به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
نام رمان: دریچهٔ صلح
نام نویسنده: زهرا علیزاده
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: رمان " دریچهٔ صلح "روایتگر زندگی دختری روستایی به نام ملورین است که با وجود دردهای ناگفته؛ همیشه سعی در شاد نگاه داشتن خود دارد؛ امّا یک روز که ملورین غم عجیبی را بر دوش می‌کشد و در هیچ یک از رفتار و افکار او این غم مشخص نیست، با معلمش با تندخویی برخورد می‌کند و این‌جاست که سرآغاز جدیدی از زندگی او شروع می‌شود، آن هم با تنبیهی که معلمش برایش در نظر گرفته است.
و آیا این تنبیه برای دخترک قصه‌ی ما دردناک است یا خوشحال کننده؟
این تنبیه موجب می‌شود که ملورینِ رمان ما ملیت و نژاد خود را فهمیده و درک کند؟
 
آخرین ویرایش:

mahban

[مدیریت ارشد کتابینو+ مدیر تالار ادبیات بین‌الملل]
پرسنل مدیریت
ارسال‌کننده‌ی برتر ماه
سطح
6
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-07-04
نوشته‌ها
3,633
مدال‌ها
11
سکه
23,204
1681550318664-2_sfmn.jpg

نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:

‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:

‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:


برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:


بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:


برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:

‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:


برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:


و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.


با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]​
 

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
نام رمان: دریچهٔ صلح
نام نویسنده: زهرا علیزاده
ژانر: فانتزی، عاشقانه
خلاصه: رمان " دریچهٔ صلح "روایتگر زندگی دختری روستایی به نام ملورین است که با وجود دردهای ناگفته؛ همیشه سعی در شاد نگاه داشتن خود دارد.
امّا یک روز که ملورین غم عجیبی را بر دوش می‌کشد و در هیچ یک از رفتار و افکار او این غم مشخص نیست، با معلمش با تندخویی برخورد می‌کند و اینجاست که سرآغاز جدیدی از زندگی او شروع می‌شود آن هم با تنبیهی که معلمش برایش در نظر گرفته است.
و آیا این تنبیه برای دخترک قصه‌ی ما دردناک است یا خوشحال کننده؟
این تنبیه موجب می‌شود که ملورینِ رمان ما ملیت و نژاد خود را فهمیده و درک کند؟
 
  • پسندیدم
واکنش‌ها[ی پسندها]: mahban

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
مقدمه:
در دل شب، دختری تنهاست
چشمانش پر از اشک و غم
پدر و برادر، سایه‌های تاریک
زندگی‌اش را می‌سازند ز زخم و فریاد.

اما در دلش، نوری پنهان است
آرزوهایی برای صلح و آرامش
با هر ضربه، قوی‌تر می‌شود
دردش را به عشق تبدیل می‌کند.

روزی خواهد آمد، روزی روشن
که او با دستانش، صلح را می‌سازد
با لبخندش، دل‌ها را نرم می‌کند
و در دل تاریکی، نور را می‌کارد.

دختری که غم را شکست می‌دهد
با عشق و امید، دنیایی نو می‌سازد
او می‌داند که صلح، آغاز زندگی است
و در دلش، همیشه جایی برای عشق خواهد بود.
 

