به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
1000098137.png
عنوان: دِلیما
نویسنده: نگین حلاف
ژانر: روان‌شناختی، عاشقانه، اجتماعی
خلاصه: در خوشبختی زاده شدم و بدبختی، خود رختش را مهمان تنم کرد. خود امیدم را به مرگ رساندم و حال، عزاداری‌اش می‌کنم. پرواز پرنده‌ها را به یاد ندارم. ل*ب‌هایی که به خنده گشوده شدن را ندیدم. رقص شعله‌های آتش را از یاد بردم. برخورد قطره‌های باران به زمین را فراموش کرده‌ام. همان‌گاه که قرار بود چشمانم را از زندگی ببندم و آن سرای دیگر را دریابم، او دستم را گرفت و درب زندگی‌اش را بر روی من باز کرد. دگر، من ماندم و او‌. او ماند و من.

مقدمه:
آن پرنده را بر ل*ب پرتگاه، به زمین بینداز.
انتخاب را به او بسپار.
او بایستی انتخاب کند...
سقوط را، یا پرواز را!

ناظر: @arisky

پ.ن: دلیما در زبان انگلیسی به معنای دوراهی است. تلفظ و املای صحیح این واژه (Dilemma) است که برای خوانش روان، در تلفظ فارسی دِلیما خوانده می‌شود.
 
آخرین ویرایش:

Elora

[حفاظت کل انجمن]
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-03
نوشته‌ها
389
مدال‌ها
8
سکه
2,572
1000001491.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!
از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:​



