• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
هر دو مثل ماری زخم‌خورده و نزدیک به یک‌دیگر سعی کردیم بی‌توجه به زخم‌های در حالِ ترمیم و خستگی شدیدی که بدن‌مان را می‌آزرد لنگ‌لنگان از کف زمین فاصله بگیریم تا باهم درگیر شویم.
در حین این اتفاق آرخنیا خُر‌خُر‌کنان روی زمین خزید، کمی خودش را به من نزدیک کرد و در حالی که آب دهانش با ترکیبی از خونِ سیاه‌رنگ به دور و اطرافم می‌پاشید و از دهانش کف بیرون آمده بود با بلند کردن دست مشت شده‌اش نعره‌کنان خواست دستش را روی من فرود بیاورد تا با ضربه‌یِ محکمی کارم را یک‌سره کند.
نعره بلندی سر دادم، سپس با برخورد نگاهم طوری که انگار فکری به ذهنم رسیده باشد سریع دستم را به سمت دستبند طلایی‌رنگ دراز کردم و با سرعت آن را روبه‌روی چهره‌اش گرفتم‌.
به محض این کار نوری زرد‌رنگ از دستبند ساطع شد و چشمِ باقی‌مانده و هراسانِ آرخنیا را که در خشم و انتقام می‌سوخت به خود جلب کرد.
چهره‌یِ زیبا و قبل از تبدیل شدنش دوباره نمایان شد، دستِ مشت شده‌ و لرزانش در میانِ راه متوقف ماند و طوری که انگار در حال دیدنِ خاطره‌ای دردناک از گذشته‌اش باشد روبه‌رویم مثل مجسمه خشکش زد.
با چهره‌ اخم‌کرده‌ام کمی از او فاصله گرفتم و در حالی که دستبند را همان‌طور ثابت مقابلِ چشمانش در هوا نگه داشته بودم از جایم بلند شدم، تبرم را از زمین برداشتم و با کنجکاوی انتظار کشیدم تا خاطره دیدنش به پایان برسد.
***
پس از مدتی طولانی سکوت غار با نفس‌های گنگِ آرخنیا شکسته شد، چهره زیبایی که در گذشته داشت با ناپدید شدن نورِ دستبند جای خود را به چهره هیولایی‌اش داد و صورتِ خشمگین و بهت‌زده‌اش مقابلِ دیدگانم قرار گرفت.
در عمق تاریکِ و خونینِ چشم سالمش غمِ بزرگ و عمیقی را می‌دیدم که انگار درونش را با آتشی از خشم و نفرت می‌سوزاند.
ناگهان جیغ بلندی کشید، حیران از جایش برخاست و با نکاهی به دست‌ها و اعضای بدنش طوری که انگار تازه به یاد آورد چه کسی بوده خودش را بررسی کرد.
خر‌خر‌کنان زبان نوک‌تیزش را بیرون داد و سعی کرد مثل یک انسان صحبت کند اما صدایی جز خر‌خر نمی‌توانست از گلویش بیرون بیاید.
پس از مدتی کوتاه نگاهی به من و اطرافش انداخت و نعره‌زنان خودش را به من نزدیک کرد.
لحظه‌ای کوتاه تبرم را بالا بردم و در حالی که با تهدید آن را به او نشان می‌دادم گمان کردم که قصد دارد مثل دفعات قبل به من حمله کند اما بر خلاف انتظارم مقابلم در سکوت ایستاد، نگاه احترام‌آمیزی انداخت سپس دست و پا زنان و با شکافتن زمین زیر پایش گرد و خاک و ماسه‌ها را کنار زد، در داخل سوراخِ عمیقی که ایجاد کرده بود فرو رفت و در تاریکی زیر پایم همراه با جیغ‌ها و خر‌خر‌های ترسناکش ناپدید شد.
به محض ناپدید شدنش دیوارهای نمورِ غار مثلِ قلبی عظیم شروع به تپیدن کردند و سکوت عمیقی بر محیط اطرافم ساکن شد.
