جدیدترین‌ها

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-24
نوشته‌ها
114
پسندها
391
زمان آنلاین بودن
2d 1h 15m
امتیازها
103
سن
19
محل سکونت
ناکجا آباد (:
سکه
649
  • #31
هواپیما به زمین فرود آمده و نشست.
جین و استیون به همراه دسته‌ گل‌های بزرگی پشت شیشه‌های فرودگاه مشتاقانه منتظر دیدن‌ خواهر کوچک‌ترشان بودند.
وقتی استیون او را بالای پله‌ برقی دید برایش با اشتیاق فراوانی که پس از پنج سال دوری از خواهر یکی یک‌دانه‌اش داشت دست تکان داد و بالا و پایین پرید.
-هی، جین!
- چیه؟ چی‌شده استیون؟
- اون یونای ما نیست، نه؟
- منظورت رو نمی‌فهمم.
- نگاهش کن! دیگه لبخندی روی ل*ب‌هاش نداره، موهاش کوتاه و تموم لباس‌هاش مشکی رنگه.
جین نفس عمیقی کشید و با کمی تامل گفت:
- اون نمی‌تونه فراموش کنه چطور شکسته شده!
- تو از چیزی خبر داری؟
جین فقط سکوت را انتخاب کرد و از ماجرای دیدارش با اورال چیزی به استیون نگفت.
«شرح ماجرا»
اورال بعد از دوماه سرگردانی در یک غروب بارانی، با تعقیب کردن جین او را جلوی درب خانه‌اش صدا زد.
جین با شنیدن صدایی آشنا برگشت؛ مردی با موهای ژولیده و بلند، آستین کتش را گرفته بود.
با کمی دقت، هنگامی که صورتش را بالا گرفت متوجه شد؛ مردی که صدایش زده اورال بوده.
نم نم باران شدید شد.
جین چتری بالای سرش داشت که او را از خیس شدن حفظ می‌کرد.
اورال کاملا خیس شده.
حالت چهره‌اش التماس وارانه داشت از جین خواهش می‌کرد‌.
- ازت خواهش می‌کنم، لطفا بهش بگو برگرده.
- اون هیچ وقت برنمی‌گرده!
جین قصد ورود به خانه‌اش را کرد که با صحنه‌ای مواجه شد.
- چی‌کار داری می‌کنی اورال؟ لطفا بلند شو! الان یک نفر ما رو ببینه چی فکر می کنه با خودش؟
اورال پاچه‌ی شلوار جین را محکم گرفته بود.
- لطفا به حرفام گوش بده.
- هوف! بیا تو تا کسی تو رو ندیده.
اورال متعجب، سراسیمه به دنبالش رفت.
جین دو فنجان قهوه‌ی گرم روی میز گذاشت و روبه‌روی اورال نشست.
- خب می‌شنوم.
- تو مقصر نیستی که یونا نمی‌خواد به کشورش برگرده یا از خانواده‌اش فراری شده، من‌ مقصرم! من کسی بودم که وقتی با تمام وجودش بهم محبت می‌کرد و خونه‌ی سرد و تاریک منو با وجودش نورانی و گرم کرده بود قدرش رو نمی‌دونستم؛ من کسی بودم که عشقش رو رد کردم و اونو تحقیر کردم. سزاوار مرگ هستم، اما تازه فهمیدم چقدر بهش نیاز دارم و چقدر... .
جین سری کج کرد و آرام زمزمه کرد.
- چقدر چی اورال؟
- چقدر... .
#آنتروس
#آینازاولادی
 
آخرین ویرایش:

