به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582

***


نام کتاب : چرخ

داستان کوتاه

اثر : م-سرخوش

تایپیست : @mahban



بخشی از داستان :


یهو دلم هوای گپ‌زدن با عزیز رو کرد.
خواستم ازش حرف بزنم. و کی بهتر از تو که این‌همه شبیه اونی، و کِی بهتر از الآن؟»
به این ترتیب آقاجان شروع کرد به تعریف کردن از خاطرات دوری که حتی بچه‌هایش هم از آن خبر نداشتند...


****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت اول


بیست و هشت ساله بودم و هنوز خواستگار زیاد داشتم.
تا آن‌وقت خیلی از خواستگارها را رد کرده بودم.
هر کدام یک ایرادی داشتند. یکی زیادی چاق بود، یکی خیلی لاغر. گوش‌های یکی شبیهِ آینه‌ب*غلِ اتوبوس بود و یکی هنوز زن نگرفته، نصف موهای سرش ریخته بود.

یکی آن‌قدر آبله‌رو بود که اگر مُشتی ارزن روی صورتش می‌پاشیدی، یک دانه هم پایین نمی‌افتاد. از دماغِ آن یکی هم می‌توانستم به‌جای گوشت‌کوب استفاده‌کنم.

خلاصه هرکدام عیب‌وعلتی داشتند که باعث می‌شد کار حتی به صحبت‌های اولیه و اخلاق و این حرف‌ها هم نرسد.
پدر و مادرم نمی‌توانستند درک کنند این چیزها چه‌قدر برایم مهم است.
فکر می‌کردند دارم بهانه می‌آورم و گلویم جایی گیر است. حدس می‌زدم باید دیر یا زود آقاجان را بفرستند سراغم. حدسم درست بود.

یک روز که پدرم سرِ کار بود، آقاجان سرزده به خانه‌مان آمد.
هنوز عرقِ تنش خشک نشده بود که مادرم گفت باید برود خرید، و ما را تنها گذاشت.
من هم مثلاً متوجه نقشه‌شان نشدم و سرم به کارِ خودم گرم بود.

از آقاجان خوشم می‌آمد. آن‌قدر بی‌شیله‌پیله و رُک‌وراست بود که گاهی فکر می‌کردم ممکن نیست هیچ رازی در زندگی‌اش داشته باشد.
همیشه صاف به چشم‌های آدم نگاه می‌کرد و خیلی خون‌سرد و آرام حرفش را می‌زد.
آن روز هم تا صدای بسته شدنِ درِ خانه را پشتِ سرِ مادر شنید، بی‌مقدمه پرسید: «دختر جون، مادرت چی می‌گه؟ اگه خاطرِ کسی رو می‌خوای، بی‌خجالت به من بگو. می‌دونی که هر کاری واسه خوشحالی و خوشبختیِ شماها از دسم بربیاید، دریغ نمی‌کنم».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت دوم


به او نمی‌شد دروغ گفت.
از تهِ چشم‌هایت می‌فهمید، از تُنِ صدایت، از لرزشِ دست‌ها و حتی از پلک‌زدن‌هایت.

همان وقتی که داشتم دلایلم را برایش توضیح می‌دادم، حس کردم حرف‌هایم چه‌قدر بچگانه و توخالی هستند، اما نمی‌توانستم انکار کنم که آن‌ها دقیقاً همان فکرهایی بودند که در سر داشتم.

حرف‌هایم که تمام شد، پدربزرگ سرش را تکان داد و لبخند زد. گفت: «یادته کوچیک‌تر که بودی چن نوبت با تعجب ازم پرسیدی چه‌طور با عزیزجون ازدواج کردم؟»

یادم بود. به‌خصوص وقتی عکس‌های سیاه‌وسفید و رنگ‌ورورفته‌شان را نگاه می‌کردم، همیشه این علامتِ سؤالِ بزرگ در ذهنم شکل می‌گرفت که «آخر چه‌طور؟!»

عزیزجان را درست به‌خاطر نداشتم. هنوز دَه سالم نشده بود که او فوت کرد.
اما مهربانیِ او، و این‌که چه‌قدر خاطرِ آقاجان را می‌خواست، هنوز بینِ فامیل ضرب‌المثل بود.
مشتاق بودم بیشتر بدانم.
آقاجان هم انگار آن روز آمده بود حرف بزند.