مدتی ایستادم و منتظر ماندم تا شاید برگردد و دوباره بخواهد با غافلگیر کردنم مرا مثل اتفاقی که در تونل زیر‌زمینی رخ داد به دام بیا‌اندازد اما این بار بر خلاف انتظاری که از او داشتم دیگر اثری از او نیافتم.
یک‌مرتبه‌ چه بر سر او آمد و چرا با مشاهده دستبند به این روز افتاد؟ چرا مرا به این راحتی رها کرد؟ این دستبند چه چیزی را به او نشان داد که از کشتن من صرف‌نظر کرد؟! در نگاهش پس از دیدن دستبند و خاطرات گذشته دیگر چیزی از آن خویِ وحشی‌گری ندیدم، همان خویِ ترسناکی که او را برای سال‌هایی زیاد تحریک به کشتن و شکار قربانیانش در آن تونل تاریک کرده بود.
با برخورد نگاهم به آتشِ سکو و به یاد آوردن هدفی که در سر داشتم از توجه به سوالات بدون پاسخی که ذهنم را می‌آزرد خودداری کردم و دوان‌دوان در حالی که کمی لنگ می‌زدم خودم را به آتش سکویِ مقابلم نزدیک کردم تا با استفاده از دستبند درِ راه مخفی را باز کنم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
پس از چند قدم کوتاه سر جایم ایستادم و دستبند را نزدیک به شعله‌‌های داغِ آتش قرار دادم.
با قرار گرفتن دستبند صدایی سنگین شبیه به خرد شدن سنگ و باز شدن در مخفی توجه‌ام را به خود جلب کرد و ورودی نیمه‌تاریکی بر روی بدنه دیوار مقابلم ایجاد شد‌.
همان ورودی که رئیس نگهبان‌ها واردش شد اما بعد‌ها توسط اورکاس به طرزی فجیع به قتل رسیده بود.
با پایان یافتن صدای باز شدن درِ مخفی دستبندِ طلایی‌رنگ را از شعله‌های آتش دور کردم و به سمت ورودی مخفی که در دلِ دیوار‌ ایجاد شده بود حرکت کردم‌.
به محض عبورم از آن درِ پشت سرم به سرعت و با همان صدایِ باز شدنش که به خرد شدن سنگ شباهت داشت بسته شد و تاریکی شدیدی در اطرافم به وجود آمد‌.
هم‌زمان با ساطع شدن تاریکی تیغه‌یِ تبرم دوباره مثل زمانی که در داخل روستایِ متروکه دریچه‌یِ مخفی را پیدا کردم با رنگ آبی‌ نورانی شد و بخشی از تیرگی اطرافم را از میان برداشت.
بی‌توجه به آن مسیری که از کنار ستون‌های سنگیِ پوسیده و دیوار‌های خاک‌خورده و خزه‌زده عبور می‌کرد را در پیش گرفتم و با قدم‌هایی آرام راهم را ادامه دادم.
***
مسیر مقابلم گاهی مارپیچ و گاهی صاف و یک‌دست می‌شد و نورِ آبی‌رنگِ تبرم با روشناییِ ضعیفِ خود در میانِ تاریکیِ عمیقِ مسیری که در آن بودم جز ستون سنگیِ نیمه‌خراب، جسد یا لاشه‌یِ اسکلت انسان، موشِ در حال فرار یا دیوارِ خزه‌زده که توسط موریانه‌ها یا تار‌های عنکبوت تسخیر شده باشد چیزی به من نشان نمی‌داد.
سکوتی عمیق در میانِ دیوار‌ها و تار‌های عنکبوت لانه کرده بود و اعصابم را به هم می‌ریخت.
برخی از اجساد توسط تار‌های عنکبوت تسخیر و به سختی قابل مشاده بودند و زیر لایه‌ای از ماسه و گرد و خاک مدفون شده بودند.