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-24
نوشته‌ها
114
پسندها
391
زمان آنلاین بودن
2d 1h 15m
امتیازها
103
سن
19
محل سکونت
ناکجا آباد (:
سکه
649
  • #32
دستانش را روی پاهایش فشار می‌داد و با سری پایین انداخته شده گریه‌هایش را کنترل می‌کرد.
- چقدر دوستش دارم!
قهوه در گلوی جین شکست.
- تو الان چی گفتی؟
- من عاشقشم.
- نه این امکان نداره! چطور یک شیطان عاشق‌ نژاد فرشته‌ای میشه که خودش کشته‌اش؟
- من کسی رو نکشتم! وقتی از داستان واقعی خبر نداری برای خودت نبر و ندوز؛ اون دختر کسی بود که برای نجات جون من خودش رو فدا کرد.
جین مبهوت کلمات اورال گشته.
- چرا داری منو با کلماتت بازی میدی؟ این واقعا خنده‌داره، یعنی من چیزی رو توی کتیبه جا... .
جین حرفش را نیمه‌کاره رها کرده و محو در اعماق افکارش گشت.
متنی پشت کتیبه بوده که استیون احتمالا ترجمه نکرده.
- به هرحال من نمی‌تونم کمکی بهت بکنم! بهتره به زندگی روزمره‌ات برسی و منتظر یک آنالیای دیگه باشی. خواهر من نه، یکی دیگه، اوکی؟
جین بلند شد و از پذیرایی به سمت حیاط خارج شد.
اورال که نمی‌دانست باید دیگر از چه کسی کمک بخواهد، از آن‌جا خارج شد.
با تمام وجودش فقط یونا را می‌خواست.
استیون با نزدیک شدن یونا لبخندش محو شد.
- سلام به همگی.
لبخندی مصنوعی به آن دو تحویل داد.
استیون دسته گل را درحالی که جلوی یونا زانو زده بهش تقدیم کرد.
یونا کاملا مبهوت آن حرکت برادرش ماند؛ حال که چنین برادرهایی داراست به چه علت باید منتظر مردان غریبه می‌ماند؟
او نیازی به حمایت افراد غریبه نداشت، هیچ علاقه‌ای هم به کریستین ندارد؛ تنها با کلمات اورا بازی داده اما او از این قضیه خبر ندارد و در خواب‌هم نمی‌تواند تصور کند که معشوقش درحالی که کنارش است هیچ علاقه‌ای به او ندارد و تماما یک بازی بوده.
یونا دیگر نمی‌تواند به هیچ مردی علاقه‌مند شود؛ این یک واقعیت تلخ است.
او هر لحظه چشمانش را برهم می‌گذارد و اورال را به یاد می‌آورد.
با برادرانش به‌ خانه‌ی خودش رفت؛ بعد از یک دورهمی سه‌نفره با خواهرشان خداحافظی کردند تا او بتواند کمی استراحت کند.
یونا لحظه‌ای نمی‌توانست اورال را از ذهنش خارج کند.
آیا این حس نفرت است؟
پسرجوان بعد از کلی گشتن و تحقیق، متوجه‌ی حضور یونا در خانه‌ی قبلی‌اش شد.
تمام شب را در ماشینش، خانه‌ی یونا را زیر نظر داشت.
خبری از کریستین نبود.
حال که خیالش از بازگشت یونا راحت گشته به عمارت باز‌می‌گردد.
«صبح، ساعت ۷:۳۰ دقیقه»
یونا با استایل همیشگی‌اش به سمت شرکتی که جین و استیون پنهان از نظر پدرشان بنیان گذاشته بودند رفت.
بعد از اینکه توسط جین به کارمندان معرفی شد و پست ریاست را دریافت کرد با کریستین تماس گرفت.
- خوشحالم که به سلامت رسیدی!
- محموله رو کی می‌فرستی؟
- نگران نباش! به جین هم گفتم، حداقل دو روز طول می‌کشه. وسایل پزشکی و دارو کشک که نیست؛ نمی‌تونه زود برسه به دستت.
-متوجه شدم، بعدا باهات تماس می‌گیرم.
یونا تلفنش را قطع کرد؛ کشوی میزش را باز کرد و به کلت کمری‌اش نگاه کرد.
صدای در آمد.
از جایش پرید و بلند شد.
خدمت کار وارد شده و دسته‌ گل، رز قرمز را روی میز گذاشت.
دخترجوان متعجب چنگی در موهایش زد و رو به خدمتکار با استرس فریاد زد:
- این چیه؟
خدمتکار سریعا خم شد و جواب داد:
- ببخشید رئیس! یک مرد قد بلند این رو داد تا برای شما بیارم.
یونا نفس عمیقی کشید.
- می‌تونی بری.
دختر به دست گل نزدیک شد و کارت روی پاپیون رو با دقت نگاه کرد.
- منو یادت نره! من هنوزم منتظر چشماتم، چرا نمیای؟ مگه منو نمی‌خوای؟
#آینازاولادی
#آنتروس
 
