به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
ناگهان حس کردم که منقلب شده ام؛ با حالتی رو به رو شدم که تنها می توانم آن را یک معجزه بدانم. به این ترتیب افکار خود را عوض کرده، آن را در راستای حقایق روشن بینی به گردش در آوردم و پاسخ لازم و مناسب خویش را بلافاصله از ضمیر باطن دریافت کردم. در حالی که بر روی زمین در زیر آفتاب دراز کشیده بودم و مدام استفراغ می کردم جسارتی یافتم که به من مجال می داد شش کیلومتر دیگر بدوم.

شش کیلومتر در آن لحظه های طاقت فرسا با هفتصد کیلومتر در شرایط عادی یکسان و برابر بود. به هر حال با توسل به نیروی اندیشه ام توانستم این موقعیت ناگوار را به خیر و برکت مبدل کنم و با گذشتن از حد و مرز شرایط جسمانی ام به عنوان انسانی نیرومند رشد کنم.
وضعیت روحی ام به کلی تغییر کرده به فاصله یک لحظه، از ضعف و تنگنا به نیرومندی تغییر جهت دادم. در همان لحظه برای خود فرصتی قایل شدم تا توانایی های باطنی خویش را بکاوم و متجلی کنم. آنگاه برخاستم، ایستادم و به مأموران آمبولانس گفتم که به افراد دیگر کمک کنند و به طرف خط پایان که شش کیلومتر با من فاصله داشت پیش رفتم.

وقتی به آن وارد شدم، دریافتم که هنوز با موانعی رو به رو هستم. اتومبیل ها در مسیر مسابقه در حال رفت و آمد بودند. به همین دلیل ما ناگزیر از کنار جاده - که علامت گذاری شده بود به پیش می رفتیم. پلیس می کوشید اتومبیل ها را از دونده ها دور نگاه دارد. برای نخستین بار با چنین هوای آلوده ای رو به رو می شدم. گاه اتومبیل ها ناگهان جلو پای ما می پیچیدند. حتی رانندگان تقاضای پلیس را برای کنترل ترافیک نادیده می گرفتند.

هوا لحظه گرمتر می شد. برخورد با هر یک از این موانع تازه، عزم و تصمیم مرا استوارتر کرد. حتى التهاب و لرزش پاهایم را دیگر نمی کردم و هر لحظه خود را نیرومندتر می یافتم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
من با وجود این که حدود نیم ساعت، از پای در آمده بودم، آن مسابقه را به پایان رساندم. گرچه در آن مسابقه با بیشترین موانع رو به رو شدم و سرعتم از همیشه کمتر بود، با این وصف رتبه سوم را کسب کردم و این بهترین امتیازی بود که تا آن زمان از آن برخوردار می شدم. وقتی را که صرف این مسابقه کردم و یا تشویق ها و مدال هایی که از این بابت دریافت کردم برایم چندان ارزشمند نبودند. چرا که من به نکته ای ارزنده درباره خود پی بردم؛ دانستم که ناگزیر نیستم سال ها صبر کنم تا خیر و برکت نهفته در هر درد و رنج را بیایم.

رایموند در منظومه ای زیر عنوان: «بازتاب های روح» از جمع بندی مفاهیم پیوستگی وصف زیبایی به دست می دهد. وی می گوید :

«از دل خاک، نیلوفر آبی شکوفه می کند.
و از طریق آزمایش سخت، چیزی ورای رقابت پدید می آید.

هرگاه بتوانیم آن چیز والاتر و ارزشمندتر را به سرعت به چنگ آوریم، نشانه آن است که در جهت مرحله سوم و یا نهایی پیوستگی پیش می رویم و آنگاه در آفرینش دنیای خویش، نقشی فعال و چشمگیر را آغاز خواهیم کرد».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
مرحله سوم : به هم پیوستگی ناب


چنانچه گفتیم مرحله نخست روشن بینی، توجه به این نکته است که در بطن هر مانعی، خیر و صلاحی نهفته است؛ در مرحله دوم، ما به هنگام برخورد با موانع خود را غافلگیر کرده، از خود می پرسیم: «چه خیر و صلاحی در بطن این مانع نهفته است؟» و آنگاه به مزیت هایی که در ورای این موانع نهفته است توجه می کنیم. البته پاسخ به پرسش بالا، برای افرادی که نمی توانند فراسوی حیات مادی را مشاهده کنند، دشوار است.