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
همین‌جور زر زر داشت به حرف‌هاش ادامه می‌داد... من هم که خوابالو، به شدت خوابم گرفته بود.
حالا چی‌کار کنم؟ اَه نمی‌دونم چرا صدای این مگسه ان‌قدر برام گوش خراشه، گوریل بی شاخ و دُم.
یکم که به اینور و اونور نگاه کردم متوجه نگاه مظلوم یکی شدم... .
این کیه؟
چرا اینقدر نازه؟ گوگولی!
به حالت نوازش دستم رو روی سر شونه‌ی یاسمن کشیدم.
ای جانم، این شونه‌ی یاسمن‌ هم خیلی خوب دلبری بلده‌ ها!
با ناز سرم رو روی شونه‌اش گذاشتم تا یکم با صورتم نازش کنم که یهو...
نمی‌دونم چیشد خوابم برد.
خداروشکر یاسی مزاحم خوابم نشد، وگرنه تیکه و پارش می‌کردم بچه‌رو.
یک دفعه با حس کردن صدایی هوشیار شدم؛ ولی اصلاً حس بلند شدن نبود؛ نبود که نبود، بیچاره گُم شده برم پیداش کنم... تو خوابم حتماً گمش کردم، آره همین‌طوره مطمئنم.
حس بیداری رو میگم؛ یه وقت فکر نکنید دیوونه شدم!
صدای مزخرفِ طرف رو رها کردم و به خواب عزیزم پرداختم.
گرم خواب شدم که دوباره اون صدای نخراشیده بلند شد؛ ای تو روحت هر کی که هستی، اگه گذاشتن بخوابیم.
با صدای پی در پیش که همش اسمم رو صدا میزد، می‌خواست مجبورم کنه بلند شم؛ کث*افت‌ رو ببین‌ ها!
آخرش طاقت نیاوردم و قبل از این‌که سرم رو بلند کنم، شروع کردم به داد و هوار:
- اَه چته؟ بِبُر صدات رو می‌خوام کپه مرگم رو بذارم، اگه یه ذره گذاشتین بخوابیم...
که با باز کردن چشم‌هام و دیدن موقعیت؛ دهنم کیپ تا کیپ بسته شد.
وقتی خدا داشت شانس رو تقسیم می‌کرد، من کدوم گوری بودم آخه؟
توی کلاس بودم، همه داشتن به من نگاه می‌کردن، آقا معلم هم با اون چشم‌های سردِ وحشیش خیره به من بود!
و از همه بدتر، این‌طور که شواهد نشون می‌داد من داشتم سر آقا معلم داد می‌زدم.
نمی‌دونم چیشد که یهو آب دهنم در اثر زیاد قورت دادنش پرید توی گلوم و به سرفه افتادم!
تازه آب دهنم که بخاطر سرفه‌ی زیاد می‌ریخت روی صورتش، به گندی که زده بودم اضافه می‌کرد.
سرفه‌ام که بند اومد، مثلاً خواستم گند کاری‌هام رو درست کنم؛ هرچی اومد توی دهنم رو همین‌جوری پرت کردم بیرون:
- آقا معلم؛ جون ننت من رو نفرست دفتر مدیر، خودت که می‌دونی اون عجوزه‌ی پیری چقدر از من بدش میاد؛ درجا اخراجم می‌کنه عفریته، بعدشم من که نخوابیده بودم، فقط داشتم توی تصوراتم شما رو نفله که نه، خفه می‌کردم، نکه توی واقعیت نمی‌تونم همچین غلطی بکنم و قاتل شم، پس مجبورم تصور کنم.
بعدش هم با افسوس سری تکون داده و یه آه جانسوز کشیدم.
ای بابا چقدر فک زدم، چونه‌ام درد گرفت؛ پدسگ زبون که نیست، انقدر درازه
همین‌جوری کار می‌کنه و زر می‌زنه، که فک نازنین من رو از یاد می‌بره؛ خب ممکنه این فکه بشکنه دیگه نتونی زر بزنی دراز.
همین‌جوری با خودم درگیر بودم که یهو یکی دستم رو مثل این وحشی‌ها گرفت و کشید که دوباره مجبور شدم از این زبون درازم استفاده کنم:
ـ هوشه چه خبرته؛ چیکار می‌کنی؟ دسته‌ها، کش تنبون بابات که نیست همین‌جوری گرفتیش و می‌کشیش!
بدون توجه به حرفم، محکم‌تر دستم رو کشید که نزدیک بود بیفتم؛ تعادلم رو که حفظ کردم یک دور سفر خانوادگی با جد و آبادش رفتم.
مرتیکه یابو؛ یاد نگرفته چطوری با یک خانم محترم رفتار کنه.
(- نکه خیلی محترمی!)
(- ببند وراج.)

