با شنیدن صدای تک خندهاش، تصمیم گرفتم چشمهام رو باز نکرده فرار کنم... آره همین خوبه، تنها راه همینه... فرار.
فوری از جام بلند شدم و پشتم رو کردم به جنه و همونطور که مثل خر میدویدم و جفتک مینداختم، شیهه کشیدم:
ـ الفرار و الجنه.
دیگه متوجه نشدم داره دنبالم میاد یا نه؟ فقط خر دو زدم؛ جوری دویدم که کف خودم هم برید از این سرعت زیادم.
مثل نور میدویدم و حواسم تنها به سرعت زیادم که علت وجودش رو نمیدونستم بود که یهو با کله، به شئ سختی برخورد کردم و با جاری شدن مایعهی داغی بر روی سرم، کنار همون شئ که از قضاء درختی تنومند بود، بیهوش شدم.
«سوم شخص»
در اواسط مرز بین نژاد خون آشامها و گرگینهها، روحهای سرگردانی وجود داشتند که به دنبال یک جسم، برای به تسخیر در آوردنش میگشتند و دخترک قصهی ما، درست سر از بین مرزها در آورده بود.
در آن طرف جنگل؛ معلم "سام" نام، کلافه و راضی به نظر میآمد و با خود زیر ل*ب زمزمه میکرد:
ـ درسته که خودم میخواستم توی جنگل رهاش کنم؛ ولی اینجوری هم خوبه که خودش رفت؛ حدأقل عذاب وجدان نمیگیرم که خودم اینجا ولش کردم!.
هه! دخترهی احمق فکر کرده من جِنَم، حتی به اینکه تونست حرف بزنه هم فکر نکرد، اومدم پارچهی دور دهنش رو باز کنم بهم گفت جن؛ حالا اگه خودم اینجا ولش میکردم مطمئناً صدتا فحش جور واجور و خواهر، مادر دار بهم میداد.
سام بعد از اتمام حرفهایش، سری به نشانهی تأسف تکان داده و با تک خندهی خبیثانهای به پشت برگشت و به طرف قصر بزرگ روبهرویش که ملورین متوجه آن نشده بود، به حرکت درآمد.
«ملورین»
با حس سردرد شدیدی چشمهام رو از هم باز کردم... سرم به شدت درد میکرد و انگار که یه وزنهٔ دو کیلویی بهش وصل کرده بودن؛ با کمی تلاش حواسم رو به اطراف جمع کردم تا از موقعیتام سر در بیارم.
این دفعه به جای جنگل تاریک و بزرگ، توی یه جای سرسبز و بهشت مانند بودم... این دشت برخلاف اون جنگل که بوی مرگ میداد؛ بوی زندگی میداد!
اینجا همه چیز سفید بود، حتیٰ یه جای تاریک هم وجود نداشت؛ انگار فقط سفیدی و پاکی دیده میشد و حتی یه جای کوچولو هم برای تاریکی و کثیفی به اینجا راه نداشت... تاریکی در اینجا جایی نداشت!
یه دشت سرسبز و بزرگ، که تنها یک درخت تنومند در وسطش قرار داشت و... .
تکیهام رو از اون درخت عجیب و غول پیکر گرفتم و با دو قدم لرزون و نامتعادل از درخت فاصله گرفتم.
درخت عجیب و مرموزی بود؛ کُندهی بزرگ و تنومند، شاخههای پیچ در پیچ و خشکِ قهوهای رنگ، چیزهای لوزی مانندِ آبی و سفید رنگی، که از سرتاسر شاخهها آویزون بودن و درخشش زیادشون گواه از الماس بودنشون میداد.
دیگه به چیزی توجه نکردم و حتیٰ به ذهنم اجازه پیشروی به کنجکاویه بیشتر رو ندادم.
نمیدونم از خوشیِ زیاد بود یا چی؟ فقط میدونم اینجایی که زندگی درونش جریان داشت و من هم که ندید بدید؛ طعم زندگی رو نچشیده و درست حسابی زندگی نکرده بودم، دلم خندیدن میخواست... یه خندهی از ته دل و بلند!
دستهام رو از دو طرف باز کردم و به دور خودم میچرخیدم و با صدای بلندی که گوش آسمان رو کر میکرد میخندیدم؛ همونجور که دوست داشتم، یه خندهی بلند و از ته دل!.
نمیدونم چهقدر گذشت؟ چند لحظه؟ چند ثانیه؟ یا هم چند ساعت؟ فقط میدونم با شنیدن صدای کلفت و زمختی که از پشت سرم بلند شد و من رو شوکه کرد، خنده از روی ل*بهام رفت:
- به سرزمین نارنیا خوش آمدید، مادمازل ملورین!
شوکه و کمی گیج از اینکه کسی جز من اینجا نبود، به پشت برگشتم... اینجا که کسی نیست؟ یعنی چی؟ ای بابا.
صدام رو بلند کردم و همینجور که به اطرف سرک میکشیدم گفتم:
- کسی اونجاست؟ کی بود؟ هی!
داشتم تک درخت عجیب و مرموز اونجا رو که عجیب من رو شیفتهی خودش کرده بود، دور میزدم تا پشتش رو نگاه کنم؛ ولی با شنیدن دوبارهی اون صدا توی جام میخکوب شدم:
- نیاز به گشتن نیست بانو... من اینجام، من همهجا هستم!
یا خدا، این چی میگه؟ نکنه روحی چیزیه؟ وای، یعنی چهقدرن که همهجا هستن؟
فکر کنم دوباره باید پروسهی فرار رو انجام بدم بلکه این دفعه سر از خونهمون در بیارم؛ هرچند که دل کندن از اینجا خیلی سخت باشه!
اومدم پا بذارم به فرار که دوباره صدای نکرهاش بلند شد:
- از من نترسید، من هیچ آسیبی به شما نمیزنم، از این بابت خیالتان راحت باشد، و همچنین نیاز به فرار نیست... به من اعتماد کنید و همینجا بمانید تا مسئلهای را برایتان شرح دهم.
نمیدونم چیشد، حتی نمیدونم چرا؟ ولی بهش اعتماد کردم؛ در عمق وجودم اعتماد رو حس میکردم و ناخواسته، چند قدم به جلو برداشته و روبروی درخت کهنسال و تنومند اونجا جاخوش کردم.
بعد از کمی مکث، تصمیم گرفتم این سکوت آزار دهنده رو بشکنم:
- تو کی هستی؟ اصلاً من اینجا چیکار میکنم؟ اینجا کجاست؟
دوباره اون صدای کلفت و زمخت بلند شد، اما اینبار با آرامش بیشتر:
- بانوی من، اینجا سرزمین نارنیاست؛ سرزمینی که به هیچکس جز الهه بخشش، تعلق ندارد.
من مجبور شدم برای محافظت از شما، بیاورمتان به اینجا، تا جایتان امن باشد و اینکه من روح اینجا هستم؛ روح سرزمین نارنیا.
گیج شده چند بار پلک زدم و بعد از تجزیه و تحلیل حرفهاش، با صدای لرزونی ل*ب زدم:
- ای... این حرفها یعنی چی؟ تو... روحی؟ خب... خب من برای چی اینجام؟ مگه من تو خطر بودم که مجبور شدی برای محافظت ازم بیاریم اینجا؟ اصن من میخوام برگردم تو همون جنگله؛ آره آره، من میخوام برگردم!
بلند شدم و با قدمهای محکم، رو به جلو حرکت کردم تا بلکه بتونم از اینجا خارج بشم؛ ولی دوباره همون صدا باعث مکثم شد:
- بانو! نیاز به فرار کردن نیست؛ آری، من روح اینجام و اینجا نیز متعلق به یک نفر... شما در خطر بودید؛ روحهای سرگردان میخواستند جسم شما را به تسخیر در بیاورند و تنها راه محافظت از شما، آوردن شما به اینجا بود.
من شما را به جنگل نارسیسا بر میگردانم، اما این را بدانید که به مرور همه چیز را خواهید فهمید، حتی جواب سؤالهایی که هنوز در ذهنتان شکل نگرفته است.
بعد کمی مکث که بخاطر تحلیل حرفهاش بود، کنجکاو خواستم حرف بزنم؛ ولی یهو نوری شدید دورم رو فرا گرفت که بخاطر تابش زیادش، چند دقیقهای چشمهام رو بستم.
وقتی که حس کردم روی زمین رها شدم و نور از بین رفته، فوری چشمهام رو باز کردم که با تاریکیِ مطلقی روبرو شدم و بله، دوباره برگشتم به جنگلِ... اوم چی بود اسمش؟روحه گفتها.
ام نامیرا؟ ناسیرا؟ سیسا؟ صبر کن. هوم! آها آها، نار... سیسا، آره آره خودش بود، نارسیسا!
« ناظر عزیز:
@ARNICA »