What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #1
20250524_030826.jpg

《بسم تعالی》
نام رمان: خلف
نویسنده: @(SINA) . سینا صیقلی
نام ناظر: @ریحانه زنگنه
ژانر: ترسناک، تراژدی، علمی_تخیلی
خلاصه:
با آشکار شدن هویت موجوداتی ترسناک و جان دادن به افسانه‌ی قدیمی، جهان به انحطاط و تاریکی فرو می‌رود. حال کسانی هستند که باید با موجوداتی مقابله کنند که قدرتی فراتر از انسان دارند و به هیچ طریقی آن‌ها را رها نمی‌کنند. قانون این بود، سکوت کن تا زنده بمانی.
مقدمه:
جهان ما به خون آلوده می‌شود و مرگ، سایه به سایه دنبال آدم‌ها می‌افتد. در این دنیا رحمی نمانده، آدم‌های دنیا یکدیگر را می‌درند. ستاره‌های آسمان سیاه شدند و زمین را خونی رقیق در بر گرفت، خونی که جهان را در تاریکی فرو برد. امید، کلید باز شدن در خوشبختی و اتمام لحظه‌های سخت و تاریکی‌هاست.​
 
Last edited:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+عکاس انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Jul 4, 2024
Messages
1,877
Reaction score
12,452
Points
418
Location
کوچه اقاقیا
سکه
33,395
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #3
ساعت از نیمه شب گذشته بود. صدای خشک و یکنواخت آلارم گوشی توی سرم کوبید و من رو از خوابی سنگین بیرون کشید. شیفت شب...، دوباره نوبت من شده بود. همه‌چیز از همین‌جا شروع شد. «من دکتر آرمین رستمی هستم. دکترای بیوتکنولوژی دارم. وقتی هشت سالم بود، پدرم رو از دست دادم. یه قهرمان جنگ که آخرش تسلیم جراحت‌هاش شد. مادرم تنها من رو بزرگ کرد... با خون دل. تو دانشگاه تهران داروسازی خوندم و بعد، اومدم روسیه برای ادامه‌ی تحصیل. حالا توی مؤسسه‌ی بیوفیزیک کراسنویارسک کار می‌کنم. این‌جا، تو قلب تاریکی.» ساختمان سرد و بی‌روح آزمایشگاه توی سکوت مطلق فرو رفته بود. راهروها با نور زرد و لرزان چند لامپ مهتابی روشن بودند. نور کم بود، اما کافی برای دیدن سایه‌هایی که انگار هرلحظه از دل تاریکی می‌خواستند بیرون بزنند. حس می‌کردم چیزی از پشت منو نگاه میکنه، ولی وقتی برمی‌گشتم... فقط خلأ بود. در شیشه‌ای بخش هفده رو باز کردم. پاول ایوانف اون‌جا بود. تنها دوستم تو این کشور سرد و غریب. از همون روزای اول دانشگاه کنارم بود، کسی که تو این غربت، یه‌جورایی حکم خانواده رو برام داشت. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
- هی، اومدی! دو دقیقه دیر کردی پسر. نمونه‌های اتوکلاو رو چک کن، ببین آماده هستن! باید تا فردا کارو تموم کنیم.
تو ذهنم غر می‌زدم: «دلقک، من تازه بیدار شدم. نصف شب داری از آماده‌سازی حرف می‌زنی؟» با خمیازه‌ای کش‌دار گفتم:
- باشه پاول. یعنی... بالاخره فردا تمومش می‌کنیم؟
پاول اخم کرد، لباش و با حرص بهم فشرد:
- آره، چند روز پیش گفتن تا دوازدهم مارس باید آماده باشه. فردا میان تحویل بگیرن.
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم. نزدیک یک بامداد بود. سمت دستگاه رفتم، در اتوکلاو رو باز کردم... بویی زننده و فلزی زد توی صورتم. بخاری سبز، عجیب و غلیظ از دستگاه بیرون می‌زد. سرفه‌ام گرفت:
- پاول... این دیگه چیه؟ مگه قرار نبود قرمز بشن؟ چرا سبزن؟ بوی تعفن میدن!
پاول با سرعت اومد جلو. یه نگاه به نمونه‌ها انداخت و زیر ل*ب غر زد:
- لعنتی! فکر کنم میزان آلومینیوم رو اشتباهی بیشتر ریختم. واکنش ناقص شده.
قلبم تند می‌زد. این پروژه همه‌چیزمون بود، آینده‌مون. زمزمه کردم:
- نه... نه، این نباید این‌طوری پیش بره. اگه نمونه‌ها خطرناک باشن چی؟
پاول کلافه دستش رو توی موهاش فرو کرد:
– اگه تحویل ندیم، اخراج می‌شیم. کاری از دستمون برنمیاد. باید همین رو بدیم.
با ناباوری نگاهش کردم:
- یعنی بذاریم یه ترکیب ناقص، وارد بدن آدما بشه؟ تو خودت می‌دونی چی می‌گی؟
- اگه این شغل رو از دست بدیم، دیگه هیچ‌جا بهمون کار نمیدن. تو خودت نمی‌خوای همه‌چی رو از دست بدی که...؟
نگاهش پر از ترس و استیصال بود، مثل خودم. ناخودآگاه سرم رو تکون دادم و گفتم:
- باشه... فقط امیدوارم اتفاق بدی نیفته.
