• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت۹
دوباره دلش گرفت و اشک‌هایش روی گونه‌هایش جاری شد و زانوانش در آغوش گرفت و به هق هق افتاد.
***
فلش بک به زمان حال
بانو ترمین امشب همه دختران در اتاق‌هایشان خودشان را حبس کرده بود، تا آناستازیا و الا از اتاق هایشان فرار نکنند، در این مهمانی شوم شرکت نکنند، هر دو بر خلاف احوال ناخوش دریزیلا تمایل زیادی برای شرکت در این مهمانی و محک کردن بخت خود را داشتند.
نمی‌توانست جوابی عقلانی بر پایه منطق به پاسخ سوالتاشان دهد، چون مشکل‌شان فرا تر از عقل و منطق بود.
در همین حین الا در اتاقش نشسته بود، زانوانش را جمع کرده بود، با ناراحتی به دامن صورتی رنگ زیبایی که برایش دوخته شده بود، روی مانکن چوبی بود خیره شده بود.
پاپیون‌های زیبای صورتی که پایین دامنش را تزعین کرده بود، پارچه ابریشمی و تورهای گران قیمتی که برای تزعین استفاده شده بود نگاه می‌کرد.
قرار بود امشب در مجلس مهمانی این لباس را بپوشد.
پارچه اعلای آن را از هندوستان آمده بود و یک خیاط فوق العاده ماهر فرانسوی این لباس را دوخته بود، اما چه فایده این لباس نمی‌تواند به او هیچ کمکی بکند.
شاید بانو ترمین را مادر خطاب می‌کرد، اما حقیقت این بود که او با بانو ترمین و دخترانش هیچ روابط خونی نداشت، بلکه پدر الا با او ازدواج کرده بود، مادر و خواهر ناتنی‌اش بودند. پس الا گمان کرد آتش حسادت که سال‌ها درون آن پیرزن ظاهراً مهربان است، هم‌اکنون شعله‌ور کرده است.
قرار بود، هر شب یکی از دختران به این مهمانی بروند، شب اول دریزیلا شب دوم الا و شب سوم آناستازیا.
درریزیلا به آن مهمانی رفته بود و شکست بدی خورده بود، اما درست در همان شبی که نوبت او شده بود، نامادری منفورش به او اجازه نمی‌داد که برود، فرصتش را سوزانده بود، چون نگران بود که نکند او موفق شود، آناستازیا نتواند عروس پرنس چارمینگ شود.
پشت در اتاقش نشسته بود، نمی‌توانست از آن خارج شود.
گمان نمی‌کرد روزی در همچین اتاق زیبایی به او احساس خفگی دست بدهد.
زمین اتاقش تماما از فرش اعلای ایرانی بود و بخش اعظم اتاقش را یک تخت خواب و یک کمد لباس عظیم که نصف اتاق را گرفته بود تشکیل می‌داد
این تخت که توسط یک هنرمند ماهر اهل فلورانس ساخته شده بود وجود داشت، روی آن نقش فرشتگان و پریان ریز نقش را به طور ماهرانه‌ای هک کرده بود و تور صورتی اطراف تخت را تزیین کرده بود. و کمد را با کمک یک نقاش دیگر ساخته بود روی آن طرح دریاچه بهشتی بود. میز آرایش شاید زیبایی خاصی نداشت اما تنها یادگاری از مادر مرحومش بود
اتاقش شبیه اتاق پریان بود، اما روحش جای دیگری بود برای این زیبایی در نظرش زشت جلوه می‌کرد تخت برایش شبیه ابراز شکنجه بود کمد را به شکل یک قفس آهنین می‌دید و گل های روی فرش همانند حشرات موذی بود و کاغذدیواری های براق و صورتی اتاقش فرقی با میله‌های زندان نداشت مانکن و لباس اعلای وسط اتاق به او یادآوری می‌کرد که الا آرزویت پر کشید و رفت تو دیگر نمی‌توانی شانس بودن با پرنس چارمینگ را به دست آوری.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۰
از بس این را تماشا کرده بود که حالش از این بهم می‌خورد.
از روی زمین بلند شد و به سمت آینه قدی که کنار در بود رفت
نگاهی به چهره و اندام خودش در آینه انداخت، بدنی لاغر انحنادار زیبایی داشت.
این لاغری را مدیون دم‌نوش گران قیمتی بود که از چین سفارش می‌داد، رژیم غذایی خاصی که داشت هم بی‌فایده نبود، و این دو مورد بهم کمک کرده بودند‌، تا الا در این حد خوش اندام باشد.
عیبی در صورتش نبود. حیف که نمی‌توانست در این مهمانی شرکت کند، با آن‌که دوستان او قول داده بودند امشب به او کمک خواهند کرد ولی خبری نبود.
تا آنکه ناگهان صدای فریاد آناستازیا از اتاقش بلند شد:
- موش!
