و چرا مدام این کلمه‌یِ عجیب را تکرار می‌کردند؟!
نگاهم را از سقف دزدیدم و به مسیر مقابلم نگاهی انداختم که دیواری با نقاشی‌های بزرگ از یک انسانِ شمشیر‌ به دست و در حال مبارزه با اژدهایی عظیم را نشان می‌داد.
بخشی از نقاشی توسط خزه‌ها ناپدید شده بود و سکویِ آتش کوچکی درست در چند قدمی آن و روبه‌رویم قرار داشت.
شاید دیوارِ نقاشی شده‌یِ مقابلم دری مخفی بود و باید با استفاده از دستبند آن را باز می‌‌کردم‌.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
195
سکه
1,181
با قدم‌های آهسته‌ای به سکوی کوچکِ مقابلم نزدیک شدم، به کنارِ آن رفتم، دستبند را از لای جیبِ لباسِ مشکی‌رنگم بیرون آوردم و آن را نزدیک به بالای آتش نزدیک کردم.
هم‌‌زمان با این کار دیوارِ نقاشی شده‌یِ مقابلم آرام‌آرام و با حرکت به سمت راست شروع به باز شدن کرد و راهِ نیمه‌تاریکی که به یک اتاق کوچک ختم می‌شد را مقابل چشمانم قرار داد.
دستبند را از آتش دور کردم، آن را داخل جیب لباسم برگردانم و تبر به دست به سمت مسیر مقابلم حرکت کردم‌.
ناگهان به محض عبور از کنارِ درِ مخفی که به دیوارِ نقاشی‌شده و خزه‌زده‌‌ای شباهت داشت صدایِ فِس‌فِس‌مانندی شبیه به صدای بیرون آمدنِ زبانِ مار از بالایِ سقف توجه‌ام را به خود جلب کرد.
محتاطانه و گارد گرفته سر جایم ایستادم و به منبع صدا‌ نگاهی انداختم.
صدا درست از سقف و با فاصله‌ای کوتاه در چند قدمی‌ام می‌پیچید و گاهی به خرخر و گاهی هم به فس‌فس تغییر پیدا می‌کرد.
انگار چیزی شبیه به مار در داخل سقف مخفی و برایم کمین کرده بود.
به ناگاه صدا یکنواخت و ضربان‌دار شد. طوری که انگار پیرمرد روبه مرگی در حال خرخر کردن باشد و بر زخم‌هایش نمک پاشیده باشند.
پس از مدتی صدا به من نزدیک‌تر شد. لحظه‌ای احساس کردم سقف غار زنده شده است و با زبانِ ترک‌هایش نفس میکشد.
با قطع شدن صدا‌ها سکوتی عمیق بر محیط اطرافم غلبه کرد، سکوتی که تنها یک چیز را فریاد میزد و آن چیزی جز خطر نبود.
ناگهان، تکه‌های‌ سنگ مانند پوستهٔ‌یِ تخمِ هیولایی ترک خورد، نعره‌یِ ترسناکی سر داده شد سپس از میان شکاف‌ها چیزی شبیه به دندان‌های نیش و چشمان خونینِ ماری غول‌پیکر بیرون لغزید و با لرزاندن زمین زیر پایم مرا وادار کرد تا با سرعت از او فاصله بگیرم و با جاخالی دادن، سپس عقب کشیدن خودم حمله‌اش را دفع کنم. بدنش شبیه به کرمی غول‌آسا با پولک‌هایی تیغ‌مانند بود که هر یک مانند آینه‌های شکسته، چهرهٔ خشمگینِ مرا هزاران بار بازتاب میدادند. چهره‌‌یِ سیاهش خونین و زخم‌خورده به نظر می‌رسید درست مثلِ جنگلی که انگار از تیغِ هزاران شمشیر برنده بیرون خزیده باشد.
به جای دهان حلقه‌‌های بزرگ و خنجر‌شکلی از دندان داشت، دندان‌هایی که تا بینهایت در گلوگاهش تکرار میشدند.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
195
سکه
1,181
خون از لابه‌لایِ دندان‌هایش به پایین می‌چکید و پیشانی‌ِ چین خورده‌اش با مخلوطی از تیغ‌های استخوانی و تیره تزئین شده بود.
ناگهان انتهایِ دُمَش که به نیزه‌یِ استخوانیِ خون‌آلودی ختم می‌شد مانند شلاقی آتشین به سویم جهید.
سریع به کنار پریدم، ولی قسمت کوچکی از بازویِ دستِ چپم توسطِ نوکِ نیزه خراش برداشت و سوزش عمیقی وادارم کرد تا از سر خشم بلند فریاد بکشم.
خونی که از لای زخمِ بازوی در حال ترمیمم به بیرون می‌پاشید بیشتر شبیه به آبِ گل‌آلود و سفید‌رنگ بود تا خون یک انسانِ معمولی.
مارِ کِرم‌مانند خندید، خنده‌هایش شبیه به له‌ شدن استخوان بود و موجی از نفرت را به جانم می‌انداخت.
سپس با توقف خنده‌هایش نگاهِ تندی به من انداخت و دوباره به سمتم با قدرت بیشتری یورش برد.
این بار در حین حمله‌اش ریشه‌های دست چپم را به سوی یکی از چشم‌هایِ گلوله‌ای شکلِ سفید‌رنگش که چسبناک به نظر می‌رسید و بر خلاف صورت روی بخشی از بدنش قرار داشت پرتاب کردم. ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم با اختلاف کمی به جای چشم در گوشت بدنش فرو رفتند و مایعی سبز و متعفن فوران کرد.
مار از درد نعره‌ای زد و در حالی که به خودش می‌پیچید دوباره دُمِ نیزه‌مانندش را بالا برد تا به سمتم حمله‌ور شود و آن را به روی من فرود آورد ولی من زودتر از او وارد عمل شدم و با حمله‌ای پیش‌دستانه حمله‌اش را دفع سپس با بلند شدنم به هوا به کمک تیغه‌یِ تبرم با تمام نیرو بر چهره‌یِ خشنش ضربه‌یِ محکمی کوبیدم.
نخست صدای جیغ وحشتناکی در اطرافم پیچید، سپس با جدا شدن تیغه‌یِ تبر از روی صورتِ مار و فرود آمدنم بر روی زمینِ خاکی‌رنگ زمین‌لرزه‌های کوتاهی تعادلم را به هم‌ ریخت و چند بار مرا به دیوار‌هایی که در دو طرفم قرار داشت کوبید.
با توقف جیغ‌ها دمِ مار را دیدم که بی‌هدف به سنگهای کف غار اصابت کرد و با این کار زمین زیر پایم را وادار کرد تا به مقاومت و تحملش پایان بدهد و با پذیرایی از ترک‌های عظیمی که روی بدنش ایجاد شده بودند از هم باز شود و مرا به درون خود پرتاب کند.
فریاد‌زنان و در حالی که همراه با ماسه‌ها به تاریکیِ بی‌انتها فرو می‌رفتم، چشمانِ مار را دیدم که از لبهٔ چاله به من خیره شده بود. چشمانی که حالا تا حدودی به چشمانِ خونینِ و کینه‌ورزانه آرخِنیا در حین درگیری‌اش با من شباهت داشت.
 