‌برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:​
‌‌



بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:​


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:​


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:​



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:​



پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:​


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:​



‌و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.​


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 
امضا : Elora

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
به نام او
فصل صفر: آدونیس

در حیاط تیمارستان، جایی مختص به خودم را داشتم. فضایی کوچه‌مانند با دیوارهایی سفیدرنگ که با صندلی‌های اضافه و ناکارآمد، راه آن را بسته‌ بودند. این فضا بخش زنان و مردان تیمارستان را جدا می‌کرد و من با زیرکی، از آن صندلی‌های پلاستیکی بالا می‌رفتم و از آن طرفش پایین می‌آمدم.
پشت این صندلی‌های تلنبار شده، باغچه‌ای سبز با گل‌های رز رنگارنگ بود که محیطی کاملاً جدا با خودِ تیمارستان ساخته بود. با این‌که فضا دقیقاً پشت ساختمان‌ اتاق‌ها بود، اما آن را همانند سفر به یک بهشت بی‌همتا می‌دانستم. دوتا از آن صندلی‌های پلاستیکی را، طبق سلیقه‌ی خودم کنار دیوار سفیدرنگ چیده‌ بودم.
تابی با طناب به درخت چنار و تنومند آن وصل کرده‌ بودم. نشیمن‌گاه یک صندلی شکسته را از آن خارج کرده‌ بودم، و آن را انتهای تابم قرار دادم.
به راستی می‌توان گفت خالق این محیط دوست داشتنی و دلنشین، خودم بودم. بوته گل‌های خشکیده‌اش را من شاداب کرده‌بودم و درخت چنارش را، من سیراب کرده‌ بودم.
زیر درخت چنارم می‌نشینم و از آفتاب سوزان خودشید رهایی می‌یابم. با آن که بادهای سرد به تنم شلاق می‌زدند اما محیط اتاقم دل‌سردترم می‌کرد. علف‌های زیرم، هنوز از برف دیروز، لباسی سفیدرنگ به تن داشتند و گرمای خورشید، یکی پس از دیگری، آن لباس‌ها را آب می‌کرد.
صدای گنجشک‌هایی که در این سرما آواز می‌خواندند، باعث شده‌ بود فضای دلپذیرتری برای خواندن ادامه‌ی کتاب دست نویس شده‌ی نوبادی، برایم فراهم شود.
دقیق نمی‌دانستم در چه صفحه‌ای به سر می‌بردم، آن صفحه‌ها عددگذاری نشده بودند؛ اما با دیدن حجم‌شان، گویی بیش از نصف کتاب را از دیروز تا الان تمام کرده‌ بودم. با آن‌که تصور بعضی از صحنه‌های دلخراشش برایم سخت بود، اما همچنان ادامه می‌دادم.
هر چند صفحه که جلوتر می‌رفتم، قطره‌های اشک خشک‌شده‌ی نویسنده را می‌دیدم؛ دل می‌سوزاندم و آهی از ته دل می‌کشیدم.
گمانم ساعاتی گذشته باشد. تقریباَ به آخرای کتابم رسیده‌ام. خورشید، کمال‌گرایانه در وسط آسمانی بی ابر جای گرفته است. سرمای سوار بر باد، بی‌رحمانه به جان و تنم چنگ می‌‌اندازد و محافظ من، لباس نازکی بیش نیست.
لباسی که غیر از من، تمام تیماران این تیمارستان به تن دارند؛ هر چند در آن حد نادان و بی‌ملاحظه‌ نیستند که با آن، در چنین سرمایی زیر درختی بنشینند و کتابی دست‌نوشت بخوانند.
ناگاه صدای پایی، رشته‌ی افکارم را از هم می‌گسیخد. با تسریع سر بالا می‌آورم و پنج ثانیه انتظار می‌کشم تا تصویر صفحه‌ی کتابم، به تصویر مقابلم مبدل شود. خدا می‌داند چقدر این پنج‌ثانیه‌های دیرگذر، مایه‌ی رنج و عنایم هستند و من، چه قربانی شایسته‌ای برای امتحان‌های تمام نشدنیِ خداوند.
با گذشت پنج ثانیه، با نگاهی مبهوت، بدون هیچ فکر و خیالی، خیره‌ی تصویرم می‌شوم. آفتابِ سنگدل بر سر و رویش می‌تازد و موهای شکلاتی رنگش، بر پیشانی‌اش ریخته‌اند. پوست بیش از اندازه سفیدش در زیر نور آفتاب، مانند ماه نور را بازتاب می‌کند. لباسی همانند لباس من به تن دارد و دستانش در جیب‌های شلوارش پنهان‌اند.
خیرگی گستاخانه‌ام بدون آن‌که بدانم، بیش از پنج ثانیه به طول می‌انجامد؛ زیرا که تصویرش از مقابل چشمانم محو می شود و گرمای حضورش را، درست در کنارم درمی‌یابم.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
