به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
***

نام کتاب : کتاب باور کنید تا ببینید

نویسنده : وین دایر

مترجم : محمدرضا آل یاسین

تعداد صفحات : 300

ناشر : هامون

تایپیست : @mahban

****
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
مقدمه


کلمه «آب» نوشیدنی نیست. فرمول H2O کشتی را شناور نمی کند. کلمه «باران» نمی تواند شما را خیس کند. برای این که به معنای این کلمه ها پی ببرید، باید آب و یا باران را تجربه کنید.

کلمه ها از تجربه های واقعی چند گام عقب تر هستند. این اصل در مورد این نوشتار نیز صادق است. بنابراین گرچه کلمه ها و عبارتهای این کتاب نمی تواند به طور مستقیم شما را به تجربه ای واقعی رهنمون باشد. در عین حال با درک کامل این نقطه نظرها به احتمال زیاد آنها را در زندگیتان تجربه خواهید کرد. اصول این کتاب برگرفته و برانگیخته از اعتقادهای من است؛ همواره با جلوه های عینی و ملموس آن رو به رو بوده ام.

اکنون بر آنم تجربه ام را در باره شیوه به کارگیری این اصول با شما در میان بگذارم و معیارها و برداشتهای قبلی شما را در باره حیات و جهان هستی تغییر دهم و واقعیت را چنان که هست به شما بنمایانم.
آنچه را که شما به راستی باور کنید، در زندگیتان مشاهده خواهید کرد.

برای مثال اگر به شدت به کمبود، تنگنا و نداری اعتقاد داشته باشید، مدام به آن بیندیشید و آن را مرکز و محور گفتگوهای خود قرار دهید، تنگدستی دست رد به سینه شما نخواهد زد و با کمبودهای زیادی در زندگیتان رو به رو خواهید شد.

به عکس اگر به وفور نعمت و شادمانی اعتقاد داشته باشید؛ تنها به این موهبت ها بیندیشید؛ درباره آن با دیگران سخن بگویید و براساس این باورها دست به عمل بزنید، ثروت و تندرستی و شادمانی به سراغتان خواهد آمد و به طور قطع آنچه را که باور دارید به چشم خواهید دید.

اليور وندل هولمز یکبار گفت: «هرگاه ذهن انسان به افق تازه ای گسترش یابد، دیگر هرگز به موقعیت اولیه خود باز نخواهد گشت».
اصولی که در این کتاب بدان اشاره می کنم سطح فکر و افق دیدتان را بسط و گسترش خواهد داد و دنیای ذهنی شما را - که تا به حال تصوری دیگر از آن داشتید .

دگرگون خواهد ساخت. اگر پیام های این کتاب را بپذیرید و آن را چون چراغی فرا راه خود قرار دهید، از قدرت بی مثال و بی همتایی که در درون خود دارید آگاه شده و دیگر هرگز به موقعیت گذشته خویش باز نخواهید گشت .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
این کتاب درباره دگرگونی است. محور و مبنای این مبحث آن است که انسان بسیار فراتر از این قالب فیزیکی است و هوش و خردی بس عظیم بر او و سایر اشکال جهان حاکم است، و بر اوست که از نیروهای نهفته در ذات و هوش بیکران خویش استفاده کند و آن را به خدمت در آورد.

ما می توانیم به بخش نامریی وجودمان متصل شویم؛ به دلخواه از ذهن خود استفاده کنیم و به نیروی شگرف قدرتی فراتر پی ببریم.
انسانیت هرگز به قالب و یا جسم ما اطلاق نمی شود. جوهره هستی ما الهی است و از نیروهای حاکم بر عرصه گیتی تأثیر پذیرفته است.

ما جزیی از این طیف هستیم و حیات ما در اثر قوانین کهکشان ها ادامه می یابد.

چنانچه گفتم من بر آنم تا در این کتاب برداشت های قبلی شما را درباره جهان هستی تغییر دهم و به این نکته تأکید کنم که: شما روحی هستید با یک جسم، نه این که جسمی با یک روح. به بیانی دیگر شما موجودی مادی نیستید که از تجربه های معنوی و الهی برخوردار باشید، بلکه مخلوقی الهی هستید که با تجربه های مادی سر و کار دارید.