دست‌هام لرزیدن. نمونه‌ها رو با احتیاط توی سبد استیل گذاشتم. یه لحظه حس کردم یکی پشت سرم ایستاده. سریع برگشتم. هیچ‌کس نبود. فقط صدای آهسته‌ی قطره‌ای که از یکی از لوله‌ها چکید و روی کف سیمانی پخش شد و بوی بخار سبزی که حالا غلیظ‌تر شده بود... فشار نفس‌هام بیشتر شد. می‌تونستم صدای ضربان قلبم و بشنوم. هیجان و ترس، یه جور سردرگمی بی‌پایان توی مغزم می‌رقصید. این آزمایش که قرار بود یک گام بزرگ برای بشریت باشه، به یه کابوس تبدیل شده بود. پاول در سکوت سرش و تکان داد و گفت:
- باید فقط تمومش کنیم، دیگه چیزی برای از دست دادن نداریم.​
 
Last edited:

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #4
با دست لرزان سعی کردم نمونه‌ها رو تو سبد بزارم، اما بخار سبز رنگی که از سبد بیرون میزد، بیشتر از پیش توی فضا پخش می‌شد. انگار این بخار خود زندگیم رو هم می‌بلعید. درست لحظه‌ای که داشتم شیشه‌ها رو می‌چیدم،‌ یک سایه‌ی کمرنگ از گوشه‌ی اتاق گذشت؛ از جا پریدم. پاول با نگاهی عجیب به من خیره شد:
- چی شد؟
ناخودآگاه ترسیدم. نگاه سریع و ناگهانی‌ام دوباره به محل سایه افتاد، ولی هیچ چیزی جز تاریکی و سکوت وجود نداشت. با صدایی لرزان گفتم:
- هیچی، فقط... فکر کردم یکی اونجاست.
پاول فقط چند لحظه‌ای به من نگاه کرد، انگار در حال درک چیزی بیشتر از آنچه که من می‌دیدم بود. سپس سرش را تکان داد و با حالتی که گویی می‌خواست فضا را کمی آرام کند، گفت:
- فکر نکن، فقط خسته‌ای.
چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت. صدای تیک تاک ساعت دیواری و صدای نفس‌هامون که در فضا پر می‌شد، تنها چیزهایی بودند که می‌شنیدم. پروژه خراب شده بود، اما فشارهای شب طولانی هنوز بر دوش من سنگینی می‌کرد. بالاخره، تصمیم گرفتیم تا پایان شیفت هر دو به اتاق‌های خود بریم و چند ساعتی استراحت کنیم. کارهای بی‌شماری برای فردا در پیش بود و ما باید آماده می‌شدیم. صبح روز بعد، هوا ابری بود و مه غلیظی فضای اطراف مؤسسه را پوشانده بود. سکوت سنگینی در محوطه پخش بود، انگار طبیعت هم می‌خواست چیزی را پنهان کند. صدای زوزه‌ی باد از لای پنجره‌ها رد می‌شد و سرمای تلخی رو به عمق استخوان‌های من می‌فرستاد. حدود ساعت هشت صبح، سه مرد با لباس فرم سفید و ماسک‌های تنفسی وارد آزمایشگاه شدند. یکی‌شون کلیپ‌بورد در دست داشت و با لحنی سرد و رسمی گفت:
- اومدیم نمونه‌ها رو تحویل بگیریم. این‌جا رو امضا کنید بعد ما نمونه‌ها رو می‌بریم.
پاول دستی به موهایش کشید و گفت:
- همه‌شون توی سبد استیل داخل محفظه‌ی ضدعفونی قرار گرفتن.
سبدهای پر از شیشه‌های کوچک را درون محفظه‌های فلزی مخصوص قرار دادند و داخل یک ون مشکی‌رنگ گذاشتند که پشت ساختمان موسسه منتظر بود. موتور ماشین با غرشی کوتاه روشن شد و آرام آرام در مه صبحگاهی محو شد. من و پاول هنوز کمی در سکوت ایستاده بودیم، تا اینکه او گفت:
- بیا بریم، دیگه کارمون تموم شد.