در همین حین الا با شنیدن آن صدا امیدی دوباره درون قلبش جوانه زد.
سریعا به سمت در رفت و اما قبل از آنکه دستش را روی دستگیره در بگذارد خودش باز شد.
موش کوچکی دور قفل در چوبی در را جویده بود، وارد شد و با خوشحالی گفت:
- دنبالم بیا الا، زود باش.
الا با خوشحالی آن موش چاق را دنبال کرد، با آن‌که موش چربی زیادی در شکم داشت، اما بسیار تیز و چابک بود.
الا به دنبال موش از پله‌ها بالا رفت و وارد سالن اصلی عمارت شد. خبری از خدمت‌کاران یا نامادری نبود، همه به سمت اتاق آناستازیا رفته بود، به راحتی طول سالن را طی کرد و در شیشه‌ای عمارت را گشود و از عمارت خارج شد و از خانه فرار کرد.
***
فلش بک به چند دقیقه قبل
موشی چاقی که در دیوار اتاق الا بود بیرون خزید، به دنبال یک موش لاغر به بیرون خزید.
خودشان را به الا رساندند و از پاهایش بالا رفتند و به آرامی با دستان کثیفشان سرش را نوازش کردند ، موش لاغر گفت:
- الا جانم چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
او درحالی که هق‌هق می‌کرد پاسخ داد:
- می‌خوام برم به مهمونی شاهزاده، می‌خوام ملکه آینده اون بشم دلم میخواد زندگی مجلل و اشرافی داشته، ولی نامادری بدجنسم اجازه نمی‌ده.
آن موش چاق گفت:
- مشکلی نیست ما بهت کمک می‌کنیم، که فرار کنی و بری مهمونی حال کنی.
الا با ناراحتی گفت:
- اما چطوری من نامادریم در رو روم قفل کرده.
موش لاغر لبخندی زد و گفت:
- تو غمت نباشه فقط گریه نکن که نمی‌تونم اشک‌هات رو تحمل کنم، فقط منتظر شب باش ببین چه کاری برات انجام میدم.
***
فلش بک به زمان حال
در همین حین جادوگر پیر در کلبه‌اش مشغول پختن سوپ بود.
قابلمه سیاه قدیمی روی آتش گذاشته بود، درحال هم زدن آن بود.
بوی جنازه گندیده در کلبه‌اش پیچیده بود، با بوی تهوع آور معجون‌های جادویی کلبه‌اش مخلوط شده بود، عطری سمی و وحشتناک ساخته بود، جادوگر درحال لذت بردن از این عطر نفرت انگیز بود.
منشع بو از آن سوپی بود که داخل دیگ می‌جوشید، جنازه یک نوزاد تازه به دنیا آمده درون آن بود و درحال پختن بود.
سوپ جادویی نوزاد بهترین معجونی است، که او را جوان و زیبا می‌کند.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۱
در همین حین جادوگری که در کلبه درون جنگل زندگی می‌کرد درحال آشپزی بود.
کلبه کوچک و محقری داشت اما درون همین کلبه هزاران گونه‌های خاص پری درون شیشه زندانی شده بودند و در قفسه کلکسیون جادوگر قرار گرفته بودند.
پریان تنها کلکسیون او نبود او مجموعه ای از طلسم‌های ممنوعه و خون های جانوران ناخن تار مو استخوان پوست داشت و یک قفسه شلوغ برای خودش ساخته بود و همراه آن شومینه بزرگ داخل دیوار میز بزرگ چوبی برای سلاخی حیوانات و انسان ها تمام محتوایات این اتاق بود
درحالی که کنار شومینه ایستاده بود، نگاهی به محتوای قابلمه انداخت‌ خون و تکه‌های بدن روی سطح سوپ خودنمایی می‌کردند، چشم درشت آن نوزاد و روده‌های شکمش کنار هم پیچیده بودند.
با نجوای یک ورد، در زیر ل*ب، چوب دستی‌اش را تبدیل به یک قاشق چوبی کرد و مقداری از آن سوپ را بهم زد، و باقی محتویات که شامل تکه‌های بدن یک نوزاد بود، بالا آمد.
وقتی خیالش بابت پخت آن معجون نفرت انگیز راحت شد آتش جادویی را با چوب‌دستی خاموش کرد.
بشقاب چوبی جادویی‌اش را نمایان کرد، با کمک آن قاشق محتوای سوپ را داخل بشقاب ریخت، یک چشم کودک و مقداری از تکه‌های قلب و انگشت‌های ریز و کوچکش داخل ظرفش آمد.
آن کاسه را روی میز غذایش وسط اتاقش گذاشت و درحالی که با ولع دستانش را بهم می مالید گفت:
- بریم که جوون بشیم.
سپس شروع به خوردن آن سوپ جادویی کرد، با هر قاشقی که از آن می‌خورد لذت در چشمانش پدیدار می‌شد، او عاشق طعم این سوپ بود، چون به خوبی توان این را داشت که بتواند تک تک دردها و احساس ترسی که آن نوزاد هنگام پخته شدن را حس می‌کرد، از طریق طعم آن حس کند.
