به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
283
مدال‌ها
3
سکه
2,051
رمان نامه فراموش شده

نویسنده: @Liza
نام ناظر: @ARNICA
ژانر: تاریخی، معمایی، اجتماعی

خلاصه:

در حال تغیر...

مقدمه:

در حال تغیر...
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:


‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌پرسش و پاسخ - اتاق پرسش و پاسخ | تالار ادبیات داستانی

بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید:


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: Liam

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
283
مدال‌ها
3
سکه
2,051
پارت اول

مایا همیشه به کتابخانه قدیمی عمارتشان به چشم یک معما نگاه می‌کرد. دیوارهای سنگی، قفسه‌های چوبی پر از کتاب‌های کهنه و سکوت عمیقی که فضا را فرا گرفته بود، او را به دنیای دیگری می‌برد. این بار هم، در یک بعدازظهر آرام و آفتابی در رم، تصمیم گرفت به کتابخانه سر بزند و کتاب‌های قدیمی را مرتب کند.
با هر قدمی که در کتابخانه برمی‌داشت، صدای جیرجیر کف چوبی زیر پایش، حسی از نوستالژی و رمز و راز در وجودش بیدار می‌کرد. حتی با این وجود که هرروز به کتابخانه سر میزد؛ اما هر بار برایش تازگی و جذابیت داشت.
مایا کتاب‌های زیادی از این کتابخانه را قرض گرفته بود و تا انتها و حتی بعضی از کتاب‌ها را چندین بار خوانده بود؛ اما هنوز هم به نسبت وسعت زیاد کتابخانه، کتاب‌های زیادی بود که نخوانده بود.
پس این‌بار تصمیم گرفت از قفسه‌های بالایی شروع کند. در حالی که کتاب‌های سنگین و خاک‌گرفته را از قفسه بیرون می‌کشید، ناگهان نگاهش به یک جعبه کوچک و قدیمی افتاد. جعبه‌ای که پشت انبوهی از کتاب‌ها پنهان شده بود و هرگز او را ندیده بود، کنجکاوی‌اش را بیدار کرد.
جعبه را با احتیاط بیرون آورد، رویش پر از خاک و خط و خش بود. با دقت بازش کرد و داخل آن به کاغذهای کهنه و نامه‌ای قدیمی با خطی ناآشنا برخورد. کاغذی زرد و مچاله که با جوهری محو نوشته شده بود.
ضربان قلبش تندتر شد، نامه را با دقت بیشتری نگاه کرد و شروع به خواندن کرد:
خط، خطی قدیمی بود و مایا اصلاً نمی‌توانست متوجه نمیتوانست متوجه شود.
خیلی تلاش کرد؛ اما جدا از زبان نا آشنا و مهجور نامه، جوهر محو و کاغذ رنگ و رو رفته نامه کار را بسیار دشوار می‌کرد.

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
283
مدال‌ها
3
سکه
2,051
پارت دوم