عطر تام فوردش با رایحه‌ی چوب، روح و روان مرا تا دل جنگل برده و برگردانده است. غافل از آن‌که بفهمم چشمان سبز-آبی‌اش، خود یک جنگل بی‌نام و ناشناخته‌ست. می‌گوید:
- از سرما نمی‌میری مادمازل؟
و صدایش همانند صدای گویندگان رادیو است. بدون هیچ‌گونه خش، بم، گوش‌نواز و مملو از آرامش.
- دفترچه خاطراتته؟
سر به زیر می‌اندازم و پس از پنج ثانیه، نزدیکی پایش به پای دراز کرده‌ام را می‌بینم. قلبم در سینه‌ام بی‌سراسیمه می‌کوبد و تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، ورق زدن کتاب نوبادی‌ام است؛ یک رد گم کنیِ پر استهزا.
- دست‌خطت زیادی بد نیست؟
به روی دست‌خط نوبادی چند ثانیه متمرکز می‌شوم؛ نه قابل خوانش است. در بعضی از قسمت‌ها واژگانی در هم رفته دارد اما به طور کل، خوانا است.
نگاه خیره‌اش تنها چیزی است که بدون پنج ثانیه صبر و سر بالا آوردن هم می‌توانستم متوجه‌اش شوم. منِ بی‌تجربه و دور از هرگونه پسر و مرد، در چنین شرایطی فقط نگاه می‌دزدانم و کلامی حرف نمی‌زنم.
- رفتی کلاس تندخوانی؟
بدون آن که متوجه‌ی منظورش شوم از ورق زدن دست می‌کشم. تندخوانی؟ من که هرگز تند نمی‌خواندم. بالاخره دل به دریا زده و من نیز ل*ب باز می‌کنم.
- این کتاب من نیست، شاید نویسنده‌اش راضی به خوندن تو نباشه‌.
سکوت مرگبارش، گوشم را کر می‌کند. نوای علف‌ها، تکان خوردنش را به من می‌فهمانند. گویی سرش را به درخت تکیه می‌دهد و صدای پر آوایش‌اش در آن فاصله‌ی کم، گوشم را نوازش می‌کند.
- حق با توئه‌.
صدایش را از بهشت ربوده است؟ یا که به راستی خدا در بخشش زیبایی و خوش آوایی در این حد دست و دلباز است و منِ ساده، به دور از این دو واژه‌ام. البته، خودم این‌گونه فکر می‌کنم. شاید هم نباشم. شاید. می‌گویم:
- ببخشید.
و نمی‌دانم چرا. از ارتعاش کم صدایم، اعصابم خدشه‌دار شده است. دستی ندارم، سکوت را ترجیح می‌دهم اما نمی‌توانم وجودش را انکار کنم.
- چرا عذرخواهی می‌کنی؟
- نمی‌دونم.
واقعاً هم نمی‌دانم.
اما برای یک لحظه، تنها یک لحظه، کلمات را گم و زبانم را ناتوان می‌بینم. تازه درمی‌یابم! من در این فضای بسته، کنار یک مرد غریبه و ناشناس، چه می‌کنم؟
از جایم بلند می‌شوم و کتاب نوبادی‌ام را در آغوش می‌گیرم. تا آخر مسیر می‌روم، صدایی از او نمی‌شنوم. حتی در آن حد شجاع نیستم که سر برگردانم و حالت نگاهش را دریابم. چه انتظار بالایی از مرد تصویرم داشتم، انتظار داشتم بگوید نروم. چه پرتوقع شده‌ام.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
فصل اول: نوبادی [Nobody]
اتاقم نسبت به اتاق‌های دیگر تیمارستان، زیباتر و دلبازتر است. این حرفِ پرستار ثابتم، خانم موسوی بود. هر چند چنان به این زیباگویی‌هایش اعتباری نداشتم؛ زیرا از نظر او، همه چیز زیبا بود. مگس مزاحم در فصل گرم تابستان زیبا بود. قصه‌های نامفهوم آقای آوند، کهنسال‌ترین بیمار روان‌خانه زیبا بود. مارمولک زیر مهتابی، زیبا بود. صدای جویدن علف از جانب گاو، زیبا بود. گل پژمرده‌ی کنار پنجره‌ی خانه‌اش زیبا بود. تنها چیزی که زیبا نبود، خودش بود.
و این نبود اعتماد به نفس از چهره‌اش، باعث شده در سن چهل و هفت سالگی همچنان مجرد بماند؛ زیرا می‌ترسد شوهرش به دلیل زشتی و نازیبایی‌ صورتش، به او خیانت کند.
اما از نظر من، چهره‌ی چروکیده‌ی خانم موسوی، موهای پرپشت مشکی و مژه های بلندش نشان از زیبایی او بودند. زمانی که این حرف را به او گفتم بهانه آورد که موهایم در حال ریزش است و مژه‌هایم لیفت است، وگرنه این چهره‌ی خود من نیست. من هم با شنیدن این حرف، دیگر بی‌خیال دلداری و حقیقت‌گویی شدم.
با این وجود از نظر خودم، اتاقم، فرقی با اتاق‌های دیگر روان‌خانه نداشت؛ تنها این تفاوت که پرده‌هایش به جای فیروزه‌ای، به رنگ آبی پررنگ بود و یک قفسه‌ی بزرگ کتاب، کنار پنجره‌ی اتاق بود.
تقریباً در همه‌ی سبک‌های مختلف کتاب داشتم.
کتاب‌هایی درباره‌ی اصول موفقیت، روان‌شناسی و روان‌درمانی، رمان‌های نوجوان، رمان‌های بزرگسالان و چندین زندگینامه و سفرنامه که آن‌ها را در طبقه خاصی از قفسه‌ام قرار داده‌ بودم. در میان آن همه سبک، از چنین سبکی بیشتر خوشم می‌آمد.