بعداز اتمام سوپ او تبدیل به یک دختر زیبایی شده بود، که چشمان کشیده زیبایی داشت و پوست بدون چروک و همچو آینه براق و روشن بود، صورتی کشیده داشت و ابروهای کمانش دل هر بینندهای را می‌برد.
ل*ب‌های درشت قلوه‌ای او واقعاً بوسیدنی بودند، موهای فرفری‌اش دوباره سیاه شدند.
وقتی از روی میز بلند شد، دیگر یک پیر عجوز با کمری خمیده نبود بلکه جوانی بود راست قامت دلربا با قد بلند و رعنا.
به سمت قابلمه که روی آتش بود رفت.
نگاهی به سوپ انداخت از طعمش سیر نشده بود و آرزو داشت باز هم از آن سوپ بخورد اما، امروز مهمان خاصی داشت، باید کاری می‌کرد که او هم از این سوپ بخورد.
- خیلی دوست دارم بخورمت از بس که لذیذی!
سپس نگاهی به سوراخی دیوارش که موش‌ها کنده شده بود انداخت و گفت:
- امیدوارم که اون ترسوهای احمق این بار گند نزنند. چون اگه اون دختره نتونه توی مهمونی شرکت کنه کل نقشه‌های لرد دراکولا یه شبه خراب می‌شه.
آن موش الا را از خانه بیرون کشاند، به سمت باغی در خروجی شهر برد، این باغ زیبایی پر از درختان میوه در شب شبیه یک جنگل متروکه و نفرین شده بود و هیبت درختان با آن شاخه‌های سیاه بلندش ترسناک تر از ارواح جلوه می‌کردند و فضا را تاریک تر و خوفناک تر نشان می‌دادن
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۲
خورشید هنوز کاملا غروب نکرده بود، اما هوا به شدت تاریک بود، خبری از آواز دلنشین بلبلان صبحگاهی نبود به جای آن صدای کلاغ لحظه ای قطع نمی‌شد گویا آنان هم درک کرده بودند که فاجعه ای درحال وقوع است و آسمان را به تسخیر خود در آورده بودند و دور باغ می‌چرخیدند لحظه‌ای دست از فریاد زدن بر نمی‌داشتند.
الا که خسته شده بود وسط ایستاد و با لحنی آشفته گفت:
- آهای!
سپس نفس زنان خم شد و کمی که نفسش چاق شد گفت:
- داری من رو کجا می‌بری؟ راه قصر که از این ور نیست!
آن موش ایستاد، دوباره به سمت الا برگشت و گفت:
- داریم می‌ریم پیش فرشته‌ی مهربون، تو نه نمی‌تونی با این لباس زشت کثیف به مهمونی بری.
در همین حین او نگاهی به لباسش انداخت، متوجه شد که بخشی از آستر دامن سفیدی که به تن کرده بود، پاره شده است و بیشتر دامنش سیاه و چرک شده بود، اصلا آماده رفتن به یک مهمانی اشرافی نبود.
موهایش پریشان زشت شده بود، پاهایش بدون کفش کثیف و گل آلود شده بود. شبیه یک انسان جنگلی شده بود، هیچ شباهتی به یک دختر اشراف‌زاده نداشت.
باور این حقیقت که یک فرشته مهربانی در این دنیای بی‌رحم وجود دارد کمی برایش سخت بود، برای همین با تعجب پرسید:
- مطمئنی همچین کسی وجود داره؟
در همین حین صدای قارقار کلاغ ها قطع شد و صدای آواز جادوگر به گوشش خورد، نگاهی به پشت سرش انداخت.
با شنیدن این صدای خوش به کل همه چیز را از یاد برد. حتی سوال چند ثانیه پیش را.
صدای خوش جادوگر او را از خود بی‌خود کرد،و روحش را مسخ خود کرد.
ناگهان درخشش عظیمی را در میان آن تاریکی به چشمش برخورد کرد.
با قدم‌های آهسته مانند یک انسانی که اسیر جادو شده، اختیار از کف داده باشد به سوی آن نوری که در میان آن جنگل بود رفت.
هرچقدر نزدیک‌تر می‌شد به شدت نور افزوده می‌شد با آنکه نور غیرعادی چشمش را اذیت می‌کرد اما او همچنان به سمت نور گام بر می‌داشت.
صدای نجوا و آواز دلنشینی که روح انسان را مسخ خود می‌کرد، به گوشش می‌رسید.
هر چقدر نزدیکتر می‌شد، صدانیز صدبرابر دلنشین و دلنوازتر می‌شد.
وقتی که شاخه آخرین درخت میانشان را کنار زد جادوگر نور را ضعیف کرد تا الا بتواند او را ببیند.
