به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
صدای تمناهایی که به گوشش می‌رسید از جای دوری می‌آمد؛, آن‌قدر دور و پرت که واضح شنیده نمی‌شد.
تنها می‌فهمید صدا آشناست، آشنا و پر از گلایه و بغض. سردش بود و سینه‌اش می‌سوخت، انگار هوایی برای ذره‌ای تنفس نبود.
تک‌به‌تک استخوان‌هایش تیر می‌کشید و بدنش کوفته بود. دلش می‌خواست بخوابد؛ یک خواب عمیق مثل خواب گیاهان در زمستان، می‌خواست کل این زمستان را چشم بسته سر کند.
صدا لحظه‌ای واضح‌تر شد و بعد میان شنیدن اسمش گوشش سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شد؛ یک دره در عالم بی‌خبری.

***

گویی آسمان گریان قبرستان، دست به اعتصابِ ابر زده بود؛ معلوم نیست کدام آسمان‌خراش آفتاب و گرمای مطبوعش را به جیب زده.
یک چیزی مثل یک توده‌ی کاموا که شدیداً به تنش گره خورده باشد در مجرای تنفسی‌اش گیر کرده بود؛ نه می‌گذاشت هوا برود و نه می‌گذاشت هوا برگردد.
دست چپش را مشت کرد. سفید شدن پوست گندم‌گون و برجستگی رگ‌های دست بزرگ و مردانه‌اش نشان از فشار بیش از حدش بود؛ مشتش را چندین‌بار با درماندگی به قفسه‌ٔ پهن و دردناک سینه‌اش کوباند تا ذره‌ای هوا واردش شود.
برای ذره‌ای اکسیژن تقلا می‌کرد؛ به ذره‌ای نفس محتاج بود تا اشک‌هایش را از سر بگیرد.
مشت قدرتمندش از تلاش نایستاد. راه تنفسش باز‌تر شد و آن حجم پیچ در پیچ کاموا‌مانند هم انگار بالاتر آمد و به حلقش رسید و گویی عجله داشت برای بیرون زدن از گلوی سنگین از بغضش.
در جواب تسلیت یکی از همکارانش دست بی‌رمقش را بلند کرد و گردن خشک و دردناکش را فشرد و ل*ب‌های خشک و ترک خورده‌اش را با زبان تر کرد.
- ممنون که اومدی مازیارجان.
 
