What's new

بزرگترین مرجع تایپِ کتاب | انجمن رمان نویسی بوکینو

انجمن فرهنگی بوکینو، مکانی‌ برای انتشار و تایپ آثارِ شما عزیزان بوده و طبقِ قوانین جمهوری اسلامی ایران اداره می‌شود. هدف ما همواره ایجاد یک محیط گرم و صمیمانه است. برای دسترسی به امکانات انجمن و تعامل در آن، همین حالا ثبت نام کنید.

سوالات متداول

آموزش کار با انجمن را از این لینک مطالعه کنید.

ایجاد موضوع

برای شروع موضوعی در تالار مورد نظر خود بفرستید.

کسب مقام

به خانواده‌ی بزرگ بوکینو بپیوندید!
  • ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

*RaHa._

رَـهـایِـش
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
93
Reaction score
178
Time online
16h 3m
Points
10
Location
[طهـران]
سکه
444
  • #1
نام اثر: هم‌صدای بی‌چهره
ژانر: معمایی، عاشقانه
ناظر: @SULLIVAN
نویسنده: رها سلطانی
خلاصه: رها، روانشناس دقیق و بی‌حاشیه‌ای‌ست که سال‌ها تلاش کرده گذشته‌ش را فراموش کند، یا شاید… هرگز به خاطر نیاورد. اما وقتی مردی با پرونده‌ای مشکوک پا به اتاق .درمانش می‌گذارد، چیزی در ذهنش ترک برمی‌دارد
چیزهایی که نباید به یادش بیاید،
اسم‌هایی که هرگز نشنیده،
و دختربچه‌ای که در خواب‌هایش گیر افتاده.
در مرز میان روان‌درمانی و تعقیب پلیسی، عشق شکل می‌گیرد. عشقی که نه نجات است و نه نابودی؛
فقط یک آینه‌ست.
برای دیدن خودت
وقتی دیگر حتی به چشمان خودت هم اعتماد نداری
 

Ayli🌙

[مدیریت آزمایشی تالار رمان]
Staff member
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
21
Reaction score
84
Time online
15h 7m
Points
78
Age
18
سکه
102
  • #2
n04391_Negar_1745607294956.png


نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌




بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

*RaHa._

رَـهـایِـش
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
93
Reaction score
178
Time online
16h 3m
Points
10
Location
[طهـران]
سکه
444
  • #3
مقدمه: شب، همیشه از یک نقطه‌ی تاریک‌تر شروع می‌شد.
جایی پشت پلک‌های بسته، میان سکوتی که انگار خودش را می‌بلعید.
او از خواب بیدار نمی‌‌شد؛ فقط جابه‌جا می‌شد در لایه‌ای دیگر.
سایه‌ای از پشت در عبور می‌کرد، بوی خاک نم‌خورده در هوا می‌پیچید، و حس آشنایی بی‌نام، از ته ذهن بالا می‌آمد.
صدایی نبود، ولی انگار همه‌چیز فریاد می‌زد.
او اسم‌ها را فراموش کرده بود،
یا شاید از اول، هیچ‌وقت ندانسته بود.
چیزی در نگاه‌هایش ترک می‌خورد؛
چیزی در تکرار بی‌دلیل خواب‌ها، در لرزش انگشت‌ها هنگام امضا، در مردمانی که انگار او را می‌شناختند
بی‌آن‌که او آنان را به یاد بیاورد.
و یک روز، در میانه‌ی یک عصر معمولی
چیزی به آرامی از جایش بلند شد
و او دیگر آن‌کسی نبود که پیش از آن بود... .
 
Last edited:

*RaHa._

رَـهـایِـش
LV
0
 
Joined
Jul 18, 2025
Messages
93
Reaction score
178
Time online
16h 3m
Points
10
Location
[طهـران]
سکه
444
  • #4
چراغ‌های اتاق مطب، سفید و سرد، مثل چشم‌هایی بی‌روح به من نگاه می‌کردند. دیوارها، پوشیده از قاب‌های نقاشی شده با خطوط نامفهوم و رنگ‌های سرد، فضای بسته را بیشتر به یک قفس شبیه می‌کردند.
مریض روبه‌رویم نشسته بود؛ مردی میانسال با چشمانی که زیر آن‌ها خطوط عمیق زندگی و ناامیدی موج می‌زد. دست‌هایش روی زانوهایش جمع شده بودند، انگار سعی داشت خودش را کنترل کند.
صدای آرام و بی‌رمقش فضای اتاق را پر کرد:
- دکتر، این کابوسا همش تکرار می‌شن. هر شب همون صحنه‌ی تاریک و اون صدای ناشناس که نمی‌تونم فراموششون کنم.
نگاهم را به او دوختم و سعی کردم با لحنی مطمئن جواب دهم:
- بیشتر بگو، دقیقاً چی می‌بینی؟
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- یه اتاق تاریک، در بسته‌ای که هر بار باز میشه، یه سایه پشتش دیده می‌شه. هر بار که چشمامو باز می‌کنم، صدایی می‌شنوم که انگار می‌خواد چیزی رو به من بگه، ولی نمیتونم بفهمم.
لبخندی تلخ زدم و گفتم:
- اینا فقط کابوس نیستن. اینا پیامایی از ناخودآگاه شما هستن. باید باهاشون روبه‌رو بشید، نه این‌که فرار کنین.
سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
- اما بعضی چیزا... خیلی ترسناک‌تر از اونی هستن که بخوایم بهشون نگاه کنیم.
کمی سکوت کردیم. در دل آن سکوت، من بیشتر از او می‌ترسیدم. نه از کابوس‌هایش، بلکه از کابوس‌های خودم که هر شب به سراغم می‌آیند.
مرد چند لحظه مکث کرد. انگار چیزی را از بین دندان‌هایش بیرون می‌کشید.
سپس با صدایی که دیگر فقط خسته نبود، بلکه لرزان شده بود، گفت:
- یه‌بار توی خواب... صدای یه بچه‌رو شنیدم؛ می‌گفت «قول دادی، یادت میاد؟» بعد یه در فلزی باز شد. و بوی خاک اومد. همون موقع بیدار شدم.
صندلی زیر پام لرزید. نه از بیرون، از درون.
پشتم صاف شد. ل*ب‌هام بی‌اختیار خشک شدند. سعی کردم نگاهم رو از صورتش بردارم، اما نتونستم.
صدایی که توی خواب‌های اون مرد شنیده بود، با کلمه‌به‌کلمه‌ش، شبیه به کابوس شب‌های من بود.
دقیقاً همون جمله.
«قول دادی، یادت میاد؟»
صدایم به‌زور از گلو بیرون اومد:
- این صدا... صدای بچه‌ بود؟ دختر یا پسر؟
مرد شونه بالا انداخت:
- نمی‌دونم. فقط یه صدای لرزون بود. ولی حس کردم... انگار من قولی داده بودم. به کسی. یا شاید کسی به من قولی داده بود.
پرونده‌اش رو بستم. نمی‌خواستم حرف بیشتری بزنم، ولی لبخند زدم. از اون لبخندهایی که فقط برای حفظ ظاهر هستن.
- امروز تا همین‌جا کافیه. هفته‌ی دیگه همین ساعت. باشه؟
مرد با تردید بلند شد. در را باز کرد، ایستاد، برگشت نگاهم کرد و گفت:
- بعضی خواب‌ها، واقعی‌تر از بیداری‌ هستن. اینو می‌دونید، نه؟
و در پشت سرش بسته شد.
من موندم، با صدایی توی گوشم که هنوز تکرار می‌شد:
«قول دادی، یادت میاد؟»
دستم ناخودآگاه به سمت گردنم رفت. نقطه‌ای که هیچ‌وقت چیزی روش نبود، اما همیشه می‌سوخت.
پرده‌ها رو کنار زدم. بیرون، هوا گرگ‌و‌میش بود. همون لحظه موبایلم ویبره رفت.
شماره‌ای ناشناس...
جواب ندادم. فقط نگاهش کردم.
انگار یه چیزی تازه شروع شده بود.
نه برای اون مرد، برای خودم.
 
Last edited:

Who has read this thread (Total: 4) View details

shape1
shape2
shape3
shape4
shape5
shape6
Top Bottom