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
وجدان وراجم رو رها کردم و به آقا معلم که سعی در خونسرد نگه داشتن چهره‌اش داشت و زیاد موفق نبود؛ خیره شدم.
داشت من رو به سمت در خروجی مدرسه می‌برد که طاقت نیاوردم و شروع کردم به جیغ زدن.
- کجا می‌بری من رو مرتیکه؟ هنوز تازه زنگ اوله، بذار زنگ آخر که شد، خودم با پای خودم چارچنگولی میام پیشت. ننم خفم می‌کنه اگه بفهمه از زنگ اول مدرسه رو ترک کردم!
حتی نیم نگاهی بهم نکرد که دلم رو به گاو نبودنش خوش کنم.
لامصب گاو که نیس، گوریله؛ گوریل!
یهو یه صدایی از پشت سرم بلند شد:
- ملی!
جانم؟ این صدای یاسمنه؟ آخ، ذوق مرگ شدم.
به پشت برگشتم و همون‌جور که دست آزادم رو به طرفش دراز می‌کردم عر زدم:
- یاسی از طرف من به ننم سلام برسون و بهش بگو من دیگه برنمی‌گردم خونه!
بوسی با دستم رو هوا براش فرستادم و ادامه دادم:
- این بوسم بگیر بذار تو دستت وقتی رفتی خونه بچسبون رو لُپ ننم و بگو ملی گفت: "خیلی دوست دارم."
یاسمن که تا آخر حرف‌هام دم در مدرسه خشکش زده بود، با حرکت آخرم چنان دستش رو کوبید به فرق سرش که گفتم الان به دو نصف تقسیم میشه و از شرش خلاص میشم؛ ولی... .
متأسفانه نشد، نمرد.
هعی!
با چشم‌های گشاد به یاسی که به جای کمک به من می‌رفت توی مدرسه خیره شدم، که یک‌ دفعه با صدای بلند عربده زد:
- ما رو باش؛ گفتیم بیایم کمک، نگو یکی باید به خودمون کمک کنه از شر تو راحت شیم!
وقتی از دیدم خارج شد، متأسف سری تکون دادم و زمزمه کردم:
- امیدوارم خدا شفاش بده، از بچگی عقل درست و حسابی نداشت بچه‌ام.
بی‌خیال اون عجوزه شدم و به چشم چرونی پرداختم.
جون! عجب هیکلی داره این معلم‌مون، قد دراز، اندازه تیر چراغ برق؛ هیکل خفنِ باشگاهی، صورت کشیده، مو مشکی، ابرو کمونی، چشم مشکی، بینی قلمی متناسب، ل*ب‌های قلوه‌ای گوشتی، پوست هم که اگه خدا بخواد شبیه میَت.
خوبه خوش‌مان آمد، ولی باشد که نباشد زنی برایش!
والله اگه زن بگیره دو روز طول نمی‌کشه که زن بدبخت از دستش سرش رو می‌کوبه به دیوار و درجا... خدا رحمتش کنه زن خوبی بود.( خلاصه می‌میره می‌مونه رو دستمون.)
از مدرسه که خارج شدیم و به سمت ماشین لامبورگینی آقا معلم کشیده شدم، به خودم اومدم.
در ماشین رو باز کرد که قبل از این‌که بخواد به خودش زحمت بده و من رو شوت کنه توی ماشین؛ دهنم رو باز کردم و با کمال احترام گفتم:
- آقا معلم؛ شما نمی‌خواد زحمت بکشید من خودم می‌شینم.
بعد هم گذاشتم در ماشین رو که نصفه باز کرده بود کامل باز کنه؛ مثل پرنسس‌ها دو طرف مانتوی مدرسه‌ام رو با انگشت‌های اشاره و شصت گرفتم و یکم کشیدم و با یک تعظیم کوتاه به حرف اومدم:
- اِ چرا خجالتم می‌دین آقا معلم؟ من خودم در رو باز می‌کردم، شما نمی‌خواست زحمت بکشین؛ ولی خودمونیم ها، خیلی جنتلمنین.
بعدش هم با یه لبخند پر عشوه و چندش روی صندلی کمک راننده نشستم.
با کوبیده شدن در ماشین بِهَم؛ دو متر بالا پریدم که سرم با سقف ماشین تصادف کرد.
آخ! وقتی این آقا معلم جذابمون رو اذیت می‌کنم روحم جلا پیدا می‌کنه.
یک دفعه انگار چیزی یادم اومده باشه، با خجالت تصنعی؛ دو تا سیلی نسبتاً محکم به دو طرف صورتم زدم تا لپ‌هام یکم سرخ بشن و بعد از اینکه از آینه ماشین دیدم یکم رنگ صورتی به خودشون گرفتن، به حرف اومدم:
- ام... چیزه... ام، آقا معلم؛ من مشکلی ندارم ها؛ ولی خب می‌دونین که مردم این روستا چقدر قدیمی فکر می‌کنن؛ یه وقت من رو تو ماشین شما نبینن؟ اگه من رو توی این ماشین و کنار شما ببینن فکرهای بد بد می‌کنن، اون‌وقت مجبورین بیاین و من رو بگیرین؛ گفته باشم.
وقتی حرف‌هام تموم شد با شیطنت زیر پوستی که انگار اصلاً وجود نداشت، بهش زل زدم؛ یهو با دادی که زد خفه شدم، البته از نوع پر حرفش!
- لال میشی یا لالت کنم؟
با هیجانی مسخره که همش برای در آوردن حرص سامی بود؛ گفتم:
- می‌خواستم لال بشم ها؛ ولی خوش‌بختانه به ما از بچگی یاد دادن جواب سؤال بزرگ‌ترها رو بدیم؛ نه آقا معلم لال نمی‌شم، اگه لال بشم یهویی تو خودم و مشکلاتم غرق می‌شم و دیگه کسی نیست که حرص و عصبانیت شما رو در بیاره؛ و اون‌وقته که شما دلتون برام تنگ میشه.
بعد از حرف‌های چرت و بی سر و تهم دست‌هام رو توی هم قلاب کردم و چند بار پشت سر هم پلک زدم.
یه نگاه به دست‌هاش که فرمون ماشین رو تو مشت گرفته بود انداختم و بعد از این‌که متوجه عمق عصبانیتش شدم، با رضایت سری تکون دادم و به جلو خیره شدم.
این یالغوز داره من رو کجا می‌بره؟ چرا داره من رو از روستا خارج می‌کنه؟ نکنه می‌خواد من رو بدزده؟ صبر کن صبر کن، این‌جوری که نمیشه؛ من حتماً باید راهی که میره رو زیر نظر بگیرم تا وقتی خواستم فرار کنم راحت راه برگشت رو پیدا کنم... .