سومین و بالاترین مرحله روشن بینی به ما فرصت می دهد که از قالب فیزیکی خود به طور کامل فرا رویم، در قلمروی آرمان های عالی و عرصه معنویت الهی قدم گذاریم و ناب ترین اندیشه را انتخاب کنیم. در این عرصه از حیات که شادمانی تمام عیار به بار می آورد، می توانیم بدون یک ماده میانی که به اصطلاح «علت» نامیده می شود، بیندیشیم. مرحله سوم، به هم پیوستگی در چارچوب این اعتقاد است که ما یک پارچه اندیشه ایم و اندیشه ها هم در درون و هم در برون ما مستقر هستند.

در این مرحله از روشن بینی می توانیم موانع را رویدادهایی تلقی کنیم که درباره آنها حق انتخاب داریم. به علاوه ناگزیر نیستیم که برای تجربه اندوزی موانعی را به وجود آورده و یا با آنها درگیر شویم. موانع و تنگناها از بیخ و بن از بین می روند و در پی آن رویدادها جای آن را می گیرند. من امروز، در این مرحله از رشد و تعالی (مرحله سوم روشن بینی) دیگر ناگزیر نیستم که پس از رویارویی با موانع بسیار و از دست دادن تعادل جسمانی و روحی، نظیر آنچه در دوی ماراتن آتن بر من گذشت، به قلمروی اندیشه وارد شوم.

اکنون به انتخاب خویش می توانم با آن توانایی یا جوهره و یا نفس در اندیشه همگام باشم؛ می توانم بدون برخورد با موانع، تواناییهای خود را فراسوی قالب فیزیکی خویش به کار گیرم. آری، در این مرحله، نیلوفر آبی می تواند، بدون نیاز به مراحل مختلف رشد، به شکوفه بنشیند. بخش الهى وجود ما - که من آن را اندیشه و یا خدا خطاب می کنم - انرژی اساسی و عمده عالم هستی است و ما در صورت تمایل و ایمان به آن می توانیم به این انرژی متصل شویم و از موهبت های خزانه بیکرانه کاینات بهره مند شویم.
در ناب ترین مرحله به هم پیوستگی، به انتخاب خویش اندیشه را در کالبد جسمانی و یا در قلمروی اندیشه مطلق تجربه می کنیم. از حسی شهودی که عمل می کند و یا به شیوه ای خاص عملی را پی می گیرد و رویدادی را می آفریند، بهره مند می شویم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
در این مرحله، ذهن ما آموخته است که چگونه بارقه های الهام را دریافت کند. مرحله به هم پیوستگی ناب، عرصه آرمان هایی است در نهایت کمال؛ می توان بدون نیاز به تحقق یک اندیشه و ارزیابی پیامدهای آن، تجربه ای را در قلمروی اندیشه ارزیابی کرد. در حقیقت ما به جای این که پس از انجام کاری تجربه بیندوزیم، می توانیم در ساحت اندیشه به همین نتیجه برسیم.

وقتی به جریان پیوسته اندیشه، بدون مقاومت و انکار مجال ظهور می دهیم، عبور این جریان ما را در دستیابی به تکامل یاری می کند. جریان پیوسته اندیشه بدون نیاز به تبلور در عالم برون، به طور طبیعی جاری و ساری است.

به تازگی من و همسرم خرید خانه تازه ای را که در دست احداث بود مورد بررسی قرار دادیم. ما همه چیز آن خانه را دوست داشتیم و آماده بودیم که قولنامه را امضاء کنیم. اما هر دوی ما تحت تأثیر یک حس شهودی، ناگهان به دلمان افتاد که این اقدام مسایل فراوانی را برای ما در بر خواهد داشت. به همین دلیل فقط بر مبنای اعتماد به این علایم باطنی تصمیم گرفتیم به قرار داد با مالک تن در ندهیم. در صورتی که در گذشته با اتخاذ چنین تصمیم هایی با مشکلات فراوانی رو به رو می شدیم.