یک دختر جوانی با صورت معصوم کودکانه‌ای را دید، که روی زمین میان حیوانات نشسته است.
چشمانش هم‌مانند اهو درشت ابروانش خطی صاف ل*ب‌هایش پر بوسیدنی، صورتش صاف، همچو پوست نوزاد چندماهه، عیب در این صورت نبود حتی انسانی خودخواهی مثل الا متحیر زیبایی شگفت انگیز او شد.
شنل آبی رنگی روی سرش گذاشته و بخشی از موهای فرفری‌ مشکی را بیرون ریخته‌ است.
صدایش گیرا و دلنشین بود، او را یاد صدای خوش پریان دریایی افسانه‌ها می‌انداخت.
آهوی کوچکی کنارش نشسته است، سرش را روی پای آن دختر گذاشته بود، در چنگ جادوی او اسیر بود.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۳
پرندگان با آنکه به شدت خسته بودند و بدن نحیفشان توان ابن همه فعالیت و جنب جوش را نداش اجازه خواب نداشتن، حتی اگر می‌مردند نمی‌توانستند از دستورات جادوگر سرپیچی کنند درحالی که چیزی نمانده بود، از خستگی بی‌هوش روی زمین‌ بیوفتند درحال چرخیدن دور سر جادوگر بودند و دیوانه‌وار آواز می‌خوانند
اما الا گمان می‌کرد که همه آنان محو و شیفته صدای فرشته مهربان شدند، که برایش می‌رقصند. اما در حقیقت همه آنان در اسارت جادوی آن جادوگر بدذات بودند.
کرم های شب تاب اطرافش معلق ایستاده بودند، با جادو چنان قدرتی گرفته بودند که گویا تبدیل به ستاره های پرنور شده بودند نه کرم شب‌تاب.
صورت معصوم و کودکانه او بسیار زیبا بود طوری که باعث شد غرور رخت ببند، الا دهان به تحسین او باز کند:
- تو چقدر زیبا هستی فرشته مهربون!
جادوگر که درحال نوازش سر بچه آهویی بود، که خودش مادر آن آهو را کشته بود، این حیوان بی‌چاره را طلسم کرده بود. نگاهی به الا انداخت، گفت:
- از تعریفت خیلی ممنونم.
با اتمام آواز سحراگین جادوگر، بیشتر پرندگان سقوط کردند و جان باختن، کرم‌های شب تابی که نزدیک جادوگر حرکت بودند، برای همیشه خاموش شدند.
جادوگر نگاهی به الا انداخت و گفت:
- من فرشته‌ای از آسمان‌ها هستم، که مأموریت برآورده کردن آرزو‌ها رو دارم، البته فقط آرزوی آدم‌های خوب و مورد تأیید دوستانم.
سپس خم شد موش چاق کوچکی که الا را راهنمایی کرده بود برداشت، به آرامی سرش را نوازش کرد و ادامه داد:
- حالا بگو چه آرزویی داری؟
الا آهی کشید و با ناراحتی گفت:
- حقیقتش، من قصد داشتم امشب در مهمانی که پرنس چارمینگ برای پیدا کردن همسر مناسبش تدارک دیده شرکت کنم اما...
سپس با اندوه بیشتری ادامه داد:
- نامادری بدجنسم بهم اجازه نمی‌ده، با این‌که بهم قول داده بود امشب اجازه می‌ده که من به اون مهمونی برم و شانسم رو امتحان کنم، اما حسادتش بهم اجازه نمی‌ده.
جادوگری که وانمود می‌کرد فرشته مهربان است از روی زمین بلند شد، به سمت الا رفت، به آرامی با انگشت‌های نورانی‌اش صورت سفید الا را نوازش کرد، قطره‌اشکی که روی گونه‌اش چکیده بود را پاک کرد، سپس او را در آغوش کشید، درحالی که به آرامی موهای طلایی و کثیفش را نوازش می‌کرد، با لحنی اندوهگین گفت:
- چه نامادری بدجنسی داری! دلم برات می‌سوزه، ولی نگران نباش من همه چیز رو برات آماده می‌کنم.
سپس دستش را گرفت و با لبخندی دلنشینی، گفت:
- پاشو پاشو برقص، بخند، قهقه بزن، چرا غصه می‌خوری؟ تو قراره ملکه بعدی بشی.
الا درحالی که دست آن جادوگر را گرفته بود، همراه باقی حیواناتی که هنوز در بند طلسم جادوگر بودند، راهی کلبه کوچک جادوگر شد.
جادوگر در را باز کرد و سریعاً چوب‌دستی خود را تکان داد و در عرض چند ثانیه دکوراسیون خانه را عوض کرد.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۴
وقتی که الا وارد شد، کاغذ دیواری های سفید جای خون روی دیوارهای ترک خورده را گرفت و زمین نیز پر از گلبرگ های خشک قرمز شد.