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
خب بریم تو جلد کارآگاه بازی.
از اون‌جایی که همه‌ی رفتار‌های سامی جون (آقا معلم) غیر قابل انتظار و احمقانه است؛ حتما کار‌هایی که می‌کنه هم همین‌جوریه.
مثل الان که داره من رو از روستای جد و آبادیم خارج می‌کنه، لامروت.
اصلاً مسیری که می‌رفت رو نمی‌شناختم.
چون از روستا خارج شده بود هیچ‌جا رو بلد نبودم؛ ولی با این حال سعی کردم چیزهایی که، بیشتر از همه‌ی اون‌ها جلب توجه می‌کنن رو توی ذهنم بسپرم تا موقعی که از سام فرار کردم، به کمکشون بتونم برگردم.
اوم؛ این‌جا که یه صخره خیلی بلنده، این‌جا هم که یه درخت بید مجنون، اینجا هم که... وای چقدر نازه این‌جا!
یه دشت وسیع پر از گل‌های رنگارنگ.
بعدا حتما یادم باشه برای تفریح بیام این‌جا؛ هه، البته اگه اون عوضی‌ها بذارن.
هوف! فعلا بهتره مسیر و شناسایی کنم؛ خب این‌جا هم که کویره.
نفهمیدم چی‌شد که یهو با ترمز شدید ماشین، سرم با داشبورد اصابت کرد!
مرتیکه گوریل رانندگی بلد نیست.
اوه، البته از گوریلا نباید انتظار غیر از این رو داشت.
از ماشین پیاده شد و بعد از دور زدن ماشین، درِ سمت من رو باز کرد.
بدون هیچ حرف و جدالی، فوری مقنعه مدرسه‌ام رو از سرم کشید و قبل از این که قدرت حزم کار یهوییش رو داشته باشم و بخوام مخالفت کنم، مقنعه گشاد و بزرگ رو از وسط دو نصف کرد؛ یه تیکه‌اش رو طوری روی چشم‌هام تنظیم کرد و بست که نتونم هیچ‌جا رو ببینم.
وسط تیکه‌ی دیگه‌ی مقنعه رو توی دهنم قرار داد و دو طرفش رو از پشت گره زد.
بعد از تموم شدن کارش، از صدای بسته شدن در و بعد از چند دقیقه باز شدن در راننده فهمیدم که تمرگید سرجاش.
در رو که با صدای بلند بست و ماشین رو به حرکت در آورد، نتونستم طاقت بیارم و شروع کردم به داد و قال:
- هه... مه... کجه... مب...(هی من رو کجا می‌بری.)
چون دهنم رو بسته بود نمی‌تونستم درست حرف بزنم.
با شنیدن صدای پوزخند بلند و بالاش، کُفرم در اومد و جیغ کشیدم:
- مر... گو... بَه... تُ...( مرتیکه گوریل با توأم!)
روم رو کرده بودم طرفش و همون‌جور با دهن باز که مقنعه توش چپیده بود، جیغ می‌کشیدم که آب دهنمم به جیغ‌هام پیوست و از دهنم می‌ریخت بیرون!
حقته مرتیکه، با تف‌های من باید مزین بشی تا دیگه فکر دختر دزدی به سرت نزنه.
انگار زیادی مغزش رو تیلیت کرده بودم که با یه تو دهنی که بهم زد؛ "آخیش" بلندی گفت و ادامه داد:
- چقدر تو نچسبی، دهنت رو بستم که حرف نزنی؛ ولی انگاری تنت می‌خاره؛ یه بار دیگه حرف بزنی به جان جدم خواهر؛ مادرت رو میارم جلو چشات!
در اثر ضربه‌ای که با اون دست عین گرازش بهم زد رسماً این دفعه لال شدم؛ ولی این دلیل نمی‌شه که ازش بترسم، بعداً سر فرصت حسابش رو می‌رسم.
بدون توجه به اون و اطراف، تو افکارم دست و پا می‌زدم و کلی سؤال ذهنم رو درگیر کرده بود.
الان این داره من رو کجا می‌بره؟ اصلاً چرا چشم‌هام رو بسته؟ وای که اگه اون دو تا بی شخصیت که اسم پدر و برادر رو یدک می‌کشن؛ متوجه نبودم تو، مدرسه بشن، می‌کُشنم.
نه نمیشه این‌جوری که؛ اگه به موقع نتونم فرار کنم و به خونه برگردم چی؟
وای خدایا، خودت به دادم برس.
یا کمکم کن فرار کنم، یا اون دوتا عوضی رو بکش که من ان‌قدر ازشون نترسم، یا هم این گوریل بی‌شاخ و دم رو به سزای اعمالش برسون.
ماشین که با ترمز شدیدی ایستاد؛ کنجکاو با چشم‌های بسته، کله‌ام رو به اطراف چرخوندم.
انگار که سام از ماشین پیاده شد و بعد از چند ثانیه در سمت من رو باز کرد.
دستم رو گرفت و کشید تا از ماشین پیاده بشم که چون چشم‌هام بسته بود، گیج شدم و خودم رو به سمت پایین کشیدم و... تپ، افتادم زمین.
حضور نحسش رو که بالای سرم حس کردم، سرم رو بلند کرده و به جای نامعلومی که فکر می‌کردم سامی اونجاست خیره شدم.
با دست‌هایی که دور سرم حلقه شد و گره مقنعه رو از پشت باز کرد؛ توقع نور شدید آفتاب رو داشتم که چشمم رو بزنه و مجبور بشم برای عادت بهش یکم چشم‌هام رو ببندم و دوباره باز کنم، ولی این‌طور نبود؛ چون مقنعه رو سفت بسته بود و چشم‌هام تار می‌دید، یکم چشم‌هام رو مالیدم و بعد از اینکه دیدم واضح شد به اطراف زل زدم.
یا قمر بنی هاشم! این‌جا دیگه کدوم جهنم دره‌ایه؟
هنوز به اون جنگل بزرگ و ترسناک که انگار تاریکی بخشی جدا نشدنی و جزئی از وجود این جنگل بود، خیره بودم که دستی روی دهنم قرار گرفت و چون دست از پشت سرم بود، مجبور بودم به طرفش برگردم تا اون جن وحشتناک رو زیارت کنم.
از بس داستان‌های ترسناک دوست داشتم، هر شب دو تا کتاب داستان جن و پری می‌خوندم؛ اون‌ها هم همش توی جنگل بودن و این باعث توهم و شک من شده بود که شاید اون فرد پشت سرم جنه، و اصلا هم به وجود آقا معلم فکر نمی‌کردم؛ اون دیگه فراموشم شده بود.
دست که پایین‌تر رفت، به خودم اومدم و بعد از کمی مکث جرأت کمی رو به دل وامونده و لرزونم سرازیر کردم و با چشم‌های لرزون و بسته، به پشت برگشتم.
بدون باز کردن چشم‌هام یکسره و پشت سرهم شروع کردم به سوره توحید خوندن. به‌خدا فکر کنم آسون‌تر از این سوره وجود نداشت که من خوندمش، البته سوره‌ی کوثرم بود ها؛ ولی خب من از ترس زیاد، همه‌ چیز رو از یاد برده بودم!

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
با شنیدن صدای تک خنده‌اش، تصمیم گرفتم چشم‌هام رو باز نکرده فرار کنم... آره همین خوبه، تنها راه همینه... فرار.
فوری از جام بلند شدم و پشتم رو کردم به جنه و همون‌طور که مثل خر می‌دویدم و جفتک می‌نداختم، شیهه کشیدم:
ـ الفرار و الجنه.
دیگه متوجه نشدم داره دنبالم میاد یا نه؟ فقط خر دو زدم؛ جوری دویدم که کف خودم هم برید از این سرعت زیادم.
مثل نور می‌دویدم و حواسم تنها به سرعت زیادم که علت وجودش رو نمی‌دونستم بود که یهو با کله، به شئ سختی برخورد کردم و با جاری شدن مایعه‌ی داغی بر روی سرم، کنار همون شئ که از قضاء درختی تنومند بود، بی‌هوش شدم.

«سوم شخص»

در اواسط مرز بین نژاد خون آشام‌ها و گرگینه‌ها، روح‌های سرگردانی وجود داشتند که به دنبال یک جسم، برای به تسخیر در آوردنش می‌گشتند و دخترک قصه‌ی ما، درست سر از بین مرزها در آورده بود.
در آن طرف جنگل؛ معلم "سام" نام، کلافه و راضی به نظر می‌آمد و با خود زیر ل*ب زمزمه می‌کرد:
ـ درسته که خودم می‌خواستم توی جنگل رهاش کنم؛ ولی این‌جوری هم خوبه که خودش رفت؛ حدأقل عذاب وجدان نمی‌گیرم که خودم این‌جا ولش کردم!.
هه! دختره‌ی احمق فکر کرده من جِنَم، حتی به این‌که تونست حرف بزنه هم فکر نکرد، اومدم پارچه‌ی دور دهنش‌ رو باز کنم بهم گفت جن؛ حالا اگه خودم این‌جا ولش می‌کردم مطمئناً صدتا فحش جور واجور و خواهر، مادر دار بهم می‌داد.
سام بعد از اتمام حرف‌هایش، سری به نشانه‌ی تأسف تکان داده و با تک خنده‌ی خبیثانه‌ای به پشت برگشت و به طرف قصر بزرگ روبه‌رویش که ملورین متوجه آن نشده بود، به حرکت درآمد.

«ملورین»