ما در اینجا، دست کم در مرحله دوم روشن بینی قرار داشتیم و می دانستیم که باید نکته ها بیاموزیم. خیر و صلاح نهفته در آن موانع سبب شد که به علایم درونی خود اعتماد کنیم و از وقوع پیامدهای ناگوار در آینده به دور باشیم. مرحله سوم روشن بینی که موجب شده است من و همسرم از رویدادهای نامطلوب مصون بمانیم، اغلب هنگام اختلاف نظرهایی که با یکدیگر داریم به یاری ما می شتابند، نیرویی است معنوی که توجیه نمی کند، بلکه تنها راه نشان می دهد. می توانیم احتمال وقوع رویدادها را حس کنیم. این مقام در ذهن ما تثبیت شده است.

با برخورد با موانع در قلمروی اندیشه و رفع نیاز برای تبلور آن در حیات مادی می توانیم راه عبور انرژی ضمیر برتر را گشوده و بخش قابل توجهی از درد و رنج زندگی مان را از میان برداریم. انتقال اندیشه به روی کاغذ، مرحله باشکوه و زیبایی از زندگی است. با اتصال به خویش درون می توان دوست داشتنی ترین مطلب ها و نکته های قابل تصور را برای خویش برون، به رشته تحریر در آورد؛ می توان در بعد باشکوه اندیشه مستقر شد و برای خود شکوفایی خویش در عالم مادی برنامه ریزی کرد و در این رهگذر درس های ارزنده ای از احساس ها و هیجان های منفی را که دیگر لازم به تکرارشان نیست آموخت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
در مرحله نخست شاهد گفتگوی کریشنامورتی با مردی بودیم که با دل آزردگی از درگذشت همسرش، گوشه عزلت گزیده و تلخ ترین روزهای زندگیش را می گذراند. اینک اجازه دهید، شاهد بخش دیگر این گفتگو باشیم:

«مادام که باطن خویش را به درستی درک نکنیم، درد و رنج ادامه خواهد یافت. و درک باطن، تنها از روابط با دیگران میسر است. اما را*ب*طه من به خط پایان رسیده است».


برای روابط نمی توان پایانی قایل شد؛ اما را*ب*طه ای خاص ممکن است روزی به پایان برسند. هیچ چیز نمی تواند در جدایی و انزوا به حیات خود ادامه دهد. بودن یعنی را*ب*طه داشتن. با وجود این ما می کوشیم که با را*ب*طه ای خاص، نظير ماجرایی که به آن اشاره شد، به دور خويش حصار بکشیم و به انزوا خو کنیم. این جدایی به طور قطع به غم و اندوه منجر می شود. در واقع غم، میوه تلخ جدایی است.

آیا زندگی می تواند مانند گذشته ادامه پیدا کند؟ آیا خوشی و سرور دیروز می تواند امروز تکرار شود؟ تمایل برای تکرار فقط در صورت فقدان شادمانی امروز برانگیخته می شود. وقتی امروز را پوچ و تھی بیابیم، گذشته و یا آینده را کانون توجه قرار می دهیم».

با توسل به ذهن می توان از اندیشه برای شاد زیستن لحظات کنونی بهره برد. وقتی با باطن خویش را*ب*طه نداشته باشیم، فقدان را*ب*طه ای خاص را غیر قابل تحمل می یابیم و این تجربه جادوی به هم پیوستگی را آشکار می کند. ما در رویارویی با ناملایمات روحی و موانع، می توانیم دنیای درون خویش را درک کنیم و بشناسیم. اندیشه ها با اندیشه ها برخورد می کنند و شما در پنهان داشتن این اندیشه ها و یا تبلور آنها در حیات مادی مختارید. به تدریج که به نیروی عالی و متعالی اندیشه خویش متصل می شوید به خویش به عنوان منشاء انديشه اعتماد می کنید. ارتباط شما با دنیای درون به تدریج حالت اسرار آمیز خود را از دست می دهد.

