به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

افسانه سرزمین آوازه | فصل اول

  • نویسنده موضوع Liam
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 19
  • بازدیدها 971

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
890
مدال‌ها
22
سکه
5,711
[به نام خالق افسانه‌ها]


تاریخچه سرزمین آوازه:
در سرزمین چندگانه، معروف به سرزمین آوازه همه چیز به خوبی و خوشی می‌گذشت.
قبایل مختلف در صلح و اتحادی بین خود زندگی می‌کردند و آرامش و امنیت بین آن‌ها برقرار بود؛ تنها یک قبیله وجود داشت که هدفشان سلطه بر دنیا بود... قبیله شیاطین!
شیطان اسیر و دربند شده بود، بعد از مدت‌ها طی اتفاقی ناگوار توانست خود را آزاد و اعضای قبیله‌اش را فرابخواند؛ تمام اعضای قبیله او جمع شدند و به قبایل متحد حمله کردند!
پس از آن، تمامی قبایل متحد، بهترین جنگ‌جوهای خود را برای مقابله با شیاطین مجهز کردند و به میدان جنگ فرستادند..!

شروع فصل اول افسانه:
ناقوس هشدار در تمام سرزمین به صدا درآمده بود؛ گویا سانحه‌ای درحال وقوع است!
کتاب‌های جادو به افراد لایق داده می‌شود، قوی‌ترین جادوگران زنده می‌مانند و پیشرفت می‌کنند، قدرت‌ها فعال و تمام افراد گارد گرفته، به دروازه‌ ورود سرزمین خیره گشته‌اند.
نفس‌ها در سینه حبس و در قلب‌ها ولوله به پا شده بود!
چندی بعد، دروازه ورود باز شد و جنگی عظیم آغاز گشت..!
- نیروهای من، جادوگران من، هیولاها و ابلیس‌ها... زمان انتقام فرا رسیده، برخیزید! برخیزید که جهان از آن ما خواهد شد!
پس از فراخوانی نیروهایش گفت:
- آزادی و حکومت از آن شماست نیروهای من، همه را برده کنید و این پادشاهی را در دست گیرید... .

●اعلامیه برای کاراکتران:
هم‌اکنون بازی افسانه شما آغاز شد؛ در این بازی هیچ‌گونه سخنی خارج از نقش‌آفرینی پذیرفته نیست.
لطفا قوانین را رعایت کرده و استفاده از دستورات و تعاریف را فراموش نکنید.
همچنین به یاد داشته باشید که در افسانه مذکور، شما نقش و شخصیتی که انتخاب کردید هستید و هرگونه به کار بردن اسمی غیر از اسم و لقب درج شده در شناسنامه، امتیاز منفی را برای شما به همراه دارد.

●تعاریف:
۱. یک ستاره (*)
۲‌. خط دیالوگ (-)
۳. خط فاصله (_)
۴. شروع بازی (/Beginning)
۵. پایان بازی (/End)
۶. توقف (/Stop)
۷. حرکت (/Move)
۸. مرگ کارکتر (/Death)
۹. درخواست زمان (/Time)
۱۰. درخواست خروج (/Exit)
۱۱. پذیرفتن درخواست (/Accept)
۱۲. نپذیرفتن درخواست (/Decline)
۱۳. درخواست کمک (/Help)
۱۴. پاسخگویی به دستور کمک (/Response)

●هشدار:
لطفا از تگ کردن اشخاص در طی بازی و نقش‌آفرینی بپرهیزید.

با تشکر از توجه شما کاراکتران عزیز!​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
امضا : Liam

راوی افسانگان

[کاراکتر افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
2
سکه
5
شروع بازی /Beginning

- روزنامه، روزنامه، روزنامه... سرتیتر خبرها: شیطان پلید از بند آزاده شده... روزنامه، روزنـ... .
با کشیده شدن روزنامه از دست پسرک، فریادهایش آرام گرفت و غضبناک به طرف فرد چرخید.

- هی خانوم، روزنامه مجانی نیستا... یک سکه نقره خرجشه!
دست جلو برد تا روزنامه را بگیرد؛ امّا... .
 

Amitis

[زی‌زی_فرمانده چشم‌رنگی‌ها]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-11
نوشته‌ها
1
سکه
5
شروع بازی /Beginning

- روزنامه، روزنامه، روزنامه... سرتیتر خبرها: شیطان پلید از بند آزاده شده... روزنامه، روزنـ... .
با کشیده شدن روزنامه از دست پسرک، فریادهایش آرام گرفت و غضبناک به طرف فرد چرخید.

- هی خانوم، روزنامه مجانی نیستا... یک سکه نقره خرجشه!
دست جلو برد تا روزنامه را بگیرد؛ امّا... .
*دستم را عقب کشیدم و اجازه ندادم روزنامه را بگیرد
*سکه نقره‌ای را از جیب بیرون کشیدم و به طرفش پرتاب کردم که روی هوا گرفت
*با اخم به روزنامه چشم دوختم
- نه نه نه، این... امکان نداره. لعنتی! نباید این اتفاق میوفتاد!
*روزنامه را عصبی مچاله کردم
*با صدای درگیری و همهمه به طرف صداها قدم تند کردم
 

