به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
***

نام داستان : عزت

داستان کوتاه

اثر : م_سرخوش

تایپیست : @mahban


****​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
دیشب، خواب دیدم که دارم عروس می‌شوم.
خوابم درست شبیهِ فیلم‌های مستندی بود که از زندگیِ ایلیاتی‌های کوچ‌نشین می‌سازند .

تفنگ دست مردهای ایل بود و تیرِ هوایی شلیک می‌کردند.
زن‌ها با شال‌های زری‌دوزی و دامن‌های پُرچینِ رنگارنگ در نورِ لرزانِ شعله‌های آتش ایستاده بودند و کِل می‌کشیدند.
صدای دَف و دُهل می‌آمد.

در خواب، دختری پانزده‌ساله بودم.
درست نمی‌فهمیدم چه اتفاقی دارد می‌افتد، همین‌‌قدر می‌دانستم پیرمردِ خمیده‌‌قامتی که با ریش‌های بلندِ سفید کنارم ایستاده، پدرم است.

کلاهِ نمدی به سر داشت و وسطِ سیبیل‌‌هاش از دودِ چپق زرد شده بود.

گرداگردش هم مردهای سیبیل‌دار با لباس‌های محلیِ سفید و شال‌های پهنِ مشکی به‌کمر ایستاده بودند.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
دست هر کدام، تفنگی سر‌پُر بود.
دیدم عده‌ای سوار به تاخت آمدند و پیشِ ‌پای پدرم از اسب پیاده شدند.

یکی‌شان که مسن‌تر بود با پدرم و چند نفر دیگر دست داد.
با کفِ دست روی شانه‌های هم زدند.
پدرم دستی به ریش کشید، دست‌های حنابسته‌ام را گرفت و برایم آرزوی خوش‌بختی کرد.

تازه‌واردها برای پای‌کوبی به بقیه پیوستند و زن‌هاشان هم از راه رسیدند.
دستمال‌ها در هوا می‌چرخید و ریتمِ آهنگِ سازها تندتر می‌شد، تا این‌که صدای سه شلیکِ پیاپی از دلِ صحرا آمد.

همه ساکت شدند و به تاریکی نگاه کردند.
صدای تاختِ سُم‌ اسب‌های چند سوار، نزدیک و نزدیک‌تر ‌شد.
کسی از میانِ جمعِ تازه‌واردها فریاد کشید: «مراد، شیرِ بالادست، پسرِ خانِ ما که عمرش دراز باد، دامادِ امشب، به تن‌درستی و خوشی...»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
بعد، هرکس که تفنگ داشت، رو به آسمان خالی کرد.
اندامِ ورزیدۀ سوارکاری نشسته بر اسبِ ابلق، وارد نورِ شعله‌ها شد.
پشتِ سرش دو سوار در چپ و راست بودند. هر سه پایین آمدند. مراد جلو آمد.
دستِ پدرم را گرفت و زانو زد تا ببوسد. پدر شانه‌‌های او را گرفت و دستِ خودش را پس‌کشید. مراد دوتای پدرم قدوبالا داشت.

پدر با صدایی که از جثه‌اش بعید بود گفت: «این پیوند به فرخندگی باشد. بماند به یادگار امشب، که دو ایل خون‌های ریخته تا امروز را بشویند و کین‌ها را در آتش این شادباش بسوزند».

همه فریاد زدند: «چنین باد... چنین باد!»

من و مراد را هدایت کردند تا بر تختی بالای مجلس بنشینیم.

پیش‌ِ پای‌مان گوسفند سر بریدند و ما از روی خون‌ها رد شدیم.
رقص و ساز و آواز تا سحر ادامه داشت. با طلوع خورشید، مراد من را مثلِ بقچه‌ای سرِ دستش بلند کرد و بر اسب نشاند.

خودش هم به جَستی پشتِ حیوان پرید و دهنه‌اش را گرفت. باز هم تیرهای هوایی شلیک شد و زن‌ها کِل‌ کشیدند. به دلِ صحرا که زدیم، یال اسب را محکم گرفته بودم، مراد با یک دست افسار را چنگ زده و دست دیگرش را دُورِ کمرم حلقه کرده بود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
از گرمای بدنِ مراد و تکان‌های اسب گیج بودم.
خوابم می‌آمد.
چند بار چشم‌هایم روی هم رفت.
اگر مراد نگرفته بودم، از پشتِ اسب می‌افتادم.

کم‌کم از دور سیاهی‌ِ چادرها و کُله‌ها در دامنۀ کوه پیدا شد. منتظرمان بودند. تا رسیدیم، سازوآواز و تیردرکردن‌ها شروع شد.
از بی‌خوابی منگ و از سواری کوفته بودم. در محیطِ جدید احساسِ غریبی می‌کردم. نگاه‌ها رویم سنگینی می‌کردند.

همه من را نشان می‌دادند و درِگوشی حرف می‌زدند. گرچه زن‌ها در آغوشم می‌گرفتند و می‌بوسیدند، اما دلم گواهی‌های شومی می‌داد.

مثل این بود که چیز نحسی در هوای آن‌جا موج می‌زد. چیزی که فقط خودم آن را می‌فهمیدم
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
. دلم می‌خواست فرار کنم، گوشۀ دنجی پیدا کنم و مدتی طولانی بخوابم.

اما تا غروب از این کُله به آن چادر کشیده شدم و نشستم پای صحبتِ پیرزن‌ها.

شب هم من را دست‌ در دستِ مراد دادند و به کُله‌ای که با نوارها و دستمال‌های رنگی تزئین شده بود بردند.

صدای ساز و دهل که تا آن لحظه گوشم را پُر کرده بود، بالاخره قطع شد. دلم برای سکوتِ آرامش‌بخشِ صحرا پَر می‌زد.
مراد فتیلۀ فانوس را پایین کشید. شال را از کمرش باز کرد. بالاپوشِ بلندش را درآورد و آمد کنارم نشست. نمی‌دانستم باید چه بگویم و چه‌کار کنم. آهسته گفتم: «خیلی خسته‌ام»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
گرمای دستش را روی ساقِ پایم حس کردم.
دستش را آرام از زیر دامنم بالاتر آورد.
تنم مثلِ بید می‌لرزید. زیر گریه‌ زدم؛ هق‌هقی بی‌صدا.

دستش روی زانوی لختم بود. رویم را برگرداندم. همان‌وقت تیزیِ دشنه‌ای که ساقِ پایم را خراشید، حس کردم و جیغ کشیدم. مراد زانویم را محکم گرفته بود.

در نیمه‌تاریکی، سفیدیِ دستمالی را دیدم که گذاشت روی زخمم.
گفت: «اگه بی‌هوا نمی‌زدم، جیغ نمی‌کشیدی. تا جیغِ تو رو نشنون و دستمالِ خونی رو نبینن، ول‌کن نیستن.

حالا بخواب عزّت، ولی بدون که مراد هم از دلِ خوش این‌جا نیست».
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
دستمال را برداشت.
جای خراش را مرهم مالید و بست. بعد بلند شد و رفت جلویِ درِ کُله.

همین‌که دستمالِ خونی را از لای در بیرون داد، دوباره کِل کشیدن و ساز زدن با صدای بلندتری شروع شد. دراز کشیدم و زود خوابم برد...


صبح، با حالِ عجیبی بیدار شدم.
خوابی که دیده بودم آن‌قدر واقعی بود که فکر می‌کردم واقعاً همان دخترِ ایلاتی هستم که کنارِ شوهرش خوابیده است.

حتی برای پیدا کردنِ جایِ زخم، دستی به ساقِ پایم کشیدم. بعد به زنم که تازه بیدار شده بود نگاه کردم.

از این‌که روی تختِ خودم، در آپارتمانِ خودم، و در زندگیِ خودم بودم، چنان احساسِ سبک‌بالی می‌کردم که بلند خندیدم. زنم گفت: «دیوونه شدی سرِ صبحی عزّت؟!»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
گفتم: «تا حالا خوابی دیدی که عینهو واقعیت باشه؟»

و شروع کردم خوابم را برایش تعریف کردن. هرچه بیشتر می‌گفتم، پلک‌هایش بازتر می‌شد. نیم‌خیز شده بود و ساکت گوش می‌داد.
وقتی حرفم تمام شد، بالشتی برداشت، به صورتم کوبید و گفت: «مسخره، دیروز خریدمش. تو کِی وقت کردی بخونی؟!»

«چی رو بخونم؟!»

بلند شد، کیفش را آورد و درش را باز کرد. کتابی کوچک و زهواردررفته از کیف بیرون کشید و به دستم داد.

گفت: «دیروز رفته بودم کتاب‌فروشی؛ همون قدیمیه سرِ نبشِ چهارراه.

دارن جمعش می‌کنن. یه کوه کتابِ داغون ریخته بودن یه گوشه.
این چشمم‌ رو گرفت و برداشتمش. یه‌کم ازش خوندم؛ تا همین جاهایی که تو الان تعریف کردی. فقط نمی‌دونم کِی رفتی سرِ کیفم بدجنس!»
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
آن‌قدر شگفت‌زده بودم که حتی تلاش نکردم به زنم بقبولانم اصلاً تا حالا آن کتاب را ندیده‌ام.
کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. حق داشت حرفم را باور نکند؛ موبه‌مو همان خوابِ من بود.
با نثری قدیمی و جذاب. صفحاتِ زیادی نداشت، یک‌ساعته خواندمش.

کتاب، از سختی‌هایی که زن در ایلِ جدید کشیده بود می‌گفت. از بلاهایی که مادر و خواهرهای مراد به سرش آورده بودند.

از این‌که مراد مردِ بدی نبوده، ولی دخترِ دیگری را می‌خواسته، و این‌که چون برادرهای عزّت، سرِ حقِ چَرا یکی از برادرهای مراد را کشته بودند، تمامِ ایل در گوش مراد می‌خواندند که دارد با خواهرِ قاتل زندگی می‌کند.

نوشته بود او ــ دختری پانزده‌ساله ــ قربانی شده تا تقاصِ دشمنیِ دیرینۀ دو ایل را پس بدهد؛ دشمنی‌ای که نطفه‌اش پیش از نطفۀ خودش بسته شده بود.

مجبور بود با خونِ جگرش خون‌هایی را بشوید که مردها ریخته بودند...

از این داستان‌ها زیاد می‌گویند، اما علاوه بر شباهتِ داستان با خوابی که دیده بودم، چیز دیگری هم بود که میخ‌کوبم کرد.

نویسنده این توضیحات را در پایانِ کتاب نوشته بود: «تحریر شد در سنۀ یک‌هزار و سیصد و هفت، به یادگار از روی وقایع زندگانیِ جدّه‌ام عزّت.
زنی که من را در دامانش پرورد، و همیشه همراه با خاطراتش، در گوشم می‌گفت «می‌دانم زندگیِ دیگری هم هست، و آرزو می‌کنم در زندگیِ بعدی‌ام، مَرد از شکم مادر زاده شوم!»
 
بالا