رویدادهایی که زمانی تصورش ناممکن بود، اینک چیزی به جز یک اندیشه نیست.
در عالمی که حاصل ارتعاش اندیشه هاست، اندیشه ها با یکدیگر تلاقی کرده و اندیشه دیگری را می سازند. به جای این که مثل گذشته بگویید: «عجیب است، نمی توانم باور کنم که این اتفاقات به این ترتیب دست به دست هم داده و به این نتیجه منجر شده است» آغاز می کنید که بگویید: «این رویداد به طور کامل طبیعی است». حال اجازه دهید کارکرد این اصل را در زندگیم با شما در میان گذارم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
معجزه ها


من رویدادهای به هم پیوسته فراوانی را تجربه کرده ام، افرادی که باور ندارند، در طرح طبیعت، هر چیز با چیزهای دیگر همبسته و متصل است، تناسب و سازگاری این رویدادها را به معجزه نسبت می دهند. به اعتقاد من رخدادهای متصل فقط نتیجه ایمان به هوش بیکران است که تمام گونه های حیات مادی را پشتیبانی می کند و به آن فرصت و امکان می دهد که به شیوه ای عالی، کامل و تمام عیار کار کند.

بنابراین وقتی فردی مرا به واقع بینی بیشتر دعوت می کند، در پاسخ می گویم: «من واقع بین هستم و چشم به راه معجزه ها می باشم که یکی پس از دیگری در زندگیم متجلی شوند».
وقتی آغاز کردم که اندیشه و جسم را یکسان تلقی کنم و بر این واقعیت چشم گشودم که به شیوه ای الهی با تمام اندیشه ها متصل هستم، دریافتم که می توانم در قلمرو اندیشه گام بردارم. پس از آن که مراقبه و مکاشفه را آغاز کردم و هر بار جسم خویش را به مدت طولانی ترک کردم، به تدریج اتصالم با اندیشه مطلق ملموس تر شد. تا این که دنیای اندیشه را بدون این که در قالب جسم گر فتار آید تجربه کردم. در این نقطه، آغاز کردم که نیروی بیکران نهفته در ذات و ضمیر خویش را تجربه کنم.

به زودی دریافتم که اندیشه بسیار فراتر از چیزی اسرارآمیز و بی شکل است. دانستم که اندیشه جوهره و خمیر مایه عالم هستی است. به این واقعیت پی بردم که اندیشه یک انرژی است، و مانند سایر گونه های انرژی از خاصیت ارتعاشی برخوردار است. به علاوه این انرژی تنها از طریق حواس پنجگانه در اختیار من قرار نمی گیرد. در این مقام با حس شهودی آشنا شدم و دریچه ای تازه به دنیای اندیشه گشودم. اجازه دهید به یکی از تجربه های شخصی ام در این مورد اشاره کنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
چند ماه پیش نامه ای از کلیسایی در شهر مونتربی ایالت کالیفرنیا دریافت کردم. در این نامه از من تقاضا شده بود که قبل از مراسم نیایش کلیسا برای حضار سخنرانی کنم. من نامه را فتوکپی و به منشی ام دادم و از وی تقاضا کردم که با تماس تلفنی جزییات بیشتری از این برنامه را در اختیار من قرار دهد. روز بعد او گفت: «پس از چند تماس تلفنی، هیچ کس پاسخ نداد» از شنیدن این مطلب حیرت کردم و به دلم افتاد که خودم تلفن بزنم.

بانویی با لحنی شیرین پاسخ داد: «سلام، وین، چرا خودتان به من تلفن می زنید؟ همین دیروز با منشی شما صحبت کردم.» با شنیدن این نکته، و تناقص آن با گفته های منشی ام به کلی گیج و حيران شدم. او ضمن گفت و گو گفت که در کتابفروشی کلیسا کار می کند و اضافه کرد که خوانندگان کتاب های من با علاقه فراوان چشم انتظارند تا در جلسه سخنرانیم شرکت کنند.

گفتم «تصادف» قصد دارم تا دوشنبه (دو روز دیگر) به مونتربی بیایم و در تالار هتل هایت ریجنسی سخنرانی کنم و آنگاه در تمام مدت پنج روزی که در این شهر اقامت دارم، تمام وقت خود را به نگارش مقاله ای که موعد ارائه اش فرا رسیده اختصاص دهم.
به او اطلاع دادم که هیچ کس از حضور و اقامت من در این شهر مطلع نیست. تأکید کردم که قصد ندارم با خبرنگاران مصاحبه ای داشته باشم، زیرا مایلم به غیر از سخنرانی، وقتم را فقط به تحقیق و نگارش اختصاص دهم.