سوار تاکسی شدیم و هرکدوم به سمت خونه‌هامون رفتیم. شب سختی بود، اما خیال می‌کردیم همه چیز بالاخره تموم شده بود. نزدیک ظهر، خیابان اصلی شهر شلوغ‌تر شده بود. راننده‌ی ون، در حالی که یک دستش روی فرمان بود، با دست دیگرش ماسکش را پایین کشید تا نفس راحتی بکشد. بوی عجیبی از پشت محفظه‌های فلزی به مشامش رسید، اما بی‌توجه به آن، راهش رو ادامه داد... تا این‌که ناگهان، یک کامیون با سرعت از تقاطع عبور کرد. یک‌باره کنترل ون از دست راننده در رفت و با شدت به گارد ریل کنار جاده کوبید. در یک چشم برهم زدن درب عقب ماشین باز شد و شیشه‌ها شکست. نمونه‌ها، بسته‌های شیشه‌ای پر از مایعات سبزرنگ و شناور، روی زمین پراکنده شدند. همه چیز در یک لحظه بهم ریخت. تصادف سهمگین بود، ون به شدت به گارد ریل کنار جاده خورده بود. یک دفعه، بخار سبز رنگ با صدایی خفه در هوا پخش شد. این اتفاق نزدیک یک شهر کوچک رخ داد. رهگذرانی که نزدیک محل حادثه بودند، با کنجکاوی به سمت ون رفتند، اما چیزی در آن مه سبز رنگ حرکت می‌کرد... چیزی که نباید بیدار می‌شد.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #5
هیچکس نمی‌توانست درک کند که چه بلایی قرار است سرشان بیاید. مرد میانسالی که در صحنه بود فریاد زد:
- وایسا! جلو نرو پسر، یه چیزی ریخته بیرون.
پسر جوانی که با گوشی درحال فیلمبرداری بود بود گفت:
- چی ریخته؟ مثل گاز سمیه؟
زن سالخورده‌ای که با عصا نزدیک آمده بود، دماغش را گرفت و سرفه زد:
- بوی گندش مثل لاشه‌ست... عقب برید، نرید جلو لعنتیا!
در این میان، مردی با کت چرمی به آرامی به ون نزدیک شد و گفت:
- لعنتی! نمی‌تونست درست رانندگی کنه! یه نفر با پلیس یا آتش‌نشانی تماس بگیره.
بی‌درنگ چیزی احساس کرد، رویش را برگرداند و گفت:
- این صدای چی بود؟ انگار یه چیزی اون‌جا تکون می‌خوره.
چشم‌هایش گرد شد. از لابه‌لای مه سبز، دستی لاغر و کبود، روی آسفالت کشیده شد، لرزان و با ناخن‌های ترک خورده. زن سالخورده جیغ کشید:
اون... اون مرده بود! تکون خورد!
صدای جیغ‌های پیاپی فضا را پر کرد، رهگذران سراسیمه از محل حادثه فرار می‌کردند، اما خیلی دیر شده بود... از درون مه، اولین موجود برخاست. با پوستی خاکستری، چشم‌های بی‌روح و دهانی باز که شبیه ناله‌ی جان کندن بود از آن بیرون آمد. راننده حالا دیگر نه انسانی بود و نه زنده. چشم‌هایش خالی از نور و صورتش ناتوان از بیان احساس. دست‌هایی که می‌خواستند کمک کنند، حالا تنها وسیله‌ای شدند برای انتقال یک ویروس مرگبار. راننده با حرکتی غیر عادی و تند سرش را بالا آورد. صدایی ترک خورده و غریب، شبیه خِرخِر یک گلوی پاره، از گلویش بیرون زد. مردم یک‌باره میخکوب شده بودند. پسر جوان با گوشی هنوز فیلم می‌گرفت. زن سالخورده با وحشت عقب‌عقب رفت و عصایش روی زمین افتاد. ناگهان، راننده با چشمانی بی‌روح و دهانی باز، به سمت نزدیک‌ترین مرد حمله‌ور شد. صدای فک شکسته‌اش هنگام گاز گرفتن، مثل خرد شدن شاخه‌ی خشک زیر پا بود. مرد فریاد زد:
- آآآخ! ولم کن! کمک... کمکم کنید!
ولی کسی جرأت نزدیک شدن نداشت. خون با فشار از گردنش بیرون پاشید و روی آسفالت پخش شد. پسر جوان جیغ کشید، گوشی از دستش افتاد. صدای ضبط‌شده‌ی دوربین هنوز ادامه داشت. دست‌های راننده با قدرتی غیرعادی قربانی را گرفته بود. چنگ انداخت، پوستش را با ناخن‌های شکسته پاره کرد، و صدای جویده شدن گوشت خام در فضا پیچید. زن سالخورده، در حالی که به زحمت بلند می‌شد، نفس‌نفس زد:
- خدایا... این یه آدم نیست... این یه هیولاست...
رهگذران دیگر با وحشت پا به فرار گذاشتند. برخی به هم برخورد می‌کردند، یکی زمین خورد، دیگری داد می‌زد:
- فرار کنید! یه چیزی مردم رو می‌کشه!