کلکسیونش محو شد و تبدیل به تابلو ای زیبا از پریان شد البته چون بیشتر حواسش را جمع نکرده بود نقاشی از پریانی در غل و زنجیر در دیوار خانه‌اش بود.
بوی عجیبی درخانه‌اش پیچیده بود، پشت میز سفید مرمرین که رگه‌های طلا روی آن بود نشست.
جادوگر یک بشقاب اعلای چینی با طرح قوی بهشتی که دور گردنش مار حلقه زده است جلویش گذاشت.
تابلوی پری در قفس این نقاشی عجیب از قو هر دو درست جلوی چشمان الا بودند اما او محو جنس طلایی قاشق و مروارید های روی آن بود.
جادوگر چند قاشق از سوپ قرمز رنگی که شبیه خون بود را داخل بشقاب ریخت و گفت:
- تو زیبایی ولی باید بهترین باشی، ولی باید زیباتر بشی.
سپس بشقاب اعلای که روی میز بود، پر از سوپ قرمز رنگ که بوی عجیبی از آن ساطع می‌شد، را به الا نزدیک‌تر کرد و گفت:
- این یه سوپ جادویی با اینکه طعم بدی که تو رو جوون‌تر و زیبا‌تر می‌کنه، بهتره بخوریش.
الا نگاهی به آن موش چاق که اعتماد زیادی به او داشت انداخت.
موش روی شانه جادوگر نشسته بود انداخت، با لبخندی که روی ل*ب داشت سرش را به معنای تایید تکان داد، الا قاشق چوبی برداشت و شروع به خوردن سوپ نوزاد کرد‌.
به سختی مزه جنازه و بوی خون را تحمل می‌کرد، اما چاره‌ای نداشت، از خانه فرار کرده بود و باید ملکه می‌شد، و اگر نه تا ابد حسرت زندگی خوب را می‌خورد باید، با تمام توان تلاشش را می‌کرد.
جادوگر که مشغول تماشای او بود در دل نجوا کرد:
- این همه شباهت به مادرت واقعاً بی‌نظیره! برای رسیدن به فردی غریبه حاضری همچین چیزی رو بخوری، شاید حتی بگم چی توش بود بازم به خاطر پرنس چارمینگ حاضر می‌شدی وجدانت بکشی.
بعداز اتمام سوپ جادوگر آینه‌ای قدیمی از جنس طلا به او داد و گفت:
- نگاه کن.
الا با دیدن چهره‌اش در آن آینه زرد بسیار تعجب کرد خبری از چروک کنار لبش و روی پیشانی اش نبود‌. چشمان آبی‌اش درخشان‌تر از قبل شده بود و پوستش نرم تر از پوست نوزاد شده بود ل*ب‌هایش پف کرده بود و قرمز و خوش‌رنگ مثل خون شده بود.
با خوشحالی جادوگر را در آغوش گرفت، درحالی که از شدت ذوق اشک می‌ریخت گفت:
- خیلی ازت ممنونم خیلی ممنونم فرشته مهربان, قول می‌دم اگه ملکه بشم حتما برات جبران می‌کنم.
جادوگر لبخندی زد و گفت:
- قسم می‌خوری؟
الا که غرق شوق و شادی بود گفت:
- قسم می‌خورم، حتی حاضرم به خاطر قسمی که خوردم بمیرم.
جادوگر با کمک چیزهایی که الا گفت به آرامی طلسمی اجرا کرد و یک حلقه جادویی روی انگشت کوچکش ساخت بدون آنکه خودش بفهمد سپس با لحنی مهربان، گفت:
- ممنونم.
با کمک آن حلقه جادویی که با قسم احمقانه الا ساخته بود می‌توانست، همانند یک برده او را کنترل کند فقط لازم بود که امشب در این مهمانی همه چیز درست پیش برود، و مردم فکر کنند پرنس چارمینگ واقعا عاشق این دختر شده.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۵
دست الا را گرفت، او را از روی صندلی بلند کرد، درحالی که با خوشحالی دور برده جدیدش می‌چرخید، گفت:
- آماده هستی؟ آماده تبدیل شدن به زیباترین دختر جهان هستی؟ آماده تبدیل شدن به خوشگل‌ترین ملکه دنیا هستی؟ آماده زندگی کردن کنار فرمانده پادشاهی شجاعی مثل پرنس چارمینگ هستی؟
الا با خوشحالی فریاد زد:
- آره آره من آماده‌ام.
سپس با اندوه ادامه داد:
- اما با این لباسا شانسی ندارم.
او با ناراحتی سرش را پایین انداخت، با دستش کمی آستر دامنش را بالا آورد، به جادوگر وضع خراب لباسش را نشان داد.
بین راه الا ناخواسته مقداری از دامن سفیدش را پاره کرده بود، و پر از لکه بود، اصلا مناسب همچین مهمانی نبود، با آن‌که صورتش واقعاً زیبا بود و می‌درخشید. اما لباسش بسیار زشت و زننده بود.