بی درنگ با منشی ام تماس گرفته، از او پرسیدم که چرا او گفته که هیچ کس در کلیسا به تلفن پاسخ نداده، در صورتی که او روز گذشته با مسئول کتابفروشی کلیسا تماس گرفته بود. او در پاسخ گفت که این کلیسا را با کلیسایی در جنوب کالیفرنیا اشتباه گرفته بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
من روز دوشنبه به شهر مونتر بی وارد شدم و در مکان مورد نظر سخنرانی کرده و بعد از ظهر روز سه شنبه به تحقیق و نگارش پرداختم. در این اثنا بانویی که مجری یک برنامه رادیوئی بود به من تلفن کرد و گفت که برنامه اش همه روزه بین ساعت سه تا چهار بعد از ظهر، درست قبل از پخش مسابقه های بیس بال به روی آنتن می رود. او، در حالی که ساعت حدود دو و پانزده دقیقه بود، از من تقاضا کرد که ظرف کمتر از یک ساعت مهمان برنامه او باشم.

از وی پرسیدم که چگونه از حضور من در شهر مونتربی با خبر شده است. گفت که من حدود نه ماه پیش، نسخه ای از آخرین چاپ کتاب «هدایایی از آیکیس» را به او هدیه کردم و او چند روز پیش به هنگام مراجعه به کتابفروشی کلیسا، این کتاب را همراه داشت. او در ادامه مطلب گفت: «وقتی پس از خرید کتاب ، نزد صندوقدار کتابفروشی رفتم تا وجه آن را بپردازم، صندوقدار متوجه کتایم شد و گفت که شما به مدت یک هفته در این شهر اقامت خواهید داشت. پس از شنیدن این خبر، دریافتم که بهترین فرصت فرا رسیده تا از حضورتان در برنامه ای غیر منتظره و استثنایی بهره گیرم.

حال تقاضا می کنم اجازه دهید سر ساعت سه بعداز ظهر شما را به استودیو ببرم و در خدمتتان باشم؟»
برای این که در کار تحقیق و نگارشم وقفه ای ایجاد نشود، کوشیدم تا با یافتن عذر و بهانه ای این تقاضا را رد کنم. گفتم: «باورم نمی شود که بتوانم به این فوریت خود را برای اجرای این برنامه آماده کنم، وانگهی به جز بانویی که مسؤول کتابفروشی کلیسا است، خودم کسی را از حضورم در این شهر با خبر نکردم و اکنون با یک برنامه به طور کلی غیر منظره رو به رو هستم...» سر انجام در برابر تقاضای او تسلیم شدم و گفتم: «تا بیست دقیقه دیگر در جام در هتل منتظر شما خواهم بود».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
پس از اجرای برنامه و در راه بازگشت به هتل، ناگهان از فکرم گذشت که به کتابفروشی کلیسا بروم. گفتم: «کتابفروشی کلیسا در کجا قرار دارد؟ مایلم ضمن توقفی کوتاه در آنجا، با صندوقدار کتابفروشی گفتگوی مختصری داشته باشم.» با کتابفروشی چند خیابان بیشتر فاصله نداشتیم. همین که به کتابفروشی وارد شدم، صندوقدار به استقبالم آمد و گفت: «می دانستم که به اینجا خواهید آمد، برنامه رادیویی شما بسیار جالب و دلپسند بود.

ما در این کتابفروشی چند نسخه از کتاب «هدایایی برای آی کیس» شما را در اختیار داریم و مایلیم این کتابها را با امضای خودتان عرضه کنیم. به علاوه ظرف یکی دو ساعت گذشته تلفنهای زیادی در این باره دریافت کرده ایم.
در حالی که در گوشه کتابفروشی سرگرم امضای نسخه هایی از کتابم بودم، مردی درشت اندام، در حالی که اشک از دیدگانش جاری بود، به کتابفروشی قدم گذاشت و گفت: «کجا می توانم نسخه ای از کتاب «هدایایی برای آی کیس» را بیابم، باید آن را بخوانم. صندوقدار پاسخ داد: «نویسنده کتاب در آنجا ایستاده، چرا پیش او نمی روی تا با او آشنا شوی؟» او نزد من آمد، محکم مرا در آغوش گرفت و ضمن این که به شدت می گریست ماجرای زیر را با من در میان گذاشت.

چند ماه است که از لحاظ روحی و جسمی بی بار و راکد و تباه و خمودم. شور زندگی را از دست داده ام. افكار موهوم و منفی وجودم را ذره ذره می خورد و تحلیل می برد. امروز صبح تصمیم گرفتم به زندگیم پایان دهم. ترتیب همه چیز را دادم. آنگاه با رادیو به پارک رفتم تا به آخرین مسابقه بیس بال گوش کنم. وقتی رادیو را روشن کردم، شما تازه سخنرانی خود را آغاز کرده بودید. پس از گوش دادن به این گفتگوی رادیویی، به شدت تحت تأثیر آن قرار گرفتم. شنیدم که گفتید ما تجلی همه برکتهای عالم بیکرانیم و در هر لحظه از زندگی، در جهت خیر و صلاح زندگی خویش چیزی کم نداریم. شنیدم که به آی کیس و معجزه هایی که او به زندگی ما فرا می خواند اشاره کردید.

تصمیم گرفتم که این کتاب را که شما تا این اندازه دوستش دارید بخوانم. از این پس قصد دارم درباره آنچه باید قدردان و شاکر باشم بیندیشم.
از شما برای این که وضع روحی مرا دگرگون ساختید و دیدگاهم را نسبت به مسایل زندگی تغییر دادید سپاسگزارم. پس از خداحافظی از آن مرد و کارکنان کتابفروشی با احساسی آمیخته از ترس و احترام، که به طور معمول در چنین موقعیت هایی حس می کنم، به طرف اتومبیلم پیش رفتم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,195
مدال‌ها
10
سکه
18,687
حس کردم تمام این رویدادها به وقوع پیوست و دست به دست هم داد و در مجرای صحیح هدایت شد تا آنچه تاکنون اتفاق افتاده است، به واقع شکل بگیرد و دست کم برای خودم ثابت شود. منشی من باید اشتباه می کرد، من باید خودم تلفنی تماس می گرفتم؛ باید فردی که نه ماه پیش کتابی را به رسم هدیه، برایش فرستاده بودم از کتابفروشی خرید کند و از طریق صندوقدار کتابفروشی از حضور من در شهر با خبر شود؛ باید در برنامه رادیویی که نمی خواستم در آن شرکت کنم، حضور یابم، باید ظرف یک لحظه و متأثر از یک ندای باطنی تصمیم بگیرم به کتابفروشی کلیسا بروم.

فردی می بایستی تصمیم می گرفت که به آخرین مسابقه بیس بال گوش کند و به طور غیر منتظره سخنرانی مرا از رادیو بشنود.
این رویدادهای پی در پی چه مفهومی دارد؟ آیا باید آن را رشته ای گسترده از رخدادهای تصادفی توجیه کرد؟ یا این که عالم هستی که به گونه ای عالی، کامل و تمام عیار سرگرم کار است، با استفاده از رشته ای از رویدادهای همبسته و متصل، فرصت هایی را در اختیار ما می گذارد تا به بهترین انتخاب ممکن دست بزنیم و عالم خود را به بهترین شیوه ممکن بسازیم.

جا دارد در اینجا دیگر بار به عبارت نغز و پر معنای کارل یونگ اشاره کنم که می گوید: «در همان لحظه که در نمایشنامه زندگی خود، نقش عمده ای را بر عهده دارید، در نمایشی بسیار بزرگتر و والاتر، در جمع یک سیاهی لشگر زوبین به دست، نقش مشترکی را بازی می کنید».

رویدادهای همبسته و متصل نظیر آنچه در بالا گذشت، اصل همبستگی طبیعت را به روشنی به نمایش می گذارند. با توسل به این اصل می توان در سرنوشت خویش دخالت کرد و در فضایی بس گسترده و کامل و تمام عیار، انرژی و قدرت و خرد لاينتاهی ضمیر برتر را فرا خواند و از طریق ذهن شهودی به بهترین انتخاب دست زد. این قبیل رویدادها که حاصل پیوستگی اندیشه هاست و مدام عیان و بیان می شود، با هیچ یک از اصول علمی قابل توجیه نیست.

با وجود این هر کسی که اینک مشغول خواندن این مطالب است، به طور قطع می تواند به ماجراهای اسرارآمیز مشابهی در زندگیش اشاره کند.
 
بالا