آخرین ویرایش:

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-24
نوشته‌ها
114
پسندها
391
زمان آنلاین بودن
2d 1h 15m
امتیازها
103
سن
19
محل سکونت
ناکجا آباد (:
سکه
649
  • #33
دختر خنده‌ای بلند زد و دسته گل را بر زمین کوبید، تکه‌های گلبرگ‌هایش بر زمین پخش شده بودند.
- مرتیکه‌ی مسخره! منو چی فرض کردی؟
از ناخن‌های یونا ناگهان نیروی خاصی حس شد.
- باورم نمی‌شه، منو مسخره‌‌ی خودش کرده؟ همیشه می‌دونستم شیطان‌ها یک تخته‌شون کمه! شرمنده اگه صدامو می‌شنوی من قرار نیست بیام منت کشی جنابعالی، من برای کشتنت اومدم این‌جا پس خیال خام کردی!
یونا صحبت‌هایش را فریاد می‌زد، کارمندی از پشت شیشه‌های اتاق به او خیره شده.
یونا با او چشم در چشم شد.
- ها، چیه؟ آدم ندیدی؟ برو سرکارت تا اخراج نشدی!
کارمند با سرعت موقعیت را ترک کرد.
- الان پیش خودش فکر می‌کنه من چقدر دیوونه‌ام‌. خدای من همش تقصیر اون شیطان بیشعوره.
اورال با شنیدن صدای یونا درحالی که رو‌به‌روی شرکت ایستاده است، شروع به خندیدن کرد و دستانش را در جیب‌هایش فرو کرده سپس مکان را به سمت عمارت ترک کرد.
روزها و ماه‌ها به همین منبار می‌گذشتند.
پسرجوان قصد جلو آمدن و پا پیش گذاشتن را نداشت.
هر هفته یک دسته گل رز قرمز به همراه نامه‌ای شاعرانه و گاهی تمسخرآمیز برای یونا پست می‌کرد، دختر واقعا کلافه شده بود.
آن شب یونا واقعا خسته و بی‌جان به خانه برگشته تا کمی در آرامش بتواند استراحت کند‌.
بعد از حمام آب‌گرمی که رفت؛ برای خودش غذایی مختصر درست و میل کرد.
در آخر رفت و بر روی کاناپه ولو شد.
احساس درد در نقاط پیشانی و پشت کتف‌هایش داشت.
حتی با خوردن مسکن هم درد از بین نرفت، تصمیم گرفت تلوزیون را خاموش کرده و به تخت خواب برود.
شب را به سختی با خوابیدن گذراند.
صبح از خواب بلند شد، دیگر خبری از دردهای وحشتناک دیشب نبود.
همین امر او را پر انرژی و خوشحال کرد.
خمیازه‌ای کشید و کش و قصی به خودش داد؛ پاهایش را از تخت پایین گذاشت.
چشمانش را که کمی باز کرد، با مقداری زیادی پرهای مشکی رنگی که بر زمین‌ ریخته شده بودند مواجه شد.
متعجب از فکر این‌که شاید کلاغی به درون اتاقش آمده بلند شده و پنجره‌ی بالای سرش را چک کرد.
پنجره کاملا بسته بود.
موهایش را برهم زد و جلوی آیینه‌ی قدی‌اش رفت.
با دیدن صحنه‌ای که درون آیینه مشاهده کرد فریادی بلند زد.
باورش نمی‌شد، یعنی این پرها... .
یونا به طرز عجیبی دوتا بال مشکی رنگ در آورده و ناخن‌هایش بلندتر شده بودند.
برای این مشکل باید با چه کسی تماس می‌گرفت؟ کریستین؟ جین؟ یا شایدم اورال!
صدای زنگ درب آمد.
با امید این‌که اورال باشد دوان دوان به سمت در رفت.
درب را با استرس و به سرعت باز کرد؛ کریستین بود.
کرک و پرهای کریستین در آن لحظه به اصطلاح خودمانی ریخته شدند.
- خدای من یونا! این چه وضعیتیه؟
دختر جوان شروع به گریستن کرد.
- کریستین حالا باید چی‌کار کنم؟
خیلی عجیب بود، آنالیا یک فرشته‌ی مقدس است نه شیطان؛ پس چرا بال‌های مشکی و ناخن‌های بلند دارد؟
- تو داری خودتو به چی تبدیل می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
فریاد زد، جام‌های روی کابینت را بر زمین ریخت و بازهم فریاد زد.
- نمی‌دونم، چرا؟ اونم نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم کریستین.
کریستین جلو رفت تا او را آرام کند و نگذارد به خودش آسیب برساند.
یونا گوشه‌ای از خانه نشست و بازهم به گریستن ادامه داد.
- همه چی به کنار، این کوفتی‌ها رو چطور قایم کنم؟
- من بهت یاد میدم، نترس.
دختر سرش را با چشمانی اشکی از میان زانوهایش بالا آورد و به چشمان پسر خیره گشت.
- واقعا بلدی؟
- آره بلدم، فقط کافیه چشماتو ببندی، آروم باشی و روی مخفی شدنشون تمرکز کنی. یونا فقط آروم‌ باش و تمرکز کن!
#آنتروس
#آینازاولادی
 