آیـوا؛

آیوا
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-12
نوشته‌ها
2
سکه
5
*دستم را عقب کشیدم و اجازه ندادم روزنامه را بگیرد
*سکه نقره‌ای را از جیب بیرون کشیدم و به طرفش پرتاب کردم که روی هوا گرفت
*با اخم به روزنامه چشم دوختم
- نه نه نه، این... امکان نداره. لعنتی! نباید این اتفاق میوفتاد!
*روزنامه را عصبی مچاله کردم
*با صدای درگیری و همهمه به طرف صداها قدم تند کردم
*مثل اینکه اتفاق‌هاب عجیبی افتاده
- میتونم حدس بزنم تو سرزمین آوازه جنگ در راهه
*قدم‌های شجاعانه‌ای بر‌می‌دارم و به مقصد می‌روم
 

elena

vahshi.f4
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
نوشته‌ها
3
سکه
15
*یک‌تای ابرویم را بالا فرستاده و چشمان کنجکاوم را به جمعیت دوختم.
*قدمی جلو رفته و گوشه‌ی لبم را به بالا فرستادم.
*ناخودآگاه لبخندی شیطانی روی لبم ظاهر شده و زیر ل*ب زمزمه کردم
- واو، یعنی یه بزن‌بزن حسابی تو راهه؟
 

هواچنگ جو

[کاراکتر افسانگان]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
3
سکه
10
*نگاه تاسف‌باری به شلوغی و همهمه‌ی اطراف انداختم.
- مگه از اول هم واضح نبود یه روز از بند رها میشن!
*مچ‌بند نقره‌ای‌ام را لمس نمودم؛ جنگ میان این حجم یکنواختیِ حوصله سربر هیجان‌انگیز به نظر می‌رسید.
*نیم نگاهی به شمشیرم که از هیجان می‌درخشید انداختم؛
- پس وقت همکاریِ من و تو رسید؟!
 

راوی افسانگان

[کاراکتر افسانگان]
پرسنل مدیریت
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
2
سکه
5
همهمه و درگیری در میدان اصلی بازارچه، رفته‌رفته بزرگتر و بیشتر می‌شد.
نژادهای متنوعی در بازارچه حضور داشتند. برخی در دعوا و درگیری که معلوم نبود سر چه موضوعی ایجاد شده شرکت کرده و برخی نیز، تنها تماشاگر درگیری سایرین بودند و گاها از وسایلی که به سمت آن‌ها پرتاب میشد جاخالی می‌دادند.
سرانجام با از راه رسیدن محافظ شخصی شاهزاده، جناب هامان، سربازان دربار بین افراد پخش شده و به درگیری پایان دادند.
جناب هامان نیز از اسب پایین آمد و طوماری که به همراه داشت را گشوده و با صدای رسایی مشغول به خواندن شد:
- درود بر شما اهالی سرزمین پرشکوه آوازه؛
بنابر آخرین اخباری که به سمع همه ما رسیده، طی مشورت با پادشاه و ملکه، تصمیم بر این شده که ارتش بزرگی را جمع‌آوری کنیم و برای این کار به کمک و یاری شما نیاز داریم.
جهت انتخاب افراد، به زودی تورنومنتی ترتیب داده می‌شود.
و از هر قبیله قوی‌ترین، شجاع‌ترین، بااستعدادترین و باهوش‌ترین افراد انتخاب خواهند شد و همین‌طور از بین آن‌ها فرمانده‌ای جهت کنترل تیم و آموزش بیشتر افراد انتخاب خواهد شد.
امیدوارم که این جنگ را باهم و در کنار هم به خوبی و پیروزی به سرانجام برسانیم و آرامش را به سرزمین خوبمان به ارمغان بیاوریم.
دوستدار شما: شاهزاده سرزمین آوازه

پچ‌پچ افراد حاضر در بازارچه بالا رفته بود و همه هیجان شروع تورنومنت را داشتند.
 

elena

vahshi.f4
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
نوشته‌ها
3
سکه
15
*با شیطنت دستم را روی شمشیر @هواچنگ جو کشیده و نگاهی به صورتش انداختم.
*لبخندی دندان‌نما زده و رو بهش ل*ب زدم
- خوش‌حالیِ الانت میتونه نشانه‌ی یه خیانت هم حساب بشه‌ها!
*لبخندم را کش داده و قدمی ازش فاصله گرفتم.
 

هواچنگ جو

[کاراکتر افسانگان]
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-14
نوشته‌ها
3
سکه
10
*متاسفانه بخاطر لمسِ @elena اِمینگ، شمشیرم وحشی شده و بعد از یک کتک حسابی ارام گرفت.
- هی کجای قیافه خنثی‌ من به خوشحال می‌خوره؟!
*تک چشم سرخِ روی شمشیر وول خورد.
- اوه شاید شیطنت تو رو به عنوان خوشحالی در نظر گرفته اِمینگ!
*نیشخند وحشی‌ام روی صورتم نقش بسته و راه مخالف او را پیش گرفتم.
 

elena

vahshi.f4
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-09-13
نوشته‌ها
3
سکه
15
*با شیطنت راه @هواچنگ جو را سد کرده و مقابلش قرار گرفتم.
*ل*ب زیرینم را به دندان کشیده و خنده‌ی صدا داری سر دادم.
*یکی از دستانم را باز به سوی اِمینگ برده و خواستم مجدد روی تیغِ‌ی براقش را لمس کنم و درهمان حال با شیطنت گفتم
- ولی من واقعاً خوش‌حالم اِمینگ عزیز!
 
بالا