• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
پس از مدتی با نزدیک شدمان به بدنه‌یِ دیوار پوشیده شده از پوست و لکه‌های کهنه‌یِ خون که فانوس داخل آن پنهان شده بود در میانِ جنگ و جدال‌هایمان اورکاس به کمک پنجه‌های دستش به چهره چوبی‌ام چنگ انداخت سپس در حالی که فریاد‌زنان چشمانم را باز و بسته می‌کردم و سعی داشتم درد چهره‌ام را نادیده بگیرم سعی کرد به کمک دستانِ مشت شده‌اش به شکمم ضربه بزند و مرا از خود و فانوس دور نگه دارد اما در آخرین لحظات و پیش از آن که دست مشت شده‌اش به شکمم برخورد کند به کمک تبرم حملاتش را دفع کردم، با کمک ریشه‌های تیغ‌مانند دستم مچ پایش را گرفتم و با بلند کردنش به هوا او را با صدایی مهیب شبیه به صدای خرد شدن سنگ محکم زمین زدم.
به محض این اتفاق دستبند از لای انگشتانِ دستانش زمین افتاد و روی ماسه‌های نرم و سنگ‌های کوچک و بزرگ غلتید.
هم‌زمان با زمین خوردنش در حالی که قصد داشتم خودم را به فانوس نزدیک کنم بلند و با صدایی طلبکارانه فریاد زدم:
- کافیه! اون فانوس مالِ منه!
خواستم به سمتش بروم اما پیش از آن که قدمی بردارم اورکاس به سرعت نیم‌خیز شد، لگد محکمی به سینه‌ام کوبید و مرا چند قدم عقب راند.
دردِ تیزی در قفسه‌یِ چوبی‌یِ سینه‌ام که داخل لباس مشکی‌رنگم پنهان شده بود ایجاد شد و خشمم را بیشتر کرد.
با وجود درد و سوزشی که سینه‌یِ در حال ترمیم و چوبی‌ام را می‌آزرد تقلایم را بالا بردم و در حالی که سعی داشتم دردِ سینه‌ام را فراموش کنم دوان‌دوان تلاش کردم به فانوس نزدیک شوم و اورکاس را از سر راهم بردارم.
اطرافِ اتاقی که داخلش بودم پر از سایه‌های در حال جنبش بود طوری که انگار دیوار‌ها نفس می‌کشیدند و فانوس زیر آن پوست‌های خشک شده هم‌چنان نورِ سبز‌آبی و فسفر‌مانندش را به محیط اطرافم می‌تاباند.
اورکاس در حالی که سعی داشت مانع رسیدنِ من به فانوس شود و ضربات تبرم را خنثی کند با لحن تندی به من ناسزا گفت و در حالی که چشمانِ کرم‌زده و خونینش از حسادت و نفرت می‌درخشید بلند فریاد زد:
- تو واقعاً فکر کردی می‌تونی گذشته‌‌یِ نکبت‌وارت رو تغییر بدی؟!
تِر‌تِر‌کنان خندید و با لحن تحقیر‌آمیزی خطاب به من گفت:
- کسایی که زمانی می‌شناختیشون و در ظاهر برات احترام قائل بودن ازت متنفر بودن! به ویژه مادر احمقت! همشون مثل اون جادوگر می‌خواستن از خونت برای رسیدن به اهداف و خواسته‌هاشون استفاده کنن!
حرف‌هایش مثل تیغی زهر‌آگین ذهنم را به آتش کشید و خشمم را دو‌چندان کرد.
جیغ‌ها و ناله‌های آرخِنیا در پشت سرم همراه با شدید‌تر و بدتر شدن حرف‌های توهین‌آمیزِ اورکاس در جلوی چشمانم اعصابم را بدتر کرد.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
به ناگاه بی‌اراده و از سر خشم با تمام قدرت در حالی که تبرم را بالا برده بودم به سمتش پریدم.
اورکاس تیغه‌ای چاقو‌مانند و بُرَنده از استخوان از مچ دستش بیرون آورد و آن را با سرعت بالایی به سمتم پرتاب کرد.
تیغه با برخورد به شانه‌‌یِ چوب‌مانند و خزه‌زده‌ام که زیر لباس پنهان بود سوزش کوچکی را ایجاد و موجی از درد و نفرت را به بدنم تزریق کرد.
هم‌زمان با این اتفاق دندان‌هایم را محکم روی هم فشار دادم و با تحمل سوزشِ شانه‌ام که با صدایی شبیه به صدای بزرگ شدن ریشه درخت در حال ترمیم بود تبرم را با ضربه‌یِ محکمی به پای راستش فرو کردم، سپس بی‌توجه به ناله‌هایش به محض درآوردن تیغه‌یِ تبرم به کمک ریشه‌های تیغ‌مانند دستم اورکاس را محکم گرفتم و او را به دیوار مقابلم کوبیدم.
سنگ‌ها و ستونی که کنارِ او و دیوار پشت سرش قرار داشتند به سرعت ترک خوردند و گرد و غبار شدیدی را به هوا بلند کردند.
اورکاس تقلا‌کنان سعی کرد خودش را آزاد کند اما ریشه‌های تیغ‌مانند دستم محکم و محکم‌تر می‌شدند و کار را برای او غیر‌ممکن و دشوار می‌کردند.
اورکاس در حالی که سعی داشت سرش را به سمتی حرکت دهد با صدایی سرشار از خشم و نفرت که پلیدی از آن موج می‌زد بلند و غر‌غر‌کنان فریاد کشید:
- این... آخ...رش... نیست!