اما راننده تنها نبود. از لابه‌لای مه، یکی‌یکی، سایه‌های دیگری نیز برخاستند. همان‌هایی که پشت ون مسئول حفاظت از شیشه‌ها بودند... شاید یکی از آن‌ها قبل از مرگ، ماسک نداشت. صدای جیغ زنان، گریه‌ی بچه‌ها و فریاد مردها در هم آمیخت. حمله فقط یک شروع بود، شهری که در نزدیک بود داشت بیدار می‌شد، اما این بیداری... بیداری مرگ بود. مردی که راننده گازش گرفته بود، بی‌جان روی زمین افتاده بود، اما هنوز کامل نمرده بود. بدنش می‌لرزید. دست‌هایش به آسفالت می‌کوبیدند، انگار چیزی درون پوستش می‌خزید. ناگهان مرد مجروح، با صدایی شبیه شکستن استخوان، کمرش را از زمین بلند کرد. یک‌وری، ناتمام... ستون فقراتش با صدای ترق به عقب شکست و دهانش بی‌اختیار باز شد. چشمانش سفید شد. نفس‌های بریده، تبدیل به خرناس‌هایی کشدار شد. پوست اطراف دهانش کبود می‌شد، انگار از درون در حال سوختن بود.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #6
زن سالخورده که کمی عقب‌تر هنوز روی زمین افتاده بود و توان ایستادن نداشت ناله کرد:
- نه... اون داشت می‌مرد! حالا داره زنده می‌شه؟!
ولی نه، این زندگی نبود. این بازگشت به چیزی فراتر از مرگ بود. زبان مرد مثل تکه گوشتی خیس از دهانش آویزان شد. چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بودند و پوست صورتش کم‌کم ترک می‌خورد، طوری که خون سیاه و لخته‌شده از میانشان شره می‌کرد. یکی از مردها داد زد:
- وای نه! اونم مثل اونه! داره بلند می‌شه!
همان لحظه، نفر دومی که فقط زخمی شده بود، سرش را به سختی چرخاند و با یک حرکت ناگهانی، بلند شد. چشم‌هایش هیچ چیز نمی‌دید. جیغی کوتاه کشید، بیشتر شبیه خفگی بود، و بعد... با حرکتی شتاب‌زده به بقیه‌ی رهگذران نزدیک حمله‌ور شد. با صدای ترکیدن استخوان، دندان‌های تیزش در بازوی زن جوانی فرو رفتند. خون با فشار بیرون پاشید. زن جیغ کشید، اما بیشتر از ترس بود، نه درد. صورت مهاجم درست جلوی او بود. نزدیک، خیلی نزدیک. انگار می‌توانستی بوی تعفن دهانش را حس کنی. و در همین لحظات، گاز گرفته‌ها یکی‌یکی شروع کردند به لرزیدن، به تکان خوردن... مثل جسدهایی که از دل گور برخاسته‌اند. یکی دستش را روی زمین می‌کشید و رد خون سیاهی پشت سرش می‌ماند. یکی پاهایش را بی‌حس روی زمین می‌کشید و از دهانش کف زرد بیرون می‌زد. شهر حالا دیگر بیدار نشده بود؛ داشت خورده می‌شد. ساعت نزدیک به ده صبح بود. خیابان اصلی شهر هنوز آرام بود، مغازه‌ها کم‌کم باز می‌شدند و مردم با فنجان‌های قهوه در دست، آماده‌ی یک روز عادی بودند؛ اما فریادهایی از دور شنیده شد... اول آرام، بعد بلندتر. صدای پای ده‌ها نفر که می‌دویدند و جیغ‌هایی که از دل کوچه‌ها بالا می‌رفت. در عرض چند دقیقه، دو جنازه‌نما با لباس‌های پاره، صورت‌های خونی و چشمانی تهی، وارد بلوار اصلی شدند. یکی از آن‌ها، با آرواره‌ای آویزان، به سمت فروشنده‌ای که داشت کرکره‌ی مغازه‌اش را بالا می‌داد، یورش برد. مرد فریاد زد:
- وای! برو عقب! برو عقب لعنتی!
ولی خیلی دیر شده بود. فک شکسته‌ی موجود روی گردن او قفل شد و صدای جویده شدن گوشت، مثل پاره شدن پارچه‌ای خیس، فضا را پر کرد. در همین لحظه، اولین ماشین پلیس از گوشه‌ی خیابان پیچید. افسر جوان از ماشین بیرون پرید:
- همه برید کنار! پلیس اینجاست!
زن میانسالی با لباس خون‌آلود فریاد زد:
- اونا آدم نیستن! به مردم حمله می‌کنن! کمکمون کنید!
افسر که شوکه شده بود، سلاحش را بالا آورد ولی دست‌هایش می‌لرزید. یکی از موجودات با سرعت غیرعادی به سمتش دوید. پلیس شلیک کرد، دو تیر، سه تیر، اما موجود حتی مکث هم نکرد. خودش را روی افسر انداخت و صدای خرد شدن جمجمه‌اش مثل ترکیدن میوه‌ای گندیده به گوش رسید. رهگذران در وحشت مطلق، به هر سمتی می‌دویدند. زنی بچه‌اش را ب*غل کرده بود و جیغ می‌زد:
- بریم! بریم! می‌کشنمون!
از آن طرف، مردی از پنجره‌ی طبقه‌ی دوم یک آپارتمان فریاد زد:
- اینا چشونه؟ دارن همدیگه رو می‌خورن؟!
پسرک نوجوانی از پشت بام فریاد زد:
- یکی کمک کنه! اونا دارن از پارک می‌ریزن بیرون! دارن همه جا رو می‌گیرن!
