قسمت اول
«ورونيکا هورست» را زنبور نيش زده بود.
اين اتفاق ممکن بود بعد از چند دقيقه درد و سوزش فراموش شود، اما معلوم شد او در بيستونهسالگی و در اوج سلامتی و جوانی، به نيش زنبور حساسيت دارد.
دچار شوک شديدی شد و نزديک بود بميرد.
خوشبختانه شوهرش «گرگور» با او بود و بدن نيمهجانش را در ماشين انداخت و با سرعت از وسط شهر قيقاج رفت و او را به بيمارستان رساند و آنجا توانسنتد جانش را نجات دهند.
وقتی «لس ميلر» اين ماجرا را از زنش «ليزا» که بعد از يک جلسه تنيس سرحال و قبراق بود شنيد، حسودیاش شد.
او و ورونيکا تابستان گذشته با هم سروسری داشتند و براساس حقی که عشقشان به او میداد، در آن لحظات او میبايست همراه ورونيکا باشد و قهرمانانه جانش را نجات دهد.
گرگور حتی آنقدر حضورذهن داشت که بعد از همۀ ماجراها به مرکز پليس برود و توضيح بدهد که چرا از چراغ قرمز رد شده و با سرعت غيرمجاز رانندگی کرده است.
ليزا معصومانه گفت: «باورم نمیشه با اينکه تقريباً سی سالشه هيچوقت زنبور نيشش نزده بوده! چون هيچکس نمیدونست به نيش زنبور حساسيت داره.
من که وقتی بچه بودم بارها زنبور نيشم زده».