آخرین ویرایش:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
مردی که مازیار خطابش کرده بود به احترام برادر همکار و دوستش، لباس فرم سبز رنگش را تن کرده بود؛ با ناراحتی سر پایین انداخت و در حین آه کشیدنش گفت:
- باید میومدم داداش! سهراب به گردن ما بیشتر از اینا حق داره. یادم نیست جایی ازش کمک خواسته باشم و ازم دریغ کرده باشه.
نام برادرش بغضش را سنگین‌تر کرد و دلش را به آشوبی غریب رساند.
مازیار دستی بین موج‌ موهای خرمایی رنگش کشید و غرق در فکر با ناراحتی لبش را جوید و کمی مردد گفت:
- داراب؟
داراب نگاه سرخ و پر التهابش را به چهره‌ٔ متفکر و ابروهای درهم مازیار دوخت؛ سفیدی چشمان نافذش از بابت بی‌خوابی شب‌ گذشته و بی‌قراری و گریه‌های متعدد هوراد به سرخی میزد.
مازیار حرفش را مزه‌مزه کرد و ل*ب جنباند:
- می‌دونم موقعیت مناسب نیست ولی نمی‌دونی علت تصادف مشخص شده یا نه؟! یادمه برادرت همیشه با احتیاط بود؛ حالا که دیگه همسرشم کنارش بوده باید همه‌ٔ جوانب رو رعایت کرده باشه.
مکثی بین سخنانش انداخت و این سری درحالی که چشمان ریزش را باریک کرده بود؛ نگاه مشکی رنگش را به قهوه‌ٔ تلخ نگاه داراب داد و گفت:
- میگم جهت اطمینان از پرونده‌های اخیرش خبر داری؟ مگه که بگی سهراب خودش سرعت رفته باشه.
نمایش رگه‌های برجسته‌ و متورم شقیقه‌اش، نشان از فشار زیادی بود که متحمل میشد.
با دستان مشت شده و فکی که سنگین تکان می‌خورد، بی‌توجه به جماعتی که «تسلیت» گویان دورش را احاطه کرده بودند؛ سری به چپ و راست تکان داد که تار‌به‌تار موهای لَخت و تیره‌اش به هم ریختند.
با اعصابی متشنج و به واسطه‌ی زور، ل*ب‌هایش را تکان داد:
- سهراب راننده‌‌ٔ خوبی بود. می‌دونم که می‌دونی خودشو عقل کل فرض می‌کرد. حس می‌کنم بازی خورده... نمی‌دونم کجا یا کی؟ ولی این روزگار به همه‌ چی شک دارم.
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
مازیار با دیدن شخصی که چند قدم دورتر از آن‌ها پشت به داراب، با لحن تند و شاکی دست‌هایش را در هوا تکان می‌‌داد و تلفنی حرف میزد؛ ابرویی بالا انداخت و با چشمانی ریز شده از شک و تردید پرسید:
- به نظرت هومن چیزی می‌دونه؟ میگن این روزها تو اداره حال و روز خوشی نداره. حالش خیلی آشفته‌ست، قبول دارم از دست دادن یه همکار و دوست خوب مثل سهراب خیلی درد سنگینیه... همه ناراحتیم، ولی یه لحظه نگاهش کن، خیلی عصبیه!
داراب کلافه و سردرگم دستی پشت گردنش کشید. رو برگرداند و به سمت و سویی که مازیار اشاره کرده بود نگاه کرد و لحظه‌ای با دیدن چهره‌ٔ خشمگین و آشفته هومن توجهش جلب شد.
همچون اویی که داغدار بود، رگ‌های برجسته‌‌ٔ پیشانی‌اش متورم بود و پوست سفید صورتش به سرخی میزد.