زندگینامه‌ افراد بزرگی مانند فیلسوفان و دانشمندان، و درک و فهم دانسته‌های آن‌ها از عالم هستی، لذتی بی‌شمار برایم به ارمغان می‌آورد.
کتابی که همیشه تمام وقتم را به او اختصاص داده و می‌دهم، با دیگر کتاب‌هایم متفاوت است. آن را شخصاً از نویسنده‌اش دریافت کرده‌ام. آن هم درست یک هفته‌ی پیش.
دختری با اندام استخوانی و موهای بلند مشکی، از کانون اصلاح و پرورش نوجوانان به دلیل هفت خودکشی ناموفقش به اتاق کنارم منتقل شده بود.
دختر زردچهره و غمگینی بود، صدای جیغ‌هایش هنوز در گوشم است. نمی‌دانستم چقدر آرام‌بخش به او تزریق می‌‌کردند، نمی‌دانستم به چه دلیل این‌جاست؛ و من نیز وقتی چیزی را ندانم، می‌پرسم. با همین پرسش‌ و پاسخ‌ها سی روز همنشین او شدم. یا من در اتاق او بودم، یا او در اتاق من. همیشه او حرف می‌زد؛ ابتدا از حرف زدن امتناع می‌کرد اما بعد دو روز اعتماد را در چشمانم یافت.
همیشه می‌خندید. بی‌سراسیمه می‌خندید. یک روند می‌خندید. از همین چیز به غمگین بودنش پی بردم. هیچ‌وقت اسمش را به من نمی‌گفت، می‌گفت اسمی ندارم؛ دیگر برای یک مرده، داشتن اسم فرقی ندارد. اما به صورت اتفاقی برگه‌ی معاینه‌اش را دست دکتر آذر دیدم. نامش فاطمه بود. فاطمه آگاه.
هیچ‌وقت به او نگفتم که نامش را می‌دانم، به همان نامی که دوست داشت صدایش می‌کردم. دوست داشت نامش هیچ‌کَس باشد و اصرار شدید داشت که معادل انگلیسی آن زیباتر است، پس Nobody صدایش کنم. من نیز قبول کردم.
بد سرپرستی او، دلیل حضورش در این‌جا بود. بارها از خانه فرار کرده‌ بود، مواد مخدر جابه‌جا کرده‌ بود. تفنگ به دست گرفته‌ بود. پدرش دائم کتکش می‌زد. پنج برادرش عذابش می‌دادند. به گفته‌اش، مادرش با او مانند یک موجود اضافه رفتار می‌کرد.
در دوازده سالگی او را عقد دائم یک پیرمرد کردند. پیرمردی که صاحب خانه‌شان بود، در ازای اقامت دائم آن‌ها در آن خانه‌ی تقریباً خرابه، دخترشان را می‌خواست. آن‌ها هم نوبادی را تقدیمش کردند. پیرمرد بعد یک سال مرد و نوبادی نیز هرگز بچه‌دار نشد. هیچ‌وقت هم به من چرایش را نگفت.
اما در کتاب خاطراتش چرایش را یافتم. او تمام جنین‌هایش را، به قصد کشت. زیرا نمی‌خواست در زندگی آن پیرمرد جای محکمی داشته باشد. می‌خواست برود. می‌خواست بمیرد. اما، هرگز نتوانست.
یک هفته پیش از تیمارستان مرخص شد، به من می‌گفت هم صحبتی‌اش با من، حالش را بهتر کرده است. در حالی که من فقط می‌شنیدم. در خاطره‌گویی‌هایش همیشه ساکت بودم، زیرا نمی‌دانستم چه بگویم. اصلاً چه باید می‌گفتم؟
از من تشکر کرد و کتاب خاطراتش را تقدیمم کرد. گفت می‌خواهد زندگی را از اول شروع کند. جلد دوم کتاب خاطراتش را زیباتر بنویسد. از من خواست تا ابد این کتاب را پیش خود نگه دارم و من نیز، با خوشحالی پذیرفتم.
الان نمی‌دانم کجاست، اما می‌دانم قراره به زودی نام جدیدی داشته باشد. قرار است کسی باشد. نه هیچ‌کَس، بلکه همه کَس.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
برای بار سوم کتاب نوبادی‌ام را می‌خواندم. اواسط کتاب بودم که صدای در باعث می‌شود در جای خود بلرزم و کتاب را سریعاً زیر بالشت سرم بگذارم. قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و از آن بدتر، نمی‌دانم چه کسی در را باز کرده است.
- سلام پیوندجان، خوبی؟
با شنیدن صدای دکتر آذر، تصویرش را هم ‌می‌بینم. بی‌اختیار بزاقم را به پایین فرو می‌فرستم و می‌گویم:
- بله، خوبم.
صدای جرجر در باعث می‌شود اخمی کنم. صدای پای دیگری می‌شنوم و تصویر دکتر آذر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رود. یک عکس است با همان عمر پنج ثانیه‌‌ای همیشگی‌اش.
- میشه بهم بگی این آقا الان در چه حالتیه؟
می‌بینمش، پرستار مردی با لباسی مشکی، همان پرستاری که بارها در سالن غذاخوری دیده بودمش؛ همان که بارها با دیدنم چشمان عسلی‌اش را از من می‌دزدید و در صورت رویارویی، لبخند به رویم می‌زد. پاسخ می‌دهم:
- ثابته!
صدای پایش دورتر می‌شود و اخم من غلیظ‌تر.
- خب، اون آقا الان کجاست؟
حقیقت را به زبان می‌آورم:
- هنوز ثابته، از جاش تکون نخورده.
و تصویرش محو می‌شود. صدای آه پرسوز دکتر آذر حالم را مکدر می‌سازد و آن مرد را با صبوری در کنار دکتر آذر می‌یابم. سر به زیر می‌اندازم و حرفی برای گفتن ندارم.