در حین تلاش‌هایم برای جلوگیری از فرار‌ها و دست و پا‌زدن‌هایش چشمم به دستبند طلایی‌رنگ که درست در چند قدمی‌ام روی زمین ماسه‌ای قرار داشت افتاد.
فقط چند قدم کوتاه با دستبند فاصله داشتم، اگر می‌توانستم آن را بردارم آنگاه کلیدِ در مخفی را همراه با فانوس به دست می‌آوردم.
شاید درِ مخفی راه خروج از این مکان بود و با استفاده از آن‌ می‌توانستم همراه با فانوس از غار مخفی خارج شوم و به کلبه‌یِ الفِ پیر باز گردم و... .
ناگهان اورکاس با حرکتی سریع یکی از ریشه‌های تیغ‌مانند را محکم گاز گرفت و در حالی که حالت صورتش پشت کلاه‌خودِ کورینیتی در هم مچاله شده به نظر می‌رسید آن را بی‌توجه به درد ناشی از تیغ‌هایی که از جایی‌جایِ ریشه‌ها بیرون زده بودند پاره کرد‌.
نا‌خود‌آگاه فریاد بلندی سر دادم، سپس با سرعت و خشمگینانه او را رها کردم و محکم به گوشه‌ای انداختم و در حالی که به او ناسزا می‌گفتم چند قدم عقب رفتم.
اورکاس با استفاده از فرصت پیش آمده سریع نیم‌خیز شد، به سمت فانوس خزید، با نزدیک شدنش به آن کمرش را صاف کرد، با کنار زدن پوست‌های خونین و خشکیده تقلا‌کنان فانوس را بیرون آورد و در حالی که آن را لای بازو‌ها و دستانش پنهان کرده بود خطاب به من با لحن تندی فریاد زد:
- فانوس متعلق به منه، نمی‌ذارم دستت هرگز به این فانوس برسه!
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
بی‌توجه به حرفش نعره بلندی سر دادم و در حالی که چشمانِ خونینم از شدت خشم برق می‌زدند تبرم را بالا بردم و یا ضربات محکمی به سمتش حمله‌ور شدم‌. اورکاس در حالی که با یک دستش فانوس را گرفته بود به کمک دست دیگرش سعی کرد ضربات تبرم را خنثی و با جاخالی دادن فاصله‌اش را با من حفظ کند‌. در میانه‌یِ درگیری پنجه‌های تیزش به شانه سپس صورتم برخورد و خشمم را از او بیشتر کرد.
هم‌زمان با این اتفاق در حین تلاش‌هایش برای فاصله گرفتن از من با چرخش سریعی حمله‌یِ دست مشت شده‌اش را دفع کردم، ریشه‌های تیغ‌مانند دستم را به سمتش پرتاب و آن‌ها را مثل تله‌ای مرگبار به دور گردنش پیچاندم. اورکاس در حالی که نفس‌نفس می‌زد و نعره‌زنان سعی داشت خودش را از بندِ اسارتِ ریشه‌های تیغ‌مانند دستم برهاند بلند و با صدایی سرشار از خشم و نفرت فریاد کشید:
- تو... هی...چوقت... موفق نمی...شی... .
چهره‌اش از زیر کلاه‌خود آشفته به نظر می‌رسید و فشار دست و پا‌هایش برای تقلایِ بیشتر مدام کمتر و کمتر می‌شد.
فشار ریشه‌ها را بیشتر کردم، اورکاس ضجه‌ کوتاهی سر داد و در حالی که صدای ترک برداشتن گردنش زیر فشار ریشه‌ها در گوش‌هایم می‌پیچید با صدای خفه‌ای فریاد زد:
- نمی‌تونی من رو... شکست...بدی... لازم باشه من فانوس رو... نابود می‌کنم تا... .
خشمگینانه فشار ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم را بیشتر کردم و بی‌توجه به ناله‌ها، ضجه‌ها و نفس‌نفس‌زدن‌هایش با لحن جدی و تهدید‌آمیزی نفس‌زنان داد زدم:
- تو این کار رو... نمی‌کنی... چون اون فانوس مالِ منه! اگه هم‌چین غلطی بکنی اون‌وقت... زندت نمی‌ذا...رم... .
ناگهان بر خلاف انتظارم اورکاس با حرکتی غیر‌منتظره خودش را به سمتم رها کرد، با سرعت به من نزدیک شد و با لگد محکمی مرا به عقب هل داد.
تعادلم را از دست دادم و با سرعت از پشت سر روی ماسه‌ها زمین خوردم‌‌.
وقتی نیم‌خیز شدم و سعی کردم از جایم بلند شوم اورکاس را دیدم که تقلا‌کنان به سمت فانوس که درست در چند قدمی‌مان بود خیز برداشت، سپس سریع از جایش بلند شد و لنگ‌لنگان به طرفِ دیوارِ ترک‌خورده‌ای که سمت چپم قرار داشت دوید.
اخم‌هایم را به چشمانِ خونین و آتشینم نزدیک کردم، سریع از جایم بلند شدم و فریاد‌زنان در حالی که با تهدید تبرم را بالا برده بودم دوان‌دوان او را تعقیب کردم‌.
ترس و نگرانی از تهدیدش به نابود کردن فانوس موجب شد تا قدم‌هایم را بلند‌تر و تند‌تر بردارم. نباید می‌گذاشتم به آن فانوس آسیبی وارد شود.