با حس سردرد شدیدی چشم‌هام رو از هم باز کردم... سرم به شدت درد می‌کرد و انگار که یه وزنهٔ دو کیلویی بهش وصل کرده بودن؛ با کمی تلاش حواسم رو به اطراف جمع کردم تا از موقعیت‌ام سر در بیارم.
این دفعه به جای جنگل تاریک و بزرگ، توی یه جای سرسبز و بهشت مانند بودم... این دشت برخلاف اون جنگل که بوی مرگ می‌داد؛ بوی زندگی می‌داد!
این‌جا همه‌ چیز سفید بود، حتیٰ یه جای تاریک هم وجود نداشت؛ انگار فقط سفیدی و پاکی دیده میشد و حتی یه جای کوچولو هم برای تاریکی و کثیفی به این‌جا راه نداشت... تاریکی در این‌جا جایی نداشت!
یه دشت سرسبز و بزرگ، که تنها یک درخت تنومند در وسطش قرار داشت و... .
تکیه‌ام رو از اون درخت عجیب و غول پیکر گرفتم و با دو قدم لرزون و نامتعادل از درخت فاصله گرفتم.
درخت عجیب و مرموزی بود؛ کُنده‌ی بزرگ و تنومند، شاخه‌های پیچ در پیچ و خشکِ قهوه‌ای رنگ، چیزهای لوزی مانندِ آبی و سفید رنگی، که از سرتاسر شاخه‌ها آویزون بودن و درخشش زیادشون گواه از الماس بودن‌شون می‌داد.
دیگه به چیزی توجه نکردم و حتیٰ به ذهنم اجازه پیش‌روی به کنجکاویه بیشتر رو ندادم.
نمی‌دونم از خوشیِ زیاد بود یا چی؟ فقط می‌دونم این‌جایی که زندگی درونش جریان داشت و من هم که ندید بدید؛ طعم زندگی رو نچشیده و درست حسابی زندگی نکرده بودم، دلم خندیدن می‌خواست... یه خنده‌ی از ته دل و بلند!
دست‌هام رو از دو طرف باز کردم و به دور خودم می‌چرخیدم و با صدای بلندی که گوش آسمان رو کر می‌کرد می‌خندیدم؛ همون‌جور که دوست داشتم، یه خنده‌ی بلند و از ته دل!.
نمی‌دونم چه‌قدر گذشت؟ چند لحظه؟ چند ثانیه؟ یا هم چند ساعت؟ فقط می‌دونم با شنیدن صدای کلفت و زمختی که از پشت سرم بلند شد و من رو شوکه کرد، خنده از روی ل*ب‌هام رفت:
- به سرزمین نارنیا خوش آمدید، مادمازل ملورین!
شوکه و کمی گیج از این‌که کسی جز من این‌جا نبود، به پشت برگشتم... این‌جا که کسی نیست؟ یعنی چی؟ ای بابا.
صدام رو بلند کردم و همین‌جور که به اطرف سرک می‌کشیدم گفتم:
- کسی اون‌جاست؟ کی بود؟ هی!
داشتم تک درخت عجیب و مرموز اون‌جا رو که عجیب من رو شیفته‌ی خودش کرده بود، دور می‌زدم تا پشتش رو نگاه کنم؛ ولی با شنیدن دوباره‌ی اون صدا توی جام میخ‌کوب شدم:
- نیاز به گشتن نیست بانو... من این‌جام، من همه‌جا هستم!
یا خدا، این چی میگه؟ نکنه روحی چیزیه؟ وای، یعنی چه‌قدرن که همه‌جا هستن؟
فکر کنم دوباره باید پروسه‌ی فرار رو انجام بدم بلکه این دفعه سر از خونه‌مون در بیارم؛ هرچند که دل کندن از این‌جا خیلی سخت باشه!
اومدم پا بذارم به فرار که دوباره صدای نکره‌اش بلند شد:
- از من نترسید، من هیچ آسیبی به شما نمی‌زنم، از این بابت خیالتان راحت باشد، و همچنین نیاز به فرار نیست... به من اعتماد کنید و همین‌جا بمانید تا مسئله‌ای را برایتان شرح دهم.
نمی‌دونم چی‌شد، حتی نمی‌دونم چرا؟ ولی بهش اعتماد کردم؛ در عمق وجودم اعتماد رو حس می‌کردم و ناخواسته، چند قدم به جلو برداشته و روبروی درخت کهن‌سال و تنومند اون‌جا جاخوش کردم.
بعد از کمی مکث، تصمیم گرفتم این سکوت آزار دهنده رو بشکنم:
- تو کی هستی؟ اصلاً من این‌جا چی‌کار می‌کنم؟ این‌جا کجاست؟
دوباره اون صدای کلفت و زمخت بلند شد، اما این‌بار با آرامش بیشتر:
- بانوی من، این‌جا سرزمین نارنیاست؛ سرزمینی که به هیچ‌کس جز الهه بخشش، تعلق ندارد.
من مجبور شدم برای محافظت از شما، بیاورمتان به این‌جا، تا جایتان امن باشد و این‌که من روح این‌جا هستم؛ روح سرزمین نارنیا.
گیج شده چند بار پلک زدم و بعد از تجزیه و تحلیل حرف‌هاش، با صدای لرزونی ل*ب زدم:
- ای... این حرف‌ها یعنی چی؟ تو... روحی؟ خب... خب من برای چی این‌جام؟ مگه من تو خطر بودم که مجبور شدی برای محافظت ازم بیاریم این‌جا؟ اصن من می‌خوام برگردم تو همون جنگله؛ آره آره، من می‌خوام برگردم!
بلند شدم و با قدم‌های محکم، رو به جلو حرکت کردم تا بلکه بتونم از این‌جا خارج بشم؛ ولی دوباره همون صدا باعث مکثم شد:
- بانو! نیاز به فرار کردن نیست؛ آری، من روح این‌جام و این‌جا نیز متعلق به یک نفر... شما در خطر بودید؛ روح‌های سرگردان می‌خواستند جسم شما را به تسخیر در بیاورند و تنها راه محافظت از شما، آوردن شما به این‌جا بود.
من شما را به جنگل نارسیسا بر می‌گردانم، اما این را بدانید که به مرور همه چیز را خواهید فهمید، حتی جواب سؤال‌هایی که هنوز در ذهنتان شکل نگرفته است.
بعد کمی مکث که بخاطر تحلیل حرف‌هاش بود، کنجکاو خواستم حرف بزنم؛ ولی یهو نوری شدید دورم رو فرا گرفت که بخاطر تابش زیادش، چند دقیقه‌ای چشم‌هام رو بستم.
وقتی که حس کردم روی زمین رها شدم و نور از بین رفته، فوری چشم‌هام رو باز کردم که با تاریکیِ مطلقی روبرو شدم و بله، دوباره برگشتم به جنگلِ... اوم چی بود اسمش؟روحه گفت‌ها.
ام نامیرا؟ ناسیرا؟ سیسا؟ صبر کن. هوم! آها آها، نار... سیسا، آره آره خودش بود، نارسیسا!

