• ✵ انجمن رمانِ بوکـــیــنــو✵

    بزرگترین انجمن فرهنگی و کتابخانه‌ی مجازی ایران!

  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار
  • تصاویر لینک‌دار

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
نام اثر: جان نواز
ژانر: درام، عاشقانه
نویسنده: رها آداباقری
ناظر: @آینازاولادی

خلاصه:
به راستی پروایی در به دار کشیدن آمال و آرزوهای خود تنها راهی‌ست که هرگز در این لایزالی دنیای خاکستری به خدا نمی‌رسد. وقتی نهایت زورت را می‌زنی تا تک‌به‌تک تارهای زندگانی نوبرانه و فلاکت‌بارت را روی نوت بنوازی. گاهی قصه‌ای عاشقانه و برگرفته از خواستن و نرسیدن و همچنان خواستن و پشت پا زدن به رنج‌های رنگ و رو رفته‌ی گذشته نوشته می‌شود و می‌گوید که ای حوری، ای ساکن بهشت، آدم‌های آزاد نامی هستند که در میان غربت دیارهایشان و دل‌هایی که در گروی هم جای می‌گذارند، سرچشمه‌ای گم شده از زندگی را باز‌ می‌گردانند و از سوختن و نواختن هیچ هراسی ندارند.
 
Last edited by a moderator:
امضا : نیهان

Ayli🌙

[مدیر ارشد بخش کتاب+مدیرتالار رمان+کتابخوان انجمن]
Staff member
Top Poster Of Month
LV
0
 
Joined
Apr 22, 2025
Messages
163
سکه
776
IMG_20250725_202236_092 (3) (1).png
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:




برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:




بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:




برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Ayli🌙

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170

مقدمه

هر کِی ز حور پرسدت، رخ بنما که «هم‌چنین»
هر کِی ز ماه گویدت، بام برآ که «هم‌چنین»
هر کِی پری طلب کند، چهره‌ی خود بدو نما
هر کِی ز مُشک دم زند، زلف گشا که «هم‌چنین»
هر کِی بگویدت «ز مه، ابر چگونه وا شود؟»
بازگشا، گره‌گره، بند قبا که «هم‌چنین»
گر ز مسیح پرسدت «مرده چگونه زنده کرد؟»
ب*و*سه بده به پیش او، بر ل*ب ما که «هم‌چنین»
هر کِی بگویدت «بگو، کشته‌ی عشق چون بود؟»
عرضه بده به پیش او، جان مرا که «هم‌چنین»

مولانا
 
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
الهی به امید تو

بزرگان گویند:
نثر مانند راه رفتن و نظم مثل رقصیدن است.
شعر پادشاه است و نثر بنده.
راه حقیقت نه صاف و هموار است، نه واضح
به غمزه می کشاند تو را.
به قول حافظ:
به هواداری او ذره صفت رقص‌کنان
تا ل*ب چشمه خورشید درخشان بروم.
رقص معصومانه‌ام، چرخ زدن‌های پی‌درپی‌ام که گویی روحی سرگردان در آغوش باد بود، دستان لطیفم که در هوای دم‌کرده‌ی سالن، چون بال‌های پرنده‌ای سبکبال به حرکت در می‌آمد و قری که در ظرافت کمرم می‌نشست، همه‌ و‌ همه شعر خاموش وجودم بود. "پس باید تا می‌توانم برقصم!" جمله‌ی همیشگی روزبه بود که از قبل از شروع هر تمرین و اجرا تقریباً چونان فرمان سرنوشت، فریادش میزد.
صدای بلند موزیک چون موجی سهمگین، تمام سطح استیج را پر کرده بود؛ موجی از شور و هیجان که حتی دیوارها را به لرزه در می‌آورد.
با نفس‌نفس سنگینی از وسط جمع رقصندگان فاصله گرفتم و خسته از ساعت‌ها رقصیدن با آن لباس‌های چین‌دار رنگین که هر چینش حکایتی از چرخش‌ها داشت، همان‌طور که با چهره‌ی عرق‌کرده و سرخ که گویی آفتاب ظهر تابستان بر آن تابیده بود، خودم را به کنار نرده‌های سفید می‌رساندم، با آهنگ همخوانی می‌کردم. جایی که دیگر دختران رنگین‌پوش چونان پروانه‌هایی زیبا در کنارم می‌رقصیدند و برای تماشاچیان، همچون اشراف‌زاده‌های قصه، دست تکان می‌دادند. بچه‌ها گویی دیوانه‌ی موزیک افسانه‌ی مورد علاقه‌شان بودند؛ هر حرکتشان تجسم شادی بی‌حد و مرز بود.
علی‌رغم تمام خستگی‌هایم همان‌جا در حالت ایستاده و خیره به هیاهوی بچه‌ها خودم را آرام تکان دادم و با لذت دستانم را در هوا تاب می‌دادم.
باد گرمی میان موهای توربان‌زده‌ام می‌پیچید، گویی دستی نامرئی نوازششان می‌کرد و با وجود گرم بودنش، حس خوبی به وجودم هدیه می‌کرد؛ حسی از زنده‌بودن، حسی از رهایی. دستی به پشت گردنم کشیدم تا موهای چسبیده به گردنم را نجات بدهم و به کف‌زدن‌های همراه جیغ و داد بچه‌ها و والدینشان که مرتب تکرار میشد، گوش دادم. نوای هر تشویق ضربان قلب شور زندگی بود.
 