هم‌زمان با نزدیک شدنم به چند قدمی‌اش با صدایی که خشم و تهدید از آن موج می‌زد بلند فریاد کشیدم:
- نه... نه وایسا... گفتم وایسا! جونور کثیف و فرو‌مایه! اگه آسیبی به فانوس بزنی اون‌وقت تو رو تیکه‌تیکه می‌کنم... شنیدی چی گفتم؟ تو رو... .
با صدای بلندی که به بی‌خیالی شباهت داشت وسط حرفم پرید:
- تهدیدت پشیزی برام اهمیت نداره... شاهدخت فراری!
خشمگینانه فریاد زدم:
- خفه شو ..... !
نعره‌های هیولا‌مانند و بلندی سر دادم و به سمتش خیز برداشتم اما پیش از آن که به او نزدیک شوم یا موفق شوم به کمک ریشه‌های تیغ‌مانند دستم جلوی فرارش را بگیرم او با سرعت دستش را به سنگی دایره‌ای شکل و عجیب که روی دیوارِ مقابلم بود کوبید.
دیوار با صدایی ترسناک شبیه به صدای برخورد بدنه‌یِ سنگ‌ها به یک‌دیگر سریع باز شد و اورکاس در حالی که فانوس را محکم در آغوشش فشرده بود خودش را به درون تاریکی پرتاب کرد‌.
خواستم به دنبالش بروم اما درست در آخرین قدم‌های باقی‌مانده راه مخفی و تاریکی که توسط دیوار مقابلم ایجاد شده بود به سرعت ناپدید شد و راهم را برای رسیدن به اورکاس سد کرد.
در حالی که از شدت عصبانیت بلند و پشت سر هم با صدای هیولا‌مانندم فریاد می‌زدم دستم را مشت و به کمک آن ضربه محکمی به دیوار مقابلم کوبیدم.
سپس با چرخاندن سر و بدن چوبی‌ام کلاه مشکی‌رنگم را از زمین برداشتم، قر‌قرکنان آن را روی سرم گذاشتم و زیر ل*ب گفتم:
- حروم‌زاده!
دندان‌هایم را محکم روی هم فشردم و با چرخاندن چشمانم در حدقه در حالی که زیر ل*ب به اورکاس فوش می‌دادم به دستبندِ طلایی‌رنگ و آرخِنیا که هوشیاری‌اش را به دست آورده بود و جیغ‌زنان با قفل کردن چشمان خونین و تهدید‌آمیزش به روی من هوا را بو می‌کشید نگاهی انداختم.
 
Last edited by a moderator:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
سریع به طرف دستبند رفتم، آن را از روی ماسه‌ها برداشتم و تبرم را با حالتی تهدید‌آمیز به آرخِنیا نشان دادم.
دستبند طلایی، همچون قلبِ تپنده‌یِ یک خدای خفته، میان انگشتانم میدرخشید. آرخنیا، زن عنکبوتِ نیمه‌انسانی و نفرین‌ شده با چشمانی که گویی دو زخمِ بازِ سیاه در صورتش کنده باشند نعره ترسناکی سر داد و دوان‌دوان با سرعت بالایی به سویم حمله‌ور شد. ناخنهایش نه ناخن بلکه تیغهای استخوانیِ تراشیده از قبرستانهای فراموش‌شده بودند که وحشیانه و چنگ‌زنان به سوی بدنم نزدیک می‌شدند.
سریع خودم را عقب کشیدم سپس با جاخالی دادن حملاتِ بی‌امان دست‌های مشت شده‌ و چنگال‌های تیزش را دفع کردم و به کمک تبر یا حرکت دادن ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم در هوا سعی کردم از خودم دفاع کنم و آرخنیا را به عقب برانم.
ناگهان با برخورد ریشه‌های دستم به بخشی از شکمش فریاد بلند و گوش‌خراشی کشید.
خر‌خر‌های ترسناکی سر داد و با نعره‌یِ حشره‌مانندش بی‌رحمانه‌تر از قبل به سمتم یورش برد.
به ناگاه در میانه درگیری‌هایمان با قرار گرفتن دستبند میان او و خود سپس حائل کردنش نورِ سوزنده‌ای صورتِ نیمه‌انسانی‌اش را از چهره‌ی زنی ترسناک و زشت‌رویی به چهره زنی جوان و زیبا تغییر داد.
لحظه‌ای گمان کردم توهم زده‌ام اما هر بار که دستبند را از چهره‌اش دور می‌کردم همان چهره‌یِ زشت و ترسناک مقابل دیدگانم ظاهر می‌شد.
ناباورانه در حین عقب کشیدن خودم و تلاش برای دفع حملاتش دوباره دستبند را به سمت صورتش گرفتم و باز با همان چهره زیبا مواجه شدم.
جریان چه بود؟ انگار دستبند می‌توانست زیبایی یا شاید هم خوبی‌های گذشته‌یِ موجودی خون‌خوار مانند آرخنیا را به من نشان بدهد، شاید هم داشتم توهم می‌زدم‌.
ناگهان با نزدیک شدن دست مشت شده‌اش خودم را به سمتی انداختم و با دفع کردن حمله‌اش از او فاصله گرفتم.
برخورد نگاهم به طناب هدایتش موجب شد فکری به ذهنم برسد، شاید اگر می‌توانستم او را رام و مطیع خود کنم دیگر نیازی به کشتنش نداشته باشم‌.