آخرین ویرایش:

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-24
نوشته‌ها
114
پسندها
391
زمان آنلاین بودن
2d 1h 15m
امتیازها
103
سن
19
محل سکونت
ناکجا آباد (:
سکه
649
  • #34
سعی به امتحان کرد؛ چشمانش را بست و تنها چیزی‌ که توانست او را آرام کند، تصویر چهره‌ی اورال جلوی‌ چشمانش بود که دارد می‌خندد.
دخترجوان غرق در آرامشی شد که حتی خودش هم نفهمید چطور از شر آن‌بال‌های بد ترکیب خلاص گشت.
کریستین شروع به صدا زدن یونا کرد.
- هی یونا! بیدار شو، خوابت برد؟
یونا از جایش پرید و باز دوباره بال‌هایش بیرون زده شدند.
با نگاه عصبانی‌اش به کریستین از ته‌ دلش دشنام می‌داد.
پسر از ترس لبخندی زده و عقب رفت.
- یونا، بیا آروم باش، اوکی؟ بخدا من کاری نکردم.
یونا از جایش پرید و دنبال کریستین دوید.
- وایسا تا حلق آویزت نکردم!
پسر با سرعت به اتاق دختر رفت و درب را از پشت قفل کرد.
- به خدا اگه تا فرداهم طول بکشه من این‌جا منتظرت می‌مونم تا بیرون بیای‌.
- گفتم که من از قصد این کار رو انجام ندادم یونا جان.
پسرجوان با التماس و گریه دست‌هایش را بهم می‌مالید.
- ترو خدا منو نکش، من هنوز آرزو دارم؛ من هنوز جوونم!
دختر آه عمیقی کشید و از درب فاصله گرفت.
پسر با تعجب گوشش را بر روی درب گذاشت، صدایی نمی‌آمد.
درب را باز کرده و آرام بیرون آمد.
دختر را نشسته روی مبل دید.
- چی شد؟
- نمی‌دونم چرا احساس می‌کنم توی یک باتلاق عمیق غرق شدم، احساس می‌کنم هیچ‌کس دلش نمی‌خواد دست منو بگیره.
احساس ترحم در چشمان کریستین نمایان بود.
- حس می‌کنم توی تاریکی گیر کردم؛ می‌دونی؟ من از این وضعیت تلخ خیلی خسته‌ام. خنده‌ای برام باقی نمونده، دل‌خوشی‌ ندارم، مُسَکِن‌هام هم دیگه سردردهامو تسکین نمیدن! یک برزخ عاطفی، شایدم عذاب ابدی؛ من فقط می‌خوام از این خواب کوفتی بیدار بشم!
اشک‌های یونا سرازیر شد.
- خدای من، لطفا گریه نکن! اگه، اگه بخاطر شوخی‌ای بود که باهات کردم منو ببخش؛ قصد اینو نداشتم اذیتت کنم.
کریستن جلوی معشوقش زانو زده و می‌گریست.
- ترو خدا، باشه؟ بخند یونا، لطفا... .
اشک‌های صورت یونا را کنار زد اما خنده‌ای بر صورتش یافت نکرد.
گاهی اوقات حتی پریان‌هم دچار غم می‌شوند؛ این امری‌ست بدیهی و عادی.
ما انسان‌ها عادت داریم مدام خودمان را برای اتفاقات افتاده و نیوفتاده سرزنش کرده و گوشه گیر شویم.
احساس خواهیم کرد که اگر موجودی دیگر بودیم حال الانمان انقدر بد نبود؛ اما سخت در اشتباهیم.
شیاطین بر فراز آسمان می‌گریند، فرشتگان برای عشقشان جان خودشان را فدا می‌کنند و پریزادها بر روی زمین درکنار ما انسان‌ها عاشق می‌شوند؛ حتی گاهی آن‌قدر آسیب می‌بینند که به فکر نابودی خودشان می‌افتند.
هر موجودی را خداوند با حس و احساساتی به اسم غم و اندوه آفریده.
حتی شیطان‌هم به اندازه‌‌ی کل دنیا ‌می‌تواند گریه کند.
ابلیس احساس ناامنی و همزمان جبرئیل برای تنهایی خداوند گریه می‌کند.
سرنوشت پیچیده تر از کلمات است که بتوان آن را توصیف کرد.
سرنوشت! او یک آیینه‌ای تاریک است که هربار در آن می‌نگریم چیزی جز قسمت تاریک خودمان را مشاهده نمی‌کنیم.
چقدر خوب می‌شود اگر گاهی یک نفر، فقط یک نفر به سراغ ما بیاید و در حینی که در بدترین حالت ممکن از احساساتمان قرار داریم دستمان را بگیرد و همانند کریستین بر صورتمان دست نوازش بکشد.
نوازشی از ته‌ دل و صادقانه، اشک‌هایمان را با عشقش پاک کند و شعله‌ی سوزناک تنهایی و ناامنی را در قلبمان خاموش کند.
ما همیشه به این امر ایمان داریم که هیچ‌کس از افکارمان با خبر نیست، اما اگر به این مسئله بی‌اندیشیم که خداهم مثل ما تنهاست آن‌وقت دوستی را خواهیم یافت که تمام حرف‌هایمان را بدون منت گوش داده و درک خواهد کرد.
آغوشی خواهیم یافت که در تاریکی دست نوازش بر سرمان خواهد کشید.
فردی که به همراه ما گریه‌ خواهد کرد و در شادی‌هایمان همیشه شریک خواهد بود.
خداوند بسیار بزرگ است، اما به همان اندازهم تنهاست!
می‌گویند از روح خودش بر آدمی دمیده؛ شاید به همین دلیل است که روح ماهم همیشه حسی همانند احساسات خداوند دارد.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

