برشی از کتاب :
بخش عمده دوران کودکی من در پرورشگاه سپری شد. مادرم در حد امکان به دیدارم می آمد. آنچه از پدرم می دانستم، چیزهایی بود که از دیگران، به ویژه از دو برادرم شنیده بودم.
او را فردی مزاحم و بی عاطفه می شناختم که همسر و بچه های خود را بدون کمترین حمایت رها کرده و تمام نیروی خود را در مسیر کارهای خلاف صرف کرده بود. تنفر از این مرد چون رودخانه ای خروشان در وجودم جاری بود. هر چه بیشتر درباره او می شنیدم، خشمگین تر می شدم. عاقبت خشم من به کنجکاوی مبدل شد.
مدام در فکر بودم که پدرم را ملاقات کنم و به طور مستقیم با او رو به رو شوم. بغض و کینه بر من مسلط بود و مرا در چنگال خود داشت. مشتاق بودم هر چه زودتر این مرد را ببینم و پاسخ همه بی عدالتی ها را از او بشنوم.
در سال 1949 مادرم دیگر بار ازدواج کرد و پیوندی دوباره بین اعضای خانواده برقرار شد. برادرانم هیچ گاه اسم پدرم را بر زبان نمی آوردند و پرس و جوی من در باره او، با نگاه هایی برخورد می کرد که چنین معنا داشت: «این لعنتی ارزش شناخته شدن را ندارد، چرا می خواهی درباره او بیشتر بدانی؟» اما کنجکاوی و تصورات نامطلوبی که از او داشتم، دمی راحتم نمی گذاشت.
بیشتر هر نیمه شب، با مشاهده کابوسی وحشتناک درباره او از خواب می پریدم و در حالی که خیس عرق شده بودم سخت به گریه می افتادم.
هنگامی که نوجوانی بیش نبودم در عزم و تصمیم خود برای ملاقات با او راسخ تر شدم. میلی وسواس گونه برای یافتنش وجودم را در قید خود داشت. به پرس و جو ادامه دادم؛ به تمام اقوام و خویشاوندانی که حتی آنان را نمی شناختم . تلفن زدم و برای ملاقات همسران سابق او که در شهرهای دور دست سکونت داشتند، به آن شهرها سفر کردم.
اما کوشش نافرجام ماند و تلاشم به جایی نرسید. گاه برای پیگیری این قضیه پولم ته می کشید؛ به علاوه خدمت وظیفه، انجام مسؤوليتهای شخصی، رفتن به دانشگاه و تأمین نیازهای خانواده ام، مانع از آن بود که پیوسته این موضوع را پیگیری کنم.