سریع و به کمک ریشه‌‌های تیع‌مانندِ دستم خودم را به او نزدیک و با دفع حمله‌ی دستانش تلاش کردم از بدنش بالا بروم.
آرخنیا طوری که انگار به هدفم پی برده باشد سعی کرد مانع راهم شود و مدام با ضربات مرگبار و بی‌امان مشت‌هایش سعی می‌کرد مرا از خودش دور کند.
گاهی اوقات هم خودش را محکم به دیوار‌ها و ستون‌های سنگی و ترک‌خورده‌یِ اطرافم می‌کوبید و تلاش می‌کرد با این کار‌ها باعث سقوط من از روی بدنش شود. در میانِ تلاش‌هایش پوست دست مشت شده‌اش را دیدم که بی‌اراده با برخورد به آتشِ یکی از مشعل‌هایی که به بخشی از ستون‌ها و دیوار سمت راستم متصل بود مانند کاغذی که به آتش کشیده شود در هم پیچید و تاول زد. هم‌زمان با این اتفاق آرخِنیا جیغ‌زنان عقب نشست و در حالی که چشمانش از درد و خشم می‌سوخت با چرخ‌زدن‌ها و تقلا‌های زیادی مرا از روی شانه‌اش که درست در چند قدمی طناب هدایت بودم به گوشه‌ای پرتاب کرد.
سپس سریع و نعره‌زنان زمین زیر پایش را به کمک دستانش با ضربات کوتاهی شکافت، ماسه‌های روان را کنار زد و دست و پا زنان در زیر زمین مانند سایه‌هایی که در باد محو شود خودش را ناپدید کرد.
با ناله‌‌یِ کوتاهی از روی ماسه‌ها بلند شدم، کلاه مشکی‌رنگم را با برداشتن از روی زمین دوباره روی سرم گذاشتم و در حین تنظیم کردنش تبر سپس دستبند طلایی‌رنگ را از روی زمین برداشتم و با تکاندن آن‌ها اطرافم را بررسی کردم.
خبری از صدا‌ها و خر‌خر‌های آرخنیا نبود و فقط صدای زوزه‌های باد در گوش‌هایم نجوا می‌کرد‌.
با تردید و محتاطانه دوان‌دوان به طرف درب خروجی رفتم تا سریع خودم را به آتشدان‌ها و در مخفی برسانم. نباید اجازه می‌دادم اورکاس آسیبی به آن فانوس وارد کند.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
***
تونل‌ زیر‌زمینی تاریک‌تر و تنگ‌تر از قبل به نظر می‌رسید، دیوار‌ها از رطوبت شدید می‌چکیدند صدای زمزمه‌های نامفهوم که به ارواح گذشته شباهت داشتند مدام در فضای نیمه‌تاریکِ اطرافم می‌پیچید.
قدم‌هایم را محتاطانه برمی‌داشتم و در حالی که دستبند طلایی‌رنگ در دستانم می‌درخشید به مسیر مقابلم که از همه طرف توسط اجساد سوخته یا سلاخی شده و بوی تعفن‌شان محاصره شده بود ادامه دادم.
هوای اطرافم بویی شبیه به بوی گل‌های پوسیده و خونِ خشک شده را می‌داد و سایه‌ها درست به مانند زمانی که برای اولین بار وارد این مکان عجیب شدم مثل همیشه روی دیوار‌های خونین و پوشیده شده از پوستِ خشکیده‌یِ اجساد با آواز‌های شومی می‌رقصیدند و گاهی اوقات چهره‌هایی سیاه‌رنگ و آشنا شبیه به چهره‌یِ مادرم را به خود می‌گرفتند که مدام با تکرار کردن کلمه‌یِ تبار گمشده از من می‌خواستند که به آن‌ها ملحق شوم.
سعی داشتم به آن‌ها بی‌توجه باشم اما هر لحظه‌ صدا‌ها بلند و بلند‌تر می‌شدند و خشمم را بیشتر می‌کردند.
بوی گوشت گندیدِ که از بدن قربانیان ساطع می‌شد کنترل نفرت و عصبانیتم را دشوار‌تر و وضعیت را بد‌تر کرد.
***
با رسیدنم به چند قدمی درب خروجی به کمک پایم یکی از لاشه‌های تکه‌پاره شده را کنار زدم و خواستم به سمت درب بروم اما ناگهان صدایی ترسناک شبیه به صدایِ خُر‌خُر که به خر‌خر‌های آرخنیا شباهت داشت توجه‌ام را به خود جلب و مرا از ادامه‌یِ مسیر منصرف کرد.
صدا‌ها درست از سقف تاریکِ بالای سرم به پایین ساطع می‌شدند.
سریع تبرم را در داخل مشت‌های چوبی دستانم محکم و در حالی که گارد گرفته بودم خودم را برای جاخالی دادن و درگیری با آرخنیا آماده کردم.
در کنار صدای خر‌خر‌ها گاهی اوقات صدای حرکت سریع پا‌های سوزن‌شکل و جابه‌جایی بدنی غول‌پیکر را می‌شنیدم که زنگ خطر را با سرعت در ذهنم به صدا در می‌آورد.
بخشی از دیوارها و سقف خیس و تاریکِ غار مانند دندههای یک غولِ مدفون، از سنگهای ترک‌خورده و ریشه‌های خاکی‌رنگ و مرده تشکیل شده بودند.