جوری که انگار با خودش حرف می‌زند زیرلب زمزمه کرد:
- این مدلشو تاحالا ندیدم.
مازیار حرفی زد که متوجهش نشد؛ ناخودآگاه قدم به‌سمت هیکل پر و چهارشانهٔ هومن برداشت.
هومن با دیدن داراب چهره‌اش بیش از پیش به سرخی زد و به سرعت تلفنش را از کنار گوشش فاصله داد.
سعی کرد به احساساتش مسلط باشد؛ با رسیدنش بی‌برو و برگشت دستی به شانهٔ ستپر و قطور داراب زد و نگاه سرشار از اشکش را به زمین خاکی قبرستان دوخت.
- واقعاً نمی‌دونم چی بگم مَرد؛ چی بگم که دلت آروم بگیره... چی دارم که بگم؟
در ادامهٔ سخنش اختیار از کف داد و شانه‌اش لرزید. گریه بی‌صدایش داراب را بیش‌تر از قبل متعجب کرد. مطمئناً یک جای ماجرا بودار بود.
داراب ابروی خط‌دارش را بالا انداخت و دستش را روی شانه‌ٔ هومن گذاشت و در همان حالت گفت:
- ممنون که اومدی. من از تو و خیلی از بچه‌ها انتظاری نداشتم، مگه وسط مأموریت نبودی؟!
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
گریه‌ٔ هومن در لحظه بند آمد؛ به راستی که هیچ چیز از ذهن و نظر داراب دور نمی‌ماند. سرش را بالا گرفت و با آستین یونیفرم سبزش صورت خیسش را پاک کرد و گفت:
- کنسل شد؛ منو سهراب تو یه مأموریت بودیم. نشد که بشه یعنی... همه چی مثل همیشه نبود! مجبور شدیم کل راهی که نزدیک شده بودیم رو دور بزنیم.
داراب ابرویی بالا انداخت و اخمی کرد.
- مثل همیشه؟
هومن نگاهش را به مزار رفیقش داد و دومرتبه بغضش شکسته شد؛ در همان حالی که انگشت شست و اشاره‌اش را گوشهٔ چشمش قرار می‌داد ل*ب زد:
- همه چی طبق اون چیزی که سهراب چیده بود پیش نرفت؛ شاید بهتر باشه خودت یه سر به سرهنگ بزنی.
هومن دستی به فک و چانه‌اش کشید؛ چال چانه‌اش را دست زد؛ سهراب هم مثل او چال چانه داشت. نگاهش را به روی چهرهٔ برزخی و غمگین داراب دوخت. شبیه برادرش بود منتها با قد و هیکلی رشیدتر و تنومندتر. گاهی فکر می‌کرد چرا جایشان برعکس نیست؟ با این روحیات و ویژگی‌های ظاهری شاید بهتر می‌بود که داراب در قسمت عملیاتی باشد و سهراب اطلاعات اما بالعکس بود. ته دلش نهیب زد شاید اگر داراب جای سهراب در این مأموریت همراهی‌اش می‌کرد حال جفتشان سالم بودند.
داراب در افکار شلوغش غرق بود و همزمان و به مزار گلریزان شدهٔ برادرش چشم دوخته بود. هومن آه کشید و دوباره نگاهش کرد؛ با هر نگاه گویی چهرهٔ سهراب جلوی دیدگانش جان می‌گرفت اما نه چال چانه داشت نه آن لبخند صمیمانه‌ای که همیشه به روی لبان سهراب چسبیده بود؛ در عوضش خط تیزی نه‌چندان پر رنگ از گوشهٔ ابرو تا انتهای گونه‌اش امتداد داشت که گرچه از جذبه و جذابیت چهره‌اش کم نکرده بود اما چهره‌اش را از برادرش متفاوت و مخوف‌تر ساخته بود و برادرش... حیف آن تن برادر از دست رفته‌اش.

***
 
آخرین ویرایش:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
ماشین را رو‌به‌روی خانه پارک کرد. عینک آفتابی سیاهش را از چشمان سرخ و متورمش جدا کرد و کمربند ایمنی‌اش را باز کرد.
در این چند روز اخیر به سختی هوراد را از خودش جدا می‌کرد؛ پسرک دائم بی‌تابی پدر و مادر از دست رفته‌اش را می‌کند و حق هم دارد.
لحظه‌ای با انگشت شَست و اشاره شقیقه‌اش را ماساژ ریزی داد و از ماشین پیاده شد؛ نور مستقیم خورشید چشمش را زد که اخمی غلیظ ابروهایش را به هم پیوند داد و به سختی خانه‌ها را تک‌به‌تک از نظر گذراند.
نگاهی به آپارتمان خوش‌نمای رو‌به‌رویش انداخت؛ منطقهٔ نوسازی بود و برخلاف محله‌های قدیمی که همیشه پر از رفت و آمد و شلوغی بود، جای خلوت و دِنجی به نظر می‌رسید.
دستش را روی زنگ فشرد و نگاهش را به اطراف داد. با صدای باز شدن در، رویش را برگرداند و با دستش در را به عقب هول داد و با قدم‌های محکم پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت.
با دیدن جثهٔ تنومند و بلندقامت سرهنگ جوان و مسئول دایره عملیاتی که جدا از همهٔ نام و نشان‌ها رفیق شفیقش هم بود؛ طرح لبخند ماسیده‌ای که بیشتر به نیشخند شباهت داشت کنج لبش شکل گرفت و آرام ل*ب زد:
- بَه! احوال فردین‌خان بامرام؟
فردین جلوی در ورودی منتظرش ایستاده بود، سری به نشانه سلام تکان داد که به همان شکل هم جوابش را گرفت.
باهم وارد خانه شدند. نگاهی به چهرهٔ خسته و نامیزان فردین انداخت؛ برعکس رئیس دایره اطلاعات که هزار زور میزد چهره‌اش را مخوف نشان دهد، فردین به خودیه خود مرموز و خوفناک بود؛ ته‌ریشش بیشتر از همیشه جلب توجه می‌کرد.
داراب خودش را روی اولین مبل پرتاپ کرد.
- خب، می‌شنوم.
فردین بدون آنکه جوابی بدهد لیوان خالی را جلوی صورتش گرفت.
- چایی می‌خوری پسر؟
دومرتبه پوزخندی گوشهٔ لبانش خانه کرد و چه وقت چای خوردن بود؟
- باید زود برم. هوراد بهونه می‌گیره.
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
فردین لیوان را عقب کشید و سر تکان داد. همیشهٔ خدا در حال قیافه گرفتن بود پسرهٔ غول‌پیکر عبوس! اخم‌هایش هم که جای خود داشتند.
- حال مادرت چطوره؟ شنیدم یه شب تا صبح بیمارستان بودین.
داراب کلافه از این فرار بیجا از حرف اصلی و موضوعی که مدنظرش بود، دستی به صورتش کشید و در همان حال ل*ب زد:
- چطور باید باشه سرهنگ؟! داغ پسر بزرگش کم چیزی نیست. صبح تا شب یا خون دل می‌خوره یا به زور هزار قرص و شربت خوابش می‌کنن. ولی می‌دونی بدتر از همهٔ اینا چی داره خفه‌ام می‌کنه؟ یتیم شدن اون بچه...
دستش را از روی ته‌ریش زبرش جدا کرد و جفت قیرگون و جدی‌اش را به چهرهٔ نامیزان و آشفته مافوق سابقش دوخت.
- برادرزادهٔ من وقت یتیم شدنش نبود فردین! نه الان نه صد سال دیگه حقش نبود طعم بی‌پدر و مادری رو بچشه. کاری به مصلحت اون بالا سَری ندارم همیشه هم بندگیشو کردم و بازم میگم مَصَبتو شکر اوس کریم... مصبتو شکر.
آه عمیقی پاگیرش شد؛ مگر فردین تا چه حد می‌توانست درکش کند؟ چطور با فراق یکدانه برادرش می‌ساخت؟ با گذشت همین هفت روز کذایی جسم و روحش در حال آب شدن بود؛ نه تنها خودش، بلکه خورشید و هوراد هم بهتر از او نبودند.
مشت چپش را محکم به کف دستش کوباند و دومرتبه تمام حواسش را جمع کرد و گفت:
- بهت زنگ زدم چون می‌دونستم یه چیزهایی تو دست و بالت داری و نمی‌خوای رو کنی که اگه می‌خواستی سر تشیع جنازه می‌دیدمت نه اینجا!
فردین با اخم‌های درهم به صدای کمی خش‌دار و پر صلابتش گوش سپرده بود. فقط خود خدایش می‌دانست تا چه حد از دست دادن مأمور ویژه‌اش برایش سنگین تمام شد.
سایهٔ سنگین و نافذ نگاه داراب حتی لحظه‌ای از رویش برداشته نمی‌شد؛ سرگردانی و کلافگی محض در تک‌به‌تک حرکاتش مشهود زود. با ناآرامی پایش را تکان داد و روی سرامیک زمین ضرب گرفت. پوست کنده شدهٔ اطراف ل*ب‌هایش را جوید و در نهایت دستی به ریش بلند و به هم ریخته‌اش کشید و گفت:
- این رشته سر درازی داره! همین انتظارم ازت داشتم.
فردین جفت قهوهٔ تلخ نگاهش را به آشفتگی داراب دوخت و با تکان سرش ادامه داد:
- خوشا چاهی که آب از خود برآرد.
 
آخرین ویرایش:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
داراب آسوده‌ خاطرتر از قبل تکیه‌اش را به پشتی مبل داد و دست‌ به سینه به اویی نگاه کرد که کلافه‌وار و به طور مداوم دستش بین حجم تارهای پُرکلاغی و پُرپشتش در رفت و آمد بود.
طبق عادت دیرینه‌اش پوست لبش را با دندان کَند و زخم شدنش را به جان خرید؛ تحمل این همه مقدمه‌چینی برایش سخت بود.
- فردین!
جفت قهوه تلخ و خروشان نگاه فردین گوش به فرمان صدایش به چهره برزخی‌اش خیره شدند.
- بهت اعتماد دارم که اینجام؛ حرفتو بزن مرد! با این همه صُغری و کُبری چیدن به جایی نمی‌رسیم؛ بهم بگو اصل قضیه از چه قراره؟
فردین سر تکان داد؛ تک‌به‌تک جملاتش آشفتگی درونی‌اش را داد میزد. دومرتبه دستی به ریشش کشید و ل*ب جنباند:
- می‌خوای بدونی چه خوابی برای برادرت دیدن که این شده نتیجه‌اش؟ حقم داری، اما اینو فراموش نکن که سهراب قبل از این‌که برادر، پدر و پسر کسی باشه یه آدم بی گناهه؛ آدمی که از قضا و ایجاب شغلش پا تو راه سختی گذاشته. مثل همون دارابی به این قضیه نگاه کن که از دانشکده می‌شناختم و یه مدت مافوقش بودم. نمی‌خوام مثل سهراب بشی!
حرفش را زد؛ بالاخره جرئت جمع کرد و اسم سهراب را به زبان آورد؛ شاید حضور داراب در این راه تلألو نوری نجات باشد برای روح آرمیده سهراب از دست رفته.
با یک حرکت از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دست‌های مشت و سفید شده‌اش خشم و التهاب لبریز شده‌اش را بروز می‌داد.
نیشخند چسبیده به کنج ل*ب‌های پوسته‌پوسته شدهٔ داراب هم محو شد؛ مثل سهراب نشود؟ مگر برادرش چگونه زیر خاک رفته بود؟ زیر ل*ب زمزمه کرد:
- چه بلایی سرش آوردن؟
دو دستش را پشت گردنش گذاشت و نفس‌عمیقی کشید؛ باید خودش را کنترل می‌کرد تا داد و بی‌داد راه نندازد؛ باید تمام اختیارش را به دست می‌گرفت تا هوار نزند و زمین و زمان را به هم ندوزد؛ در اولین قدم راه پر فرازش باید صبور می‌بود.
خودش را روی مبل کمی جابه‌جا کرد، با پاهای بلندش روی زمین ضرب گرفت و صدای ریتم هماهنگش در سکوت سرد فضا طنین‌انداز شد.
در همان حالت سری چرخاند و نگاهش درون خانه جدید رفیق و رئیس قدیمی‌اش چرخ زد. هنوز چیدمانش کامل نشده بود؛ قالیچهٔ زرشکی رنگ و جمع شده‌ای گوشه سالن افتاده بود و فقط یک لپ‌تاپ و انبوهی از کاغد و نقشه که عینک فردین رویش خودنمایی می‌کرد، روی میز وسط سالن به چشم می‌خورد.
صدای فردین از آشپزخانه به گوشش رسید:
- فرداد آدینه! یه پرونده روی میزم هست؛ بخونی بیشتر باهاش آشنا میشی.
 
آخرین ویرایش:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
صدای مواخذه‌گرانهٔ داراب بلند شد:
- این طرف به مرگ سهراب ربطی داره؟
فردین از دیدرس آشپزخانه بیرون آمد و درحالی که ماگ سفید و بزرگی را با گرفتن دسته‌اش نگه داشته بود، دست چپش را درون جیب شلوارش کرد و با جدیت سر تکان داد و در اخر، منظره بخاری که از لیوانش بلند شده بود را آهسته فوتی ریزی کرد و ل*ب زد:
- متاسفانه، چه جورم ربط داره.
داراب بی‌امان بلند شد و به سمت میز وسط سالن هجوم برد؛ پوشه طوسی رنگ کنار چند برگه کاغذ A4 چشمش را زد.
فردین با اخم‌های درهم کنارش ایستاد؛ نفس‌عمیقی کشید که شانه‌هایش تکان خوردند و دستش را روی شانه‌ی پهن داراب گذاشت.
داراب غرق مطالب پر و پیمان پرونده‌ی درون دستش و گویی از جهان اطرافش جا مانده بود که آن‌طور محو اسناد و مدارک بود.
فردین کمی از قهوه‌ی فوری ماگش را مزه کرد و چهره‌اش درهم رفت.
- به چی فکر می‌کنی؟
بین چشمان درشت داراب فاصله افتاد و با جدیت به چهره‌ی فردین خیره شد.
- دارم به این فکر می‌کنم که خودتم خوب می‌دونی چه موقعیت شغلی فوق‌العاده خطرناکی به برادرم دادی و از این بابت ممنون‌دارت نیستم ولی...
پوشه درون دستش را بالا آورد و در همان حالت ادامه داد:
- بابت این‌که بهم گفتی ممنون. پشیمون نمیشی.
فردین با لحن پر اطمینانی که از جدیت صدایش منشأ می‌گرفت زمزمه کرد:
- از پسش بر میای، باید بر بیای.

