شب پنجم - روی چرکین آدمی.
از همهچیز و همهکس مهجورم. وامانده و رنجیده از مردمان و داوریهای نابهجایشان. درمانده و رنجور از ریاکاریِ به اصطلاح دوستانی که بیعلت صفت «مرام» را خرکش میکنند. نمیدانم به چه نحو بگویم که قلبم تنگ و آزرده است برای خندههای بیتوقفی که سابقاً بر روی لبان و در ژرف دیدهی مردم رویت میشد. اینک، دیگر حتی نیمتبسمی نیز بر روی ل*بها نمینشیند. میدانی؟ حتی اگر لبخندی ببینم؛ تنها آن را از روی مشقت میشمرم. آه که تنگدلم برای فروغی که بیرون از این اسارتگاه ظلمتزده و تیرهگونِ اندیشههایم، چشمانم را صیقل میبخشید! دیگر خورشید نیز همچون سابق نمیتابد و دیگر، پرتوهای نورش شکوه و جلال پیشین خود را ندارد. گویی که روح احساسات، از تمامی چشمها متواری شده است. روح احساسات… به یاد داری؟ دیگر این روح را در چشمها نمیبینم. حتم دارم که راه خود را گم کردهاند و مدتهاست که سرگردانند.
اِکو، در خاطِرَت هست زمانی را که در حیاط طویل و درندشت مدرسه با همکلاسیها میتاختیم؟ آن هنگام که نمیدانستیم درد زانو چیست! فقط و فقط به فکر لذت اندرونی خود بودیم. سرسخت و نستوه بودیم؛ اما حال، پیکرمان نیز همچون روحمان از پا افتاده است. کاش همچو قبل، کودکی بیش -به دور از دنیای «آدم بزرگها»- نبودیم. نمیدانم به چهسان بگویم که از فطرت کثیف «آدم بزرگها» میهراسم. جمیعاً به یک گونهاند. تنها برچسب انسان بودن را حمل میکنند؛ اما وجود بیوجودشان، حتی نیم بویی از انسانیت را نبرده است. هیچکس همچو پیشش برای دیگری باقی نمیماند. عموماً تنها به عنوان رهگذری چند روزه میآیند، صحنههایی را با برچسب (خاطره) میسازند و بعد، طوری ناپدید میشوند که گویی هیچگاه در هستی وجودی نداشتهاند. میدانی؟ شاید در گذشتهها، درست زمانی که دلهای آدمیان به اینحد چرکین نشده بود، دیگران باتلاقهای مسیر زندگانیشان را به کمک یکدیگر پشتسر میگذاشتند؛ اما حال، نه تنها کمکی از دیگران نمیرسد، بلکه حین عبور از مسیر ناهموار، به ناگه سنگی مقابل پای خود میبینیم. سنگی که دیگری آن را به جادهی ما پرتاب کرده است.
- و چه فا*سد و منزجر است، ذات آدمی.
23:34
ناظر: @Blueberry