ناگهان صدایی مهیب شبیه به باز شدن قلوه‌سنگ‌ها از یک‌دیگر و به وجود آمدن ترک بر روی بدنه‌یِ سقف در گوش‌هایم پیچید.‌
سپس همراه با سقوط و ریزش ماسه و خرده‌سنگ‌های کوچک از بالا بر روی شانه‌هایم قدمی عقب رفتم و آرخنیا را دیدم که درست از بالای سرم مثل یک عنکبوت غرسنه که تشنه‌یِ انتقام باشد محکم به پایین پرتاب شد.
در چند قدمی‌ام با زمین‌لرزه‌یِ کوتاهی فرود آمد و با دهانی باز سریع توده‌ای از تارِ در هم تنیده شده را به سمتم شلیک کرد.
بدون اتلاف وقت جاخالی دادم اما واکنشم آن‌قدر سریع نبود و بخشی از پایِ چپم لای تار‌های خیس، چسبناک و درهم‌تنیده شده گیر کرد.
تقلا‌کنان و در حالی که سعی داشتم خودم را از بندِ اسارتِ تار‌ها آزاد کنم ریشه‌های تیغ‌مانند دست چپم را از لای آستین لباسم بیرون دادم و آن‌ها را به سمتِ آرخنیا که با دستانی مشت شده‌ و دوان‌دوان در حال نزدیک شدن به من بود تا کارم را با ضربه سریعی تمام کند پرتاب کردم.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
به محض این اتفاق ریشه‌های تیغ‌مانندِ دست چپم مثل مارهای خشمگینی که از دل تاریکی برآمده باشند در هوا پیچیدند، طوری که انگار خودِ مرگ را به پیشوازِ آرخنیا فرستاده باشم.
ناگهان جیغی گوش‌خراش که درد، خشم و نفرت شدیدی از آن موج می‌زد گوش‌هایم را آزار داد و توجه‌ام را به خود جلب کرد.
یکی از ریشه‌ها به همراهِ تیغ‌های تیزش با فاصله‌ای اندک و مستقیماً به چشم چپِ آرخنیا فرو رفته و او را سر جایش بی‌حرکت میخکوب کرده بود، خونِ سیاه‌رنگِ غلیظی وحشیانه از لای زخمِ چشمش به بیرون فوران می‌کرد و چهره‌اش با ترکیبی از خشم و نفرت در هم مچاله شده بود.
صدایی جز نعره‌ها و جیغ‌های بی‌پایان در گوش‌هایم نمی‌پیچید و هر لحظه هم شدید و شدیدتر می‌شد.
در میانِ جیغ‌ها و ناله‌هایش دستانش را سریع به ریشه‌های تیغ‌مانندی که به داخل چشمش فرو رفته بودند نزدیک کرد و تقلا‌کنان با تحمل درد شدیدی در حالی که دست‌ها، سر و بدنش می‌لرزیدند ریشه‌ها را محکم از داخل چشمش بیرون کشید، سپس با بالا بردن سرش نعره‌زنان چند قدم عقب رفت و نگاهِ غضبناکی به من انداخت.
از چشم آسیب دیده‌اش که زیر اخم‌های برنده ترسناک به نظر می‌رسید تنها حفره‌ای خونین و زشت باقی مانده بود و مایعی سیاه مثلِ جوهری تاریک از وجودش به پایین از حفره فوران می‌کرد و بر گونه‌های فرورفته‌اش که تاریک و پر از لکه‌های خونِ قربانیانش بود جاری می‌شد.
پس از مدتی نگاهش را از من گرفت و دستانش را به جای زخمِ چشم آسیب‌دیده‌اش چسباند.
سپس خرخر‌کنان عقب نشست، پشتش را به من کرد و لنگ‌لنگان مانند جانوری که پایش در دام له شده باشد با رفتن به داخل دیوار‌ی که در سمت راستم بود از جلوی چشمانم ناپدید شد‌ و به تاریکی‌ها پناه برد. تنها ردی که میشد از او دید قطره‌های سیاهی بود که بر زمین میچکیدند و هر کدام چون اشکی از تاریکی مطلق بودند.
با بازگردانده شدن ریشه‌ها‌ به داخل آستین لباسم اطرافم را بررسی کردم، سپس تقلا‌کنان و به کمک ضربات تبرم سعی کردم پایِ گیر کرده‌ام را از لایِ تار‌های چسبناک آزاد کنم‌‌.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
چندین بار پشت سر هم تبرم را در هوا چرخاندم و تیغه‌یِ آن را محکم بر روی تار‌های در هم تنیده‌ای که به پایِ چپم چسبیده بودند فرود آوردم.
هم‌زمان با ضربات تبرم دست دیگرم را به پای گیر کرده‌ام نزدیک کردم و تقلا‌کنان سعی کردم پایم را از بندِ اسارت برهانم اما تلاش‌هایم بی‌نتیجه بود و فقط خشمم را بیشتر می‌کرد‌.
اخم‌هایم را در هم کشیدم و مدتی در فکر فرو رفتم، این‌بار به جای تبرم از ریشه‌های تیغ‌مانند استفاده کردم، ضربات محکمی به تار‌ها زدم و گرد و خاک را به همراهِ بوی خون در اطرافم پخش کردم اما باز هم بی‌فایده بود.
از سر خشم نعره بلندی سر دادم و دوباره با قدرت بیشتری با ریشه‌های تیغ‌مانندِ دستم به جان تار‌های چسبیده به پایم افتادم.
***
دیگر داشتم نا‌امید می‌شدم، هر چه به تار‌ها آسیب می‌زدم باز با قدرتی بیشتر خودشان را احیا می‌کردند و چسبناک‌تر می‌شدند.