***

کلاه کاسکت مشکی ماتش را روی دسته‌‌ی موتورش آویزان کرد و دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید. با وجود حال بد روحی‌اش، با وجود تمام آشفتگی‌های ذهنش باید برای آینده‌ی نه‌چندان دور خودش را آماده می‌کرد.
ساک بزرگ و سیاه ورزشی‌اش را برداشت و همان‌طور که روی کولش می‌انداخت وارد سالن شد. جواب سلام چند نفر که متوجهش شده بودند را داد و بعد بی‌توجه به طرف رختکن حرکت کرد.
در کمد مخصوصش را باز کرد و بعد از گذاشتن ساک نسبتاً سنگینش، زیپ ساک را باز کرد که صدای سرد و بی‌روح مازیار از پشت سرش باعث شد پوزخندی روی ل*ب‌هایش بنشیند.
- سلام داراب‌خان با‌معرفت! حالا دیگه ما غریبه شدیم؟
 
آخرین ویرایش:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-12-06
نوشته‌ها
33
سکه
165
دستکش‌های سرمه‌ای بوکسش را با یک دست بیرون آورد و سر تکان داد:
- این مدل قِر و قَمیش بهت نمیاد سروان.
مازیار ناراحت دستی بین تارهای موی خرمایی رنگش کشید و دستش را پشت گردنش نگه داشت؛ دلخور ل*ب زد:
- حالا اینه رسمش؟! داراب نگو چیزهایی که شنیدم حقیقت داره که همین الانشم بدجور عصبیم.
با خونسردی محض لبه‌های تیشرت مشکی رنگش را به دست گرفت و با یک حرکت از تنش خارج کرد و با بالا تنه‌ی بره*نه به طرفش چرخید.
- بستگی داره چی شنیده باشی. اگه منظورت انتقال به واحد عملیاته که باید بگم حقیقت داره.
مازیار قدمی نزدیک‌تر شد و حرصی ل*ب جنباند:
- دِ آخه کی سر عقل میای پسر؟ با این کار خودتو به دردسر میندازی؛ احتمال این‌که شناسایی شده باشی هست بفهم!
داراب بی‌توجه به عصبانیت او چرخید و دستش را درون ساکش فرو برد و رکابی تنگ و مارکش را بیرون کشید و فرز به تن کرد. تمام عضلات بدنش که طی تمرین‌های مستمر و سال‌ها برایشان زمان گذاشته و زحمت کشیده بود از پس این رکابی تنگ به ‌نمایش درآمد.
دستش به طرف کمربندش رفت و بدون توجه به مازیاری که با قیافه‌ای شاکی قصد رفتن نداشت آن را با شلوارک مخصوصش عوض کرد و حین برداشتن دستکش‌های سرمه‌ای‌رنگ بوکسش به طرفش چرخید که با آن چهره‌ی یخ زده و عصبانی نگاهش می‌کرد.
- کسی که باید بترسه منم نه تو! بیخود نگرانی به دلت راه نده رو مخ منم نرو که امروز اصلاً حوصله‌ی این اداهاتو ندارم.
سر مازیار با تأسف به چپ و راست چرخید.
- کاملاً معلومه چقدر رو دنده‌ی لج افتادی که اعصابت اینه، بپا حین تمرین کسی رو مرخص نکنی اون دنیا!
دوباره پوزخندش را تکرار کرد؛ تِل‌کشی‌اش را که هر سری سر تمرین میزد را از دور گردنش رد کرد و تارهای موی ضخیم و نسبتاّ بلند و آشفته‌اش را با آن عقب فرستاد و بعد دست کردن دستکش‌هایش بدون هیچ حرفی پا به سالن گذاشت و با سوتی که زد، شاگردانش را به طرف رینگ کشاند. قبل از رخ دادن تمام این اتفاقات تلخ اخیرش خیلی‌وقت بود سرش گرم کارهای اداره بود و فرصت سر زدن به باشگاه و شاگردان متعددش را نداشت.
خودش جلوتر از همه از روی حفاظ دور رینگ داخل پرید و بلند صدا زد:
- به نوبت بیاین وسط رینگ... علی مبارزه، یالا.
 
آخرین ویرایش:
امضا : نیهان
بالا