در میدان مرکزی، سه موجود آلوده با صورتی خون‌آلود و دستانی کشیده، به یک اتوبوس شهری حمله کردند. شیشه‌ها شکستند، مردم در داخل اتوبوس به درها کوبیدند. راننده داد زد:
- درا قفل شده‌س! درا باز نمیشه! کمک کنید!
اما هیچ کمکی نمی‌رسید. موجودات وارد اتوبوس شدند، و چیزی که از داخلش به بیرون رسید... فقط صدای جیغ بود، جیغ‌هایی که به ناله تبدیل شدند، و بعد... سکوت.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #7
از ایستگاه رادیو صدای اضطراری پخش می‌شد: «به شهروندان محترم هشدار داده می‌شود از تردد در سطح شهر خودداری کنند. خطر بیولوژیکی تایید شده است. در خانه‌های خود بمانید و درها را قفل کنید...» اما خیلی دیر شده بود. کوچه‌ها پر از سایه‌هایی شدند که می‌خزیدند، می‌دویدند، و شکار می‌کردند. شهری که قرار بود روزی آرام داشته باشد، حالا به جهنمی زنده تبدیل شده بود.

***

نور ضعیف خورشید از لای پنجره‌ی اتاقم عبور می‌کرد و درست روی چمدون نیمه‌بازم می‌افتاد. لباس‌هام رو با وسواس تا زده بودم، پاسپورتم روی میز کنار شارژر گوشی بود و همه‌چیز برای پرواز به توکیو آماده بود. بالاخره پروژه تموم شده بود و بعد از ماه‌ها قرار بود دوباره برم پیش برادرم. صدای ویبره‌ی گوشی منو از فکر بیرون کشید. تماس تصویری بود. پاول.
- پاول؟
تصویرش تار و لرزان بود. نور کمرنگ داخل هواپیما صورتش رو رنگ‌پریده‌تر نشون می‌داد. صداش گرفته بود:
- آرمین... شرمنده‌م که بدون خداحافظی رفتم. باید یه‌دفعه‌ای راه می‌افتادم. پدرم... پدرم مُرد. مجبور شدم برم اوکراین.
دلم ریخت. یه لحظه خشک شدم:
- وای... واقعاً متاسفم. چرا بهم نگفتی؟
- وقت نشد... همه‌چی خیلی سریع اتفاق افتاد.
مکثی کردم. بعد، لحنم نرم‌تر شد:
- اتفاقاً زنگ زدم بگم منم دارم میرم فرودگاه. شاید چند روز نباشم. می‌خوام یه‌مدت از همه‌چی فاصله بگیرم. برمی‌گردم پیش برادرم.
سری تکون دادم و گفتم:
- مراقب خودت باش. هر اتفاقی افتاد، باهام تماس بگیر.
تماس قطع شد. نفسی کشیدم، چمدون رو بستم، کت‌ام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. توی ترمینال فرودگاه همه‌چیز ظاهراً عادی بود، اما یه جور سستی توی هوا بود. صف‌ها طولانی‌تر از معمول بودن. مردم پچ‌پچ می‌کردن، بی‌قرار بودن. چشم‌هاشون... یه جور ترس زیر پوستی توش بود.
برای گرفتن قهوه رفتم سمت کافه. همون لحظه چشمم به تلویزیون دیواری افتاد. خبرنگاری با چهره‌ی گرفته داشت حرف می‌زد:
- به‌نظر می‌رسد حادثه‌ای بیولوژیکی در بخش مرکزی شهر رخ داده باشد. منابع رسمی هنوز تأیید نکرده‌اند که آیا با یک ویروس جدید روبه‌رو هستیم یا خیر...
نگاهم خشک شده بود. تصویر یه مرد روی صفحه ظاهر شد؛ صورتش خونی بود و داشت با وحشت از چیزی فرار می‌کرد. پشت سرش... یه چیز تاریک، تند و خمیده می‌دوید. جیغ، فریاد، صدای شلیک... همه با هم قاطی شده بود. دستم لرزید، قهوه‌م تکون خورد. خبرنگار ادامه داد:
- برخی گزارش‌ها از وجود افرادی با رفتارهای غیرعادی و خشونت‌آمیز حکایت دارد. به شهروندان توصیه می‌شود در خانه‌های خود بمانند...
یه لحظه تصویر زنی روی زمین افتاد که دست زخمی و آلوده‌ای داشت به صورتش نزدیک می‌شد. نگاهم و از تلویزیون گرفتم. گفتم:
- شاید فقط یه موج ترس الکیه. مثل آنفلوآنزا... یا هاری.
قهوه‌مو خوردم. بعد سوار هواپیما شدم. صندلی‌م کنار پنجره بود. بیرون، مه غلیظی باند رو پوشونده بود. صدای خلبان از بلندگو پخش شد:
- پرواز ما به مقصد توکیو تا دقایقی دیگر آغاز خواهد شد...