- الان پنج ثانیه‌ست که این آقا کنار من ایستاده.
خوش به سعادتش، ربطش به من در کجاست؟ از دکتر آذر بدم نمی‌آمد اما امید بی‌دلیلش را درک نمی‌کردم.
دو سال است که بیمار او هستم و هر آخر هفته، با چنین آزمایشی معاینه‌ام می‌کند و هر بار یک چیز مشابه را می‌بیند‌‌.
من هنوز همان پیوندم، نسبت به حرکات کورم. یک شبه درمان نمی‌شوم، به معجزه نیز اعتقادی ندارم. پس دلیل این ناراحتی‌های بی‌‌علت را بایستی در چه ببینم؟
بوی عطر زنانه و ملایمش، بیشتر شده و متوجه می‌شوم بر روی صندلی پلاستیکی سفیدی که در کنار تختم بود، نشسته است. به تاج تخت سفیدم تکیه می‌دهم و دست به سی*ن*ه می‌شوم.
- راستی دیدت نسبت به من چه‌جوریه؟
سرم را به سمت او می‌چرخانم و به انتظار می‌نشینم.
- بهتر شده نه؟
- تو داری حرف می‌زنی ولی ل*ب‌هات تکون نمی‌خوره.
و بدون هیچ‌گونه حرفی دوباره نگاهم را به پایین می‌گیرم. چقدر آدم‌های نزدیکم برایم نفور شده‌اند.
- قبلاً حرکت‌‌‌‌ آدم‌ها برام رو دور کند بود؛ اما حالا انگار متوقف میشن و یهو یه جای دیگه ظاهر میشن.
نومید سری به طرفین تکان داده و می‌گویم:
- دارم به جای بهتر شدن، بدتر میشم!
لمس دستش با شانه‌ام را حس می‌کنم.
- دیگه تمام ریسک‌ها رو پذیرفتیم! شنبه قراره عملت رو انجام بدیم.
خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد و ترس به جانم خیمه می‌زند.
- کل این دو سال رو صبر کردیم، دیگه نمی‌خوایم باعث آزارت بشیم‌.
با جد می‌گویم:
- قراره بمیرم؟
نفی در لحنش می‌نشیند و تن صدایش بالا می‌رود.
- معلومه که نه! عمل حساسیه ولی بهت قول میدم قراره جواب بده. کلی برنامه براش ریخته شده، تمام شرایط در نظر گرفته شده؛ تو دیگه الان آماده‌ای. بهترین زمان عمل همین شنبه‌ست. درست سه روز دیگه!
دهان باز می‌کنم تا چیزی بگویم اما صدای در مانع از صحبتم می‌شود. او این را گفت و رفت. مرا در فکر مرگم تنها گذاشت و رفت.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
فصل دوم: امید
در پس زیر و بم‌های زندگی‌ام، هنوز به وجود او اعتقاد داشتم. نامش را «امید» نهاده بودم. مردی گندم‌گون با موهای فر و ظاهری شرقی که هر روز از پنجره‌‌‌ی اتاقم به حریم شخصی‌ام وارد می‌شد و به قصد بازی مرا تا دوردست‌ها می‌برد.
وقتی سنم از یک رقمی بودن گذر کرد، حضورش در زندگی‌ام کمرنگ‌تر شد‌. زمانی که از او دلیلش را پرسیدم، گفت «تو بزرگ شدی، من دیگه نمی‌تونم با تو بازی کنم.»
خود آدم بزرگ بود و من در آن زمان، کسی را نداشتم که بتواند سرپوشی بر روی نیازهای بچگانه‌ام بگذارد. حرکات هیچ‌کس را نمی‌دیدم. اما او، همیشه برایم واضح و با صراحت حرکت می‌کرد. باور داشتم دنیا پدر و مادرم را گرفته، و او را هدیه کرده است.
بعد از پانزده سالگی‌ام دیگر او را ندیدم. سراغش را از دخترهای یتیم‌خانه گرفتم، اما آن‌ها با دلالت وجودش را انکار می‌کردند‌.
صبر امانم را بریده‌بود و جاهلانه نزد مدیر یتیم‌خانه رفتم. او با فهمیدن آن‌که یک مرد هر شب به حریم خوابگاه دخترانه دست‌برد می‌زند، ترسیده با پلیس تماس گرفت و تا چند روز با ماموران نیروی انتظامی، زیر یک سقف می‌خوابیدیم. اما او، همچنان نیامد.
در هفده سالگی، به نیامدنش یقین پیدا کردم. سرزنشش می‌کردم و می‌گفتم او هم همانند والدینم مرا ترک کرده است. دیگر فقط خودم بودم، با آرزوهایی شکست خورده و غبطه خوردن به دخترانی که بیرون یتیم‌خانه با والدینشان به خرید و بازار می‌رفتند.
هجده ساله که شدم، حتی یتیم‌خانه هم مرا ترک کرد‌. با دوستان نداشته‌ام خداحافظی کردم و به بیمارستان روانی منتقل شدم. او هم همانند خوابگاه بود، با این تفاوت که اتاق خودم را داشتم و قرص‌هایی به خصوص مصرف می‌کردم.
پرستارهای آن‌جا با من خیلی مهربان بودند و به اسم صدایم می‌کردند. اسمی که مدت‌ها پیش حتی طرز تلفظش را نیز از یاد برده‌بودم.
در نوزده سالگی بود که دوباره گذرش به راهم برخورد کرد. امیدم، حال موهایش سفید و فرسوده شده‌بود. با نگرانی دلیل حالش را از او پرسیدم. او پاسخ داد که دیگر به او اعتقاد ندارم؛ برای همین این گونه شده است.