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:

z_Alizadeh

کاربر بوکینویی
سطح
0
 
تاریخ ثبت‌نام
2024-11-28
نوشته‌ها
9
سکه
45
ای بابا، تازه می‌خواستم ازش سؤال بپرسم‌ ها؛ فکر کنم بُرده بودم اون‌جا که کنجکاویم رو تحریک کنه و بعد بَرَم گردونه؛ روح هم روح‌های قدیم. هعی!
با تأسف سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. خب، کجا برم؟ از کدوم طرف برم؟ لعنتی حتیٰ نمی‌دونم از کدوم طرف وارد جنگل شدیم که از همون طرف برگردم؛ البته که اون مرتیکهٔ چغندر چشم‌هام رو بسته بود.
تصمیم گرفتم به طرف جلو حرکت کنم.
همون‌جور که راه می‌رفتم، شروع کردم به شعرهای قاتی پاتی زیر ل*ب خوندن:
- اتل متل جدایی
عروسکم کجایی؟
گاو حسن پریشون
یه دل دارم پر از خون
عشقم رفته هندسون
خونم شده قبرسون
یه عشق دیگه بردار
یه دنیا غصه بردار
اسم‌اش رو بذار بچگی
تا آخر زندگی
آچین و واچین تموم شد
عمر من هم حروم شد!.
نمی‌دونم چرا این شعر اومد توی ذهنم؛ ولی به نظرم خیلی به اوضاع من می‌اومد.
خیلی‌وقت بود که فراموش‌اش کرده بودم، چیزی که جزئی از وجودم بود رو؛ این شعر رو.
می‌خوام بگم تا جایی که یادم میاد؛ اما هیچی یادم نمیاد، یه چیزهای خیلی محوی از یه قصر عظیم به یاد دارم؛ انگار اون‌جا من روحی بیش نبودم.
جایی که یادم میاد یه اتاق سلطنتیِ طلائی و آبی رنگ بود، یه بچهٔ کوچک هم توی اتاق بود.
یه نفر، یه مرد یا شاید هم زن؛ نمی‌دونم، از قد و قُواره‌ی بزرگ و غول پیکرش مرد بودن می‌ریخت.
اون بچه‌ی کوچیک رو توی آغوش گرفته بود و نوازش‌اش می‌کرد.
ناگهان بچه رو به پشت برگردوند و دست‌اش رو روی نقطه‌ای از کمر بچه نگه داشت؛ نوازش می‌کرد و شعری رو زیر ل*ب زمزمه می‌کرد؛ یه شعر عجیب و غمگین.
بعد از تموم شدن شعرش، دست از نوازش کردن کودک برداشت؛ انگشت وسط دست چپ‌اش رو ناگهان، تند و سریع وسط دو کتف بچه قرار داد و با فشاری که به کتف‌اش وارد کرد، صدای جیغ گوش کَر کن بچه رو بلند کرد؛ گریه نمی‌کرد، فقط جیغ میزد، پشت سرهم و پیوسته.
جیغ‌هاش خیلی گوش خراش بود!
با ساطع شدن نور آبی رنگی از نقطه‌ای که دقیقاً نمی‌دونستم کجاست، به خودم اومدم.
ان‌قدر محو اون صحنه‌‌های عجیب و گیج کننده شده بودم که حواسم از اطراف به کل پرت شده بود.
اون نور آبی هم از اون صحنه‌های مرموز سرچشمه می‌گرفت!
سرم رو برای حواس پرتی از اون افکار، با شدت تکون دادم و با دو انگشت اشاره و شصت، دو چشم‌ام رو مالیدم.
نفس عمیق و دردناکی کشیدم و چشم‌هام رو ریز کردم؛ با کنجکاوی به اطراف خیره شدم و تصمیم گرفتم این دفعه، رو یه شعر مناسب‌تر تمرکز کنم:
- خب چی بخونم که مناسب باشه؟ اوم!
آه! عمو زنجیر باف به نظرم خوبه؟ آره خوبه، عالیه!
عمو زنجیر باف؟!
بله
زنجیر من رو بافتی؟
بله
پشت کوه انداختی؟
بله
بابا اومده!
چی چی آورده؟!
نخود و کشمش
با صدای چی؟
تصمیم داشتم برای صداش، صدای گربه در بیارم؛ ولی متأسفانه با اون صدای غرشی که از پشت سرم بلند شد، کلاً صدام‌ رو از دست دادم!.