اصول این کتاب حاصل تجربه من در خلال سفرم به سوی دگرگونی است. یقین دارم که این اصول حتی هنگام خواندن این کتاب بر یکایک کنش های عالم شما حکمفرمایی خواهد کرد. همانگونه که دستگاه گردش خون و جهاز هاضمه بدنتان بدون دخالت شما سرگرم کار است، اصول کیهانی نیز مستقل از عقیده شما سلطان و حاکم وجود شماست.

در عین حال به مجرد این که حقایق شگرف روح را تشخیص دادید و تصمیم گرفتید با این اصول و قواعد هم آواز شوید، خود را در سطحی تازه و کاملا متفاوت یافته، نیروییفراگیر را در خویشتن حس کرده و از یک هشیاری برتر و بیداری تازه، برخوردار خواهید شد. بر عکس تا زمانی که به اعتقاد گذشته خود مبنی بر این که: «برای باور کردن هر چیز، باید آن را ببینم و لمس کنم.» بچسبید، اصول و قواعد روح را نقض کرده و از رسیدن به سطوح عالی هشیاری محروم خواهید شد.

آنگاه دست به گریبان دنیا می شوید و می خواهید به زور مال و منالی را که تشنه آن هستید بستانید و بدین سان زندگی شما محدود خواهد بود به: جدیت هر چه تمامتر برای انباشت پول، توجه به ظواهر و بی اعتنایی به کیفیت، پیروی از مقررات و قوانین اجتماعی و سرپیچی از اصول اخلاقی و معنوی.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
بر تردید و تزلزل خود غلبه کنید و ذهن را فراسوی هر آنچه با چشم می بینید گسترش دهید و به استقبال ناشناخته ها و مجهولها بروید، سفر بی بازگشت خود را به سوی دگرگونی و هشیاری متعالی آغاز کرده و از آنچه در زمان و مکان روی می دهد، آزادگی و وارستگی خواهید یافت؛ چندان که راه و شیوه دیگری برای زیستن ممکن نخواهید دانست.

به تدریج که هشیاری بر زندگیتان حاکم می شود حس می کنید که همنواختی و هماهنگی و توازن در ذهن و تن و امورتان برقرار شده، حتی فریاد اعتراض افرادی را که راهی کاملا متفاوت از مسیر شما برگزیده اند نمی شنوید.
من در گذشته از این هشیاری - که به راستی کیستم - گسسته بودم؛ حس می کردم محتاج تغییر و تحول نیستم. برنامه ای را برای دگرگونی زندگیم در اختیار نداشتم و هدفهایی را برای بهبود وضعیت خویش تعیین نکرده بودم؛ در حرفه ام فوق العاده موفق و در ظاهر از همه چیز برخوردار بودم.

با وجود این کمبود چیزی را در درون خویش احساس می کردم. آنگاه دریافتم که زندگی باید دارای چیزهای بیشتری باشد، جستجویم را آغاز کردم و به تغییر و تحول عمده تن در دادم و در نهایت پس از اتصال به ضمیر برتر خویش، موفق شدم معماها و مجهولات غیر قابل حلی را حل کنم.
من در ده سال 1940 پا به عرصه وجود گذاشتم، از سه برادرم که کوچکترین آن کمتر از چهار سال سن داشت، کوچکتر بودم.

در دو سالگی، پدرم را - که هرگز او را ندیدم . ما را ترک کرد. بر طبق قراین و شواهد، او فردی نا آرام، دائم الخمر و بی توجه به اصول و قوانین بود؛ از کار و کسب صادقانه و آبرومند می گریخت با با اعضای خانواده اش رفتاری ناهنجار داشت و مدتی را نیز در زندان گذرانده بود. در آن روزها مادرم در مغازه شیرینی فروشی در حوالی شرق دیترویت کار می کرد. دستمزد هفتگی او که هفده دلار بود تنها می توانست هزینه رفت و آمدش به محل کار و نگهداری بچه ها را در طول روز تأمین کند.

هیچ کمک و اعانه ای برای دستگیری از بچه هایی که سخت به او متکی بودند وجود نداشت.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
بخش عمده دوران کودکی من در پرورشگاه سپری شد. مادرم در حد امکان به دیدارم می آمد. آنچه از پدرم می دانستم، چیزهایی بود که از دیگران، به ویژه از دو برادرم شنیده بودم.

او را فردی مزاحم و بی عاطفه می شناختم که همسر و بچه های خود را بدون کمترین حمایت رها کرده و تمام نیروی خود را در مسیر کارهای خلاف صرف کرده بود. تنفر از این مرد چون رودخانه ای خروشان در وجودم جاری بود. هر چه بیشتر درباره او می شنیدم، خشمگین تر می شدم. عاقبت خشم من به کنجکاوی مبدل شد.

مدام در فکر بودم که پدرم را ملاقات کنم و به طور مستقیم با او رو به رو شوم. بغض و کینه بر من مسلط بود و مرا در چنگال خود داشت. مشتاق بودم هر چه زودتر این مرد را ببینم و پاسخ همه بی عدالتی ها را از او بشنوم.

در سال 1949 مادرم دیگر بار ازدواج کرد و پیوندی دوباره بین اعضای خانواده برقرار شد. برادرانم هیچ گاه اسم پدرم را بر زبان نمی آوردند و پرس و جوی من در باره او، با نگاه هایی برخورد می کرد که چنین معنا داشت: «این لعنتی ارزش شناخته شدن را ندارد، چرا می خواهی درباره او بیشتر بدانی؟» اما کنجکاوی و تصورات نامطلوبی که از او داشتم، دمی راحتم نمی گذاشت.

بیشتر هر نیمه شب، با مشاهده کابوسی وحشتناک درباره او از خواب می پریدم و در حالی که خیس عرق شده بودم سخت به گریه می افتادم.

هنگامی که نوجوانی بیش نبودم در عزم و تصمیم خود برای ملاقات با او راسخ تر شدم. میلی وسواس گونه برای یافتنش وجودم را در قید خود داشت. به پرس و جو ادامه دادم؛ به تمام اقوام و خویشاوندانی که حتی آنان را نمی شناختم . تلفن زدم و برای ملاقات همسران سابق او که در شهرهای دور دست سکونت داشتند، به آن شهرها سفر کردم.

اما کوشش نافرجام ماند و تلاشم به جایی نرسید. گاه برای پیگیری این قضیه پولم ته می کشید؛ به علاوه خدمت وظیفه، انجام مسؤوليتهای شخصی، رفتن به دانشگاه و تأمین نیازهای خانواده ام، مانع از آن بود که پیوسته این موضوع را پیگیری کنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
در سال 1970 از سوی عموزاده ای که هرگز ملاقاتش نکرده بودم تلفنی به من شد. او گفت که بر طبق شایعاتی پدرم در شهر نیواورلینز از دنیا رخت بر بسته است. در آن روزها با مسایل متعددی دست به گریبان بودم و برای رسیدگی به این موضوع مجال کافی در اختیار نداشتم.

برای احراز مقام استاد یاری دانشگاه سینت جان، مطالعات دوره دکترای خود را تکمیل می کردم؛ با گرفتاریهای ناشی از جدایی همسرم رو به رو بودم. از نظر جسمانی از اضافه وزن و ظاهری نامتناسب رنج می بردم. تصورات من درباره پدرم به این وضعیت ناهنجار دامن می زد.

گاه در عالم خیال پدرم را ملاقات می کردم و او را زیر ضربات مشت و لگد از پای در می آوردم. اما روزی در حالی که خشم فرو خورده و میل پنهانی به انتقامجویی تمام وجودم را در قید و بند داشت، ناگهان به خود آمدم و بیدارشدم و از آن هنگام نقطه عطف زندگیم آغاز شد.

در سال 1974 یکی از همکاران دانشگاهیم از من دعوت کرد تا از دانشکده ایالتی میسی سیپی واقع در شهر کولومبوس بازدید کنم. به این ترتیب فرصتی دست داد تا با بیمارستانی که پدرم - بنا به گزارش عموزادهام - در آنجا بستری شده و فوت کرده بود تماس بگیرم.

متصدیان بیمارستان پس از تحقیق گفتند که ملوین لیر دایر ده سال پیش بر اثر ناخوشی کبد و مسایل دیگر جان سپرد و جسدش به شهر بلوکسی منتقل شد. كولومبوس، محل اقامتم، تا بلوکسی حدود سیصد کیلومتر فاصله داشت. با خود عهد کرده بودم که برای حل و فصل این را*ب*طه غیرقابل حل و بستن این فصل از زندگیم از هیچ کوششی فروگذار نکنم. از این رو پس از دیدار از دانشگاه، تصمیم گرفتم به بلوکسی سفر کنم. کنجکاو بودم که بدانم آیا پدرم هرگز به مسؤولان بیمارستان گفته بود که سه پسر دارد؟ و یا این که آیا نام ما بر روی گواهی مرگش ثبت شده است؟ دوست داشتم با دوستانش در بلوکسی صحبت کنم و ببینم که آیا او هرگز از اعضای خانواده اش سختی به میان می آورد و یا مخفیانه از وضعیت همسر و فرزندانش اطلاع حاصل می کرد؟ آیا در قلبش فضایی برای عشق ورزیدن وجود داشت؟ و از همه مهم تر می خواستم بدانم که چگونه او توانست برای همیشه به اعضای خانواده اش پشت کند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
یافتن پاسخی به این پرسشها آرام و قرارم را ربوده بود و حکمران بلامنازع قلمروی وجودم بود. در حقیقت فردی که حدود ده سال پیش از دنیا رفته بود، افکار و احساسات مرا که سی و دو سال از عمرم میگذشت به طور کلی تحت کنترل داشت.

اما چنانچه گفتم تصمیم گرفته بودم که به هر قیمتی شده به تصفیه درونی خویش بپردازم و آن سموم روحی را که در اعماق باطنم رسوب کرده بود پاک کنیم.
اتومبیلی کرایه کردم و عازم بلوکسی شدم. ساعت چهار و پنجاه دقیقه روز جمعه به حوالی شهر بلوکسی رسید.

اتومبیلم را به داخل اولین پمپ بنزین هدایت کردم تا از آنجا به قبرستان شهر تلفن بزنم. دفترچه راهنمای تلفن را ورق زدم؛ در مقابل نام قبرستان بلوکسی، سه شماره تلفن وجود داشت. اولین شماره را گرفتم، اشغال بود.

با گرفتن دومین شماره پاسخی نشنیدم سرانجام پس از گرفتن سومین شماره، فردی که از لحن کلامش بر می آمد که پیرمردی است به تقاضای من پاسخ داد و گفت ظرف چند دقیقه سوابق را مرور کرده و به پرسش من در باره دفن پدرم در آن قبرستان پاسخ خواهد داد.

او پس از ده دقیقه بازگشت و با ذکر این عبارت که: «آری، پدر شما در اینجا دفن شده است.» و اشاره به تاریخ خاکسپاری به سفر ملال انگیز و جانفرسایم در پ تمام طول عمر پایان داد.
قلبم با هیجان های این لحظه تعیین کننده به تپش در آمد. از او پرسیدم که آیا می توانم حالا به سر قبر پدرم بروم. او ضمن پاسخ مثبت به تقاضای من، نشانی قبر را در اختیارم گذاشت. وقتی به داخل قبرستان قدم گذاشتم، تپش قلبم رو به شدت نهاد؛ گویی رشته ای جانم را از هم می گسست.

از روی علایم و نشانه ها، قبر پدرم را یافتم و مات و مبهوت در کنارش ایستادم. آنگاه به مدت دو ساعت با پدری که هرگز او را ندیده بودم، سخن گفتم و بدون توجه به افراد پیرامونم با صدایی بلند گریستم.

در عوض پس از گذشت چند ساعت تمام وجودم از سکون و آرامش سرشار شد و روح زجر کشیده ام تسلی یافت؛ حس کردم که تنها با یک سنگ قبر سخن نمی گویم بلکه پدرم رو به رویم ایستاده است. کم و بیش چیزی در ذهنم بود که نمی توانستم توصیفش کنم.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
در ادامه صحبت یکطرفه ام با او - پدرم گفتم: «حس می کنم که نیرویی نامریی مرا به اینجا هدایت کرد و تو برای حضورم در اینجا نقش داری. نمی دانم که نقش تو چیست، اما یقین دارم هنگام آن فرا رسیده که از این خشم، خصومت و انتقامجویی که سال های سال آن را با خود یدک می کشم خلاص شوم.

مایلم بدانی که از این لحظه، همین حالا، تمام این احساس های دردناک و مخرب را از وجودم می زدایم. من تو را می بخشم؛ نمی دانم که چه چیزی موجب شد که زندگیت را این گونه سپری کنی. یقین دارم به خاطر این که می دانستی هرگز فرزندانت را نخواهی دید، لحظه های سخت و اندوهباری را گذرانده ای، می خواهم بدانی که نه تنها از تو رنجشی به دل ندارم، بلکه فکر و اندیشه ام نسبت به تو از رحم و شفقت و عشق لبریز است.

اکنون آماده ام احساسات و هیجانات منفی را از قلب و ضمیر خود پاک کنم. تصور می کنم که تو با توجه و مقتضیات آن زمان و بر مبنای علم و آگاهی خودت دست به عمل زدی. گرچه هیچ خاطره ای از دیدنت ندارم و مشاهده چهره و شنیدن صدایت همواره شیرین ترین رؤیای من بوده است، با این وصف اجازه نمی دهم که این افکار مانع از آن شود که عشق خالصانه ام را تقدیمت کنم».

پس از آن که تنها بر سر قبر پدرم ایستادم و عباراتی را که هرگز فراموش نمی کنم، بر زبان راندم، فصل تازه ای در زندگیم گشودم .

از آن هنگام تا به امروز تنها این عبارت را در مورد او به کار برده ام: «بر خطای تو قلم عفو می کشم و با خلوص نیت به تو عشق می ورزم.» بدین سان بر بیزاری و نفرتی، که تا آن زمان ارباب و حکمران بلامنازع وجودم بود غلبه کردم و برای نخستین بار حس بخشودن را به طور کامل تجربه کردم. این فرآیند تمام وجودم را از صلح و صفا انباشت و ذهنم را از خشم و انزجار و خصومت تصفیه کرد.

پس از آن که از تارهای کینه و نفرتی که از پدرم در قلب خویش تنیده بودم، خود را آزاد ساختم، با دنیایی رو به رو شدم که در گذشته حتی تصورش هم برایم محال است .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
پس از بازگشت به نیویورک، موفقیتهای سحرآمیز و باور نکردنی یکی پس از دیگری ظاهر شد و شگفتيها لحظه ای باز نایستاد. در شرایطی که آه در بساط نداشتم، فردی که از او طلبکار بودم و سال های سال در پرداخت بدهیش قصور می کرد، به طور غیر منتظره نزدم آمد و مرا از فقر و درماندگی نجات داد. افرادی که به راستی به آنان نیاز داشتم، در وقت مناسب به یاریم شتافتند؛ بر حسب اتفاق کتابی را برگزیدم که دقیقا حاوی اطلاعاتی بود که در آن روزها به آن نیاز داشتم.

به هر حال اتفاق های عجیب و غریب، برای به انجام رساندن خیر و صلاحم دست به دست دادند. برنامه های سخنرانیم افزایش یافت. یادداشتهایی که از روی آن سخنرانی می کردم کنار گذاشتم و همه روزه بدون زحمت به مدت شش تا هشت ساعت در سمینارها به سخنرانی پرداختم.

بعدها، مطالبی را که در این سخنرانیها ایراد کردم در مجموعه هایی از نوارهای موفقیت منتشر شد. زندگی خانوادگیم سر و سامان گرفت. تصمیم هایی را آغاز کردم که سالها به آن می اندیشیدم. بیشتر نویسندگان دستاوردهای مرا تنها در خواب و خیال جستجو می کردند.

کتابهایم در ردیف پر فروشترین کتابهای آمریکا قرار گرفت و در بسیاری از برنامه های تلویزیونی شرکت کردم.
اکنون تردیدی ندارم که احساس خشم و نفرت، گناه و سایر هیجان های منفی، موانع و گره گاه های کور هستند که سبب می شوند فرد به حالت انقباض در آید و از نظر ذهنی و و بسته شود.

امروزه مجاب شده ام که پالایش روح از هر آلودگی و خصومت و بغض و عناد و انتقامجویی و نشاندن عشق و صفا و صمیمیت و احساس گذشت به جای آن، سرآغاز دگرگونی من بود. عفو و گذشت موجب شد که چشمۂ فیاض قدرت در وجودم به جوشش در آید و بتوانم فراسوی موانع جهان مادی و جسم فیزیکی پیش بروم.

پابلو پیکاسو یکبار گفت: همانگونه که مسلمانان قبل از ورود به مسجد کفشهایشان را در می آورند، ما نیز باید قبل از آغاز هر کار، جسم خود را در پشت در جا گذاریم.»

من نیز با پیروی از این قاعده در مقام نگارش این کتاب، جسم خود را در پشت در جا نهادم و فارغ از هر درد و رنج و فشاری که در جهان مادی تجربه می شود، به ذهنم مجال دادم که به قلمروی نوشتار من وارد شود.
 
بالا