جادوگر چوب دستی‌اش را روی هوا چرخواند، شروع به خواندن آواز کرد:
- زندگی بی عشق، غمگین و سرد / می‌توان با سحر جادو کند گرم.
بعداز گفتن آن ورد چوب‌دستی جادویی‌اش روشن شد، نور
سفیدی از آن ساطع شد، دور الا چرخید.
درحالی آن نورها که دور الا می‌چرخیدند، او با بهت زدگی به آن خیره شده بود، لباس تنش عوض شد.
الا که محو ساخته شدن دامن مشکی رنگش بلندش بود، دور خودش می‌چرخید و با طنازی قهقه می‌زد و آستر دامن در هوا بلند می‌شد.
لباس سفید و کثیف و پاره‌اش تبدیل به یک دامن بسیار زیبا شد، با این‌که او یک اشراف‌زاده بود، اما تا به حال همچین لباس زیبایی ندیده بود، جادوگر مشغول خواندن اشعارش بود:
- در بزم جادو، سحر و رازها / بر دل‌های چروکیده می‌زند نوا.

جادوگری با چوبی سحرآگین / به هر جا می‌برد، زندگی نورآگین.

هر کس دست در دست جادوگر گذاشت / آرزوهایش را برآورده پنداشت.

بخورهای خوشبو در آسمان رفته / جادو همه را در غرور و شادی گرفته.

در همین حین که جادوگر با صدای سحرانگیز و دلنشینش آواز می‌خواند، موهای آشفته الا دوباره شانه شدند.
جادوگر با چوب دستی سحرآمیز خود، یک نیم تاج جادویی پر از مروارید ساخت، آن نیم‌تاج روی سر الا فرود آمد.
باقی موهای فرفری بلوندش را رها کرد، آنان را آزاد گذاشت. سپس یک نگین سیاه در وسط تاج گذاشت، ادامه اشعارش را خواند:

- آسمان پر از جادوست و سحر / هر ذره‌ای داند این راز پنهان در دل.

در کوره‌راه‌های تکاپوی خیال / جادوگری هست، با نغمه‌ای کمال.

با پایان اشعار الا از شدن خوشحالی دچار مبهوت شده بود، تا چند دقیقه‌ پیش اصلا گمان نمی‌کرد، که همچین لباس باشکوه و پف‌دار مشکی رنگ و همچین تاجی را بتواند بپوشد.

الا دوباره به سمت جادوگر رفت، او را در آغوش گرفت و درحالی که از شدت شوق اشک می‌ریخت، گفت:
- من رو بدجور مدیونت کردی، هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم فرشته مهربونم.
جادوگر با دستان نرمش موهای طلایی الا را نوازش کرد، گفت:
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۶
- قابلت رو نداره، این وظیفه منه دخترکم، آدمی به این زیبایی حقشه که بتونه همچین لباسی بپوشه، در همچین جشن‌هایی خوش بگذرونه تو باید خوشحال زندگی کنی. تو نباید هیچ دردی رو حس کنی، الان زمان توعه، تا می‌تونی لذت ببر توش غرق شو و همه چیز رو فراموش کن، نذار کسی مانع لذت‌ها و خواسته‌های تو بشه. تو باید یه دختر بی‌درد باشی بی‌دغدغه باشی.
سپس درحالی که از شدت خستگی نفس‌نفس می‌زد، نگاهی به او انداخت و گفت:
- لباس مشکیت خیلی خوبه، هم میزان درخشندگیش مناسبه.
نگاهی به بالاتنه‌ آن انداخت و ادامه داد:
- به اندازه‌ای بدن‌نما هست که بتونه هر مردی رو اغوا کنه.
نگاهی به موهایش انداخت و گفت:
- مدل مو و تاجت هم خوبه، اما چرا حس می‌کنم یه چیزی کم داری.
در همین حین که به خودش چهره‌ای متفکرانه گرفته بود، در حال اندیشیدن بود، بعداز اندکی مکث فهمید مشکل الا از چیست.
با عجله به انباری رفت، از میان گنجینه‌های خود یک جفت کفش کریستال پاشنه بلند که مادر الا آن را بیست سال پیش، جهت تشکر به او داده بود را برداشت و از انباری خارج شد.
آن را و جلوی الا گذاشت، گفت:
- فهمیدم مشکل چیه، باید تو به یه کفش مناسب این دامن نیاز داری.
الا آن کفش کریستال سفید رنگ را پوشید، چرخی زد و با لحنی پر عشوه، گفت:
- چطور شدم؟
موش‌هایی که درحال تماشا بودند برای این تن لذیذ و موهای شانه‌زده فرفری غش و ضعف می‌کردند. همگی سرشان را به نشانه تأیید تکان دادند باز هم جرعت حمله و خوردن لباس و موهای الا را نداشتند.
جادوگر با لبخندی دروغینی که بر ل*ب داشت، با هیجان پاسخ داد:
- عالی‌تر از تمام ملکه‌های جهان!
سپس به سمت خروجی‌ حرکت کرد، الا هم دنبال او رفت و کنارش ایستاد تا هنرنمایی او را تماشا کند.
درحالی که هر دو جلوی کلبه چوبی جادوگر ایستاده بودند،
دوباره جادوگر وردی خواند و نوری سفید از چوب‌دستی او ساطع شد، به سمت رو به روی آنان به یک کدو حلوایی برخورد کرد.
آن کدو حلوایی با کمک جادو رشد کرد و بزرگ شد، و تبدیل به یک کالکسه سفیدگران قیمت با طرح فرشتگان در شمایل نوزاد شد که ساز درون دستشان شکسته بود و دست و پاهایشان با زنجیر بسته شده بود اما باز هم الا متوجه سوتی که جادوگر داده بود نشد.
دوباره ورد خواند و چوب دستی تکان داد، طلسم را به سمت موش‌ها پرتاب کرد، با جادو موش ها را نیز به یک اسب سفید با یال‌های بلند زیبا تبدیل کرد، که به کالسکه وصل شده‌اند.
جادوگر رو به الا کرد و گفت:
- این هم از کالکسه شما.
سپس تعظیمی کرد و گفت:
- بفرمایید ملکه‌ی من!
الا لبخندی پر غرور زد و از کنارش رد شد، سوار کالکسه شد.
جادوگر به سمت کالکسه رفت، در را پشت الا بست. گفت:
- جادوی لباس من تا یک روزه هست، یعنی یعنی باید قبل از ساعت دوازده شب کارت رو تموم کنی، اگر نه لباست از بین می‌ره، فقط کفش‌ها می‌مونه و اون لباس کثیفت.
الا با لحنی آرام گفت:
- حتماً یادم می‌مونه.
سپس آن کالکسه به دستور جادوگر به سمت قلعه حرکت کرد.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت۱۷
درحالی که جادوگر به رفتن آن کالسکه خیره شده بود، لبخندی شیطانی بر لبش نشست، گفت:
- هم مادر هم دختر هر دو یک نکته ضعف احمقانه دارن، خیلی راحت به تله من افتادن، واقعا یه پسر غریبه ارزش روحت رو داره؟
خمیازهای کشید و به خاطر خستی احساس درد زیادی در شانهاش حس میکرد. چند مشتی به آنجا زد، از شدت جوگیری انرژی زیادی صرف ساخت این کالسکه و لباس الا کرده بود، و اکنون به معجون و استراحت نیاز داشت.
رو به کلبه‌اش کرد و خواست قدم از قدم بردارد، که در کلبه با ضرب شدیدی بسته شد.
حینی گفت و یک قدم به عقب برداشت، با شنیدن صدایی مردانه دورگهای از درون جنگل از شدت ترس خشکش زد.
- نمایش زیبایی بود!
به علت کمبود انرژی جادویی دید در شبش را از دست داده بود.
با باقی مانده جادویش چوب دستیاش را تبدیل به شمشیر کرد و گفت:
- تو کی هستی؟
آن مردی که در تاریکی بود به آرامی از میان درختان بیرون آمد آن سه زخمی که روی صورتش نشسته بود چهره خوفناکی به او هدیه داده بود. موهای نسبتا بلند و ته ریش مشکی داشت
با لبخند بیمارگونهای که بر ل*ب داشت گفت:
- چه زود من رو فراموش کردی...
بعداز اندکی مکث جملهاش را این چنین کامل کرد:
- مادر خوانده عزیزم.
جادوگر که از ترس به خود می‌لرزید زمزمه‌وار، گفت:
- دراون!¹
آن پسر که دراون نام داشت و ردای تماما سیاه به تن کرده بود با نیشخند تحقیر آمیزی گفت:
- واقعا انتظار نداشتم بعداز هفتاد سال شکنجه اینطوری فراموشم کنی!
جادوگر از ترس روی زمین افتاد، درحالی که به عقب می‌خزید با ترس گفت:
- نزدیک نیا! برو عقب!
دراون با همان لبخندی که بر ل*ب داشت، گفت:
- از چی می‌ترسی! هان؟
سپس دستان سیاهش که در اثر یک طلسم به این روز افتاده بود، را بالا آورد و گفت:
- من که هیچ سلاحی ندارم! حتی دستام هم خوب کار نمی‌کنه، تویی که چوبدستی جادویی مرلین رو داری.
با آن‌که جادوگر به دراون هیچ طلسم و جادویی آموزش نداده بود و دراون با خودش حتی یک خنجر نیاورده بود و دستانش در اثر یک طلسم شیطانی قدرتمند سیاه و سفت شده بود، و نیرو و قوتی نداشت اما جادوگر به شدت از او وحشت داشت می‌دانست که او چه قدرتی دارد که حتی بدون اسلحه و استفاده از سلاح می‌تواند او را بکشد.