استکانِ خالیِ چای را در نعلبکی گذاشت و گفت: «چیزی که می‌خوام واست بگم یه رازه. رازی به بزرگیِ یه‌عمر زندگی. رازی که توی این دنیا فقط من ازش خبر دارم و خدای خودم. حتی عزیز که عمری نفسم به نفسش گره خورده بود هم نمی‌دونست.
الانم که می‌خوام برات بگم به سه دلیله:

اولاً که می‌بینم دوره‌زمونه‌ی پند و اندرز و این حرفا دیگه گذشته، ولی داستانی که از دلِ زندگی باشه شاید بتونه یه چیزایی رو به شما بفهمونه. ثانیاً این‌که اون خدابیامرز دیگه نیست تا خاطرش از شنفتنِ این راز مکدّر بشه...»

یک‌دفعه ساکت شد. به نقش‌های قالی نگاه می‌کرد و درِ قندانِ چینی را روی آن می‌چرخاند. آهسته گفتم: «سوّما؟!»

آهِ بلندی کشید و ادامه داد: «ثالثاً این‌که سینه‌ی منم مثِ تمومِ آدما یه ظرفیتی داره.
اگه رازی رو‌ سال‌های دراز توی قلبت نگه‌داری، قلبت ممکنه خیلی شکننده بشه... البته، اینا همه بهونه‌س... راستش اینه که یهو دلم هوای گپ‌زدن با عزیز رو کرد.
خواستم ازش حرف بزنم. و کی بهتر از تو که این‌همه شبیه اونی، و کِی بهتر از الآن؟»
به این ترتیب آقاجان شروع کرد به تعریف کردن از خاطرات دوری که حتی بچه‌هایش هم از آن خبر نداشتند...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت سوم


واسه پسربچه‌ها، پدر یعنی قهرمانِ زندگی.
ولی من هنوز پُشتِ لبم سبز نشده بود که خودم شدم قهرمانِ زندگیِ ننه و دو تا آبجیِ هفت و نُه ساله‌ام.
بابا که رفت، من هنوز بچگی نکرده، یه‌شبه شدم مَردِ خونه.
ننه دوخت‌ودوز می‌کرد و می‌گفت تو بایستی درس بخونی، ولی خونه مردِ کار می‌خواست نه مردِ درس.

اول از همه خونه رو عوض کردیم. رفتیم پایینِ پایینِ شهر. خونه‌ی جدید یه درِ آهنیِ زنگ‌زده داشت که به یه دالون‌چه وا می‌شد.
از دالونِ آجری و همیشه تاریک که رد می‌شدی، یه حیاطِ بزرگ بود و دورتادورش اتاق‌اتاق.
وسطش هم یه حوضِ سیمانیِ ل*ب‌شکسته با شیرِ آب.
حموم نداشت، ولی یه گوشه‌ی حیاط چارتا دیوارِ نصفه‌نیمه و بدونِ در بود، با آفتابه‌‌مسیِ جلوش که یعنی مستراح.

چن‌تا مرغ و خروس و چن‌تا بچه‌ با کله‌های کچل و دماغای آویزون، همیشه تو حیاط ولو بودن. اتاقِ ما سی متری می‌شد.

ننه همون‌جا پخت‌وپز می‌کرد. چرخِ خیاطیِ دستیش رو هم یه گوشه گذاشته بود و نونِ ما رو درمی‌آورد.
من خروس‌خون از خونه می‌زدم بیرون و می‌رفتم قهوه‌خونه‌ی یکی از دوستای آقای خدابیامرزم پادویی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت چهارم


شب که برمی‌گشتم، یه‌لقمه نون خُرده و نخورده، دراز به دراز می‌افتادم و می‌رفتم تو هپروتِ خواب.
خوابم می‌دیدم. خوابِ دوچرخه. آخرم خریدمش.
دو سال پس‌انداز کردم و یه دوچرخه‌ی بیست و هشتِ ژاپنی خریدم. وقتی سوارش می‌شدم حس می‌کردم حالا دیگه راس‌راسی مَردی شدم.

همون‌وقتا بود که یکی از مشتریای قهوه‌خونه بهم گفت می‌تونه توی اداره‌ی پست برام کار دست‌وپا کنه، یه کارِ ثابت و خوب.

منم ازخداخواسته قبول کردم و شدم موزع پُست.
بایس نامه و روزنامه و بسته و این‌جور چیزا رو می‌بردم به آدرسای مختلف تحویل می‌دادم.
کارم خسته‌کننده بود، ولی هم پولش از پادویی خیلی بهتر بود، هم آینده داشت، هم دوسش داشتم.

واسه آبجی‌ها عروسک و کفش می‌خریدم و ننه دیگه مجبور نبود شبا تا دیروقت سوزن به تخمِ چشاش بزنه.

