قسمت اول
بیست و هشت ساله بودم و هنوز خواستگار زیاد داشتم.
تا آنوقت خیلی از خواستگارها را رد کرده بودم.
هر کدام یک ایرادی داشتند. یکی زیادی چاق بود، یکی خیلی لاغر. گوشهای یکی شبیهِ آینهب*غلِ اتوبوس بود و یکی هنوز زن نگرفته، نصف موهای سرش ریخته بود.
یکی آنقدر آبلهرو بود که اگر مُشتی ارزن روی صورتش میپاشیدی، یک دانه هم پایین نمیافتاد. از دماغِ آن یکی هم میتوانستم بهجای گوشتکوب استفادهکنم.
خلاصه هرکدام عیبوعلتی داشتند که باعث میشد کار حتی به صحبتهای اولیه و اخلاق و این حرفها هم نرسد.
پدر و مادرم نمیتوانستند درک کنند این چیزها چهقدر برایم مهم است.
فکر میکردند دارم بهانه میآورم و گلویم جایی گیر است. حدس میزدم باید دیر یا زود آقاجان را بفرستند سراغم. حدسم درست بود.
یک روز که پدرم سرِ کار بود، آقاجان سرزده به خانهمان آمد.
هنوز عرقِ تنش خشک نشده بود که مادرم گفت باید برود خرید، و ما را تنها گذاشت.
من هم مثلاً متوجه نقشهشان نشدم و سرم به کارِ خودم گرم بود.
از آقاجان خوشم میآمد. آنقدر بیشیلهپیله و رُکوراست بود که گاهی فکر میکردم ممکن نیست هیچ رازی در زندگیاش داشته باشد.
همیشه صاف به چشمهای آدم نگاه میکرد و خیلی خونسرد و آرام حرفش را میزد.
آن روز هم تا صدای بسته شدنِ درِ خانه را پشتِ سرِ مادر شنید، بیمقدمه پرسید: «دختر جون، مادرت چی میگه؟ اگه خاطرِ کسی رو میخوای، بیخجالت به من بگو. میدونی که هر کاری واسه خوشحالی و خوشبختیِ شماها از دسم بربیاید، دریغ نمیکنم».