هم‌زمان با این اتفاق از دور و در لای دیوار‌ها صدا‌هایی شبیه به خر‌خر را می‌شنیدم که انگار به آرخنیا تعلق داشت.
شاید صدمه دیده بود اما شکی نداشتم که مانند ماری زخم‌خورده به دنبال انتقام بود تا از دست رفتن چشمش را تلافی کند.
نباید زمان را هدر می‌دادم، ممکن بود هر لحظه‌ دوباره از کمین‌گاهش به قصد شکارِ من خارج شود.
تلاش‌هایم را بیشتر و قدرت ضربات ریشه‌های تیغ‌مانند‌م را مهلک‌تر کردم اما باز هم بی‌فایده به نظر می‌رسید.
نگاهم را از پایِ گیر کرده‌ام دزدیدم و دستبند را با چشمان تنگ شده‌ام مشاهده و بررسی کردم.
همان دستبندی که به کمک آن توانستم چهره‌یِ گذشته‌یِ آرخنیا را مشاهده کنم.
هوای غار مرطوب‌تر از قبل شده بود و تاریکی چهره خونینِ اجساد را در درون خود می‌پوشاند.
در حین نگاه به دستبند طلایی‌رنگ زیر ل*ب و با صدایی کنجکاوانه و هیولا‌مانند گفتم:
- این دستبند چه رازی با خودش داره؟ چرا... .
ناگهان در حین جابه‌جا کردنش بر روی کفِ دستانِ چوبی‌ام، سپس قرار گرفتن آن بر بالای سرِ تار‌های چسبیده شده به پایم برای لحظه‌‌ای کوتاه نوری زرد‌رنگ را دیدم که با ساطع شدن از آن بر روی تار‌ها تابیده شد سپس با ناپدید شدنش صدایی شبیه به شُر‌شُر آب در گوش‌هایم طنین‌انداز شد.
با قطع شدن صدا‌ها وقتی به خودم آمدم متوجه شدم که تار‌های چسبیده به پایم خشک و با تبدیل شدن به قطرات خیسِ آب همگی از بین رفته‌اند!
حیران و متعجب نگاهی به پایم انداختم و آن را ناباورانه در هوا به بالا و پایین تکان دادم تا مطمئن شوم که توهم نزده‌ بودم.
چه اتفاقی افتاده بود؟ این دستبند چه ارتباطی با آرخنیا داشت؟ چگونه تار‌ها به سرعت توسط آن از بین رفتند؟! همان تار‌هایی که با شدیدترین و محکم‌ترین ضربات تبرم و حتی ریشه‌های تیغ‌مانند از میان نرفته و خودشان را شکست‌ناپذیر نشان می‌دادند چرا و چگونه با تابش مقداری نورِ ضعیف باید به این آسانی ناپدید می‌شدند؟
از جایم برخاستم و با دقتی بالا‌تر دستبندِ طلایی‌رنگ را بررسی کردم.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
دستبند در میانِ تاریکی میدرخشید، نه همچون زیورآلات معمولی، بلکه مانند پوستی که بر روی موجودی ناشناخته کشیده شده باشد.
وقتی آن را در دستم چرخاندم سطح آن زیر انگشتانِ چوبی‌ام تکان خورد طوری که انگار قصد داشت چیز مهمی را از درونش بیرون بیاورد.
هم‌زمان با این اتفاق صدایی ترسناک شبیه به صدایِ انسانی که انگار گلویش را دریده باشند را شنیدم که زمزمه‌کنان درخواست کمک می‌کرد.
نفسم در سینه حبس کردم، سپس دستبند را به آرامی نزدیک به گوشم نگه داشتم.
ناگهان زمزمه‌ای آرام، مثل کودکی که در خواب حرف بزند را شنیدم که ملتمسانه گفت:
- کمکم کن..... .
ناباورانه آن را از گوشم دور کردم و با چشمانم نگاهِ دقیقی به نوشته‌های کوچکی که بر روی بدنه‌اش حک شده بود انداختم، درکی از نوشته‌ها نداشتم چون تمامِ کلمات آن انگار با جملات و کلماتی باستانی نوشته شده بودند.
خطوطی ظریف که نه فقط نقش‌ونگار، بلکه جملاتی به زبانی فراموش‌ شده که با نگاه کردن به آنها، سرم به ضربان افتاد.
ناگهان، دستبند گرم شد. نه گرمایی سوزان بلکه حرارتی ملایم داشت، مثل دستان کسی که پس از سالها انتظار، بالاخره به خانه‌‌اش بازگشته باشد. هم‌زمان با گرم شدنش تصاویری از هم گسیخته به ذهنم هجوم آوردند:
چشمان سفیدِ آرخنیا که در ظاهر خشم از آن‌ها فوران می‌کرد اما نگران و وحشت‌زده به نظر می‌رسیدند، دستانی کلفت و خونین که به زور دستبند را با عجله دور مچی دیگر میبستند، مچی که پوستش کم‌کم به سفیدی تارها تبدیل میشد و در پایان هم فریادی خاموش و خفه که از حلقه‌ای گسیخته برمیخاست و پس از آن سکوتی عمیق در کنار آواز شومِ کلاغ‌ها دنیا را آرام می‌کرد
پاهایم سست شد و محکم روی زانو‌هایم زمین افتادم.
دستبند را سریع از چشمانم دور کردم و نعره بلندی سر دادم، نعره‌ای که خشم و نفرت از آن ساطع می‌شد.