با شنیدن صدای غرشِ خشن‌اش، فوراً به پشت برگشتم که با دیدن یه گرگ عظیم الجسه، دو قدم بزگ و نامتعادل به عقب برداشتم.
با چشم‌های در اومده و گشاد، زمزمه کردم:
ـ هه هه، با صدای گرگ... یا خدا! یا موسی البن الجعفر! وویی، باری دیگر فرار به سوی مقصدی نامعلوم. الفرار!
دویدم، هر چند که می‌دونستم سرعت اون از سرعت من خیلی بیشتره؛ اما باز هم دویدم!
دوباره همون‌طور شد؛ همون‌طور که از جنه فرار می‌کردم؛ سرعت زیاد! دوباره سرعتم زیاد شده بود، به طوری که گرگه هم به گرد پام نمی‌رسید؛ این دفعه دیگه سعی کردم تمرکزم رو، رو به جلو نگه دارم که دوباره نخوام به جایی برخورد کنم و بی‌هوش بشم.
یه دفعه انگار حس شنوایی‌ام خیلی زیاد شد، به طوری که حتی صدای اون‌ور جنگل هم به راحتی می‌شنیدم.
اون‌جا انگار دو نفر داشتن با هم حرف می‌زدن، دو تا آدم!
یاد گرگه افتادم؛ ولی هیچ صدایی ازش نمی‌اومد، انگار که دیگه دنبالم نمی‌کرد.
نمی‌تونستم سرعتم رو کنترل کنم و بخاطر همین، همون‌طور که می‌دویدم، سرم رو به پشت برگردونم؛ ولی هیچ اثری از اون گرگ ندیدم.
برای این‌که کنترل سرعتم از دستم خارج نشه و بار دیگه ضربه مغزی نشم، سرم رو به جلو برگردوندم و به سمت صدای اون دو نفر آدم پاهام رو هدایت کردم؛ هرچند که همون اول‌اش با شنیدن صداشون پاهام خود به خود به اون سمت کشیده شده بود.
هر چه‌قدر که جلوتر می‌رفتم، صدای اون‌ها بیشتر و واضح‌تر میشد، به طوری که از یه نقطه‌ی کوچیک، تبدیل به دوتا جسم بزرگ و قوی هیکل شده بودن و منی که نمی‌تونستم سرعتم رو کنترل کنم، پاهام رو برای توقف به زمین کوبیدم.
یهو به‌جای ایست، با شدت به طرفشون پرت شدم.
با چشم‌های بسته، توقع زمین سخت و پر از سنگ‌ریزه رو داشتم؛ ولی با فرود اومدن روی یه جای گرم و نرم، چشم‌هام رو آروم باز کردم... روی اون دوتا نره غول بودم؛ ولی عجب جای راحتی بود ها؛ محو جای گرم و نرمی که از قضا، شکم اون دوتا بود شده بودم و داشتم از جای خوبم لذت می‌بردم که یهو صدای نعره‌ی یکی‌شون بلند شد:
- گمشو بلندشو!
قبل از این‌که بتونم واکنشی نشون بدم و بخوام از روش بلند بشم، طوری من رو به اون‌ور پرت کرد که روی هوا چند دور چرخیدم و بعد روی زمین سقوط کردم.
با دردی که توی بدنم پیچید، چشم‌هام رو آروم باز کردم؛ گودزیلا چه زوری داشت!
اون دوتا هم بلند شده بودن و الان دقیقاً بالای سر من قرار داشتن.
یکی‌شون که عجیب چشم‌هاش برق میزد، رو به اون یکی گفت :
- ایوان ببین کی اومده، یه...(یه نیم نگاه که با شگفتی همراه بود، بهم انداخت) یه آدمیزاد.
مرد کناری‌اش که به شدت جدی میزد و همونی بود که من رو پرت کرده بود، هیسی کرد و گفت:
- دِرایان، یکم به اون مغز پوک‌ات فشار بیار ببین این چطور تونسته بیاد این‌جا؟ چه‌قدر راحت می‌گی یه آدمیزاد.
هوف! ان ام که نمی‌تونه باشه، ای ان ها هم که حتیٰ نمی‌تون‌ان این جنگل رو ببینن دیگه چه برسه به ورودشون به این‌جا.
درایان که انگار واقعاً مغز پوک‌اش رو به کار انداخته بود، به حرف اومد:
- مگر این‌که همراه یه ان ام یا جی اچ به این‌جا اومده باشه.

« ناظر عزیز: @ARNICA »
 
آخرین ویرایش:
بالا