آینازاولادی

[گرافیست و کیدرامر+مدیرتالارمینیمال+کتابخوان]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-24
نوشته‌ها
114
پسندها
391
زمان آنلاین بودن
2d 1h 15m
امتیازها
103
سن
19
محل سکونت
ناکجا آباد (:
سکه
649
  • #35
یونا لحظه‌ای با دیدن صورت گریان کریستین و دستان گرم و پر محبتش بر روی خیسی گونه‌هایش از خودش متنفر گشت.
او لیاقت آن‌همه عشق کریستین را نداشت.
از خودش متنفر است که با او دارد همانند یک عروسک خیمه شب‌بازی، بازی می‌کند.
صورتش را از او برگرداند و بغض خودش را در سینه خفه کرد.
آرام زمزمه کرد:
- ممنونم که بهم کمک کردی تا بتونم مخفیشون کنم، اما دیگه وقتشه بری بیرون کریستین.
پسر متعجب به یونا خیره گشت.
- کجا برم یونا؟ تو به من احتیاج داری!
- فعلا فقط برو! می‌خوام با خودم تنها باشم، باشه؟
کریستین اشک‌هایش را با آستینش پاک کرد و بلند شد‌.
- پس من بعدا می‌بینمت! یادت باشه، فقط تمرکز کن.
بعد از رفتن‌ پسرجوان، یونا تمرکز کرد و بعد از گذشت دو ساعت توانست به حالت عادی بازگردد.
لباس‌هایش را پوشید تا به شرکت برود.
زمانی که به آن‌جا رسید مردی را دید که زیر چتر قرمز رنگی خودش را مخفی کرده است.
هرچه بیشتر به او دقت می‌کرد، تنها شخصی که به ذهنش خطور می‌‌آمد کسی جز اورال نبود.
از خط عابر خیابان داشت عبور می‌کرد تا خودش را به مرد آن طرف خیابان برساند.
ماشینی که با سرعت به سمت یونا حرکت می‌کرد، آماده‌ی گرفتن جان او بر تن سرد خیابان بود.
اورال چتر را رها کرده و به سرعت یونا را از جلوی ماشین به آن طرف خیابان برد.
دختر جوان در آغوش اورال جای گرفته و ضربان قلبش از ترس آن‌قدر تند می‌زد که فقط به پسرجوان که تمام موهایش را بسته جز نیمه چپ صورتش که با موهایش طبق معمول مخفی شده، خیره شده بود.
این یک بهار شگفت انگیز برای او باقی خواهد ماند.
درختان سرسبز تمام خیابان را پوشش داده‌اند؛ یونا به پسرجوان هنگامی که صورتش را به سمت او برگرداند گفت:
- لطفا منو زمین بزار!
اورال سریعا او را زمین گذاشت.
- چرا هرجا میرم نمی‌تونم فراموشت کنم؟ چرا نمی‌تونم ازت برای همیشه دور باشم؟ چرا همه‌جا جلوی چشم من ظاهر میشی؟ چرا همیشه داری این‌جا پرسه می‌زنی؟ بی‌کاری حتما!
اورال پوز خندی زد و یقه‌ی کت بارانیِ کرمی و بلندی که بر تن داشت را مرتب کرد؛ سپس بدون آن‌که به او نگاه کند گفت:
- اوهوع! پس ادبت کجا رفته دختر؟
یونا صدایش را صاف کرد.
- ممنونم که جونمو نجات دادی، مرگ از کنار گوشم عبور کرد. اگه بخاطر تو نبود قطعا مرده بودم!
پسر خنده‌ای ریز زد و دستکش‌های چرمش را دست کرد، به سمت یونا خم شد و در چشمانش خیره گشت؛ آرام در گوشش زمزمه کرد:
- پاسخ تمام سوالاتت و جمله‌ای که الان گفتی، فقط توی نیم خط خلاصه میشه دخترجون! می‌خوای بدونی اون چیه؟
دختر به پسرجوان نگاهی انداخت؛ او با خنده‌ای مرموزانه ادامه داد:
- اونی که از رگ گردن بهت نزدیک تره منم نه مرگ! همیشه هرکجا و هر ثانیه، هیچ‌وقت هیچ‌کس نمی‌تونه انقدر بهت نزدیک بشه چون اجازه‌ی این‌کار رو نداره؛ حتی مرگ!‌ البته تاکید می‌کنم، نه تا وقتی که من بخوام.
در پایان سخنانش پر گل سرخی که از پشت گوش یونا بیرون آورد را به او داد و در یک چشم بهم زدن ناپدید شد.
دختر مات و مبهوت شده‌.
او حتی نمی‌توانست این شخصیتی که تا به‌حال از اورال ندیده بود را حضم کند؛ برایش سخت بود.
خندید و به برگ گلی که در کف دستش بود خیره شد.
- مرتیکه‌ی عوضی!
عاشقانه‌های اورال دیگر قابل پنهان شدن نیست.
او دارد چهره‌ی واقعی خودش را برای همگان آشکار می‌سازد.
حال وقت آن است سری به عمارت اورال بزنیم.
تا الان دیگر باید کار تزئین عمارت را به پایان رسانده باشد.
اورال در پانسیون پشت عمارت درحال تماشای گل‌های رز سرخش در میان سرسبزی‌های بهار است.
دیگر اثری از یخبندان در قلب او وجود ندارد.
ورودی عمارت آراسته به گل‌های رز شده، همانند یک رویا.
عمارتی تاریک و بزرگ و سنگیه معتلق به شیطان که حالا از دیواره‌ها و پنجره‌‌هایش رز‌های نیلگون رنگ روییده است.
#آنتروس
#آینازاولادی
 

بازدید کنندگان موضوع (تعداد: 8) مشاهده جزئیات

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
بالا پایین