مسافرها یکی‌یکی اومدن و جا گرفتند. یه زن مسن با نوزادی ب*غل چند ردیف جلوتر نشسته بود. دوتا مرد درشت‌اندام هم که بوی الکل می‌دادن، توی ردیف کناری با صدای بلند می‌خندیدن. همه‌چیز در ظاهر طبیعی بود. اما یه حس سنگین، درست ته دلم، مثل یه توده‌ی سرد، ول می‌خورد. انگار چیزی قرار بود خراب شه... خیلی زود.​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #8
هواپیما یه بوئینگ مسافربری بزرگ بود. سه ردیف صندلی داشت؛ دو طرف پنجره و یه ردیف وسطی. نور سفید و ملایمی از سقف می‌تابید، همون نوری که معمولاً حس آرامش میده، اما حالا... حالا یه‌جور سردی مریض‌گونه توش بود. نمی‌دونم توهم بود یا واقعاً این نور فرق کرده بود، ولی توی اون فضا حس می‌کردم یه چیزی درست نیست. اولش همه‌چی معمولی بود. بچه‌ها توی تبلت‌هاشون غرق بودن، یه مرد چند ردیف جلوتر با هدفون خوابش برده بود، یه پیرزن داشت بافتنی می‌بافت، و مهماندارها با لبخندهایی که زیادی بی‌روح بودن، لیوان‌های پلاستیکی نوشیدنی رو تعارف می‌کردند. صدای یکنواخت موتور توی گوشم می‌پیچید. چشم‌هام و بستم. سعی کردم بخوابم... شاید همه‌چی یه فکر الکی بود. شاید واقعاً اون چیزی که توی تلویزیون دیدم، بزرگ‌نمایی رسانه‌ها بود. مثل همیشه، اما طولی نکشید که یه صدای زمزمه از پشت سرم بلند شد. چشم‌هام و باز کردم. کسی داشت آروم و بریده‌بریده چیزی می‌گفت. صداش لرزون بود. برگشتم عقب رو نگاه کردم، ولی صندلی‌ها جلوی دیدم رو گرفته بودن. دوباره اون زمزمه‌ها... انگار چند نفر با هم، با صدای آهسته، داشتن درباره‌ی چیزی صحبت می‌کردن. توی هم می‌لولیدن، با حالت‌هایی نگران. نفس عمیقی کشیدم. یه حس خفیف اضطراب داشت زیر پوستم حرکت می‌کرد. هنوز چیزی مشخص نبود... اما انگار اون چیزی که توی تلویزیون دیده بودم، از پشت دیوارها رد شده بود، اومده بود بالا... تا همین‌جا. تا این پرواز. صدای زمزمه‌هایی از ردیف عقب بیدارم کرد:
- اینو نگاه کن... این واقعیه؟
- وای نه... این شوخیه؟ این دختره رو دیدی چی شد؟
نیم‌خیز شدم. سرمو چرخوندم. دختری جوون چند ردیف عقب‌تر نشسته بود و موبایل توی دستش قفل شده بود، دهانش باز مونده بود. یه مرد کنارش با عجله روی صفحه زد و گفت:
ـ این لایوه... الان لایوه لعنتی!
زن دیگه‌ای چند ردیف جلوتر موبایلشو گرفت بالا، صدای لرزونش توی کابین پیچید:
ـ خدااااا... این چیه؟ یکی داره از گلوی یه مرد میکنه بیرون!
یکی از مهماندارها جلو رفت:
ـ مشکلی هست، خانم؟
زن تقریباً فریاد زد:
ـ مشکلی؟ دارن مردم رو می‌درن وسط خیابون، شما میگی مشکلی هست؟
صداها بالا گرفت. انگار یه موج بی‌صدا ترکیده بود. همه شروع به درآوردن گوشی‌هاشون کردند. اینترنت هنوز وصل بود. ویدیو پشت ویدیو... صحنه‌هایی تار، لرزون، پر از جیغ و فریاد و خون. یکی‌شون مردی بود با لباس پزشک که یه گوشه افتاده بود، زنی از روش رد شد و با دندون صورتش رو جر داد. یه مرد چاق که سر طاسی داشت و کنارم نشسته بود گفت:
ـ این جنگه؟ حمله‌ی شیمیاییه؟ تو رو خدا یکی بگه این چیه...
یک بچه شروع به گریه کرد. مادرش سعی می‌کرد گوشاشو بگیره، اما صدای وحشت توی هواپیما بلند و بلندتر می‌شد. یکی از مسافرها گوشی از دستش افتاد و تصویر فریز شد روی صورت زنی با چشم‌های سفید، که مستقیم به دوربین زل زده بود.