دیگه واقعاً شده بودم قهرمانِ زندگیِ اون سه‌تا.
از کار که برمی‌گشتم، از سرِ کوچه صدای جیرینگ‌جیرینگِ زنگِ دوچرخه رو درمی‌آوردم.
هنوز به در نرسیده، آبجی‌ها می‌پریدن بیرون. ننه هم چشش به دستام بود و مدام قربون‌صدقه‌ی قدوبالام می‌رفت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت پنجم


خلاصه همه‌چی داشت بی‌دردسر پیش می‌رفت تا این‌که یه‌روز، عزیز رو دیدم...

همیشه واسه تحویلِ نامه‌ها در می‌زدم و امضا می‌گرفتم، اما روزنامه‌ها رو لای در یا روی زمین می‌ذاشتم.

اون روز بارون باریده بود. من و زمین خیسِ خیس بودیم.
نمی‌شد روزنامه‌ها رو بذارم روی زمین. در می‌زدم و هرکی باز می‌کرد، روزنامه رو بهش می‌دادم. درِ یکی از خونه‌ها رو که زدم، کسی باز نکرد.
عجله داشتم. دوباره محکم‌تر در زدم. داشتم برمی‌گشتم که کسی گفت: «آقای پست‌چی، بی‌زحمت این‌جا. نامه داریم؟»

دوروبرم رو نگاه کردم. کمی اون‌طرف‌تر پنجره‌ای باز بود. جلو رفتم. دختری هم‌سن‌وسال خودم توی چارچوبِ پنجره بود.

تا اون‌موقع تمومِ دخترای زندگیِ من، ننه و دوتا آبجیم بودن. زبونم بند اومده بود. با دست به زمین اشاره کردم و گفتم: «نه نه... خیس بود. زمین خیسه. رو... روزنامه آوردم براتون».

جواب داد: «آها. ممنون. ببخشید، کسی نبود در رو باز کنه. بی‌زحمت بدین به من».
نگاهش، صورتش، صداش، نوعِ حرف زدنش، همه‌چیزش برام تازگی داشت.

نگاهش جوری بود که حس کردم لباس تنم نیست. نگاهش انگار از همه‌چی، حتی از خودم هم رد می‌شد. صداش یه‌جور مهربونیِ خاصی داشت که با تمومِ قربون‌صدقه‌های ننه فرق می‌کرد.
صورتش رنگِ مهتاب بود. وقتی حرف می‌زد انگار داشت قصه می‌خوند.

دردسرت ندم، اون شب خواب به چشم نیومد. خدا‌خدا می‌کردم فردا هم زمین خیس باشه، و خیس بود. باز اومد پای پنجره.
این‌بار موهامو شونه کرده بودم و یواشکی یه‌کم از کتیرای ننه روش مالیده بودم.
بهش لبخند زدم. اونم خندید.
تا روزِ بعد مدام داشتم واسه خودم لبخندشو معنی می‌کردم. می‌گفتم یعنی ازم خوشش اومده که خندیده، یا به چشش مسخره و خنگ اومدم و خنده‌ش گرفته؟

هر چی که بود دلم پَرپَر می‌زد واسه دوباره دیدنِ اون لبخند.
روزِ بعد دیگه بهونه‌ای نداشتم که در بزنم، ولی قبل‌از این‌که روزنامه رو بذارم جلویِ در، صدای باز کردنِ پنجره اومد. روزنامه‌رو که بهش می‌دادم گفت: «می‌ی‌ی یشه از فردا به پ‌پ‌پنجره بزنین و رو رو روزنامه‌ها رو به به به من بدین؟»

حس کردم چیزی توی دلم تالاپی افتاد پایین. مثِ این بود که تمومِ خیابونا و پس‌کوچه‌های شهر رو یه‌نفس رکاب زده باشم. می‌تونستم حس کنم که گوشام قرمز شده.
صورتِ اونم گُل‌انداخته بود. گفتم: «بله بله... چشم. حتماً. چه خوب...»
بعد سوار دوچرخه شدم و با تندترین سرعتی که می‌تونستم پازدم و پازدم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت ششم


گاهی به شما جوونای این دوره حسودیم می‌شه.
با این تلفون و موبایل راحت می‌تونین با هم حرف بزنین و پیغوم‌‌پسغوم بدین.
زمون ما اگه می‌خواستی دو کلوم با کسی اختلاط کنی جونت بالا می‌اومد. کافه‌مافه و سینما واسه ازمابهترون بود. ما اگه می‌تونستیم دو خط حرفِ دلمون رو تو یه نامه بنویسیم و برسونیم دستِ طرف، شاخِ غول رو شکونده بودیم.