وقتی به خود آمدم دیدم که هنوز و بی‌آنکه خودم بخواهم در حال فریاد زدن هستم.
به زحمت فریادم را در گلویِ خیس و چوبی‌ام خفه کردم، سپس با بلند شدن از زمین دستبند طلایی‌رنگ را دوباره بررسی کردم اما این بار محتاطانه‌تر این کار را انجام دادم.
ناگهان دستبند محکم‌تر از قبل دوباره روی دستم تکان خورد و دوباره همان صدای ملتمسانه را شنیدم که گفت:
- کمکم کن.... .
صدا از بیرون نبود و درست از درون خودِ دستبند ساطع میشد.
برای لحظه‌ای بدنم از ترس به خودش لرزید اما مانند زمانی که با آن گرگ‌های عجیب مواجه شدم سریع و بی‌آنکه خودم بخواهم ترسم فرو ریخت و خشم و عصبانیت جای آن را گرفت.
 
Last edited:

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
این صدا‌ها متعلق به چه کسی بود؟ آرخنیا؟ یا شخصی دیگر؟ شاید... .
ناگهان نعره‌ای خشمگین همراه با خر‌خر‌های مداوم که به نظر می‌رسید به آرخنیا تعلق داشته باشد از داخلِ دیوار‌ها توجه‌ام را به خود جلب کرد و باعث شد بی‌خیالِ بررسی کردن دستبند طلایی‌رنگ شوم.
فعلاً باید آن فانوس را به دست می‌آوردم.
سریع و دوان‌دوان تبرم را از زمین برداشتم و به طرفِ درب خروجیِ تونلِ زیر‌زمینی رفتم.
دستگیره‌یِ درب را محکم گرفتم و درب را با زور زیادی روبه جلو هُل دادم، آن را باز کردم و با عبور از کنارِ آن تونل زیر‌زمینی را ترک کردم.
از کنارِ در‌های زندان‌ها رد شدم و خودم را به آتشدان‌‌ رساندم، همان مکانی که با قرار دادن دستبند بر روی آتش گداخته‌اش می‌توانستم درِ مخفی که آن راهبِ داس‌ به دست در پشتش مخفی شد را باز کنم و شاید مرا مستقیم به اورکاس و فانوس می‌رساند.
چیزی تا رسیدنم به آتش‌دان نمانده بود اما ناگهان دوباره بر خلاف میلم باز زمین‌لرزه‌ کوتاهی اطرافم را فرا گرفت، گرد و خاک به هوا برخاست و مرا از ادامه راه متوقف کرد.
با آرام شدن زمین و از میان رفتن گرد و خاک‌ها آرخنیا را دیدم که با نفرت و خشمی وصف‌ناپذیر مرا می‌نگریست و دندان‌های تیزش که بوی گند قربانیان از آن‌ها در هوا پخش شده بود را تهدید‌کنان به من نشان می‌داد.
هم‌زمان با این اتفاق سکوت سنگینی بر فضای غار حاکم شد، گویی خودِ تاریکی نفس‌هایش را حبس کرده بود.
می‌توانستم بوی خونِ سیاه‌رنگی که از چشم آسیب دیده‌اش به آرامی فوران می‌کرد را حس کنم.
بویِ خون مثل شر*اب گندیده‌ای بود که سال‌ها در تابوت کهنه‌ای مانده باشد. دستبند طلایی روی دستم سنگینی می‌کرد و با هر ضربان قلبم سنگین‌تر می‌شد.
ناگهان خر‌خر سپس جیغی دردناک که سرشار از خشم بود گوش‌هایم را آزار داد
چشمِ باقی‌مانده‌ و سالمِ آرخِنیا همچون شهاب‌سنگِ خونین و سُرخی که انتقام از آن موج می‌زد در تاریکیِ غار می‌درخشید و نوع نگاه شبیه به موجودی زخم‌خورده بود که تهدیدش خطرناک‌‌تر از همیشه به نظر می‌رسید.
درست مثل گرگی که مرا در تله انداخته باشد به من می‌نگریست.
ناگهان تردید را کنار گذاشت و وحشیانه به سویم حمله‌ور شد اما این بار نه مثل عنکبوت بلکه مثل طوفانی از تیغ و استخوان بود.
ناخن‌های تیز، خونین و بلندی از انگشت‌ها و کف دستانش بیرون زده بودند که او را ترسناک‌تر از همیشه نشان می‌دادند و بوی مرگ را در ذهنم پخش می‌کردند.
سریع به خودم گارد گرفتم، عقب رفتم و حملاتِ بی‌امانش را دفع کردم، به کمک تبر یا ریشه‌های تیغ‌مانند دستم حملاتش را خنثی و هر گاه فرصتی میافتم سعی می‌کردم با بالا رفتن از بدنش خودم را به شانه‌اش برسانم تا شاید با کمک طنابِ هدایتش او را کنترل کنم اما او خیلی سریع شده بود و هر بار که به چند قدمی طناب می‌رسیدم به دورِ خودش می‌چرخید و من را وادار به سقوط می‌کرد.
در حین این اتفاق مدام دست‌های مشت شده‌ یا بدنش به دیوار‌های ترک‌خورده اصابت می‌کردند و مقدار زیادی ماسه و خاک و سنگ‌ریزه را از بالای سقف به زمین می‌ریختند.
