mahban
[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بینالملل]
پرسنل مدیریت
مدیریت ارشد
مدیر رسمی تالار
عکاس انجمن
برترین کاربر ماه
ارسالکنندهی برتر ماه
سطح
6
قسمت دهم
گفت غمم نباشه و فقط نام و نشون دختره رو بهش بدم.
آخ نمیدونی چه حالی داد تو اون سنوسال سر گذاشتن تو دومنش و دلِ سیر اشکِ شوق ریختن.
بهش سیر تا پیازِ ماجرا رو گفتم. گفتم اگه بره خواستگاری، عزیز میفهمه که حرفم از روی هوا و هوس نبوده. اونوقت اگه نخواد قبول کنه، بایس دلیلِ درستحسابی بیاره.
اگه مادر و پدرش بگن پسره نامهرسونه و به ما نمیخوره، یه حرفی. اما اینکه خودش منو نخواسته باشه هیچرقم تو کَتم نمیرفت.
ننه گفت میره و هرجور شده اول با مادرش اختلاط میکنه و اجازه میگیره واسه خواستگاری. و رفت.
همون روز دمِ غروبی رفت درِ خونهشون و مادرِ عزیز رو دید و برگشت.
وقتی اومد خونه بهم گفت مادرش اونقدر باکمالات بوده که حد و حساب نداشته. مادرش با تردید گفته بود قدمتون روی چشم، ولی شما عزیز رو خوب دیدین و میشناسین؟
ننه هم دروغکی گفته بود وصفِ جمالِ دختر خانم رو از آشناها شنیده و خلاصه قرارمدار گذاشته بودن واسه آخرهفته.
ننه بایس میرفت و نوبتِ اول با مادر و پدرش حرف میزد و سنگا رو وامیکندن و گفتنیا رو میگفتن. بعد نوبتِ من میشد که برم و خودی نشون بدم و ببینم قبولم میکنن یا نه.
دل تو دلم نبود که روزا کِی بگذره و جمعه بیاد. بالاخره جمعه رسید. قبلِ رفتنش دلآشوبه داشتم و یهبند حرف میزدم. میگفتم «ننه، نکنه بگی پسرم و دخترتون دوسال بیشتره که نامهنگاری دارن!» یه چیز دیگه هم به خاطرم رسید
گفت غمم نباشه و فقط نام و نشون دختره رو بهش بدم.
آخ نمیدونی چه حالی داد تو اون سنوسال سر گذاشتن تو دومنش و دلِ سیر اشکِ شوق ریختن.
بهش سیر تا پیازِ ماجرا رو گفتم. گفتم اگه بره خواستگاری، عزیز میفهمه که حرفم از روی هوا و هوس نبوده. اونوقت اگه نخواد قبول کنه، بایس دلیلِ درستحسابی بیاره.
اگه مادر و پدرش بگن پسره نامهرسونه و به ما نمیخوره، یه حرفی. اما اینکه خودش منو نخواسته باشه هیچرقم تو کَتم نمیرفت.
ننه گفت میره و هرجور شده اول با مادرش اختلاط میکنه و اجازه میگیره واسه خواستگاری. و رفت.
همون روز دمِ غروبی رفت درِ خونهشون و مادرِ عزیز رو دید و برگشت.
وقتی اومد خونه بهم گفت مادرش اونقدر باکمالات بوده که حد و حساب نداشته. مادرش با تردید گفته بود قدمتون روی چشم، ولی شما عزیز رو خوب دیدین و میشناسین؟
ننه هم دروغکی گفته بود وصفِ جمالِ دختر خانم رو از آشناها شنیده و خلاصه قرارمدار گذاشته بودن واسه آخرهفته.
ننه بایس میرفت و نوبتِ اول با مادر و پدرش حرف میزد و سنگا رو وامیکندن و گفتنیا رو میگفتن. بعد نوبتِ من میشد که برم و خودی نشون بدم و ببینم قبولم میکنن یا نه.
دل تو دلم نبود که روزا کِی بگذره و جمعه بیاد. بالاخره جمعه رسید. قبلِ رفتنش دلآشوبه داشتم و یهبند حرف میزدم. میگفتم «ننه، نکنه بگی پسرم و دخترتون دوسال بیشتره که نامهنگاری دارن!» یه چیز دیگه هم به خاطرم رسید