از خود متنفر شدم، اما با یادآوری نبودِ چند ساله‌اش، به او پرخاش کردم و در کمال تعجبم، ذره- ذره شد و به هوا پرواز کرد.
گریه تنها چیزی بود که در یک هفته‌ی بعدش، حال دگرگونم را بهتر می‌کرد. پرستارها دلیل حال بدم را می‌پرسیدند و من پاسخ می‌دادم «امیدم رو از دست دادم.» و به دور از انتظارم، آن‌ها هم همانند من می‌گریستند.
بعد از آن اتفاق، زندگی‌ام رنگ تحول به خود گرفت‌. افرادی سفیدپوش دورم را فرا گرفتند که پسوند دکتر و پروفسور را کنار فامیلشان به یدک می‌کشیدند. شمار قرص‌های رنگینم بیشتر شد و دیگر خود را افسرده‌ای بر روی تخت یافتم.
حرف زدن را از یاد برده‌بودم و فقط در مقابل حرف دیگران سر تکان می‌دادم‌. هر چند نمی‌توانم نبودِ هم‌صحبتی خیراندیش و کمبودِ موضوع برای بحث را ناگفته بگذارم.
در تولد بیست سالگی‌ام، تشنج کردم و به همان حالت تشنج کرده بر روی کیک صورتی‌رنگم افتادم. از بعد آن تشنج چیزی به یاد نمی‌آورم اما پرستارانم می‌گفتند که همه جیغ می‌کشیدند و دکتران فقط کتاب در دهانم می‌گذاشتند‌. کتابی که از دکتر آذر هدیه گرفته بودم، باعث شده بود که زبانم را با دندان قطع نکنم.
وضع حالم وخیم‌تر شد و برای دیگر زنده نماندن هر کاری می‌کردم؛ اما حتی حق ورود به آن دنیا را نداشتم. از همه جا، طرد شده‌ بودم.
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
بی‌میل به ظرف غذایم خیره می‌شوم. یک سوپ مرغ دو شب مانده که از رنگ و رویش خفت می‌بارد. از همان اوایل، هرگز علاقه‌ی چندانی به سوپ مرغ نداشتم. از شانس بسیار عالی‌ام، در این روان خانه هفته‌ای دوبار این سوپ دلپذیر را سرو می‌کردند و با اعتماد به نفسی که نمی‌دانستم از کجایشان سرچشمه گرفته است، یک برگ جعفری هم بر رویش می‌گذاشتند.
خلاقیت آشپزهای این روان‌خانه در تزئین غذا، به حدی بالاست که روی ایتالیایی‌ها را کم که هیچ، بلکه زمین زده‌‌اند.
زیرچشمی نگاهی به پیرزن لاغراندام مقابلم می‌اندازم، مانند جنگ‌زده‌ها قاشق به قاشق این سوپ سرد را می‌بلعد و صدای دهانش، سکوت سنگین سالن غذاخوری را در هم می‌شکاند. موهای سپید وزش، از زندگی من درهم‌ریخته‌تر است. پوفی کلافه می‌کشم و قاشقم را در کاسه‌ی سوپ می‌اندازم. از روی صندلی بلند می‌شوم و دست به جیب به سمت در سالن می‌روم.
دلم رهایی می‌خواهد. مشتاق رسیدن به باغچه‌ام هستم. تنها مکانی که از آدمان پوچ و تهی خالی‌ست و ساعاتی، می‌توانم با خیال راحت آن‌جا بنشینم.
با سر و صدایی کم، از تپه‌ی صندلی‌ها بالا می‌روم و به پایین می‌پرم. موهایم را از چنگ شال سفید و بلندم رها می‌سازم و شال را بر روی علف‌ها می‌اندازم.
دستی در موهای بلند و خرمایی‌رنگم می‌کشم و با لبخندی گشاده، خود را تقریباً به روی علف‌های کنار چنارم می‌اندازم که برخورد تنم را با جسمی سخت احساس می‌کنم. متحیر سرم را بالا می‌آورم و دستم را بر روی جسم حرکت می‌دهم. بازوهای تنومند و انسان مانندش، پارچه‌ی تنش، موهای نرم و پوست صافش، ناگاه با گذشت پنج ثانیه تصویرش را می‌بینم و جیغی خفیف می‌کشم. با ابروهایی درهم رفته براندازم می‌کند و من از شرم زیاد سرخ شده‌ام.
- متاسفم.
حیف که توان دیدن حالاتش بعد از شنیدن عذرخواهی‌ام را ندارم، اما متوجه‌ی ظرف سوپی که بر روی پایش نهاده بود می‌شوم. لبخندی مصلحتی می‌زنم و محض رد گم کنی می‌گویم:
- پس دوس داری توی فضای باز غذا بخوری. نه؟
سر به زیر افتاده‌اش را می‌بینم. صدای به هم خوردن قاشق با بدنه‌ی شیشه‌ای کاسه را به خوبی می‌شنوم. گویی سوپش را هم می‌زند.
- طبیعت زیباتر و طبیعی‌تر از آدم‌های دورمه.
سری تکان می‌دهم. عجیب با او هم نظرم؛ و ناگهان با یادآوری چیزی مهم، سریعا‌ً بلند می‌شوم و می‌گویم:
- الان برمی‌گردم.
با آن‌‌که امیدی نداشتم که پس از بازگشتم همچنان آن‌جا باشد، اما بایستی یک امانتی به او می‌دادم. پس از گذشت پنج دقیقه برمی‌گردم، می‌گویم پنج دقیقه چون ثانیه‌ها را می‌شمردم تا یک وقت دیر نکرده باشم. به سمت جای قبلی‌اش نگاه می‌دوزم. کتاب را به سمتش می‌گیرم و می‌گویم:
- برای بار سوم، تمومش کردم.
می‌بینمش، اخم کرده به کتاب می‌نگرد.
- مگه... .
 