***
با از دست رفتن تعادلم دوباره از روی شانه‌یِ آرخنیا به پایین و نزدیک به سکوی بزرگِ آتش که برای باز شدن درِ مخفی دستبند را بر روی آن قرار می‌دادند سقوط کردم و محکم روی ماسه‌ها فرود آمدم.
ناله‌‌کنان از زمین بلند شدم، سپس با برداشتن تبرم و قرار دادن دوباره کلاهِ مشکی‌رنگ بر روی سر به مبارزه با آرخنیا ادامه دادم اما تلاش‌هایم بی‌فایده به نظر می‌رسید.
لباسم نخ‌نما و نیمه‌پاره به نظر می‌رسید و زخم‌های عمیقی را در جایی‌جایِ بدنم احساس می‌کردم که با سرعت یا به کندی ترمیم می‌شدند.
 

امیراحمد

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Nov 28, 2023
Messages
196
سکه
1,186
با برخورد نگاهم به سکو و زبانه‌یِ آتش آن فکری به ذهنم رسید، شاید اگر صورت یا بخشی از بدنِ آرخنیا را می‌سوزاندم آنگاه قدرتش را کمی از دست می‌داد و با ضعیف شدنش راحت‌تر می‌توانستم کنترلش را در اختیار بگیرم.
سریع با چند قدم کوتاه خودم را به سکو که مانند کوره‌یِ آتش بود نزدیک کردم، سپس با حمله و نزدیک شدن آرخنیا سعی کردم او را به طریقی با ضربات بی‌امانِ تبر یا ریشه‌های تیغ‌مانند دستم بی‌حال و زخمی کنم.
در حینِ تلاش برای این کار به هوا پریدم و پیش از فرود آمدنم بر روی زمینِ خاکی‌رنگ ریشه‌‌های تیغ‌مانند دستم را مثل ماری به دورِ یکی از انگشتان کشیده دستش پیچاندم.
سپس سریع و با تمام زور و قدرتی که داشتم خودم را به عقب هل دادم، با رها کردن ریشه‌ها تعادل آرخنیا را کمی به هم زدم و طوری که انگار کسی از پشت سر او را به جلو هل بدهد به سمت خودم و آتش سکویی که پشت سرم بود جلو انداختم.
با کنار رفتنم صدایِ جیغی بلند که خشم و درد شدیدی از آن موج می‌زد در گوش‌هایم پیچید و هوای سنگینِ غار را با خودش لرزاند
آرخنیا در حالی که با کفِ دستانش پیشانیِ در حال سوختنش را گرفته بود و ناله می‌کرد خر‌خر‌کنان تلو‌‌تلو خورد و چند قدم از سکوی آتش فاصله گرفت.
خواستم از فرصت استفاده کنم و از بدنش بالا بروم اما در حین این کار به محض نزدیک شدنم دستانش را از پیشانیِ نیمه‌سوخته‌اش دور کرد، به کمک یکی از دست‌های غول‌پیکرش مرا به اسارت گرفت و در حالی که انگشتانِ دستش دور کمرم حلقه زده بودند نگاهِ خشمگینش را روی من قفل و فشار دستش را بی‌رحمانه بالا برد تا بدنِ چوبی‌ام را زیر فشارِ دستش خرد کند.
فریاد‌زنان دستی که با آن ریشه‌های تیغ‌مانند را از آستین لباسم بیرون می‌دادم را از لای انگشتانِ باریکِ دستش تقلا‌کنان و با تحمل درد شدیدی آزاد کردم، سپس با برخورد نگاهم به قندیل‌های نوک‌تیزِ سقفِ غار به کمک ریشه‌های تیغ‌مانند ضربه محکمی به آن‌ها زدم.
با سقوط تعدادی از قندیل‌ها و برخورد‌شان به دور و اطرافمان آرخنیا سریع و جیغ‌زنان مرا به گوشه‌ای انداخت و برای در امان ماندن از حملاتِ قندیل‌های نوک‌تیز از محل سقوط‌شان با سرعت و دوان‌دوان فاصله گرفت.
ناگهان بخشی از نوک تیزِ یکی از آن‌ها با فاصله کمی از کنار سر و صورتش رد شد، دردی عمیق را به جان چهره‌یِ خونین و درهم مچاله شده‌اش انداخت و باعث شد آرخنیا در حین جاخالی دادن و فرار بخشی از سرش محکم به بدنه‌یِ دیوارِ سمت راستم اصابت کند و جیغ‌زنان هوشیاری‌اش را کمی از دست بدهد.
از فرصت استفاده کردم، تقلا‌کنان از جایم برخاستم، تبر به دست به طرفش رفتم و سعی کردم با بالا رفتن از بدنش خودم را به طنابِ هدایتش برسانم.
به محض این اتفاق چشمِ باقی‌مانده‌اش از حدقه بیرون زد و با وحشت بالایی که حتی در اوج دیوانگی‌اش هم آن را ندیده بودم تلو‌خوران به دور خودش چرخید و در حالی که بالا و پایین می‌پرید و بدنش را به دیوار‌ها می‌کوبید تا مانع من شود سعی کرد به کمک دست‌های مشت شده‌ یا ناخن‌های تیزش به من آسیب بزند.
ناگهان با رسیدنم به چند قدمی طنابِ هدایتش و در حین تلاش برای متوقف کردنم تعادلش را از دست داد، با زمین خوردنش زمین‌لرزه و گرد و خاکی عظیم به پا شد و نزدیک به او در حالی که دستبند بین‌مان افتاده بود سقوط کردم.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 5) View details

Top Bottom