فرصتِ حرف زدنمون کم بود، ولی عوضش حرفامون حرف بود.
پنج ماه طول کشید.
پنج ماه هر روز، به‌جز روزای تعطیل، روزنامه بردم جلویِ خونه‌شون و تقه زدم به پنجره و با یه "سلام" خشک‌وخالی از من و یه "دست شما درد نکنه" از اون، تحویل دادم.

سعی می‌کردم از حالتِ صورتش، از نوع لبخندش، از برقِ چشاش، حالِ دلش رو بفهمم. ولی همون‌قدر که من زبونم لال بود، اونم چیزی بروز نمی‌داد. نه گمون کنی عبوس بود، شرم داشت.
منم که چش‌وگوشم مثِ درِ نامه‌هایی که تحویل می‌دادم بسته بود. یه روز وقتی روزنامه رو دادم دستش گفت:

«ب‌ب‌بخشید، یه ورق کاغذِ سِ‌سِ‌سفید ندارین؟ می‌‌می‌خوام چیزی ب‌ب‌بنویسم ولی تو خونه پ‌پیدا نمی‌کنم»

دست‌پاچه توی خورجینِ پُست رو گشتم ولی نبود. گفتم الان جَلدی می‌رم براتون تهیه می‌کنم. گفت: «نه، واااجبیّت نداره. اسباب زززحمت می‌شه»

زود پنجره رو بست. با خودم گفتم: «اگه واجبیّت نداشت، واسه چی بهم گفت؟»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت هفتم



اون‌جا بود که فکرِ نوشتنِ دست‌خط به سرم زد.
سواد درست‌حسابی نداشتم، ولی همون چند کلاس کافی بود.
خدا می‌دونه چه جفنگیاتی نوشتم. فقط یادمه با اون خط خرچنگ‌قورباغه نوشته بودم ازش خوشم اومده و اگه اونم خاطرمو می‌خواد، روزِ بعد مثِ هرروز پنجره رو وا کنه.
اگر هم نه، از اون به بعد مثِ همه‌ی خونه‌ها روزنامه‌شون رو می‌ذارم لای در.

فرداش دست‌خط رو با یه برگ کاغذِ سفید گذاشتم لای روزنامه و دادم دستش. دستم می‌لرزید. وقتی روزنامه رو گرفت، سرِ دیگه رو وِل نکردم.
سرمو آوردم بالا و تو چشاش نگا کردم. گفتم: «کاغذی که خواسته بودین لای روزنامه‌ست... فقط...»

روزنامه بینِ دستامون بود. چش تو چشِ هم بودیم. باید روزنامه رو ول می‌کردم. باید می‌گفتم.

گفتم: «فقط وقتی تنها بودی بازش کن».

روزنامه رو ول کردم. اون‌قدر تموم بدنم می‌لرزید که ترسیدم سوار چرخ بشم و بخورم زمین. دوچرخه رو برداشتم و راه افتادم. پشتِ سرم زمزمه کرد: «من همیشه این وقت تنهام». و سریع پنجره رو بست.

قدم تند کردم. حس می‌کردم قلبم داره بیخِ گلوم گارامپ‌وگورومپ می‌کنه. نمی‌فهمیدم چه مرگم شده، ولی دلم می‌خواست گریه کنم. هنوز بعد از این‌همه سال وقتی یادِ اون روزا می‌افتم، یه چیزِ غریبی تو گلوم گوله می‌شه. یه چیزی که هم تلخه هم شیرین. هم نرمه هم سخت. هم لطیفه هم محکم.

نمی‌دونی روزِ بعد از دادنِ نامه، با چه حالی رفتم سمتِ پنجره. چن مرتبه خواستم روزنامه رو بچپونم لای در و بزنم به چاک. اما آخرش سینه سپر کردم و تقه زدم به شیشه. سرم پایین بود. وقتی صدای وا شدنِ پنجره رو شنیدم دل نداشتم بالا رو نگاه کنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت هشتم


فقط دستمو بلند کردم و روزنامه رو دراز کردم طرفش.
گرفت. هیچی نگفت. وقتی جرئت کردم بالا رو ببینم، پنجره بسته شده بود.
توی دلم قند آب شد که اومده ل*بِ پنجره. از خودم لجم گرفته بود که نگاش نکردم و لالمونی گرفتم. گفتم فردا جبران می‌کنم.