گلوم خشک شده بود. قلبم داشت از سینه‌م بیرون میزد. گوشیم رو برداشتم. توی گروه‌های تلگرام، پیام‌ها دونه‌دونه بالا می‌اومدن: «نرو بیرون!»، «ویروس پخش شده! خیابونارو بستن!»، «اونایی که زخمی می‌شن، بلند می‌شن و حمله می‌کنن!» مهماندارها گوشه‌ای جمع شدن، یکی‌شون آروم توی گوشی چیزی گفت. چند لحظه بعد صدای خلبان از بلندگو بلند شد:
ـ مسافران گرامی، لطفاً آرامش خود را حفظ کنید. گزارشی که به ما رسیده در دست بررسی است. در صورت نیاز، فرود اضطراری خواهیم داشت...​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #9
آرامش؟ دیگه وجود نداشت. یه وحشت بی‌صدا داشت مثل مه پخش می‌شد. نه از پنجره... از موبایل‌ها؛ و من می‌دونستم، این فقط شروعشه. یکی از ویدیوهایی که تو گوشیم پخش شد، صدای نفس‌نفس زدن یه مرد بود. دوربین توی دستش می‌لرزید، داشت عقب عقب می‌رفت. تصویر تار بود ولی یه خیابون خلوت دیده می‌شد، با لکه‌های خون روی آسفالت. بعد دوربین چرخید سمت دیگه‌ی خیابون که از دوردست یه دود سبز رنگ، غلیظ و چرک دیده می‌شد. صداش بالا رفت:
ـ اون گاز سبزه رو ببین! همونه لعنتی! از اون‌جا شروع شد... هر کی زخمی میشه هفده ثانیه‌ی بعد... برمی‌گرده! نه به عنوان آدم...!
تصویر یهو قطع شد. جوری لرزیدم، انگار یه تکه یخ وسط سینه‌ام انداخته باشند. همون لحظه فهمیدم... پروژه‌ی ما، اون گاز سبز، همینه. مشکل از خودمونه. از کاری که من و پاول و بقیه کردیم. هنوز داشتم به صفحه‌ی گوشی خیره می‌شدم که یه صدای خفه‌ی عجیب از سیستم هواپیما پخش شد. یه بوق ممتد، مثل صدای اخطار. چراغ‌های سقف شروع کردن به چشمک زدن کردند. یک لحظه همه‌چی یخ زد. بعد صدای خلبان اومد، اما این بار مضطرب، تند، بدون نقاب خونسردی:
ـ توجه، توجه! به دلایل نامشخص، یک شیء پروازی در مسیر ما قرار داره. از مسافران خواهش می‌کنم کمربندها رو ببندید... سریع!
همزمان، پنجره‌ی کنارم لرزید. نگاه انداختم بیرون... انگار یه هواپیمای دیگه؛ نزدیک. خیلی نزدیک. نه، لعنتی... داشت مستقیم می‌اومد سمت ما. صدای جیغ توی کابین پیچید. مهماندارها هم دیگه لبخند مصنوعی نداشتن. همه‌شون یا به زمین چسبیده بودن یا توی راهرو به صندلیا چنگ زده بودن. هواپیمای دیگه داشت توی مه واضح‌تر می‌شد، انگار موتورهاش کار نمی‌کردند. چراغاش خاموش بودن... و یه چیزی روی شیشه‌های جلوش تکون می‌خورد. یه سایه... نه، چند تا. آدم بودن. ولی نه آدم. از همون چیزایی که توی موبایلا دیده بودیم. نفسم بند اومده بود. فقط چند ثانیه فاصله بود. بعد یهو... ضربه. نه برخورد کامل، اما لرزش سهمگینی هواپیما رو تکوند. خلبان با داد گفت:
ـ میرم بالا! محکم بچسبید!
نیرو یه‌ دفعه منو به پشتی صندلی کوبوند. جاذبه از زیر پام کشیده شد. صدای موتور بالا رفت. هواپیما به زور خودش رو بالا کشید، اما عقبش لرزید، صداهای بدی از بدنه اومد. یه چیزی ترکید. چمدون‌ها از بالای سر آدما به پایین پرت شدند. یه کیف خورد توی شونه‌م، دستم رفت بالا، حس کردم مچم کشیده شد. جیغ، گریه، دعا، صدای تق‌تق بدنه، صدای هشدارها... همه با هم قاطی شده بودند. هواپیما بالا رفت، بعد یهو پایین افتاد. چیزی نمونده مونده بود قلبم از دهنم بیرون بزنه. یکی از بال‌ها قطع شده بود؟ نمی‌دونم، ولی صداش شبیه پاره شدن فلز بود.
بعد، یه صدای بم دیگه... و لرزش. فرود. نه، سقوط کنترل‌شده. هر چی که بود، بالاخره چرخ‌ها یا ته هواپیما کشیده شد روی یه باند. دود بلند شد. همه به جلو پرت شدن. سرم خورد به پشتی صندلی جلو. صدای شکستگی پلاستیک، شکستن شیشه، فریادها... ولی هنوز زنده بودم. فقط دستم تیر می‌کشید. هواپیما بالاخره ایستاد. سکوت، فقط برای چند لحظه. بعد صداها دوباره برگشتند. یکی داشت کمک می‌خواست. یکی دیگه سرفه می‌کرد، صدای بچه‌ای که داد می‌زد:
- مامان!...
من هنوز سر جام مونده بودم. نفس‌نفس می‌زدم. یه خط باریک خون از پیشونیم پایین می‌رفت. دست چپم درد می‌کرد، ولی می‌تونستم حرکتش بدم. یعنی سالم بودم. بیشتر از خیلیای دیگه. ل*ب‌هام زمزمه کردن:
ـ لعنت به این پروژه... لعنت به من...​
 

(SINA)

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Mar 28, 2025
Messages
107
Reaction score
365
Time online
1d 20h 15m
Points
98
Age
20
Location
یه جای دور..