بوی گندی شبیه به بوی مردابی خونین در هوا می‌پیچید و گاهی اوقات در داخل یا لایِ سنگ‌ها دریایی از خون سرخ‌رنگ را می‌‌دیدم که به آرامی به پایین سرازیر و به طرز عجیبی در لای ماسه‌ها ناپدید می‌شد.
از لای برخی ستون‌ها ریشه‌های درخت بیرون زده بودند و سقف نمناک و خیس به نظر می‌‌رسید.
بالای سرم دست و پا‌های قطع شده با پوست‌های خشکیده‌ای را می‌دیدم که با ترتیب خاصی بر روی سقفِ نمناک تزئین شده بودند و قطراتِ خون از لای آن‌ها به پایین می‌چکید‌ و به مانند تونل سایه‌های سیاهی رقص و آواز سر می‌دادند و طبق همیشه کلمه‌یِ تبارِ گمشده را با لحن مرموزانه‌ای پشت سر هم تکرار می‌کردند.
چرا همه‌جای این غار پر از جسدِ قربانیانش بود؟ این سایه‌ها چگونه به وجود آمده بودند و چرا مدام این کلمه‌یِ عجیب را تکرار می‌کردند؟!
نگاهم را از سقف دزدیدم و به مسیر مقابلم نگاهی انداختم که دیواری با نقاشی‌های بزرگ از یک انسانِ شمشیر‌ به دست و در حال مبارزه با اژدهایی عظیم را نشان می‌داد.
بخشی از نقاشی توسط خزه‌ها ناپدید شده بود و سکویِ آتش کوچکی درست در چند قدمی آن و روبه‌رویم قرار داشت.
شاید دیوارِ نقاشی شده‌یِ مقابلم دری مخفی بود و باید با استفاده از دستبند آن را باز می‌‌کردم‌.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
با قدم‌های آهسته‌ای به سکوی کوچکِ مقابلم نزدیک شدم، به کنارِ آن رفتم، دستبند را از لای جیبِ لباسِ مشکی‌رنگم بیرون آوردم و آن را نزدیک به بالای آتش نزدیک کردم.
هم‌‌زمان با این کار دیوارِ نقاشی شده‌یِ مقابلم آرام‌آرام و با حرکت به سمت راست شروع به باز شدن کرد و راهِ نیمه‌تاریکی که به یک اتاق کوچک ختم می‌شد را مقابل چشمانم قرار داد.
دستبند را از آتش دور کردم، آن را داخل جیب لباسم برگردانم و تبر به دست به سمت مسیر مقابلم حرکت کردم‌.
ناگهان به محض عبور از کنارِ درِ مخفی که به دیوارِ نقاشی‌شده و خزه‌زده‌‌ای شباهت داشت صدایِ فِس‌فِس‌مانندی شبیه به صدای بیرون آمدنِ زبانِ مار از بالایِ سقف توجه‌ام را به خود جلب کرد.
محتاطانه و گارد گرفته سر جایم ایستادم و به منبع صدا‌ نگاهی انداختم.
صدا درست از سقف و با فاصله‌ای کوتاه در چند قدمی‌ام می‌پیچید و گاهی به خرخر و گاهی هم به فس‌فس تغییر پیدا می‌کرد.
انگار چیزی شبیه به مار در داخل سقف مخفی و برایم کمین کرده بود.
به ناگاه صدا یکنواخت و ضربان‌دار شد. طوری که انگار پیرمرد روبه مرگی در حال خرخر کردن باشد و بر زخم‌هایش نمک پاشیده باشند.
پس از مدتی صدا به من نزدیک‌تر شد. لحظه‌ای احساس کردم سقف غار زنده شده است و با زبانِ ترک‌هایش نفس میکشد.
با قطع شدن صدا‌ها سکوتی عمیق بر محیط اطرافم غلبه کرد، سکوتی که تنها یک چیز را فریاد میزد و آن چیزی جز خطر نبود.
ناگهان، تکه‌های‌ سنگ مانند پوستهٔ‌یِ تخمِ هیولایی ترک خورد، نعره‌یِ ترسناکی سر داده شد سپس از میان شکاف‌ها چیزی شبیه به دندان‌های نیش و چشمان خونینِ ماری غول‌پیکر بیرون لغزید و با لرزاندن زمین زیر پایم مرا وادار کرد تا با سرعت از او فاصله بگیرم و با جاخالی دادن، سپس عقب کشیدن خودم حمله‌اش را دفع کنم. بدنش شبیه به کرمی غول‌آسا با پولک‌هایی تیغ‌مانند بود که هر یک مانند آینه‌های شکسته، چهرهٔ خشمگینِ مرا هزاران بار بازتاب میدادند. چهره‌‌یِ سیاهش خونین و زخم‌خورده به نظر می‌رسید درست مثلِ جنگلی که انگار از تیغِ هزاران شمشیر برنده بیرون خزیده باشد.
به جای دهان حلقه‌‌های بزرگ و خنجر‌شکلی از دندان داشت، دندان‌هایی که تا بینهایت در گلوگاهش تکرار میشدند.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
خون از لابه‌لایِ دندان‌هایش به پایین می‌چکید و پیشانی‌ِ چین خورده‌اش با مخلوطی از تیغ‌های استخوانی و تیره تزئین شده بود.
ناگهان انتهایِ دُمَش که به نیزه‌یِ استخوانیِ خون‌آلودی ختم می‌شد مانند شلاقی آتشین به سویم جهید.
سریع به کنار پریدم، ولی قسمت کوچکی از بازویِ دستِ چپم توسطِ نوکِ نیزه خراش برداشت و سوزش عمیقی وادارم کرد تا از سر خشم بلند فریاد بکشم.
خونی که از لای زخمِ بازوی در حال ترمیمم به بیرون می‌پاشید بیشتر شبیه به آبِ گل‌آلود و سفید‌رنگ بود تا خون یک انسانِ معمولی.
مارِ کِرم‌مانند خندید، خنده‌هایش شبیه به له‌ شدن استخوان بود و موجی از نفرت را به جانم می‌انداخت.
سپس با توقف خنده‌هایش نگاهِ تندی به من انداخت و دوباره به سمتم با قدرت بیشتری یورش برد.
این بار در حین حمله‌اش ریشه‌های دست چپم را به سوی یکی از چشم‌هایِ گلوله‌ای شکلِ سفید‌رنگش که چسبناک به نظر می‌رسید و بر خلاف صورت روی بخشی از بدنش قرار داشت پرتاب کردم. ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم با اختلاف کمی به جای چشم در گوشت بدنش فرو رفتند و مایعی سبز و متعفن فوران کرد.
مار از درد نعره‌ای زد و در حالی که به خودش می‌پیچید دوباره دُمِ نیزه‌مانندش را بالا برد تا به سمتم حمله‌ور شود و آن را به روی من فرود آورد ولی من زودتر از او وارد عمل شدم و با حمله‌ای پیش‌دستانه حمله‌اش را دفع سپس با بلند شدنم به هوا به کمک تیغه‌یِ تبرم با تمام نیرو بر چهره‌یِ خشنش ضربه‌یِ محکمی کوبیدم.
نخست صدای جیغ وحشتناکی در اطرافم پیچید، سپس با جدا شدن تیغه‌یِ تبر از روی صورتِ مار و فرود آمدنم بر روی زمینِ خاکی‌رنگ زمین‌لرزه‌های کوتاهی تعادلم را به هم‌ ریخت و چند بار مرا به دیوار‌هایی که در دو طرفم قرار داشت کوبید.
با توقف جیغ‌ها دمِ مار را دیدم که بی‌هدف به سنگهای کف غار اصابت کرد و با این کار زمین زیر پایم را وادار کرد تا به مقاومت و تحملش پایان بدهد و با پذیرایی از ترک‌های عظیمی که روی بدنش ایجاد شده بودند از هم باز شود و مرا به درون خود پرتاب کند.
فریاد‌زنان و در حالی که همراه با ماسه‌ها به تاریکیِ بی‌انتها فرو می‌رفتم، چشمانِ مار را دیدم که از لبهٔ چاله به من خیره شده بود. چشمانی که حالا تا حدودی به چشمانِ خونینِ و کینه‌ورزانه آرخِنیا در حین درگیری‌اش با من شباهت داشت.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
***
سیاهی عمیقی بر چشمانم غلبه کرده بود و اطرافم تار به نظر می‌رسید، وز‌وز شدیدی گوش‌هایم را می‌آزرد و سنگینی بالایی را در بدنم احساس می‌کردم.
با باز شدن چشمانم تا نیمه سقف ترک‌برداشته به همراه سوراخی عظیم را بر روی بدنه‌یِ آن دیدم که مقدار زیادی ماسه از بالای آن به پایین و نزدیک به من سرازیر می‌شد.
چشمانم را چندبار پشت سر هم باز و بسته کردم، دست و پا‌هایم را که زیر حجم بالایی از ماسه‌ها اسیر شده بودند با تلاش زیادی آزاد کردم و به کمک آن‌ها بدنم را از درون ماسه‌های نرم بیرون کشیدم. سپس با برداشتن تبرم از درون خاک و شن نرم به سمتی چرخیدم و تلو‌خوران با بیرون دادن ماسه‌ها از دهانم نفس‌زنان به اطرافم نگاهی انداختم.
داخل تالاری عظیم قرار داشتم، تالاری با ستون‌های نیمه‌ویران و خزه‌زده و مجسمه‌های بی‌شماری از سرباز، خدمت‌گذار یا پهلوانی قوی‌هیکل. در میانِ آن‌ها مجسمه‌ی قدیمی، خزه‌زده و خاکی‌رنگ از خواهرم میتراندیل و زنی که احتمالاً مادرم بود هم به چشم می‌خورد. هوا سرد و سنگین بود، طوری که انگار قرن‌ها کسی به آنجا پا نگذاشته باشد.
در حین نگاه به دور و اطرافم وقتی داشتم کلاهِ مشکی‌رنگم را از روی زمین بر‌می‌داشتم تا آن را روی سرم بگذارم چشمم به دیوارهای بلندی افتاد.
دیوار‌هایی بلند که از کف تا انتهایِ سقف با نقاشی‌هایی ترسناک پوشیده شده بودند و تصویری از پادشاه و ملکه که به احتمال پدر و مادرم بوده‌اند را دیدم که در آن با نفرتی شدید و بر خلاف خواسته‌ خود هر دوی‌شان تاجی مخصوص و جواهر‌نشان را به جادوگری با لبان خندان تقدیم می‌کردند.
پشت سر جادوگر مردمی با چهره‌های بی‌روح در حال قربانی کردن کودکان یا تبدیل کردن آن‌ها به موجوداتی غول‌پیکر، خون‌خوار و شاخ‌دار بودند و آتش از همه‌جای خانه‌ها و شهر‌هایِ‌شان به بالا فوران می‌کرد. پشت سر همه آن‌ها مردمانِ وحشت‌زده دورِ درختِ کهنسالی حلقه زده بودند و با خواهش و تمنا مقابلش درخواست کمک می‌کردند. نزدیک به درخت کهنسال نوشته‌ای با عنوانِ " تبار گمشده" حک شده بود.
تبار گمشده، درخت کهنسال و مردمانی در حال مرگ، این نقاشی‌ها چه منظوری داشتند؟ شاید... .
ناگهان صدای خنده‌های آزار‌دهنده‌ای را شنیدم، صدایی که به اورکاس تعلق داشت و خباثت و وحشی‌گری از آن موج می‌زد.
نگاهم را از نقاشی‌ها دزدیدم و به اورکاس و محیط اطرافم نگاهی انداختم.
سقف تالار با زنجیرهای زنگ‌زده آویزان بود بعضی از آنها هنوز اسکلت‌هایی را در خود نگه داشته بودند. کف زمین با ماسه‌ها و استخوان‌های خردشده پوشیده شده بود و در انتهای تالار، تخت‌پادشاهیِ خالی قرار داشت، گویی منتظر بازگشت پادشاهی مرده بود.
و درست در مرکز تالار اورکاس در حالی که فانوس را در دست گرفته بود مقابلم ایستاده بود و با چشمانی خونین از داخلِ کلاه‌خودِ عظیمش مرا می‌نگریست.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
بی‌توجه به ماسه‌های نرمِ باقی‌مانده که آرام‌آرام از روی موهای شاخه‌مانند، سفت و چوبی‌ام به پایین می‌ریختند هوا را از درون بدنم بیرون دادم، هوایی که بوی گندیده‌ی مرداب به همراهِ خون کهنه از آن موج می‌زد.
نور سبز‌رنگ فانوس با از میان برداشتنِ تاریکی‌های تالار مثل زهر درخشان یک عقرب جهنمی به اطرافم تابانده میشد و آتشی فروزان از بدنه‌یِ شیشه‌ای‌اش در هوا می‌رقصید.
سر و شانه‌های اورکاس زیر فانوس قرار داشت اما نه آن اورکاسِ همیشگی.
سرخی چشمانش بیشتر و دیدگانش شبیه به دو زغال گداخته بود.
بدنش هر چند ضعیف و کوچک بود و قدش با اختلافِ کمی به اندازه‌یِ قد من می‌رسید اما سایه‌‌‌اش روی دیواره‌های غار سه‌برابر بزرگ‌تر از آنچه باید باشد تکان می‌خورد.
ناگهان خنده‌اش را قطع کرد، سپس نعره بلندی سر داد و گفت:
- بلاخره بیدار شدی، شاهدختِ نفرین‌ شده.
صدایش طوری شنیده می‌شد که انگار هزاران زنبور در گلویش زمزمه می‌کردند، خواستم به او ناسزا بگویم و به سمتش حمله‌ور شوم اما او زودتر از من وارد عمل شد و در حالی که سر جایش فانوس را با زمزمه‌های خاصی در هوا تکان می‌داد خشمگینانه گفت:
- ببین شاهدخت! تماشا کن، که چطوری گرگ‌های جهنم رو برای شکارت به بازی فرا می‌‌خونم.
پس از مدتی کوتاه در حالی که فانوس را بالای سرش گرفته بود با حرکتی سریع و نمایشی آن را چرخاند و نور سبز‌رنگش را بر روی زمین پخش کرد.
به محض این اتفاق زمین طوری که انگار با برخورد نور زنده شود ترک‌هایی مانند رگ‌های یک قلب عظیم را روی بدنش باز کرد و از میانِ آن‌ها چنگال‌های خونین، سپس موجوداتی با چهره‌ها و بدن‌های انسانی اما شبیه به گرگ‌ یا گرگینه‌ را بیرون آورد.
موجوداتی که نه به طور کامل شبیه به گرگ بلکه شبیه به سایه‌های یک گرگ بودند.
سایه‌هایی که چشمانی سرخ داشتند و دهان‌های بزرگ‌شان می‌توانست تا نیمه‌ی سینه‌یِ‌شان باز شود. دندان‌هایشان مانند خنجرهای زنگ‌زده در نور فانوس می‌درخشیدند و بزاق سیاه‌رنگ‌شان با هر نفس خُرخُرکنان روی زمین می‌چکیدند.
چنگال‌های دست و پای‌ِ‌شان خمیده بود ،پوستی پوشیده شده از ‌مو‌ها و زخم‌های چرکین داشتند و مدام هوای اطراف‌ِشان را با بینی و صورتِ چین‌خورده می‌بوییدند. به جای دو چشم تعدادِ زیادی چشم تمام صورت‌شان را به جز بخشی که دو حفره‌یِ دماغ بودند پوشانده بود و خون و بی‌رحمی از سر و روی‌شان می‌بارید.
در حین بالا آمدن‌شان از لای ترک‌ها اورکاس دستش را به سوی من که به خودم گارد گرفته بودم دراز کرد و با لحنی دستوری بلند فریاد کشید:
- بیایید فرزندان تاریکی! بیایید بیرون، اون لاشه‌یِ مرده را در هم بشکنید و یه بار برای همیشه نابودش کنین!
به محض پایانِ حرفش اولین گرگِ سایه‌مانند را دیدم که با جهشی کوتاه به کمک چنگال‌هایش سریع به سینه‌ام کوبید و در حالی که بوی تعفن لاشه‌ا‌ی گندیده از پوستش برمی‌خاست با چابکی عقب‌نشینی کرد. بوی بدنش به حدی بد بود که انگار پس از قرن‌هایی طولانی تازه از داخل گور بیرون آمده بود. به ناگاه با حمله‌یِ دوباره‌اش سریع تبرم را در هوا تکان دادم و تیغه‌یِ آن را به درون یکی از چشمانش محکم فرو کردم.
نعره‌ای عمیق گوش‌هایم را کر کرد، سپس با متوقف شدنش مایع گرمی را دیدم که به آرامی از لای زخمِ چشمِ زغالی و سایه‌رنگش که بیشتر شبیه به تخم‌مرغ گندیده بود به بیرون فوران کرد و او را برای لحظاتی کوتاه از حمله‌یِ دوباره به من منصرف کرد‌.
هم‌زمان با عقب نشستنش گرگ دوم و سوم از پشت به من نزدیک شدند. یکی از آن‌ها پنجه‌اش را روی بازویم کشید و دیگری با ضربه کوتاهی به گونه‌یِ راستم مرا وادار کرد تا با نفرت شدیدی بلند فریاد بکشم و به کمک تبر و ریشه‌هایِ تیغ‌مانند دستِ چپم آن‌ها را با ضرباتِ بی‌رحمانه‌ای به زحمت از خودم دور کنم. دردم چنان بود که گویی آهن گداخته را روی زخم‌‌هایِ در حالِ ترمیمم گذاشته‌ باشند. خونم که شبیه به آبِ کثیف و رنگش به سفیدی تار عنکبوت شباهت داشت به آرامی بر روی خاک و ماسه‌ها می‌چکید و هر قطره‌اش با صدای تِز‌تز‌مانندی می‌سوخت.
تعدادی از گرگینه‌ها را با ضرباتِ سریع تبر یا ریشه‌های دستم کنار زدم، تعدادی را زخمی و تعدادی را وادار به عقب‌نشینی کردم و با دفع حملات بی‌پایان‌شان از سر خشم با صدای هیولا‌مانند و تهدید‌آمیزی فریاد زدم:
- اورکاس!
انتظار داشتم او با مشاهده خشمم به خودش بلرزد و قصد فرار داشته باشد اما بر خلاف خواسته‌ام آرام سر جایش ایستاده بود و پشت سر گرگینه‌ها قهقهه‌زنان و با نگاه تمسخر‌آمیزی به من می‌خندید‌.
چندباری سعی کردم به او نزدیک شوم اما گرگینه‌های لعنتی مدام مانند دیواری از گوشت و خز سیاه جلویم سبز می‌شدند و راهم را سد می‌کردند. ناگهان چهارمین گرگینه از پهلو به من پرید و من فقط توانستم به موقع خم شوم تا دندان‌هایش به جای گلویِ چوبی و خیسم موهایم را بگیرد.