  • تشویق
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

امیراحمد

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-11-28
نوشته‌ها
195
سکه
1,181
***
سیاهی عمیقی بر چشمانم غلبه کرده بود و اطرافم تار به نظر می‌رسید، وز‌وز شدیدی گوش‌هایم را می‌آزرد و سنگینی بالایی را در بدنم احساس می‌کردم.
با باز شدن چشمانم تا نیمه سقف ترک‌برداشته به همراه سوراخی عظیم را بر روی بدنه‌یِ آن دیدم که مقدار زیادی ماسه از بالای آن به پایین و نزدیک به من سرازیر می‌شد.
چشمانم را چندبار پشت سر هم باز و بسته کردم، دست و پا‌هایم را که زیر حجم بالایی از ماسه‌ها اسیر شده بودند با تلاش زیادی آزاد کردم و به کمک آن‌ها بدنم را از درون ماسه‌های نرم بیرون کشیدم. سپس با برداشتن تبرم از درون خاک و شن نرم به سمتی چرخیدم و تلو‌خوران با بیرون دادن ماسه‌ها از دهانم نفس‌زنان به اطرافم نگاهی انداختم.
داخل تالاری عظیم قرار داشتم، تالاری با ستون‌های نیمه‌ویران و خزه‌زده و مجسمه‌های بی‌شماری از سرباز، خدمت‌گذار یا پهلوانی قوی‌هیکل. در میانِ آن‌ها مجسمه‌ی قدیمی، خزه‌زده و خاکی‌رنگ از خواهرم میتراندیل و زنی که احتمالاً مادرم بود هم به چشم می‌خورد. هوا سرد و سنگین بود، طوری که انگار قرن‌ها کسی به آنجا پا نگذاشته باشد.
در حین نگاه به دور و اطرافم وقتی داشتم کلاهِ مشکی‌رنگم را از روی زمین بر‌می‌داشتم تا آن را روی سرم بگذارم چشمم به دیوارهای بلندی افتاد.
دیوار‌هایی بلند که از کف تا انتهایِ سقف با نقاشی‌هایی ترسناک پوشیده شده بودند و تصویری از پادشاه و ملکه که به احتمال پدر و مادرم بوده‌اند را دیدم که در آن با نفرتی شدید و بر خلاف خواسته‌ خود هر دوی‌شان تاجی مخصوص و جواهر‌نشان را به جادوگری با لبان خندان تقدیم می‌کردند.
پشت سر جادوگر مردمی با چهره‌های بی‌روح در حال قربانی کردن کودکان یا تبدیل کردن آن‌ها به موجوداتی غول‌پیکر، خون‌خوار و شاخ‌دار بودند و آتش از همه‌جای خانه‌ها و شهر‌هایِ‌شان به بالا فوران می‌کرد. پشت سر همه آن‌ها مردمانِ وحشت‌زده دورِ درختِ کهنسالی حلقه زده بودند و با خواهش و تمنا مقابلش درخواست کمک می‌کردند. نزدیک به درخت کهنسال نوشته‌ای با عنوانِ " تبار گمشده" حک شده بود.
تبار گمشده، درخت کهنسال و مردمانی در حال مرگ، این نقاشی‌ها چه منظوری داشتند؟ شاید... .
ناگهان صدای خنده‌های آزار‌دهنده‌ای را شنیدم، صدایی که به اورکاس تعلق داشت و خباثت و وحشی‌گری از آن موج می‌زد.
نگاهم را از نقاشی‌ها دزدیدم و به اورکاس و محیط اطرافم نگاهی انداختم.
سقف تالار با زنجیرهای زنگ‌زده آویزان بود بعضی از آنها هنوز اسکلت‌هایی را در خود نگه داشته بودند. کف زمین با ماسه‌ها و استخوان‌های خردشده پوشیده شده بود و در انتهای تالار، تخت‌پادشاهیِ خالی قرار داشت، گویی منتظر بازگشت پادشاهی مرده بود.
و درست در مرکز تالار اورکاس در حالی که فانوس را در دست گرفته بود مقابلم ایستاده بود و با چشمانی خونین از داخلِ کلاه‌خودِ عظیمش مرا می‌نگریست.
 
آخرین ویرایش:
  • لــاو
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 4) مشاهده جزئیات

بالا پایین