خودش هم وضع خوبی نداشت بدون جادوی چوب دستی فرقی با لاشه نداشت
درحالی که از ترس به خود می‌لرزید، گفت:
- من رو نکش من می‌تونم همه چیز رو جبران کنم؟ بهم اعتماد کن.
دراون از شدت خشم قهقه‌ای زد و گفت:
- با چشمای خودم دیدم هرکی بهت اعتماد کرده یا چوب شده یا سنگ شده و در بهترین حالت مرده اما من که یه مشتری عوضی نیستم مگه نه ؟
جادوگر با ترس گفت:
- درسته تو پسرمی من تو رو نجات دادم
دراون تغییر لحن داد و با جدیت گفت:
- درسته برای همین اومدم تا محبت‌هات رو جبران کنم مخصوصا این رو
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Dark dreamer

نویسنده از تبریز
LV
0
 
Joined
Sep 14, 2024
Messages
157
سکه
1,024
پارت ۱۸
وقتی کلمه« این » را بر زبان راند با انگشتش به سه زخمی که توسط یک پرده جهنمی ایجاد شده بود اشاره کرد و اینگونه ادامه داد:
- که خیلی حالمو گرفته می‌خوام به روش خودت جبرانش.
ناخواسته چشمانش روی آن سه زخمی که روی صورت دراون بود خیره ماند.
این زخم متعلق به ناخن‌های تیز یک پرنده جهنمی بود، که سه خراش بزرگ روی صورت و چشمانش انداخته بود و یک چشمش به خاطر زخم کاملا سفید و نابینا شده بود.
علت این زخم خودش بود، اصلا گمان نمی‌کرد بعداز این همه قدرت نمایی جلوی دراون روزی جرعت کند، برای انتقام بازگزد.
سال‌های زیادی را در این کلبه زیر دست جادوگر مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود و اکنون قلبش پر از کینه و نفرت بود
مرگش نزدیک بود، با چشمان جادویی‌اش به خوبی سایه بال فرشته مرگ را می‌دید که درحال بزرگ شدن‌است، این یعنی قاتلش درست رو به روی او ایستاده است.
او درحالی که از ترس به خود می‌لرزید، اشک‌های سیاهش جاری شد صورتش را خیس کرد. سمت او خزید، پایین کتش را گرفت و با ناراحتی گفت:
- التماست میکنم دراون! من! من! هنوز مادرتم، من تو رو بزرگ کردم! لطفاً این کار رو نکن!
دراون با پوتین سیاهش یک لگد به او زد، خون سیاهش رو صورتش ریخته شد.
دراون شاید به اندازه او جادوگر قدرتمندی نباشد، اما توان دستور دادن به روح جنگل را دازد، اکنون که آن عجوز قدرت جادویی‌اش را برای لباس الا هدر داده است، برتری با دراون بود.
درحالی که جادوگر نقش بر زمین بود، آن پسر با یک حرکت دست ریشه درختان از زمین بیرون آمدند. دور مچ عفریته پیچیدند و او را به زمین زدند.
چوب‌دستی جادویی‌اش به زمین افتاد و کاملا بی‌دفاع شد.
جادوگر ضعیف شده بود، توان جنگیدن نداشت از شدت ترس به جیغ کشیدن التماس روی آورده بود، تا ترحم دراون را جلب کنند.
اما در همان لحظه که دراون دستش را به معنی سکوت جلوی ل*ب و بینی‌اش قرار داد. عفریته از شدت وحشت ساکت شد، گویی با نخی نامرعی لبش را بهم دوختند.
خم شد و دستی به گونه سفید بی‌رنگ عجوزه کشید، گفت:
- یادته اون چهارده سالی که گرسنه و تشنه تو قفس من رو زندانی کرده بودی بهم چی می‌گفتی؟ حالا بازم اونا رو برا خودت تکرار کن.
سپس صدایش را نازک چرد درحالی که ادای جادوگر را در می‌آورد:
- آه نامادری عزیزم، گریه نکن اینا برا خودته یه روزی از من به خاطرش تشکر می‌کنی. همه تو رو رهات کردن، حتی پدرت و مادرت من تنها کستم، چارهای جز اعتماد به من نداری زر و زر، واندکی شعر بی وزن بی‌قافیه، چرت و پرت و اندکی پرت پلای نقل قول شده از مرلین احمق.
سپس دراون برخواست، هم‌زمان ریشه درختان از زمین بیرون آمدند، وارد بدنش شدند و تمام تنش را سوراخ کردند.
جادوگر درحالی که از درد به خودش می‌پیچید، ملتمسانه فریاد زد:
- دراون لطفا...
نتوانست جمله‌اش را به پایان برساند و از شدت درد دوباره جیغش بلند شد.
 
Last edited:
امضا : Dark dreamer

Who has read this thread (Total: 11) View details

Top Bottom