با وجود دشواری در خواندن، مایا به تلاشش ادامه داد. به سختی می‌توانست متوجه نامی مثل: «فرانچسکو» بشود.
هیچ‌ یک از اعضای خانواده‌اش تا به حال کوچک‌ترین چیزی در مورد این مرد و این نامه‌ها و جعبه چیزی نگفته بودند و درحالی که در تلاش برای خواندن نامه بود این سوال ذهنش را به شدت درگیر کرده بود.
این‌که، چرا هیچ‌کس از وجود این نامه خبر نداشت؟
این سؤال بی‌وقفه در ذهنش می‌چرخید. در دلش ترس و هیجان دست در دست هم، قلبش را به تپش وا می‌داشت.
و گاهی از خودش می پرسید:
- شاید هم خیلی‌ها از وجود این نامه خبر دارن.
نگاهی به اطراف انداخت و جعبه را با احتیاط در آغوش گرفت و به گوشه‌ای از کتابخانه رفت. نور خورشید از پنجره‌های بزرگ به داخل می‌تابید و روی کاغذهای کهنه، سایه‌های عجیبی می‌افکند. او تصمیم گرفت تا به تحقیق درباره‌ی این نامه بپردازد، و هرگز قرار نبود به کنجکاوی و سؤال‌های بی‌جوابش غلبه کند.
احساس می‌کرد که حقایقی وجود دارد که باید آن‌ها را کشف کند.
ساعاتی گذشت و مایا کاملاً غرق در محتویات جعبه و آن نامه‌ها بود.
متوجه شد که زمان به سرعت می‌گذرد و کتابخانه برایش به محلی جادویی تبدیل شده بود. جایی که رازها در سایه‌ها پنهان بودند. او از جایش بلند شد و به سمت درب کتابخانه رفت. در حالی که جعبه را به دقت در آغوشش نگه داشته بود، با خود فکر که باید مخفیانه به سمت اتاقش برود و نباید درمورد این جعبه با هیچ یک از اعضای خانواده سخن بگوید، فکر می‌کرد.
در دلش حسی عمیق و رازآلود شکل گرفته بود و دقیقاً نمی‌دانست که چه حسی دارد؟ زیرا همه آنها باهم ترکیب شده بودند.
هر قدمی که به سمت اتاقش برمی‌داشت،
مانند قدم‌های بود که گویی دارد به سمت کشف حقیقتی که ممکن بود زندگی‌اش را دگرگون کند، بر می‌دارد.
به محض ورود به اتاق، در را پشت سرش بست و جعبه را روی تخت‌اش گذاشت.
کاغذهای کهنه و آن جعبه کثیف و خاکی، همچون سایه‌هایی از گذشته در برابرش رقص می‌زدند. مایا با دقت به کاغذها خیره شد، تنش به تپش افتاده بود، گویی تمام جهان در انتظار اوست. ناگهان متوجه چیزی در انتهای جعبه شد، یک نامه‌ی دیگر که به نظر می‌رسید بیشتر از بقیه مهم باشد. با دستان لرزان آن را بیرون آورد و در حالی که نفسش در سینه‌اش حبس شده بود و اقدام به خواندن کرد.
این نامه هم با خطی بسیار عجیب و قدیمی نوشته شده بود و بسیار موجب عصاب خوردی و حرس خوردن مایا می‌شد؛ اما از جهتی دیگر یقینش به وجود یک راه مهم و انگیزه‌اش را برای کشف آن رازهای پنهان بیشتر می‌کرد.
دیگر امکان نداشت مایت به زندگی گذشته‌اش برگردد، و همه‌چیز حالا برای او متفاوت بود.
هر راز، هر حقیقت و هر درد پنهان، او را به جایی می‌برد که باعث می‌شد دیگر هیچ‌چیز نتواند همچون قبل باشد.


ناظر محترم اثر: @ARNICA
 

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
283
مدال‌ها
3
سکه
2,051
پارت سوم

مایا هنوز هم موفق به رمزگشایی آن نامه نشده بود و قطعاً از یک کاربلد کمک می‌گرفت و حالا عمیق‌تر از همیشه در فکر فرو رفته بود. نام "فرانچسکو" مثل طعمی تلخ و نا‌آشنا در ذهنش نشسته بود و حتی نمی‌خواست به این موضوع که چرا هیچ‌کس تاکنون نامی از این فرد نبرده است؟ فکر کند؛ اما این تنها یکی از نامه‌های در جعبه بود و مایا جرأت باز کردن و خواندن باقی نامه‌ها را نداشت و قلبش به شدت به تپش افتاده بود.
کاملاً غرق در افکارش بود که ناگهان صدای پایی در راهرو به گوشش رسید.
ـ این تازه آغازهمه‌چیز بود ـ
مایا به سرعت جعبه و نامه‌ها را زیر تخت پنهان کرد و به سمت درب اتاقش رفت و هم‌زمان با باز کردن در اتاقش مردی غریبه؛ اما با صورتی آشنا گویی که قبلاً ملاقاتش کرده بود را مقابل خود دید.
مرد سریعاً به مایا لبخند زد و گفت:
- هی سلام مایا
در چنین شرایطی دیدن یک غریبه بسیار عجیب و ترسناک بود پس مایا با صدایی لرزان درحالی که خودش را عقب کشید و پرسید:
- تو...تو کی هستی؟
مرد وقتی ترس و اضطراب مایا را دید حالت چهره‌اش کمی تغییر کرد و با ملایمت گفت:
- نترس مایا، من الساندرو ام، یادت میاد؟
مایا برای چند ثانیه به مرد خیره شد. کمی فکر کرد تا شاید بتواند او را به خاطر بیاورد و در حالی که در تلاش بود الساندرو را به خاطر بیاورد، احساس می‌کرد قلبش تندتر می‌زند؛اما کم‌کم داشت تصاویری مبهم از یک مهمانی خانوادگی را به خاطر می‌آورد.
او مردی را که در میان جمعیت، سر میز شام و گاهی درحال مکالمه با پدرش دیده بود، به خاطر آورد اما می‌دانست که هیچ‌ مکالمه‌ای با او نداشته است.
بعد از اینکه کمی مرد را به خاطر آورد خیالش راحت‌تر شد و کمی به سمتش حرکت کرد و گفت:
- آره آره یادم اومد، شرمنده امروز یکم گیج شدم.
مرد لبخندی زد و گفت:
- مهم نیست.

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 

Liza

[سرپرست خدماتینو-مدیر تالار ترجمه]
پرسنل مدیریت
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-22
نوشته‌ها
283
مدال‌ها
3
سکه
2,051
پارت چهارم

الساندرو کمی جلو آمد و گفت:
- راستش باید راجب موضوع مهمی باهات صحبت کنم
باهات صحبت کنم؛ سپس به اطراف نگاهی انداخت و گفت:
- خصوصی!
مایا کمی شکه و در عین حال، کنجکاو در جواب به الساندرو گفت:
- خصوصی؟ راجع به چی؟ من حتی تورو نمی‌شناسم
الساندرو سری تکان داد و گفت:
- متوجه‌ام؛ اما من هم تو رو خوب نمی‌شناسم مایا؛ ولی باور کن تو تنها کسی هستی که می‌تونه کمکم کنه.
***
مایا و الساندرو باهم به حیاط رفتند و روی دو صندلی سلطنتی که میانشان میزی برای میزبانی قرار داشت، در حیاط ـ بیشتر شبیه به باغ ـ عمارت نشستند؛ پس مایا به رسم میزبانی از الساندرو پرسید:
- چیزی میل داری؟
الساندرو با حالتی دستپاچه سریعاً جواب داد:
- نه نه، چون نمی‌خوام هیچکس حتی کوچک‌ترین چیزی از حرفامون‌ رو بشنوه، حتی اگر امکانش هست نمی‌خوام هیچکس بدونه که به این‌جا اومدم؛ پس لطفاً با خدمتکاراتون صحبت کن.
می‌دونم شاید یکم مشکوک یا عجیب نظر بیاد؛ اما واقعاً امیدوارم متوجه حساسیت موضوع بشی.
مایا با حالتی متعجب و گیج به الساندرو نگاه کرد و برای ثانیه‌ای سکوت کرد.
الساندرو که متوجه نگاه عجیب مایا به خودش شد در ادامه گفت:
- خیل‌خب، برای خاتمه دادن به این نگاه‌هات سریع میرم سر اصل مطلب
سپس با دقت نگاهی به اطراف انداخت. و همراه با پایین آوردن تن صدایش از حالت عادی، کمی به سمت صندلی رو به رو که مایا نشسته بود جلو رفت و به طرفش خم شد:
راجع به یه مسعله مهم که مربوط به خانوادمه به کمکت احتیاج دارم مایا.

ناظر محترم اثر: @ARNICA
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban
بالا