به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

Dark dreamer

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
56
سکه
291
نام داستان:
گوتیگ دیزنی
نویسنده
dark dreamer رویا پرداز تاریک
ژانر:

تاریخی ترسناک تخیلی
خلاصه
الا سن زیادی نداشت، که پدرش رو از دست داد، همراه مادرخوانده و خواهرخوانده‌هایش بزرگ شد.
تا این‌که، از قصر شایعاتی مبنی بر ازدواج دوباره پرنس چارمینگ در همه‌جا پخش شد.
او شنیده بود، که پرنس در یک مهمانی شبانه به دنبال نیمه گمشده‌اش می‌گردد، اما پرنس در آن مهمانی دنبال چیز دیگری بود.


اقتباس از داستان سیندرلا، نوشته برادران گریم با اندکی تغییر

یک نکته
سیندرلا به معنای الای خاکستری هست، که خواهران ناتنی او برای تحقیر کردنش بهش داده بودند. برای همین اسم واقعی اون الا هست. در این داستان الا همون سیندرلا هست.
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو]
کادر مدیریت بوکینو
سطح
3
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
4,934
مدال‌ها
4
سکه
30,348
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار فن‌فیکشن خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار ادبیات داستانی]​
 

Dark dreamer

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
56
سکه
291
پارت۱
بانو ترمین دیوانه وار در سرسرای اتاق گام بر می‌داشت.
صدای قدم های او در این عمارت تو خالی در همه جا منعکس می‌شد.
لرزش دستانش مشهود بود و از استرسی که تحمل می‌کرد حکایت داشت.
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود دخترانش الا و آناستازیا نیز کنار هم روی مبل نشسته بودند.
آن ها نیز حال روزشان چندان تفاوتی با مادرشان نداشت منتها با این تفاوت که مادر نگران شکست خوردن دخترش بود ولی خواهرانشان نگران بودند که نکند امشب او موفق شود و دل شاهزاده را به رباید.
صدای گام های بی قرار و عقربه ساعت در هم تنیده بود، تک تک اجرهای دیوار تمام اشیای خانه که شاید بی جان بودند اما می‌توانستد درک کنند که اعضای این خانواده شدیداً منتظر کسی هستند‌.
ترمین رو به دخترانش که کنار هم روی صندلی طلایی سه نفره نشسته بودند و همانند او نگران بودند انداخت و گفت:
- ساعت یک نیمه شبه دیگه برید بخوابید
الا آهی کشید و با اندوه پاسخ داد:
- به قدری نگران دیزیلا هستم که اگه برم روی تخت بازم خوابم نمیاد.
آناستازیا نیز در تأیید سخن او گفت:
- درسته مادر، من توان خوابیدن رو ندارم اگه کنار شما نباشم استرسم بد تر می‌شه.
با بلند شدن صدای کالسکه‌ای که دریزیلا هر دو از روی صندلی برخواستند و با سرعتی که باد را شگفت زده می‌کرد به سمت خروجی رفتند‌.
در را باز کردند هر دو خواهر به بیرون جهیدند، کالکسه خواهرشان دریزیلا، ایستاد و پیتر که خدمت کار این خانواده هست از پشت کالسکه پایین می پرد و در را برای بانویش باز می‌کند.
دریزیلا درحالی که دامن سبز روشنش که با گل های سفید و صورتی تزعین شده به تن کرده بود به آرامی با تمام وقار از کالسکه زیبایش پیاده شده.
اندوه در صورت زیبا و نجیبش نمایان بود، سرخی چشمانش از اشک های او حکایت می‌کردند و به قدری رنگ و رویش پریده بود که خبری از سرخی گونه هایش نبود، گویا یک مرده متحرک بود.
الا و آناستازیا با هیجان به سوی خواهرشان دویدند و بدون توجه به اندوهی که او را کاملا به تسخیر خود در آوردند بود در آغوش گرفتند.
الا با هیجان پرسید:
- مهمونی چطور بود؟ شاهزاده رو دیدی؟
آناستازیا نیز ادامه داد:
- شاهزاده ازت خوشت اومد؟ بهت نگاهی انداخت، بهت پیشنهاد رقص یا صحبت داد؟
دریزیلا با اندوه فراوانی پاسخ داد:
- شاهزاده از من درخواست کرد تا توی رقص باهاشون همراهی کنم اما... اما...
در همین حین بانو ترمین درحال تماشای دخترانش بود دچار بهت زدگی شد اصلا انتظار نداشت که این دختر توان ربودن دل پرنس چارمینگ داشته باشد اما نمی‌توانست درک کند که علت اندوه و نگرانی او چیست.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
56
سکه
291
پارت۲
دریزیلا نتوانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد بغضش ترکید، و با عجله از خواهرانش جدا شد، دوان دوان به سمت در ورودی رفت از کنار مادر بهت زده‌اش رد شد، وارد عمارت شد.
بانو ترمین نیز دامن بنفشش را در دستش جمع کرد، بی‌خیال آداب و رسوم زنان اشرافی شد، دنبال او شتافت و گفت:
- دریزیلا! دریزیلا! چی شده؟ مگه شاهزاده باهات نرقصید.
دریزیلا اشک ریزان بدون توجه به مادرش، از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاقش شد، در را بست و پشت در نشست‌.
سوسوی نور شومینه‌ای که روشن بود تا حدودی فضای خفه کننده اتاقش را روشن کرده بود. صدای گریه‌های دریزیلا بلند شد، این صدا بر اندوه مادرش افزود.
الا و آناستازیا نیز با عجله به عمارت بازگشتند، همراه مادرشان بانو ترمین به سمت اتاق دریزیلا روانه شدند.
بانو ترمین که جلو‌تر از دخترانش ایستاده بود، سعی کرد در را باز کند، ولی دخترش در اتاقش را قفل کرده بود، این بی‌سابقه بود.
بانو ترمین با نگرانی‌ چند بار در ضربه زد، گفت:
- دریزیلا! در رو باز کن حالت خوبه چه اتفاقی افتاده؟ لطفاً بهم بگو!
دریزیلا درد شدیدی در ناحیه گردنش احساس می‌کرد، مخصوصا جایی که شاهرگ‌ حیاتی اش قرار داشت احساس سرگیجه بدی داشت، اما حافظه‌اش کاملا روشن و واضح تمام وقایع را در به یاد داشت.
صدای مادرش را می‌شنید، اما توان پاسخ دادن نداشت، چنان وحشت کرده بود قدرت تکلمش را دچار مشکل کرده بود.
دستی روی گردنبند زمردین خونی‌اش کشید، نمی‌توانست آن را در آورد.
به زخمی که روی گردنش بود فشار می‌آورد و دردش را شدید می‌کرد.
الا نیش‌خندی زد و با صدای بلندی گفت:
- حتماً شاهزاده بهش نگاهم نکرده، این طوری بهش برخورده، نمی‌دونستم دریزیلا این‌قدر حسود باشه.
سپس دستی رو موهای بلوندش کشید، با غرور گفت:
- نگران نباشید مادر جان، من بهتون قول می‌دم که فردا شب توی مهمونی شما رو سربلند کنم‌.
دریزیلا صدای خواهر بدجنسش را شنید در اتاقش را باز کرد و با لحنی سرشار از وحشت گفت:
- من کل شب را با شاهزاده رقصیدم.
لکنت عجیبی در تمام صحبتوهایش حس می‌شد.
این‌جا بر خلاف ورودی حیاط تاریک نبود، نور به لباسش تابید، راز دریزیلا را آشکار شد.
الا با دیدن انبوهی از خون که کل لباس سبز دریزیلا بود جیغ کشید، روی زمین افتاد.
آناستازیا هم از شدت ترس خشکش زده بود، نمی‌دانست چه کار کند، حنجره‌اش کاملا فلج شده بود، نمی‌توانست جیغ بکشد جریان خون از کناره گردنش آغاز شده بود و به آسترهای پایینش رسیده بود و به زمین می‌چکید.
بانو ترمین هم چیزی نمانده بود که از هوش برود.
دریزیلا بدون توجه به احوال آشفته آن سه نفر گفت:
- حتی اشتباهی دکمه شاهزاده رو کندم.
هر سه با دیدن دکمه‌ای که شاهد سخنان خواهرش بود، دچار حیرت شدند، اما همچنان در اسارت ترس بودند.
دکمه‌ای دور طلایی که با الماس آبی رنگ زیبایی تزعین شده بود، آن دکمه چنان زیبا بود که گویا یک جواهر بود نه یک دکمه پیراهن.
چشمان الا که به حال همچین الماسی ندیده بود و از شدت شوق می‌درخشید، که ناگهان آناستازیا که کلا خون روی لباس خواهرش را فراموش کرد و آن را ربود.
الا نیز سریعا همه چیز را فراموش کرد، با خشم غرید:
- آهای داری چی کار می‌کنی؟
آناستازیا درحالی که محو دکمه زیبایی دستش بود زمزمه وار گفت:
- این واقعاً زیباست، اصلا شبیه دکمه نیست، انگار نگین تاج... .
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
56
سکه
291
پارت ۳
در همین حین الا آن دکمه را از دست آناستازیا ربود، آناستازیا هم نیز به موهای الا حمله کرد، گیس و گیس کشی این دو خواهر شروع شد.
حین دعوا، دکمه از دست الا افتاد و غلت خوران خودش را به بانو ترمین رساند، بانو خم شد و آن را برداشت و با لحنی جدی گفت:
- فعلا تا وقتی همه چی معلوم بشه، این دست من می‌مونه.
سپس رو به آناستازیا کرد و گفت:
- برو از کمدم وسایل پانسمان رو بیار، الا تو هم برو اتاقت بخواب.
الا بدون هیچ اعتراضی شب بخیر گفت، درحالی که نمی‌توانست لبخند شرورانه‌اش را پنهان کند، به سمت اتاق خوابش روانه شد.
او به سمت پله‌ها رفت و به آرامی دامن آبی رنگش را داخل دستانش جمع کرد، با عشوه ناز از پله‌ها پایین آمد و به سوی اتاقش رفت.
از کودکی مشکل خواب داشت، باید اتاقش بدون پنجره باشد؛ تا بتواند به راحتی بخوابد برای همین در اتاق طبقه پایین می‌خوابد.
البته علت اصلی انتخاب این اتاق فقط مشکل خواب او نبود. این اتاق تنها جایی بود که می‌توانست با دوستان کوچکش حرف بزند، ولی چون نیمه شب بود همه آن ها در خواب فرو رفته بودند، امشب نمی‌توانست با آن ها صحبت کند برای همین با ناراحتی وارد تختش شد وارد، خوابی خوش و عمیق شد.
آناستازیا بعداز آوردن جعبه سفید نیز به اتاقش رفت.
بانو ترمین، به آرامی گردنبند را از گردن دخترش جدا کرد، چنان آرامشی داشت، که گویا به یک منبع انرژی تمام نشدنی وصل بود.
خودش را سریعا آرام کرده بود، چون به عنوان دکتر می‌دانست که اگر آرام نباشد بیمارش را خواهد کشت، چاره‌ای ندارد که به خودش مسلط باشد نگذارد دستانش بلرزد، حتی اگر بیمار دختر دلبندش باشد.
یک بار به خاطر همین عشق عزیزی را از دست داد، دستانش لرزید و نتوانست زخم گردن محبوبش را پانسمان بزند؛ به همین علت او را از دست داد نمی‌خواست، دخترش را هم این‌گونه از دست بدهد.
سپس لباس سبز رنگ دریزیلا را در آورد. داخل شومینه انداخت و بعداز روشن کرد شمع‌ها و روی صندلی تک نفره جلوی شومینه نشست، دخترش هم جلوی او روی یک صندلی کوچگ نشست.
بعداز پانسمان و ضدعفونی زخمش به او گفت:
- دریزیلا، تا نگی چی شده، جز سوزندن لباست نمی‌تونم کاری کنم، بهم بگو دقیقا چه اتفاقی افتاده.
دریزیلا درحالی که دچار لکنت شدیدی شده بود، شروع توضیح وقایع کرد:
- من کل شب توی مهمونی با شاهزاده رقصیدم. شاهزاده از همون اول از من خوشش اومده... .
سپس درحالی که شدیداً دچار بغض شده بود، نمی‌توانست چیزی که دیده بود هضم کند و زبان بیاورد، به قدری دچار وحشت شده بود، زبانش در دهانش نمی‌چرخید گویا زبانش فلج شده بود.
همه چیز دقیق یادش بود، اما نمی‌توانست چیزی بگوید همه چیز از جلوی چشمانش رد می‌شد، تن بدنش همانند یک انسان در معرض تشنج می‌لرزید چند بار هق هق کرد و روی زمین افتاد گفت:
- تو رو خدا مامان نزار الا به اونجا بره اون شاهزاده شاهزاده.
بانو ترمین با نگرانی درحالی که دخترش را در آغوش گرفته بود، گفت:
ـ شوکه شدی زیاد به خودت فشار نیار اگه خواب حالت رو خوب می‌کنه، سعی کن بخوابی فردا حرف می‌زنیم.
او یک اوهومی گفت از روی زمین بلند شد، به سمت تختش رفت و روی آن دراز کشید، گفت:
- مامان می‌ترسم لطفاً امشب پیشم بمون.
مادرش کنارش روی تخت نشست، درحالی که موهای مشکی و پریشان دخترش را نوازش می‌کرد گفت:
- نگران نباش من تا صبح پیشت می‌مونم تو سعی کن بخوابی بدنت خیلی ضعیف شده.
آن شب رخت بست، دوباره روشنی روز همه جا را فرا گرفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

Dark dreamer

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
56
سکه
291
پارت ۴
الا مثل همیشه با خوشحالی از خواب بیدار شد، خمیازه‌ای کشید و با سرحالی از تخت پایین آمد.
درحالی که زیر ل*ب آواز می‌خواند، موهای طلایی‌اش را شانه زد.
سپس درحالی که بدن انحنادار خوش فرمش را می‌لرزاند، می‌رقصید، لباس خوابش را عوض کرد.
موش‌ها نیز در سوراخ دیوارها مشغول تماشای رقص او بودند، کمر لاغر و بدن بی‌عیب نقصی داشت، همه محو زیبایی اغوا کنند‌اش بودند.
پیچ تاب موهای طلایی الا آب دهان‌شان را جاری کرده بودند. خیلی دوست داشتند که یک روز بتوانند، بدون ترس از غصب جادوگر به او حمله کنند، تمام موهای طلایی الا را بجوند، از بس زیبا و خوردنی به چشم می‌آمد.
الا تمام حوادث دیروز را به کل فراموش کرده، مثل یک دختربچه یازده ساله غرق شادی بود، چون امشب به یک مهمانی دعوت شده است. حضور در این مهمانی برای او اهمیت زیادی داشت، طبق گفته یکی از دوستان بانو ترمین که در قصر زندگی می‌کند. هر سال امپراطور به مناسبت فرا رسیدن کریسمس ده شب جشنی بزرگ برپا می‌کند.
تمام اشراف زادگان و وزرا و سران مجلس و تاجران سرشناس و بزرگان در آن مهمانی حضور پیدا می‌کنند. اما امسال این جشن شبانه یک مهمان ویژه دارد.
این فرد به خصوص برای یافتن نیمه‌ گمشده‌اش هر شب در آن جشن شرکت می‌کند. او کسی نیست جز پرنس چارمینگ.
پرنس چارمینگ دومین پسر امپراطور و تنها وارث بی‌رقیب تاج و تخت بود، چندین بار ازدواج کرده بود. با شاهدخت رومانیا، با دختر وزیر اعظم سابق، با نوه‌ی ثروتمندترین تاجر اروپا، اما از بخت بدروزگار؛ همچین پرنس جذاب و خوش قلبی هیچ‌وقت نتوانسته بود، طعم خوش زندگی با یک بانوی زیبا رو را حس کند.
همه همسران پرنس به طرز مشکوکی بیمار شده و از دنیا می‌رفتند، عده‌ای شایعه پخش کردنده‌اند که خود پرنس باعث مرگ همسرانش می‌شود.
ولی امکان ندارد، آدمی همانند پرنس چارمینگ در سنین نوجوانی قصر را ترک کرده بود، و از مردمش در برابر تهاجم ترک‌های کافر محافظت کرده و به‌خاطر کشتار و عقب راندن کافران، از کلیسا تبرک شده بود، اسقف اعظم علاقه و ارادت خود را به این پرنس نشان داده بود،
افتخارات و خوشنامی پرنس چارمینگ، فقط به میدان جنگ ختم نمی‌شد.
او هر سال در فصل زمستان به افراد فقیر و بی‌خانمان زیادی کمک می‌کند، به آن‌ها سر پناه و غذا می‌دهد همیشه درحال فکر کردن به این است که چگونه به مردم فقیر کمک کند، حتی شایعات می‌گویند او عهد بسته است تا زمانی که فقر را در سرزمینش ریشه کن نکند ل*ب به غذای اشرافی نمی‌زند،
پس نمیتوان گفت که همچین فردی، دست به قتل عزیزانش بزند الا با القای این تفکر، هر روز عشقش نسبت به پرنس چارمینگ بیشتر می‌شد، با اینکه هیچ‌وقت او را ندیده بود، ولی این عدم ملاقات هم نمی‌توانست مانع عشق دیوانه‌وار او نسبت به چارمینگ شود‌.
در آینه نگاهی به چهره دلربای خودش انداخت، موهای زردش همانند ابریشم زیبا و نرم بودند‌.
اندام اغواگری داشت که با کمک رژیم های سخت غذایی و استفاده از دمنوش‌های گران قیمت خارجی ساخته بود.
مقداری گردو از داخل کشویی بیرون آورد و آن را روی زمین کنار سوراخ گذاشت، سپس از اتاقش خارج شد و درحالی که زیر ل*ب با خوشحالی آواز می‌خواند از پله‌ها بالا رفت.
 