آخرین ویرایش:

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
و به حرف نگفته‌اش، خط بطلان می‌زنم.
- به این فکر کردم که الان مالک اصلی این کتاب منم، پس این‌که امانت بدمش یا ندم به خودم بستگی داره‌. به علاوه، نویسنده‌اش می‌خواسته خاطراتش خونده شه تا فراموشیش، برای خودش هم راحت‌تر باشه. آدم با همدردهای بیشتره که از دردش کاسته میشه.
کتاب را از دستم می‌گیرد. با شنیدن تشکر زیرلبی‌اش، من نیز لبخندی می‌زنم. کنارش می‌نشینم و کمرم را به درخت چنارم تکیه می‌دهم. نسیم‌ سرد زمستان، موهای آزادم را می‌رقصاند و به لبخندم عمق می‌‌بخشد. می‌گویم:
- من پیوندم.
آن هم با لحنی مفتخر. اما گویی با کتاب جدیدش سرگرم است پس فقط یک کلمه به زبان می‌آورد.
- آدونیس.
اول فکر می‌کنم جمله‌ای مانند جمله‌ی "خوشبختم" اما به زبان دیگری‌ست. پاهایم را در سینه جمع می‌کنم و می‌گویم:
- تا حالا نشنیدمش‌‌.
- منم اولین‌باره اسمت رو می‌شنوم.
- مامانم انتخابش کرده.
مشتاق ذره‌ای تعریف از نام کمیابم بودم، اما انگار این فرد، در کاری جز کوری ذوق و اشتیاقم استعدادی ندارد. پس کنجکاوی‌ام را آغاز می‌کنم.
- چند وقته این‌جایی؟ جدیدی نه؟
- دو ماهی میشه.
- همیشه میای این‌جا؟
- این، دومین‌باره‌.
بادی در غبغب می‌اندازم و با طیب خاطر می‌گویم:
- این‌جا باغچه‌ی منه.
و با صراحت ادامه می‌دهم:
- یعنی، خودم این شکلیش کردم.
- سلیقه‌ات رو تحسین می‌کنم.
با تعریفش، قندی در دلم آب می‌شود. لبخند مشهودم را پنهان می‌کنم و ممنونم‌ آرامی به زبان می‌آورم و دوباره، کنجکاوی‌ام را از سر می‌گیرم.
- چرا این‌جایی؟
- فکر کنم این یک مسئله‌ی شخصی باشه.
به طفره رفتن او از پاسخ به این سوال، عکس‌العمل چندانی نشان نمی‌دهم؛ زیرا حق با اوست. پاسخ به چنین پرسش‌هایی واقعاً شخصی‌ است. اما افسوس که نمی‌تواند کنجکاوی مرا محو کند. حتی اگر گرانی‌اش، به فاش حقیقت غم‌انگیز خودم تمام شود.
- اگه، منم بهت بگم چی؟
هیچ نمی‌شنوم. تصمیم خود را گرفته و ل*ب باز می‌کنم:
- من آکینتوپسیا دارم، یعنی‌... .
- کوری حرکتی.
نگاهم به علف‌های زیرپایم خشک می‌شود. رنگ تازه برگشته‌ام مانند گچ شده و پرسش‌های چرا و چطور، در سرم اَتَک می‌زنند.
- می‌دونی؟
- فقط یه شنیده‌ی کوچیک ازش دارم. ولی تا اون‌جایی که می‌دونم، یک بیماری روانی نیست.
با شک و شبهه‌ای تازه شکل گرفته، سر تکان می‌دهم و گویم:
- درسته. ولی خانواده‌ای ندارم که ازم مراقبت کنن و توان زندگی اونم به تنهایی رو ندارم؛ پس این‌جا نگهم می‌دارن.
با داشتن اعتمادی بی‌دلیل به فرد کنارم، با لحنی طعنه‌آمیز اضافه می‌کنم:
- پس فردا هم قراره به کشتن بدنم.
هر چند که به ساکت بودنش، حکم شنونده‌ای خوب و با فضیلت می‌دهم.
- قراره بعد از این همه سال جراحیم کنن. یک جراحی ناموفق.
سکوت هم حدی دارد، اما خوشبختانه او می‌داند در چه زمان‌هایی سکوت کند.
- اگه تو درمانت موفق بشن چی؟
- غیرممکنه، هنوز هیچ درمانی برای بیماری من وجود نداره.
- اگه به وجودش آورده باشن؟
امید واهی‌اش همانند دکتر آذر است. چرا این روزها مردم از امیدهای واهی پر شده‌اند؟ چرا در این دنیایی که تمام آدمان مانند خون‌آشام‌هایی خون و جان آدم‌ها را می‌چشند و می‌مکند، انقدر به بازی‌های تقدیر باور دارند و آن‌ها را به فال نیک می‌‌پندارند؟ با تعاب می‌گویم:
- منم موش آزمایشگاهی‌شون نه؟ همه چیز واضح‌ست. می‌خوان بمیرم تا خرج یه بیمار از تیمارستان کم شه. منم چندان بدم نمیاد، از تصمیم‌شون راضیم‌.
- باید، تبریک بگم؟
حرف‌هایش بی‌پرده و صریح است؛ چه دهشتناک.
- نمی‌دونم.
از جایش بلند می‌شود و منِ عادت‌کرده به عطر تام فورد، طلب دوباره بوییدن بویش را می‌کنم. بی‌حرف رفت، شاید به واسطه‌ی انتقام. من هم دیروز ناگهانی از جا برخاستم و رفتم. ولی کاش حداقل یک خداحافظی می‌کرد، آن‌گاه دلم مجاب می‌شد و هنوز در شوک رفتنش نبودم.
 