در حین این اتفاق و در حالی که دندان‌هایم را از شدت درد روی هم فشار می‌دادم تارهای شاخه‌مانند و خشکیده‌یِ بلوندم که حالا به خون آب‌مانندی آغشته شده بودند را دیدم که مانند طناب‌های دار میان آرواره‌اش گیر کرده بودند و مانع از باز و بسته شدن دهانش می‌شدند.
از فرصت استفاده کردم و با حرکتی سریع ریشه‌یِ تیغ‌مانندِ دستم را به داخلِ شکم سیاه‌رنگ و نرمش کوبیدم.
هم‌زمان با این کار صدای ترکیدن سپس پاره شدن چیزی شبیه به شکم در گوش‌هایم پیچید و به محض قطع شدنش گرگینه را دیدم که زوزه‌‌کشان خودش را از من دور کرد و در حالی که از درد به خودش می‌نالید و سعی داشت خونِ فوران کرده از زخمِ شکمش را متوقف کند گوشه‌ای نزدیک به من و هم‌نوعانش زمین افتاد.
پنجمین و ششمین گرگینه به مانند قبل از دو طرف به سویم جهیدند اما این بار با واکنشی سریع و به موقع حمله‌یِ‌شان را دفع کردم و آن‌ها را با حملات سریعی به عقب راندم.
***
با هر قدمی که به سوی اورکاس برمی‌داشتم، گرگ‌ها با ترس بیشتری حمله می‌کردند. گویی می‌ترسیدند به فانوس سبز‌رنگ نزدیک شوم. در میانِ درگیری نعره بلندی سر دادم و بدن هفتمین گرگ را با ضربه‌ای محکم به کمک ریشه‌های تیغ‌مانندِ دست چپم از وسط نصف کردم و احشایش را مانند میوه‌ی گندیده‌ای روی زمین پاشاندم.
هر قدم که به اورکاس نزدیک‌تر می‌شدم به همان‌ اندازه هم او یک یا چند قدم به سمت تخت پادشاهی متروک شده عقب می‌نشست، فانوس در دستانش می‌لرزید و شدت تابش نورش بیشتر و بیشتر می‌شد.
حمله‌یِ هشتمین گرگینه را پیش از رسیدن چنگال‌هایش به صورتم با حرکت سریعی دفع کردم، سپس به کمک ریشه‌های دستم او را به هوا بلند و در حالی که محکم زمینش زده بودم به او نزدیک شدم، به کمک تیغه‌یِ تبرم پیشانیِ چین‌خورده‌اش را شکافتم و بی‌توجه به خونریزی سرش با بیرون آوردن تبرم به درگیری ادامه دادم و سعی کردم راهم را باز کنم.
ناگهان ده قدم مانده به اورکاس همه‌ی گرگینه‌ها با تغییر دادن آرایش دفاعی‌ِشان یکجا به سمتم حمله کردند و مثل مور و ملخ روی سرم ریختند.
سریع خودم را عقب کشیدم، عده‌ای را با ضرباتِ بی‌امان نقش زمین و عده‌ای را هم وادار به عقب‌نشینی کردم اما بر خلاف دفعات قبل این‌بار آن‌ها بودند که مرا مدام وادار به عقب‌نشینی و از اورکاس دور می‌کردند.
وقتی احساس کردم که پیش از حد دارم عقب رانده می‌شوم احتیاطم را بر خلاف میلم کنار زدم و با حملاتی سریع و وحشیانه و بر خلاف انتظارشان مانند طوفانی از خار و چوب دوان‌دوان و نعره‌زنان به میان‌شان تاختم و بی‌توجه به زخم‌هایی که روی بدنم ایجاد می‌شدند سعی کردم فاصله‌ام را با اورکاس کم کنم.
اورکاس با مشاهده این اتفاق طوری که انگار نگران و مضطرب به نظر می‌رسید مدام سر گرگینه‌ها فریاد می‌زد:
- زود‌باشین به‌درد‌نخور‌ها! اون لاشه‌یِ لعنتی رو دور نگه دارین! نذارید به من نزدیک بشه!
 

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom