به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت دهم


گفت غمم نباشه و فقط نام و نشون دختره رو بهش بدم.
آخ نمی‌دونی چه حالی داد تو اون سن‌وسال سر گذاشتن تو دومنش و دلِ سیر اشکِ شوق ریختن.
بهش سیر تا پیازِ ماجرا رو گفتم. گفتم اگه بره خواستگاری، عزیز می‌فهمه که حرفم از روی هوا و هوس نبوده. اون‌وقت اگه نخواد قبول کنه، بایس دلیلِ درست‌حسابی بیاره.

اگه مادر و پدرش بگن پسره نامه‌رسونه و به ما نمی‌خوره، یه حرفی. اما این‌که خودش منو نخواسته باشه هیچ‌رقم تو کَتم نمی‌رفت.

ننه گفت می‌ره و هرجور شده اول با مادرش اختلاط می‌کنه و اجازه می‌گیره واسه خواستگاری. و رفت.
همون روز دمِ غروبی رفت درِ خونه‌شون و مادرِ عزیز رو دید و برگشت.
وقتی اومد خونه بهم گفت مادرش اون‌قدر باکمالات بوده که حد و حساب نداشته. مادرش با تردید گفته بود قدمتون روی چشم، ولی شما عزیز رو خوب دیدین و می‌شناسین؟
ننه هم دروغکی گفته بود وصفِ‌ جمالِ دختر خانم رو از آشناها شنیده و خلاصه قرار‌مدار گذاشته بودن واسه آخر‌هفته.

ننه بایس می‌رفت و نوبتِ اول با مادر و پدرش حرف می‌زد و سنگا رو وامی‌کندن و گفتنیا رو می‌گفتن. بعد نوبتِ من می‌شد که برم و خودی نشون بدم و ببینم قبولم می‌کنن یا نه.

دل تو دلم نبود که روزا کِی بگذره و جمعه بیاد. بالاخره جمعه رسید. قبلِ رفتنش دل‌آشوبه داشتم و یه‌بند حرف می‌زدم. می‌گفتم «ننه، نکنه بگی پسرم و دخترتون دوسال‌ بیشتره که نامه‌نگاری دارن!» یه چیز دیگه هم به خاطرم رسید
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت یازدهم

بخش نهایی


عزیز وقتایی که خیلی ذوق می‌کرد یا ناراحت بود، خلاصه هروقت هیجان‌زده می‌شد، زبونش می‌گرفت.
نه این‌که لکنتِ ناجوری داشته باشه، ولی سرِ بعضی کلمه‌ها گیر می‌کرد و همچین تُک‌زبونی حرف می‌زد.
واسه همین به ننه گفتم، یعنی قسمش دادم و گفتم دختره یه ایرادی داره که من با همون ایرادش از صدتا دخترِ ترگل‌ورگل و سالم بیشتر می‌خوامش.

گفتم ننه نکنه تو ذوقت بخوره و تهِ دلت خالی بشه! نکنه جوری رفتار کنی که دلِ دختره بشکنه!

ننه هم گفت اون‌قدر منو بزرگ و مرد و عاقل می‌دونه که هرچی بگم همونه. گفت من مثِ جوجه‌هایی نیستم که برم سرِ زن و زندگی تا بعد آیا مرد بشم یا نشم. گفت من چند ساله که مردِ خونه شدم. راست هم می‌گفت. با حرفاش تهِ دلمو حسابی قرص کرد و رفت.

نگم برات که اون چن ساعت که ننه رفت و برگشت چی بهم گذشت. اگه عاشق باشی، نگفته می‌فهمی. اگه نباشی هم که ول‌معطلی.

وقتی برگشت، لباش عین گُل به خنده وا بود و به پهنای صورت اشک می‌ریخت. بی‌این‌که چیزی بگه اول بغلم کرد و سرش رو گذاشت رو شونه‌ام. گفت «خیلی مردی». گفت «بهت افتخار می‌کنم پسرم». گفت «خونواده‌ش و خودش اول قبول نمی‌کردن، چون گمون می‌کردن خبر نداشتیم، ولی وقتی فهمیدن تو می‌دونستی و پا پیش گذاشتی و منو فرستادی خواستگاری، همه انگشت‌به‌دهن موندن.

دختره اون‌قدر خوش‌حال بود که زبونش بند اومد... حتی باباش هم اشک تو چشاش بود از این‌همه بزرگی و مردونگیِ تو».

خوش‌حال بودم ولی حالیم نمی‌شد ننه داره چی می‌گه. تا این‌که رفت سرِ حوض و آبی به صورتش زد و گفت «مرد بایستی خیلی مرد باشه و عشق باید خیلی عشق باشه، که شاخِ‌شمشادی مثِ تو با دختری که مادرزاد فلجه و رو چرخ می‌شینه ازدواج کنه».
 
بالا