Gemma

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-08-17
نوشته‌ها
34
سکه
170
***
آن خاطره‌ی دردناک، مانند روز برایم روشن است. نُه سال بیش نداشتم و به همراه پدر و مادرم، در پشت ماشین سمندمان نشسته‌ بودم و از پنجره‌ی ماشین، به سرسبزی و زیبایی طبیعت کنار جاده نگاه می‌کردم. مقصدمان ماسوله بود. شهری در استان گیلان که جزو کم‌جمعیت‌ترین شهرهای ایران است. قدمتی طولانی‌مدت دارد و مادرم، کودکی‌اش را در آن‌جا گذرانده‌ است.
حالت پلکانی خانه‌هایش و بوی گل در جای به جای شهرش، حسابی حالم را جا می‌آورد. برای بار سوم بود که به آن‌جا می‌رفتم. ماسوله را دوست داشتم، همان‌طور که نگاه‌های گاه‌ به گاه و عاشقانه‌ی پدر و مادرم را دوست داشتم.
هنوز صدای بوق تریلی مقابلمان در سرم زوزه می‌کشد. آژیرهای پلیس و اورژانس، بیشتر از لالایی‌های مادرم در یادم مانده است.
وقتی که پس از سال‌ها عکس سمندمان را نشانم دادند، بخش جلویش خورد و خاکشیر شده‌بود. انفجار موتورش در یادم بود، حتی درد بیش از حد سرم در آن زمان، مانعی برای یادآوری آن‌ها نمی‌شد.
بخش گیجگاه مغزم به شکل شدیدی آسیب دیده بود. جمجمه‌ام از سه جا شکسته‌ بود و دکتران نمی‌دانستند چطور هنوز زنده‌ام.
غم نبود پدر و مادرم، خنجری جای گرفته در قلبم بود که خود می‌ترسیدم ذره‌ای به دسته‌ی آن خنجر دستی بزنم. کسی نبود آن خنجر را از قلبم بیرون کشد؛ هیچ‌ک.س را جز آن دو نداشتم.
پس از دو ماه در کما بودن، بالاخره دنیای اطرافم را دیدم؛ با این تفاوت که تمام حرکات آدم‌ها، برایم تبدیل به یک فریم سینما شده‌ بود.
نمی‌توانستم درست راه بروم، رگ‌های عصبی نقطه به نقطه‌ی بدنم، گویی از شوک وارد شده در خواب به سر می‌بردند. پس از دو ماه تمرین و روی تردمیل راه رفتن، توان راه رفتن را به دست آوردم؛ اما این مشکل اصلی‌‌ام نبود.
تا سه ماه توان صحبت کردن را نداشتم، بنابراین دکتران مشکل اصلی‌ام را در نمی‌یافتند.
با دیدن یکی از آن‌ها مدام به چشمانم اشاره می‌کردم، با حرکات دستم به آن‌ها می‌فهماندم که بینایی‌ام مانند قبل نیست و کسی متوجه‌ی نقص آن نمی‌شود.
چراغ قوه در چشمم می‌زدند؛ ده‌ها بار اسکن مغزی‌ام را گرفته بودند. متوجه‌ی اشکالی در کار می‌شدند؛ اما دانش کافی برای درک آن را نداشتند.
تا آن‌که یک دکتر مغز و اعصابِ چهل و هشت ساله، تحصیل‌کرده‌ در لندن انگلستان، عکس های مغزم را پشت عینک استکانی‌اش بررسی کرد و نام بیماری‌ام را به زبان آورد. در آن سن حتی نامش را هم به سختی تلفظ می‌کردم.
هر چند که درمانی نبود، فقط نامش را می‌دانستند و علاج آن را نه.
 
آخرین ویرایش:
بالا