چن روزِ بعد فقط حرفای معمولی زدیم. ولی شکلِ نگاه و لبخندمون فرق کرده بود. فرقی که فقط آدمایی تو اون شرایط ممکنه بفهمن. خوبیت نداشت پای پنجره زیاد بمونم و حرف بزنیم.

دوباره براش کاغذ نوشتم. اونم جواب داد. دست‌خطش اون‌قدر قشنگ بود که وقتی تنها می‌شدم، ساعت به ساعت می‌نشستم و صدبار کاغذشو می‌خوندم. من داستان زندگیمو براش می‌نوشتم و اون توی کاغذاش از تنهاییِ خودش می‌گفت. پدرش تو امنیه بود و مادرش معلم. نوشته بود بعد از دنیا اومدنِ اون، مادر و پدرش به دلیلی دیگه نخواستن بچه بیارن.

دو سال تمومِ دل‌خوشیم همین نامه‌ها و اون نگاهای کوتاه و صورتِ پای پنجره بود. ولی دیگه دلم به این چیزا رضا نمی‌داد. می‌خواستمش. می‌خواستم از پشتِ پنجره بیارمش بیرون و باقیِ عمرمو به زندگیش گره بزنم.

اوضاعِ مالی بدک نبود. ننه دیگه فقط واسه دل خودش خیاطی می‌کرد و دخترا هم درس می‌خوندن. اون‌قدری پس‌انداز داشتم که بتونم یه اتاق از خونه‌ای که توش بودیم کرایه کنم و خرت‌وپرتای زندگی رو جور کنم و خرجِ یه مجلس مختصر رو بدم.
ما که کس‌وکاری نداشتیم دعوت کنیم، عزیز هم به‌نظرم نمی‌رسید اهل ریخت‌وپاش باشه.
بهش گفتم. یعنی براش نوشتم. هم‌دیگه رو دوست داشتیم. زیر و بالای زندگیمو می‌دونست. تو نامه‌ی آخری رک و راست ازش پرسیدم حاضره شریکِ این زندگی بشه؟

چشت روز بد نبینه. از فردای اون روز دیگه پنجره رو وا نکرد که نکرد. روز اول گفتم بلکه خونه نیست. روز دوم و سوم نگرون شدم که نکنه ناخوش شده. روز چهارم در زدم، به شیشه کوبیدم، اما خبری نبود که نبود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
قسمت نهم


طبق معمول روزنامه‌ها رو می‌بردم.
اول تقه می‌زدم به شیشه و منتظر می‌شدم. بعد که خبری نمی‌شد، می‌ذاشتمش لای در.

یه روز که روزنامه رو گذاشته بودم و داشتم برمی‌گشتم، صدای وا شدنِ پنجره رو شنفتم. تا خودمو رسوندم، دیدم یه کاغذ افتاد رو زمین و پنجره بسته شد.

می‌دونستم خودش هنوز پشت پرده وایستاده. کاغذ رو برداشتم و همون‌جا خوندم. بارِ اول درست حالیم نشد. نوشته بود نباید خودمو اسیرِ اون کنم و اون به دردِ من نمی‌خوره و یه‌چیزایی هست که من ازش خبر ندارم. ولی آخه چی‌؟

ما که از جیک‌وپوکِ زندگیِ هم خبر داشتیم! نوشته بود هیچ‌وقت بهم دروغ نگفته، ولی همه‌ی واقعیت رو هم نگفته. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. فکر کردم لابد پشیمون شده و داره بهونه میاره.

اول خواستم به شیشه بکوبم و مجبورش کنم بیاد جواب بده، ولی خاطرش اون‌قدر برام عزیز بود که نمی‌خواستم تو در و همسایه واسش آبروریزی بشه. نامه رو گذاشتم جیبم و رفتم خونه.

چن روزی بود که ننه فهمیده بود مثِ همیشه شنگول و سردماغ نیستم. دو سه نوبت هم ازم پرسیده بود و جوابِ سربالا داده بودم بهش. اما اون روز تا منو دید شستش خبردار شد که اوضام خیلی بی‌ریخته.

نیاز نبود زیاد بهم پیله کنه. تا شروع کرد به پرسیدن، خودم همه‌چی رو براش ریختم رو دایره. گفتم ننه جیگرم داره عینِ روغنِ تو تابه جلزولز می‌کنه. خداییش ننه با اون‌که بی‌سواد بود، ولی خیلی حالیش می‌شد. گفت از همون اول فهمیده که من خاطرخواه شدم و تو دلش برام هم جوش می‌زده و هم خوش‌حال بوده.
 
بالا