سکه
529
  • #10
هواپیما هنوز کامل آروم نگرفته بود که مردم از جا پریدن. جیغ‌ها از همه طرف بلند شد. یکی داد می‌زد:
- باید بریم بیرون! ممکنه منفجر شه!
چمدون‌ها مثل گلوله از بالا رو سر مردم افتاده بودن. یه بچه زیر یکی‌شون گریه می‌کرد و مادرش با دست‌های خونی سعی داشت نجاتش بده. من دستم بی‌حس شده بود ولی پام رو به زور کشیدم بالا و از صندلی بیرون خزیدم. چراغ‌های اضطراری چشمک می‌زدند. بوی دود و پلاستیک سوخته فضا رو پر کرده بود. از پنجره شکسته شده‌ی کنارم، درخت دیده می‌شد؛ جنگل. ما تو یه منطقه جنگلی افتاده بودیم. موتور عقب هواپیما هنوز می‌سوخت.
صدای دختری از ردیف‌های عقب اومد:
- اون دره! باز شده، از این‌ور می‌تونیم بریم بیرون!
هجوم شروع شد. مثل موجی از وحشت، همه به سمت اون شکاف رفتن. جیغ، گریه، تنه زدن، افتادن. منم با ترس و تردید خودم رو جلو کشیدم. بیرون نسبتا تاریک بود، مه‌دود نازکی رو زمین خوابیده بود. نور پروژکتورها چشم‌هام رو می‌زد. یه لحظه هیچی نمی‌دیدم. فقط صدای همهمه، خش‌خش برگا زیر پوتین، و تق‌تق اسلحه‌ها. سربازیی از دل درختان بیرون اومدن. لباس‌های سبز تیره، ماسک‌های فیل*تر‌دار و تفنگ‌هایی که مستقیم رو ما نشونه گرفته بودند. همه‌مون بی‌حرکت موندیم، نه از ترس تیر، از سنگینی فضا. یک سرباز با بلندگو گفت:
ـ لطفاً از جای خود تکون نخورید! این‌جا منطقه‌ی نظامیه. منطقه‌ی سقوط در وضعیت قرنطینه‌ست. تیم امداد در راهه. از همکاری شما سپاس‌گزاریم.
یک لحظه صدای هلیکوپتر از بالای سرمون رد شد. چندتا از مهماندارها زخمی بودن، یکی‌شون روی زمین نشسته بود و دستش از آرنج آویزون بود. یه دختر گریه می‌کرد، پسر کوچکی سعی داشت روی صورتش پتو بکشه. من هنوز نیم‌خیز کنار لاشه‌ی هواپیما بودم؛ دستم تیر می‌کشید ولی بدتر از درد، اون چیزی بود که دیده بودم. چند دقیقه بعد، صدای موتور چند خودرو از بین درخت‌ها نزدیک شد. نور چراغ‌ها و فلاش‌های سفید، فضای نسبتا تاریک جنگل رو شکافت. امدادگرها با لباس‌های محافظ وارد محوطه شدند، هر کدوم ماسک کامل به صورت داشتن و کیف‌های مخصوص کمک‌های اولیه همراهشون بود. یه گروه مستقیم رفت سراغ زخمی‌ها. یکی از امدادگرها کنار یه مرد افتاده زانو زد. دستی که از آستین لباسش بیرون زده بود، سیاه شده بود. نبض نداشت. آروم گفت:
ـ این یکی تموم کرده...
بعد با یه اسپری فسفری، کنار جسد علامت زد. همین کار رو با چند نفر دیگه هم کرد. من هنوز سرجام بودم. داشتم نگاه می‌کردم به یه بچه که دست مادرش رو ول نمی‌کرد، ولی زن دیگه نفس نمی‌کشید. صدای خش‌خش بی‌سیم بلند شد. یه سرباز که درجه‌ش از بقیه بالاتر بود، با صدای خش‌دار گفت:
ـ نوزده کشته تایید شدن، بیست و هشت نفر وخیم و بقیه زخمی جزئی دارن. دکترها کجا هستن؟
از بین نورها، یه مرد با یونیفرم تیره نزدیک شد. ماسکش رو کنار زد و با لحنی جدی پرسید:
ـ اینجا کسی هست داروشناسی بلد باشه؟ یا زیست پزشکی؟
برای چند ثانیه سکوت شد. انگشتام بی‌اختیار بالا رفت. با صدای بلندی گفتم:
ـ من. من دکتری بیوتکنولوژی دارم.
مرد جلو اومد، بهم خیره شد:
ـ دکتری بیوتکنولوژی! پس شما باید یه چیزی رو ببینید.
منو به گوشه‌ای برد. یکی از امدادگرها روی تبلتش یه ویدیو پخش کرد. تصویر لرزان بود، دوربین موبایل، ولی واضح؛ یه مرد زخمی که بی‌حرکت بود، یهو چشم‌هاش باز شد، سفیدی چشم‌هاش کامل دیده می‌شد، بعد حمله می‌کرد به یکی از امدادگرا. همون دود سبز لعنتی از پشت سرش بلند می‌شد.​
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 11) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom