به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری

پاکت‌نامه مجموعه‌ی نامه‌ی مچاله - جلد اول، برای اِکو. | Aytak کاربر انجمن بوکینو.

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
«به نام پروردگار قلم»

099312BA-C1C8-46FF-9999-1710080B4A93.jpeg

مجموعه‌ی نامه‌های مچاله - جلد اول، برای اِکو.

نگارنده: دینا.ق (Aytak)

برداشت‌ شده از تکه‌های پاره‌ی چرک‌نویسی مالامال از درد، لبریز از رنج‌ِ نهفته در حرف‌های ناگفته؛ برای اویی که می‌داند مرا، و از برم او را.

1403/9/17
13:37
 
آخرین ویرایش:
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
شب اول - عنفوان

سپیده‌دم که چرت کوتاهم بر هم خورد و چشم گشودم، به صراحت آگاه گشتم که هوای شهر، درست در پایانه‌ی پاییز، با هوای میانه‌ی فروردین ماه برابری می‌کند. عمیقاً گرم، هم‌گام با نسیمی متعادل. نسیمی که هستی و نیستی‌اش چندان تمایزی نداشت و بر گرمِش شید پر سطوت خورشید فاتح نمی‌گشت. می‌دانی؟ مدت‌هاست که با این حرارت تحمل گداز سر و کله می‌زنم؛ لاکن هیچ به خاطر نداشتم که همه‌چیز همین‌طور باقی نمی‌ماند و آب‌وهوا نیز، همچو آدمی‌زاد پیوسته درحال تغییر صبغه‌ی خویش است. دایماً از رویی به روی دیگر می‌پرد و یارا نمی‌دهد که به یک کدام آن خو بگیرم؛ چراکه به‌ناگاه، در حوالی عصرگاه ابرهایی کبود، خشمگین و کدر، در آسمان پدیدار گشتند. ابرهایی که ظلماتشان با اصل نهان ما انسان‌ها برابری می‌کرد. آه، بگذریم. اگر بخواهم ملالت امروز را به طینت آلوده‌ی آدمی نسبت بدهم، میلیاردها جمله ردیف می‌شود که خواندنش در توان هرکسی نیست؛ بنابراین بگذار از هوای امروز برایت بگویم. باران، نه خرده‌خرده، بلکه از نخست با تندی پیش‌بینی ناپذیری شهر را به بند دستان مستبد خود گرفت. قطراتش با چنان شدتی بر پنجره‌ی اتاقم ضرب می‌گرفتند که می‌پنداشتم هر دم ممکن است شیشه ترک‌ بردارد. گمان می‌کنم بانگ همین شبنم‌های ریز اما نیرومند؛ سبب شد که من نیز ناگهانی همانند ابرها، فوران کنم و به خود بیایم. آن‌چنان که کاملاً غیر منتظره، به اندیشه‌های پریشان و عمیقاً پیچده‌ام رجوع کردم و به یاد تو و سخن گفتن با تو افتادم؛ اما می‌دانی جالب کجاست؟ هرقدر مالامال از تأمل و تعقلم، باز هم با این‌حال نمی‌دانم به چه نحو و طریق با تو کلامی رد و بدل کنم. گویا، دوری فلاکت‌باری که به درازا کشید، من و تو را بیش از اندازه از یک‌دیگر راند و این نهایت تأسف را برایم به جا می‌گذارد. چه بگویم؟ نمی‌دانم. برایت کلمه‌ی کلیشه‌ای سلام را بر آغاز صفحه بنویسم و یا احوالت را بپرسم؟ همچنان نمی‌دانم. آری؛ از یک‌دیگر دوریم؛ اما دلیل نمی‌شود که ندانم تو را. می‌خواهم بدانی که تو را، احوالت را و تمام افکارت را همچو خود، همچو احوال خود و افکار خود از برم. شاید همین به تعبیر ‌«دورباهمی» سبب شده‌ است که عزم کنم بعد از مدت‌ها پشت میز سپیدفامم بنشینم و با خودنویس جدیدم برایت بنویسم.
آه اِکوی عزیز و محبوبم، سردرگمی‌ام را چه‌گونه به‌ات بنمایانم؟ آن هم در حالی که حتی نمی‌دانم بابت سردرگمی‌ام گریبان چه کسی را بفشارم. می‌دانی؟ چشمانم خسته‌‌اند. به معنای واقعی کلمه خسته‌ و عاجزند. قدری هرچیزی را به خود دیده‌اند، عاجز مانده‌اند. قلبم همچون چشمانم در سینه‌ام فشرده می‌شود زمانی که هربار، هر چیزی که از آن با تمام وجود خوف داشتم و حتی به زبان نمی‌آوردم مقابل مردمک‌های خسته و نالانم پدید می‌آید. حتی نمی‌دانم دیگر زندگی چه مفهومی دارد؛ گویی تمامی واژگان معنای ژرف و واقعی خود را از دست داده‌اند. به طوری که گمان می‌کنم که مقابل تمامی حروفِ کلمات‌، آینه‌ای قرار گرفته است و آن‌ها را واژگون می‌نماید. معرفت، دیگر آن معرفت سابق و پیشین نیست. پسوند «بی» همچون عاشقی زورگو، بالأخره توانست خود را درست در کنار «معرفت» جای بدهد و بی‌معرفتی را رواج دهد. درست همانند عاشقی که معشوقش نمی‌خواهد او را؛ اما امان از اویی که خود و احساساتش را بیشتر از معشوقش می‌پرستد و پر زور، خویشتن را کنار او جای می‌دهد. می‌دانی رنجش کجاست؟ آن‌جایی که تمام این‌ها جلوی چشمانمان است و نمی‌توانیم چیزی بر زبان جاری سازیم.
آه، چه بگویم. شاید این نیز، برای من مطلبی خوش‌آیند تلقی می‌شود؛ چراکه همین دوری از اجتماع کسالت‌بار، موجب شد مجدد به تو نزدیک شوم. دوباره برایت بنویسم و دوباره سعی بر شناختن درونت کنم.
تو بگو. احوالت چه‌گونه‌ است؟ برایم از دنیای سپیدت بنویس. دوست‌ دارم بدانم و با تو به رویاهایت سفر کنم.

- دوست‌دارِ تو، دوستِ بی‌وفایت.
22:24
 
آخرین ویرایش:
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
شب دوم -‌ خود باخته

تنگ‌دلی، هر روز گریبانم را در دستان خود می‌فشارد و من را به دنبال خود خرکش می‌کند. گویا، هرقدر که ثانیه‌ به ثانیه‌ از عمرم می‌گذرد، مشکلات ذره‌ذره عمیق‌تر می‌گردند.
اگر بخواهم کمال صداقت را به جای بیاورم، لازم است اعتراف کنم که نمی‌دانم دست چه واژگانی را باید بر صفحه‌ی کاهیِ کاغذ به یک‌دیگر بسپارم که آن‌چه که می‌خواهم را بنگارم. تنها می‌دانم که میل دارم کلماتی که دوران‌‌هاست در قلبم جولان می‌دهند را بر کاغذ روان سازم؛ چراکه بر زبان آوردنشان از من بر نمی‌آید. پس همچو همیشه، به نوشتن پناه می‌برم و قلمم را بر دست می‌گیرم. واجب است بگویم که مدت‌هاست چیزی ننوشته‌ام. مدت‌هاست که از قلم و نوشتن گریزانم و تنها خدا می‌داند که این جدایی به چه اندازه برایم مشقت‌بار است و مرا رنجور می‌سازد. از این‌رو در نهایت بی‌استعدادی در نگارش -که متأثر از روی‌گردانی قلمم از من است- برایت احوال مغشوشم را می‌نگارم.
آه اکو، به معنای واقعی کلمه، سرگردان میان بریدن و ادامه دادن مانده‌ام. در حال حاضر، درست در این لحظه‌ای که مملو از افکار نابه‌سامانم، قصد دارم احساساتم را بر این صفحه به نگارش درآورم. احساساتِ عمیق و عجیبی که خود نیز نمی‌دانم چه واژه‌ای را برای توصیفش به کار ببرم. آخر مگر نشنیده‌ای؟ همگان می‌گویند احساسات را نمی‌توان بر زبان جاری ساخت، آن‌ها روح‌هایی هستند که هیچ‌گاه حضورشان مقابل چشمان ما پدیدار نمی‌شوند. ولیکن، تنها با دلی پاک می‌توان حضورشان را احساس نمود. آن‌‌ها روح‌هایی‌اند که درست در ژرف مردمک‌های رنگین ما جاخوش کرده‌اند. همان روح‌هایی که چشم‌، جسم آن‌هاست و بی‌‌جسمشان سرگردانند…
می‌دانی؟ من حتی نمی‌دانم چه‌طور به این‌جا رسیدم. حتی تا قبل از نوشتن این نامه نیز هیچ ایده‌ای برای نوشتن نداشتم. هیچ نمی‌دانستم که چه می‌خواهم بنویسم و حال، نمی‌دانم چه‌طور می‌توانم تکه‌ای از روح چشمان قهوه‌ای‌ام را در این نامه، میان کلمات و خط نامفهومم جا بگذارم؛ تنها می‌دانم که دستانم، روحم و قلبم نوشتن را طلب می‌کنند. نوشتن برای تویی که هر لحظه و هر کجا همراه من بودی.

22:49
 
آخرین ویرایش:
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
شب سوم -‌ محنت

هیچ می‌دانی اکو؟ مالامال از احساسات بدیع و عمیقم. تحسر نامتناهیِ ناشی از بزرگسالی‌ام مرا محنت می‌دهد. در حالی که می‌دانم هنوز در آغاز ره‌روی پر پیچ و خم زندگانی‌ام گام گذاشته‌ام و مغز و قلبم، تماماً ناپخته‌اند؛ اما نبودِ آن طفولیتی که دیگر، حتی برای صدم ثانیه‌ای تجدید نمی‌شود، جراحتی انباشه از درد و غیرقابل ترمیم بر قلبم بر جای می‌گذارد. در این‌دم که در اتاق دوازده متری‌ام، بر روی تخت تک‌نفره‌ام با آن ملحفه‌ی صورتی‌‌رنگی‌ -که هیچ وفاقی با خوی من ندارد- دراز کشیده‌ام، مابینِ تصورات فراخم مبحوس گشته‌ام. هزاران پندار و گمان گسترده در مغزم می‌تازد و در عین حال، هیچ نمی‌دانم که چه چیزی در ذهنم وجود دارد. در این حین منحصراً چیزی که می‌دانم این است که بند- بند وجودم، سلول به سلول تنم یخ بسته‌ است. جوراب ساق کوتاهی که پاهایم را تا مچ پوشانیده است‌، اقل تکاپویی برای گرم نگاه داشتن پاهایم نمی‌کند و من نیز، هیچ تلاشی برای معاوضه‌ی آن ندارم. حتی با وجود این‌که حاشیه‌‌ی ناخن منکسرِ پایم به تار‌های تاب خورده‌ی جوراب بند می‌کند؛ بی‌‌التفات تنها برایت می‌نویسم؛ از غم و دردم، از احساسات نابه‌سامانم. احساساتی که حالاتش همانند رزمنده‌ای ناکام می‌ماند. رزمنده‌ای که میان زندگان، مرده‌ای‌ بیش نیست و با اختتام رزم، خویشتن را از جماعت مهجور ساخته است؛ تماماً تنها. کاملاً مستبعد از همگانی که او را بابت شکستش دادوری می‌کنند. رزمنده‌ای که دیگر اوهام متلون توفیق را درمیان خرمن خاک‌های قلبش تدفین کرده، و شکست را با نهایت درد تقبل کرده‌ است… .

20:57
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
شب چهارم -‌ انزوا

آه اکو، می‌دانم که می‌دانی مرا؛ اما بگذار باز هم برایت بگویم که همچو همیشه، از اندوه و ناخوشی‌ِِ جلوس کرده بر سینه‌ام بکاهی. اعتزال، مدت‌هاست که با تمام قوه و نیروی انهزام‌‌‌ناپذیرش در من رسوخ کرده است. همانند هاله‌ای خاکسترگون، به قدری مرا در آغوش استوار خویش پوشانیده که حتی به من نیز یارا نمی‌دهد ثانیه‌‌ای، شخص دیگری را در آغوش بکشم. هردم که پلک‌هایم مسافت مختصر میانشان را به کمینه می‌رسانند، به مغزم رجعت می‌کنم و خویشتن را در ناحیه‌‌ای درون آن می‌نگرم. آشکاراً به چشم می‌بینم که همانند همان رزمنده‌ی فرتوت، گوشه‌ای از سیاه‌چال ذهنم نشسته‌ام و دست‌هایی نیرومند -که از جدار اسارتگاه بیرون زده‌اند- مرا در بر گرفته‌. خوب می‌بینم که جسمم را با قوت کمال یافته‌اش ستانده است؛ به طوری که تردید ندارم جوهر تیره دستانش به زودی به استخوان‌هایم رخنه می‌کند و جسم، روح و رویاهایم را در کمال زذلت از آن خود می‌کند… .

22:38
 
آخرین ویرایش:
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
شب پنجم - روی چرکین آدمی.

از همه‌چیز و همه‌کس مهجورم. وامانده و رنجیده از مردمان و داوری‌‌های نابه‌‌جای‌شان. درمانده و رنجور از ریاکاریِ به اصطلاح دوستانی که بی‌علت صفت «مرام» را خرکش می‌کنند. نمی‌دانم به چه نحو بگویم که قلبم تنگ و آزرده‌ است برای خنده‌‌‌های بی‌توقفی که سابقاً بر روی لبان و در ژرف دیده‌ی مردم رویت می‌شد. اینک، دیگر حتی نیم‌تبسمی نیز بر روی ل*ب‌ها نمی‌نشیند. می‌دانی؟ حتی اگر لبخندی ببینم؛ تنها آن را از روی مشقت می‌شمرم. آه که تنگ‌دلم برای فروغی که بیرون از این اسارتگاه ظلمت‌زده و تیره‌گونِ اندیشه‌هایم، چشمانم را صیقل می‌بخشید! دیگر خورشید نیز همچون سابق نمی‌تابد و دیگر، پرتوهای نورش شکوه و جلال پیشین خود را ندارد. گویی که روح احساسات، از تمامی چشم‌ها متواری شده‌ ‌است. روح احساسات… به یاد داری؟ دیگر این روح را در چشم‌ها نمی‌بینم. حتم دارم که راه خود را گم کرده‌اند و مدت‌هاست که سرگردانند.
اِکو، در خاطِرَت هست زمانی را که در حیاط طویل و درندشت مدرسه با همکلاسی‌ها می‌تاختیم؟ آن هنگام که نمی‌دانستیم درد زانو چیست! فقط و فقط به فکر لذت اندرونی خود بودیم. سرسخت و نستوه بودیم؛ اما حال، پیکرمان نیز همچون روحمان از پا افتاده است. کاش همچو قبل، کودکی بیش -به دور از دنیای «آدم بزرگ‌ها»- نبودیم. نمی‌دانم به چه‌‌سان بگویم که از فطرت کثیف «آدم بزرگ‌ها» می‌هراسم. جمیعاً به یک گونه‌اند. تنها برچسب انسان بودن را حمل می‌کنند؛ اما وجود بی‌وجودشان، حتی نیم بویی از انسانیت را نبرده است. هیچکس همچو پیشش برای دیگری باقی نمی‌ماند. عموماً تنها به عنوان رهگذری چند روزه می‌آیند، صحنه‌هایی را با برچسب (خاطره) می‌سازند و بعد، طوری ناپدید می‌شوند که گویی هیچ‌گاه در هستی وجودی نداشته‌اند. می‌دانی؟ شاید در گذشته‌ها، درست زمانی که دل‌های آدمیان به این‌حد چرکین نشده بود، دیگران باتلاق‌های مسیر زندگانی‌شان را به کمک یک‌دیگر پشت‌سر می‌گذاشتند؛ اما حال، نه تنها کمکی از دیگران نمی‌رسد، بلکه حین عبور از مسیر ناهموار، به ناگه سنگی مقابل پای خود می‌بینیم. سنگی که دیگری آن را به جاده‌ی ما پرتاب کرده است.
- و چه فا*سد و منزجر است، ذات آدمی.

23:34
ناظر: @Blueberry
 
امضا : Aytak

Aytak

[مدیر ارشد بازنشسته]
سطح
2
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-09-06
نوشته‌ها
272
مدال‌ها
3
سکه
1,808
شب ششم -‌ نوتِ سیاه

اکو، نمی‌دانم به یاد داری یا نه؛ اما دائماً به تو می‌گفتم که در هر نوت موسیقیِ تراژدی‌ای که گوش می‌دهی، مفهومی عمیق محفوظ گشته است؛ اگر به اندرون آن‌ها بنگری، به سیاهی تام می‌رسی.
هم‌اکنون وضعیت مرا بنگر. خود نیز همچو نوتی تیره‌‌فام، در میان برگه‌ای سپید می‌مانم. کوچک، مشکین، گمراه و گم‌گشته در میان دیگر نوت‌های موسیقی. همان نوت مشکینی که در جای نادرست قرار گرفته و وجودش، تمام موسیقی را منهدم می‌‌کند. همان نوت اشتباهی که در نهایت، وجودش بانگی گوش‌خراش پیشکشِ شنونده‌ی بی‌چاره می‌کند. می‌دانی که سرشار از ازدحامم. افکار پوچ و بیهوده‌ام، خبیثانه در مغزم می‌گردند و من نیز خسته‌تر از هرگاه، تقلایی برای بیرون راندن آن‌ها ندارم. خود را تافته‌ای جدا بافته می‌دانم. جدا از همسن و سالانم. از خانواده‌ام، از دوستان و آشنایانم. قدری از همه‌چیز و همه‌کس دور گشته‌ام که حتی خود نیز از خویش فرسنگ‌ها دورم. بی‌توجه، تنها همانند بیننده‌ای بی‌میل که در ردیف اول صندلی‌های سینما نشسته است و نور صفحه‌ی نمایش چشمان نالان او را آزار می‌دهد، به تماشای فیلم زندگانی‌ام نشسته‌ام.

22:40
 
آخرین ویرایش:
امضا : Aytak
بالا