آخرین ویرایش:

Dark dreamer

کاربر بوکینو
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
56
سکه
291
پارت ۵
اما اکنون چاره‌ای نداشت، چون برای نجات جان الا باید او را از شرکت در این مجلس شوم منع می‌کرد.
نفسی گرفت و با صدای آرام و لحنی اندوهگین، گفت:
- نامه‌ای به دوستم که حضور تو و خواهرانت رو تدارک دیده بود. می‌نویسم و می‌گم تو دچار آبله مرغان شدی، نمی‌تونی به مهمونی بری.
الا با خشم، هر دو دست مشت شده‌اش را به میز صبحانه کوبید و برخواست، با خشم فریاد زد:
- چرا؟ مگه من چه کار اشتباهی کردم؟ که می‌خوای از مهمونی رفتن محرومم کنی.
بانو ترمین با آرامش پاسخ داد:
- تو دختر خیلی خوشگل زیبا و مهربونی هستی، پرنس چارمینگ در شأن تو نیست، باید‌‌...
الا فریاد زد:
- منظورت چیه که در شأن من نیست؟ نکنه می‌ترسی من واقعا موفق بشم و به جای دخترات من ملکه بشم!
ترمین با خشم غرید:
- الا این چه حرفیه می‌زنی؟
الا درحالی که از شدت خشم صدایش می‌لرزید، گفت:
- واقعاً فراموش کرده بودم که تو مادرم نیستی! عادیه که بهم حسودی کنی.
بانو ترمین قبل از آن‌که چیزی بگوید، الا قهر کرد و گریه کننان به اتاقش رفت. در را پشت سرش بست و روی زمین نشست و شروع به اشک ریختن کرد.
***
فلش بک به گذشته ۲۱ سال قبل
دخترک روی زمین نشسته بود، سرش را روی زانو جادوگر گذاشته بود. و درحال اشک ریختن بود، بند-بند وجودش او را می‌خواست، نمی‌توانست لحظه ای بدون آن پسر تحمل کند. دیوانه‌وار عاشقش بود و در حد پرستش دوستش می‌داشت. در فراق او چنان گریه می‌کرد، که شانه‌هایش می‌لرزید.
جادوگر به آرامی موهای بور آن دختر را به آرامی نوازش کرد، گفت:
- چی شده دختر عزیزم؟ آخه چرا دختری به خوشگلی تو باید گریه کنه؟
آن دختر با چشمان آبی که داشت نگاهی به او انداخت و گفت:
- من عاشق شدم، ولی...
سپس بغضش بر او غالب شد که نتوانست سخن بگوید‌.
آن جادوگر با تعجب، گفت:
- مبارکه! ولی چرا گریه می‌کنی؟ من یه فرشته‌ام کافیه آرزوت رو بهم بگی!
آن دختر پاسخ داد:
- من عاشق مردی شدم، که اصلا به من توجهی نمی‌کنه، چون اون عاشق یک دختر ارباب من شده، اون دختر خیلی زشت هست، نه مثل من موهای بلوندی داره و چشماش هم سیاه و زشته، ولی چنان شعری در وصف این عجوزه می‌گه، آدم فکر می‌کنه اون عاشق یک پری شده.
آن جادوگر درحالی که شنل آبی بر سر کرده بود اشک‌های آن دختر بلوند را پاک کرد و گفت:
- کور بودن به عیوب معشوق، و کر بودن در برابر شایعه‌های زشت علیه معشوق یکی از نشانه‌های عشقه.
سپس به آرامی گونه آن دختر را نوازش کرد، گفت:
- ولی نمی‌تونم اجازه بدم یک دختر زشت و پلید مانع عشق تو بشه، کاری می‌کنم که اون به تو تمایل پیدا کنه.
آن دختر با هیجان نگاهی به او انداخت و گفت:
- واقعاً راست می‌گی؟
 
  • لاولی
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا