به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
***

نام کتاب : سر تا پا دردسر

اثر : ریچل گیبسون

رمان عاشقانه

مترجم : نیلوفر نامور

تایپیست : @mahban


بخشی از کتاب :


عصای طبی اش را کنار توالت گذاشت دست سالمش را روی دیوار گذاشت و
وارد حمام بزرگش شد.

شیر آب را باز کرد و منتظر ماند تا قبل از اینکه زیر دوش برود آب گرم شود.
بعد از ماه ھا حمام کردن با اسفنج در بیمارستان، عاشق ایستادن زیر دوش روی دوپایش بود​
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
فصل اول

چون کسی انقدر خوش شانس بوده که از مرگ نجات یابد ، دلیل نیست حتما باید
ازین موضوع خوشحال باشد.

- شب قبل تیمت بدون تو جام استنلی رو بردند. چه احساسی در این مورد داری؟

ستاره ی سابق ان اچ ال و پسر بد مارک برسلر جلوی انبوھی از میکروفن و پشت
دیواری از دوربین و خبرنگاران که در اتاق وسیع رسانه ی ورزشگاه کی ارناجمع شده بودند ایستاده بود.

در طول ھشت سال گذشته برای تیم سیاتل بازی کرده بود و تقریبا شش سال تمام کاپیتان آنھا بود. تمام زندگیش سخت تلاش کرده بود تا روزی بتواند جام استنلی را بالای سرش بگیرد و سردی نقره را بین دستانش حس کند.

ازھمان اولین لحظه ای که برای اولین بار در زندگیش بند اولین اسکیتش را بسته بود با ھاکی زندگی کرده و نفس کشیده بود.

روی یخ خون ھای زیادی ریخته بود و انقدر استخوان شکسته بود که قابل شمارش نبودند. ھاکی حرفه ای تنھا چیزی بود که می دانست و بلد بود.

تمام چیزی که بود، تمام وجودش.. اما شب قبل تیمش بدون او تیم را به قھرمانی رسانده بودند.

دیشب از اتاق نشیمنش تماشا کرده بود که چطور آن عوضی کث*افت جام را بالای سرش گرفته و دور زمین یخ می چرخید. لعنتی.. چطور میتوانستند بپرسند که او چه احساسی میتواند داشته باشد؟

- معلومه که ارزو می کنم کاش میتونستم دیشب با پسرا باشم اما واقعا براشون
ھیجان زده و خوشحالم. صد درصد.
- بعد از تصادف شیش ماه پیشت، مردی که کنارت نشسته قرارداد بست تا پا جای
تو بذاره... یکی از خبرنگاران پرسید و به بازیکن کھنه کار ھاکی، تای ساویج که جای او را گرفته بود اشاره میکرد.

-...در اول این تصمیم بحث برانگیز شده و به مسئله ای جنجالی تبدیل شده بود. تو
چی فکر کردی وقتی شنیدی تای ساویج جای تو رو گرفته ؟
این یک راز نبود که مارک و تای از یکدیگر خوششان نمی آمد. آخرین باری که انقدر به ان مرد نزدیک بود در طول یکی از بازی ھا بود که محکم خودش را به او زده بود. مارک تای را یک خاله زنگ الاغ صدا زده بود و ساویج ھم او را یک اوا
خواھر درجه دو صدا زده بود. درست روز بعدش بود که:
- وقتی‌که ساویج قرارداد و امضا کرد من تو کما بودم . خوب نه اینکه به چیزی فکر نکرده باشم فقط یادم نمیاد.

- الان چی فکر می کنی؟
« اینکه اون یه خاله زنک صدا خروسی الاغه »
- اینکه مدیریت درست تیم رو به پیروزی رسوند. تمام پسرا سخت کار کردن و ھرکاریو که باید انجام می دادن کردن تا جام رو به سیاتل بیارن.
وقتی به فینال رفتیم ما نسبت به تیم حریف تعداد گل ھامون پنجاه و ھشت به بیست و چھار بود.

نیازی نیست بگم که این اختلاف واقعا تاثر برانگیز بود...

مکث کرد و با دقت به جمله ی بعدیش فکر کرد و گفت:
- و ھمینطور نیازی به گفتن نیست که چینوک واقعا خوش شانس بود که ساویج آزاد بود و آماده برای امضای قرارداد جدید.

وقتی به جمله اش فکر میکرد اصلا قصد نداشت بگوید که از وجود ساویج خوشحال است و تیم خوش شانس بوده که او را دارد!

صدای خنده ی خاله زنک صدا خروسی الاغی که کنارش نشسته بود بلند شد.

خبرنگاران توجھشان را به ساویج دادند. در حالیکه از او در مورد تصمیم ناگھانی دیشبش برای کناره گیری از ھاکی و برنامه ھای آینده اش سوال می پرسیدند، مارک نگاھش را پایین برد و به دستش که روی میز بود نگاه کرد.

اتل دستش را برای حضور در کنفرانس مطبوعاتی در آورده بود.
اما انگشت وسطش به سفتی فولاد کاملا صاف بود و شبيه اشاره به فحش شده بود.

و کاملا به درد ھمین موقع می خورد که ھمینطور که خبرنگار از بقيه بازیکنان سوال میپرسید ناگھان موضوع سوال را به مارک برگرداند و پرسید:

- برسلر ، به برگشت به ھاکی ھم فکر میکنی؟

مارک نگاھش را بالا آورد و طوری لبخند زد که انگار این سوال یک تن نمک روی عمیق ترین زخمش ریخته.

مستقیم به صورت خبرنگار نگاه کرد و به خودش یادآوری کرد که جیم یک مرد خوب است – نسبت به یک خبرنگار- وهمیشه منصف بوده. به ھمین دلیل مارک دست راستش را بلند نکرد تا با انگشت سفت شده اش به او فحش دھد.

- دکترا گفتن نه.
گرچه به دکتر ھا نیازی نداشت تا چیزی را که از ھمان اولین لحظه ای که چشمانش را در اتاق آی سی یو باز کرد فھمید را تایید کنند.
آن تصادف که نیمی از استخوان ھای بدنش را شکسته بود زندگیش را ھم جلوی چشمانش خرد کرده بود.
برگشت به ھاکی دیگر ھرگز جزئی از گزینه ھای زندگیش نمیشد. ھرگز.

حتی اگر به جای سی و ھشت بیست و ھشت ساله ھم بود ھیچ راھی نبود.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
مدیر کل داریی ھوگو قدمی به جلو برداشت و گفت:
توی تشکیلات چینوک ھمیشه جایی برای مارک وجود داره.
به عنوان چی؟ او حتی نمیتوانست ماشین یخ پاک کن پیش پا افتاده را براند. نه اینکھ اھمیت داشته باشد، چون اگر مارک نتواند بازی کند پس ھرگز نمیخواست جایی نزدیک یخ باشد.

سوال ھا به موضوع پیروزی دیشب کشیده شد و مارک به صندلیش تکیه داد.
سرگرد و صاف عصای طبی اش را درون دست سالمش مشت کرد. حتی در یک روز
خوب ھم مارک از کنفرانس ھای مطبوعاتی متنفر بود. امروز روز خوبی نبود اما اوآنجا بود. درست در قلب ورزشگاه کی ارنا چون نمیخواست‌‌ خودش را یک ورزشکار قابل ترحم و بدبخت نشان دھد.

مثل یک ادم عوضی که نمیتوانست ببیند تیمش مھم ترین عنوان قھرمانی را بدون وجود او کسب کرده. و ھمینطور ھم چون ، صاحب تیم ،فیث دافی صبح زنگ زده بود و از او خواسته بود بیاید و نه گفتن به این زن که ھنوز
ھم ھزینه ھایش را میداد سخت بود.

برای نیم ساعت آینده مارک به سوالات پاسخ داد و حتی سعی کرد به چند جک بیمزه بخندد.

صبر کرد تا آخرین خبرنگار ھم از اتاق کنفرانس بیرون برود و بعد محکم
عصای طبی اش را فشار داد و به زور روی پا ایستاد. ساویج یکی از صندلی ھا رااز سر راه مارک برداشت و مارک زیر ل*ب تشکر کرد.

حتی سعی کرد خود را صادق و صمیمی نشان دھد در حالی که یک پا را جلوی دیگری میگذاشت و از اتاق می
گذشت.
حتی با سرعت ھمیشگی به طرف در رفت تا اینکه اولین اشعه ی درد را
قسمت راست کمرش حس کرد.

آن‌روز صبح ھیچ داروی مسکنی مصرف نکرده بود.
نخواسته بود ھیچ چیز حال و ھوایش را م*س*ت گونه و مختل کند و در نتيجه ھیچ چیز در خونش نبود تا درد کشنده ای که کم کم به او روی می آورد را ساکت کند.

ھم تیمی ھایش به شانه اش میزدند و به او میگفتند خوشحالیم که میبینیمت.
ممکن بود واقعا جدی باشند.
اھمیت نمیداد.
باید قبل از اینکه تلو تلو بخورد از آنجا بیرون میرفت. یا بدتر با پشت زمین بخورد.

دنیل ھولستروم فوروارد تیم در لابی مارک را دید و گفت:

- خوشحالم میبینمت مارک.
ماهیچه ھای رانش شروع به درد و گرفتگی کردند و قطره ھای عرق روی
پیشانیش نشستند.

- منم ھمینطور.
مارک شش سال تمام را با دنیل در خط جلوی تیم گذرانده بود. مارک از ھمان سال اول تازه واردی دنیل با او کار کرده بود و با چالش ھای فصل تازه کاری اش اذیتش کرده بود.

آخرین چیزی که می خواست افتادن جلوی استرومستر یا ھرکس دیگری
بود.

- منو چندتا از بچه ھا میخوایم بریم بار فلویدز. باھامون بیا.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
- باشه یه وقت دیگه.
- احتمالا امشب بریم بیرون. بھت زنگ میزنم.
معلومه که بیرون میروند. آنھا دیشب برنده ی جام قھرمانی شده بودند.
- واسه امشب یه برنامه ھایی دارم..
دروغ گفت.

-...اما به زودی میبینمت.
دنیل ایستاد و پشت سر مارک داد زد:
- رو این حرفت حساب میکنم.
مارک سرتکان داد و نفس عمیقی در سینه اش حبس کرد. خدا، فقط بذار قبل از اینکه بدنم تسلیم بشه به ماشین برسم.

داشت ھمینطور دعا میکرد تا اینکه زنی قدکوتاه با موھای تیره جلوی در خروجی
او را گرفت.

در حالی که با سرعت لوک کنارش راه میرفت گفت:
- آقای برسلر، من بو ھستم ازقسمت پی آر.
شاید قوت درکش به خاطر درد مختل شده باشد ولی میدانست این زن کیست.

پسرھای تیم او را پیتبال کوچولو صدا میزدند. کوچولو به خاطر قدکوتاھش و بقيه به دلایل خوب دیگر.

- مایلم باھاتون صحبت کنم چند دقیقه وقت دارین؟
- نه.
و به رفتن ادامه داد. یک پا جلوی پای دیگر. با دست مصدومش خواست در
خروجی را فشار دھد. بو در را برایش باز کرد و مارک دلش میخواست با اینکار
پیتبال کوچولو را ببوسد اما به جای آن زمزمه وار تشکر کرد.

- سازمان منابع انسانی یه دستیار شخصی جدید براتون فرستادن و اون امروز میرسه .

دستیار شخصی چی ربطی بھ قسمت پی آر داره؟

بو در حالی که او را تا بیرون ھمراھی میکرد ادامه داد:

- فکر میکنم از این یکی خوشتون بیاد.
نسیم ماه ژوئن عرق روی پیشانی اش را خشک کرد اما ھوای تازه به سنگینی
سرش و درد درون بدنش ھیچ کمکی نکرد. ماشین لینکلن سیاه رنگی کنار جدول
منتظرش بود و سرعتش را کم کرد.
- من خودم شخصا توصیه ش کردم .

راننده پیاده شد و در پشت را برای مارک باز کرد. مارک وارد اتومبیل شد و روی صندلی لم داد و در حالی که درد درون پایش غلیان میکرد فکش را محکم فشار داد.
درحالیکه راننده در را بست و به جلو ماشین برگشت بو ادامه داد:
- اگه بھش یه فرصت بدین ممنون میشم .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
مارک دستش را درون جیب شلوارش برد و بطری شیشه ای مسکن را بیرون آورد. درش را باز کرد و شش قرص درون دھنش ریخت و جوید. و مثل یک شات نوشیدنی قورت داد.

ھمینکه ماشین حرکت کرد و از جدول فاصله گرفت بو چیزی فریاد زد. نمیدانست چرا منابع انسانی دست از فرستادن پرستار جلوی در خانه اش برنمیدارد.

میدانست باید دست برنامه ی بعد از مصدومیت چینوک ھا در کار باشد اما مارک به کسی نیاز نداشت که مواظبش باشد. از اینکه به کسی وابسته باشد متنفر بود .

لعنتی...او متنفر بود ازینکه به راننده شخصی وابسته باشد تا او را دور شھر بگرداند.

سرش را به پشتی تکیه داد و نفس آسوده ای کشید. ھرسه پرستار قبلی ای که فرستاده بودند را از ھمان لحظه ای که در خانه اش را زده بودند اخراج کرده بود.
به آن ھا گفته بود از خانه اش گم شوند و در را پشت سرشان محکم بھم زده بود.
آن موقع بود که سازمان چینوک به او خبر داد که پرستاران شخصی برای آن ھا کار می کنند و حقوق آنھا را مثل ھزینه ھای بیمارستان و درمانش را خودشان می پردازد نه از حق بيمه ی او. که ھزینه ھایی واقعا سرسام آور بودند.

بعد از آن نمیتوانست کسی را اخراج کند. اما البته به این معنا نبود که نمیتواند به آنھا کمک کند استعفا دھند.

آخرین پرستاری که سازمان فرستاده بود کمتر از یک ساعت نتوانسته بود تحمل کند و خانه اش را ترک کرده بود.
شرط می بست این یکی را میتوانست کمتر از نیم ساعت فراری دھد.

پلک ھایش روی ھم افتاد و با اثر داروھای مسکن مسافت بیست دقیقه ای تا محله مدینا را خوابید. در خواب تصویرھایی از ذھن خسته اش میگذشت، تصویری از خودش در حال بازی ھاکی، ھوای سرد به گونه اش میخورد و انتھای لباس ورزشی اش را مثل شلاقی بالا و پایین می برد.

میتوانست بوی یخ را احساس کند، آدرنالین را روی زبانش حس کند. او دوباره تبدیل به مردی شده بود که قبل از تصادف بود.
کاملا مثل قبل.

با چرخش اتومبیل به طرف مسیر سنگفرش شده ی ورودی مارک از خواب پرید، و مثل ھمیشه با نا امیدی در دردی شدید بیدار شد. چشمانش را باز کرد و از پنجره به ردیف درختان کنار خیابان که نشانه پول و خودنمایی بود خیره شد. تقریبا به خانه رسیده بود. به خانه ای خالی از زندگی ای که دیگر نمیشناخت و از آن متنفر بود.

چند نفر از ثروتمند ترین آدم ھای دنیا در محله مدینا زندگی می کردند. اما ثروت به تنھایی ضمانت نبود و به تنھایی درھای زندگی لوکس را به روی ثروتمندان باز نمیکرد.

مثالش بی میل شدن ھمسر سابقش بود. کریستین نا امیدانه میل شدیدی به عضو گروه زنان لوکس و ثروتمندی شدن داشت ، در حالی که لباس ھای مارک سنت جان و چنلشان را پوشیده اند وقتشان را در کلاب ھای مشھور میگذرانند.

گروھی که زنان مسنشان موھایشان را به طرز عالی ای آرایش میکردند و زنان
جوان روسای مولتی میلیونر شرکت مایکروسافتش عیاشی می کردند و برای فخر فروشی حمام آفتاب می گرفتند .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
مھم نبود چقدر از ثروت مارک زیر دست کریستی بود .
آن پول ھا ھرگز نتوانستند به او کمک کنند تا فراموش کند که دختر ساده ای از شھر
کنت بوده ، به دنیا آمده تا در یک کلاس آمادگی والدین برای زایمان کار کند.

برخلاف ھمسر دوم کریستی که از تجارت و سرمايه گذاری پول در می آورد مارک، یک ورزشکار بود و نه یک ورزش بی ارزش و جا نیفتاده ای مثل واترپولو.
او ھاکی بازی میکرد.

ممکن بود فروشنده ی مواد مخدر ھم باشد از وقتی که مردمی که در مدینا زندگی
می کردند می گفتند! اما مارک شخصا ھرگز به اینکه مردم چگونگه در موردش فکر
می کنند اھمیت نمیداد. حالا ھم اھمیت نمی داد،اما این کریستی را دیوانه کرده بود.

پول انقدر او را به زانو درآورده بود که فکر می کرد پول میتواند ھمه چیز برایش
فراھم کند.
و وقتی پول نتوانست چیزی که شدیدا میخواست را برایش بخرد او مارک
را سرزنش کرد. البته که مارک ھم اشتباھاتی در دوران ازدواجشان انجام داده بود یامیتوانست بعضی کارھا را بھتر انجام دھد اما او ھرگز نمیتوانست تحمل کند . برای اینکه چرا به جشن کوکتل ھمسایه دعوت نشده اند یا گیر کردن بین ازدحام کلوپ شبانه سرزنش شود.

در روز پنجمین سالگرد ازدواجش مارک بعد از پنج روز مسافرت و مسابقات و
دوری از خانه به خانه برگشت و فھمید ھمسرش رفته. او ھمه چیز را با خودش برده بود جز آلبوم ازدواجشان که روی گرانیت سفید پیشخوان آشپزخانه منتظرش بود.
آلبوم را باز ول کرده بود درست روی عکسی که ھردو کنار ھم بودند کریسی لبخند به ل*ب داشت و در لباس شب مارک ورا ونگش باشکوه به نظر می رسید. و مارک در کت و شلوار مارک آرمانی اش در حالی که چاقوی آشپزخانه درست روی سرش فرو رفته بود و به نوعی عکس خوشی و سعادت ازدواجشان را خراب کرده بود. حداقل برای مارک اینطور بود.

میتوانید او را رمانتیک صدا کنید.
ھنوز مطمئن نبود کریستی واقعا از چه انقدر عصبانی بوده.
مارک حتی به اندازه ی کافی خانه نبود که بتواند انقدر او را ناراحت کند. کریسی کسی بود که او را ترک کرده بود . چون او و ثروتش برایش کافی نبودند. او بیشتر میخواست، و آن را در چند خانه پایینتر از خانه ی مارک با یک بابانوئل میلیونر که دوبرابر سنش را داشت پیداکرده بود.

جوھر روی طلاق نامه شان ھنوز خشک نشده بود که کریستی به چند خیابان
پایین تر نزدیک خانه ی بیل گیتس نقل مکان کرده بود.
اما حتی با خانه ای گران قیمت تر و شوھری قابل قبول تر، مارک تصور نمیکرد ختران کلوپ با او مھربانتر از قبل برخورد کنند.
شاید مؤدبانه تر، اما مھربانتر نه . نه اینکه برای کریسی آنقدرھا ھم مھم باشد. تازمانی که آنھا با او روبوسی (البته بوس ھای ھوایی) کنند و از طراح
لباسش تعریف کنند او خوشحال می شد.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
طلاق یک سال پیش به مرحله پایانی رسیده بود، و مارک « ترک کردن مدینا» را
جزو لیست کارھایش قرار داده بود. دقیقا بعد از قھرمانی جام استنلی. مارک توانایی
انجام چندکار باھم را نداشت.
دوست داشت یکی یکی و کاملا درست انجامشان دھد.

پیدا کردن خانه ھنوز شماره ی دو در لیست بود این روز ھا این کار بعد از کار
شماره یک یعنی « دو متر راه رفتن بدون درد» قرار می گرفت.

اتومبیل لینکولن وارد ورودی سنگفرشی دایره ای شد و جلوی ساختمان پشت یک
V-CR با پلاک کالیفرنیا ایستاد.
این باید پرستار شخصی می بود. مشتش را دور عصای طبی اش محکم کرد و از پنجره زنی را که روی پله ھای مجلل ورودی نشسته بود را دید.

او عینک آفتابی ای بزرگ و ژاکتی به رنگ نارنجی روشن پوشیده بود.
راننده به طرف در مسافر رفت و آن را باز کرد.

- برای بیرون اومدن کمک نیاز دارین آقای برسلر؟
- نه خوبم.
از روی صندلی بلند شد و یک پایش را بیرون آورد و ماھیچه ھایش پشتش گرفتند
و به شدت می سوختند.
- ممنون.

انعام راننده را داد و توجھش را به پیاده رویی که به ورودی خانه اش و در قھوه
ای بزرگ آن میرسید برگرداند. پیشرفتش کند و ثابت بود، مسکن بلاخره درد کشنده
ای که در حال شروع بود را آرام کرد. دختر با آن ژاکت نارنجی اش از جایش بلند
شد و از پشت عینک آفتابی بزرگش به او زل زد.
زیر آن ژاکت نارنجی لباسی با تمام
رنگ ھای که قابل تصور باشد را پوشیده بود. اما آن کابوس رنگارنگ فقط به لباس
ھایش منتھی نمیشد.
بالای موھایش بلوند بود اما انتھایشان سایه ای از صورتی جیغ داشت.

به نظر در اواخر بیست سالگی اش بود و ھمینطور جوان تر از تمام خدمتکاران قبلی. و خوشکلتر.
البته صرف نظر از موھایش. قدش به سختی تا شانه ھای مارک میرسید و به نوعی کمی لاغر بود.

- سلام آقای برسلر.
دختر درحالی که مارک از پله ھا بالا میرفت و از کنارش می گذشت و دستش را دراز کرد و ادامه داد:

- من چلسی راس ھستم. پرستار خونگی جدیدتون.

ژاکتش از نزدیک ھم بھتر نشد. از جنس چرم بود و به نظر میرسید خودش آن را
چروک کرده بود.
دستش را نادیده گرفت و درون جیبش به دنبال کلیدھایش گشت.
- من به پرستار خونگی نیاز ندارم.

- شنیده بودم که دردسرسازینو خیلی گیر میدین...

عینک آفتابی اش را بالای سرش گذاشت و خندید.
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
-...میخواید اینجا رو برام جھنم کنید مگه نه؟
مارک کلید را درون قفل فرو برد و سپس از کنار شانه اش به چشمان آبی روشنش
چشم دوخت.
زیاد از فشن و مد زنانه سر در نمی آورد ولی حتی او ھم میدانست که نباید این ھمه رنگ روشن را باھم پوشید.
مثل زل زدن به خورشید بود، می ترسید از
دست او کور شود.

- فقط میخوام تو وقت خودت صرفه جویی کنم.
- ممنونم.
چلسی به دنبال مارک وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.

- درواقع کار من رسما از فردا شروع میشه. امروز فقط میخواستم خودمو معرفی
کنم. میدونی، سلام و اینجور چیزا.
مارک کلیدش را روی میز کنار در ورودی انداخت. از ورودی گذشتند و کنار
گلدان کریستالی که سال ھا رنگ گل تازه را به خود ندیده بود ایستادند.

- خوبه، حالا میتونی بری.
راھش را روی پارکت مرمری کف سالن ادامه داد، از پلکان مارپیچ گذشت و به
آشپزخانه رسید. کم کم داشت به خاطر خوردن آن ھمه قرص با معده ای خالی احساس حالت تھوع می کرد.

- این خونه خیلی خوشکله. من تو خونه ھای خیلی خوب و زیبای زیادی کار کردم
پس میدونم دارم چی میگم.
او ھم مارک را دنبال کرد انگار برای گم شدن از آن جا ھیچ عجله ای نداشت.

- ورزش ھاکی برات خوب بود؟
- ھزینه ھامو پرداخت می کرد.
- اینجا تنھا زندگی می کنی؟
- قبلا یه سگ داشتم. و یک ھمسر.
- براش چه اتفاقی افتاد.
- مرد.

مارک حس عجیبی داشت انگار قبلا این زن را جایی دیده بود. اما مطمئن بود اگر
او را دیده بود موھایش را به یاد می آورد. گرچه حتی اگر موھایش ھم این طور
نبودند با او را*ب*طه برقرار نمیکرد. او از تیپ زنان مورد علاقه اش نبود.

- ناھار خوردین؟
از روی کف مرمر آشپزخانه به طرف یخچال تمام استیل رفت. در آن را باز کرد
و یک بطری آب بیرون آورد.

- نه.
زنان کوتاه قد، حاضر جواب و گستاخ ھرگز مورد علاقه اش نبودند.
- قبلا تو رو جایی ندیدم ؟

فیلم The Bold and the Beautiful رو دیدی ؟

- فیلم چی؟
چلسی خندید و گفت:
- اگه گرسنته میتونم برات ساندویچ درست کنم.
- نه.
- حتی با اینکه کارم رسما تا فردا شروع نمیشه میتونم یه سوپ سرھم کنم.
- گفتم نه.

بطری را روی ل*ب ھایش گذاشت و سر کشید و از پشت پلاستیک شفاف به او نگاه کرد.
رنگ انتھای موھایش واقعا عجیب بود. نه کاملا قرمز و نه کاملا صورتی.
واقعا
دلش میخواست بداند در خانه اش ھم فرش را رنگ زده تا با پرده ھایش ھماھنگ شود یا نه.
چند سال پیش یکی از طرفداران چینوک موھایش را آبی و سبز رنگ کرده بود
تا حمایتش را به تیم نشان دھد. مارک شخصا زن را از نزدیک ندیده بود ولی عکس ھایش را دیده بود.

- خوب بذار بھت بگم که ھمین الان پیشنھادی که تو تمام عمرت فقط یک بار بھت میشه رو رد کردی. من ھرگز برای کارفرماھام آشپزی نمیکنم. اینجوری بد عادت میشن. و اگه بخوام صادق باشم ، راستش من تو کارای آشپزخونه افتضاحم.

این را با لبخندی بزرگ که صورتش را پوشانده بود گفت که اگر شخصیتش انقدر
آزار دھنده نبود صورتش کمی ناز و با نمک به نظر می رسید.

خداااا! او از از آدم ھای الکی خوشحال متنفر بود. وقت کور کردن ذوقش و
ناراحت کردن و مجبور کردنش به ترک آنجا با پاھای خودش بود.

- به نظر اھل روسیھ نمیای.
- نیستم.
ھمینطور که بطری را پایین می آورد نگاھش را به طرف ژاکت نارنجی اش پایین آورد.
- پس چرا جوری لباس پوشیدی انگار ھمین الان از پرواز مستقیم روسيه پیاده
شدی.
چلسی نگاھش را پایین انداخت و به لباس ھایش نگاه کرد.

- اینا puccy ان.
مارک مطمئن بود که او نگفت puccy که در انگلیسی معنای بدی دارد. اما خیلی
شبیه آن به نظر رسید.

- حس میکنم از نگاه کردن بھت دارم کور میشم.
چلسی نگاھش را بالا آورد و چشمان آبیش را تنگ کرد. مارک نمیتوانست
تشخیص دھد او میخواد بزند زیر خنده یا داد بزند.
- حرفت زیاد مؤدبانه نبود.
- من آدم مودبی نیستم .
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
- و نه زیاد صلح آمیز. و یکم نژاد پرست و اھانت آمیز.
- الان یه چیزی ھست کھ خواب شبمو ازم بگیره.
وجرعه ای دیگر آب نوشید. مارک گرسنه و خسته بود و میخواست قبل از اینکه
بیفتد بنشیند.
شاید حین تماشای برنامه تلویزیونی دادگاه و قانون خوابش ببرد.
در واقع دلش برای قاضی جو براون تنگ شده بود. مارک به ورودی خانه اشاره کرد و گفت:
- در ازون طرفه بپا تو راه بیرون رفتنت در نخوره به پشتت و پرتت کنه بیرون.

دوباره مثل عقب مانده ھا شروع به خندیدن کرد.
- ازت خوشم میاد. فک کنم خیلی خوب با ھم کنار بیایم.
از عقب مانده ھا
ھم بدتر بود.
- تو یھھھ...
مارک سرش را تکان داد طوری که انگار دنبال کلمه ی درست میگردد.

-... کلمه ی درست برای " عقب مونده" که اھانت آمیز نباشه و نژاد پرستانه نباشه
چیه ؟

- فکر کنم کلمه ای که دنبالش میگردی " کند ذھن" باشه.
و نه، من کند ذھن نیستم.

مارک سر بطری را به طرف ژاکتش گرفت و گفت:
- مطمئنی؟
- آره...
چلسی شانه ای بالا انداخت و تکیه اش را از کابینت برداشت.

- گرچه یه بار تو دانشگاه تو مسابقه شر*اب خوری وقتی برعکس روی بشکه ی
نوشیدنی بودم از بالا افتادم پایین. با سر رفتم تو زمین. ممکنه اون شب چندتا از سلولای مغزیمو کشته باشم.

- پس جای سوال نمی‌مونه.
چلسی دستش را درون جیب کت زشتش فرو برد و دسته کلیدی که یک آویز قلبی
از آن آویزان بود را بیرون کشید.

- فردا صبح ساعت ٩ اینجام.
- من خوابم.
- اوه اشکال نداره..
و با شادی ادامه داد:
-... انقد زنگ میزنم تا بیدار شی.
- من یه تفنگ ساچمه ای با گلوله ی سربی دارم.

دروغ گفت.
در راه بیرون رفتنش صدای خنده اش فضای آشپزخانه را پر کرد و از پشت سر
داد زد.
- بر می گردم و میبینمتون آقای برسلر
 

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,174
مدال‌ها
10
سکه
18,582
این دختر لجباز و دیوانه تر از یک سنجاب احمق بود. و یا بدتر یکی از آن زنان ھمیشه الکی خوشحال.

عجب آدم عوضی ای بود.
چلسی کت چرمش را از تن در آورد و در ماشین ھوندا V-CR ش را باز کرد. در حالی که کتش را روی صندلی عقب پرت می کرد و سوار می شد ، قطره ای عرق از بالاتنه اش بایین آمد و لباسش را مرطوب کرد.

در را بست و درون کیف مارک hobo یش به جستجو پرداخت. تلفن ھمراھش را بیرون کشید و شماره ھفت را فشار داد و به پیام گیر وصل شد.

- واقعا ممنونم بو...
در حالی که کلید را درون جا سوییچی می چرخاند ادامه داد:
- ..وقتی گفتی این مرد میتونه خیلی لجباز و یک دنده باشه باید منظورت این باشه که اون مثل یک چاقوی راست ایستاده س...
تلفن ھمراه را بین گوش و شانه اش گذاشت و بایک دست ماشین را روشن کرد و با دست دیگر پنجره را پایین کشید.

-... یه اخطار اولیه میتونست واقعا خوب باشه. بھم گفت عقب افتاده و به لباس
مارک pucci من توھین کرد!!

تماس را قطع کرد و آن را روی صندلی کنارش انداخت. به اندازه ی دو ماه پس
انداز کرده بود تا بتواند لباس مارک pucci اش را بخرد. این مرد از مد و فشن چه
می دانست؟ او تمام عمرش فقط یک بازیکن ھاکی بوده.

ماشین را از پارک در آورد و وارد خیابان شد و از کنار خانه ھای ثروتمند ترین ھای دنیا و پرافاده ھا گذشت .

باد تندی از پنجره به درون می وزید و چلسی یقه ی لباسش را کشید تا ھوای سرد پوستش را خشک کند. احتمالا کارش به جوش ھای پوستی و حساسیت پوست می کشید و ھمه ی این ھا تقصیر مارک برسلر بود.
نه، او چلسی را مجبور نکرده بود در یک روز گرم ماه ژوئن کت چرم بپوشد، اما در
ھرصورت دلش میخواست ھمه چیز را به گردن او بیندازد و به خاطر ھمه چیز
سرزنشش کند.

مارک برسلر واقعا مسخره بود، و ھمین دلیل کافی بود.
خداااا، او از کسانی مثل مارک برسلر متنفر بود. ادم ھای بی ادب و نزاکتی که
فکر می کردند از ھمه سر تر ھستند. در طی ده سال گذشتھ او در محاصره ی کسانیمثل مارک برسلر بود.

قرار ملاقات ھایشان را یادداشت می کرد، سگ ھایشان را به گردش می برد و تمام کارھایشان را برنامه ریزی می کرد. تجربه ی دستیار شخصی ستاره ھای سینما و اشخاص با نفوذ شدن را داشت.

افراد مشھور از درجه یک ھایشان
تا کم تجربه ھا. تا اینکه تحملش سر رسید.

«دیگه کافیه »
 
بالا