Last edited:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
گذشت زمان حس خلسه‌ی درونی‌ام را چندین برابر می‌کرد؛ انگار در تونلی از زمان معلق بودم، غرق در لحظه چشمانم را بستم و دستانم را به لبه‌های نرده‌ی سفیدرنگی که جزئی از دکور صحنه بود، تکیه دادم و آرام لبخند زدم.
برای من بهشت یعنی همین صحنه، این جمع شاد و پرتحرک و شلوغ که چون کندویی پر از عسل شادی می‌مانست، این موزیک‌های جذاب و تند که حتی آدم بزرگسال را از خود بی‌خود می‌کردند و شاید آن شیشه‌های رنگارنگ آبمیوه و تنقلات امروزی که گه‌گاهی روزبه، کارگردان نمایش پر زحمتمان، اجازه می‌داد کمی از آن‌ها ل*ب تر کنم. آن‌قدر صدای موزیک و شادی بچه‌ها بلند بود که گوش‌هایم جزٔ آن و صدای خنده‌ی مستانه‌ی چندنفر، چیزی نمی‌شنید. حتی صدای همبازی‌هایم در فضای غوغا گم شده بود. کمی که نفسم سر جایش آمد، چشمانم را باز کردم و دست چپم را بالا آوردم، آماده برای چرخی دیگر در این گردباد شادی.
چرخ زدم و چرخ زدم؛ گویی روحم میان ذرات غبار رقصان نور صحنه گم شده بود. یک لحظه انگار که چیزی یادم آمده باشد، کمان ابروهایم را بالا دادم. ساعتم با آن صفحه‌ی گرد و بزرگ سبز رنگ، دور مچ ظریفم کمی بدقواره به نظر می‌رسید؛ مثل نگینی درشت که بر انگشتری کوچک نشانده باشند. اما من که باید عاشق داشته‌هایم باشم و همین عقیده باعث میشد هیچ‌وقت نخواهم به تعویضش فکر کنم؛ این ساعت یادگار روزهای بی‌خیالی کودکی بود، پناهگاهی در برابر خواسته‌های پر زرق و برق دنیا.
عقربه‌های ساعت به دوازده نزدیک بودند و همین باعث شد اخم‌هایم درهم برود؛ گویی تمام لذت لحظات گذشته در آستانه‌ی فروپاشی بود. آن‌قدر زمان زود گذشته بود که اصلاً دلم نمی‌خواست همه چیز تمام شود و دوباره به خانه‌ی سکوت برگردم.
احساس می‌کردم تمام سلول‌های بدنم، رقصنده‌هایی حرفه‌ای شده‌اند و حالا ذره‌ذره، به حالت اولیه‌شان برمی‌گردند؛ مثل گلبرگ‌های بسته‌ی لاله در پایان روز. خستگی مثل یک پتوی نرم و سنگین دور وجودم پیچیده بود.
 
Last edited:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
پلک‌هایم تمنای استراحت داشتند و عضلات پاهایم خواهان این بودند که برای همیشه از حرکت بایستند؛ مثل سازهایی که کوکشان را از دست داده باشند. با تمام این‌ها، خستگی تنم ته‌مزه‌ای از شیرینی در اعماق جانم باقی گذاشته بود؛ درست مثل مزه‌ی آب‌نباتی که ساعت‌ها در دهان چرخانده باشی و حالا فقط عطر کمرنگی از آن باقی مانده باشد؛ شیرینی خاطره.
سالن تئاتر با آن صندلی‌های مخملی سرخ چیده شده در شیبی ملایم، مثل یک آمفی‌تئاتر کوچک و صمیمی بود. دیوارهای آجری نمایانش، حس قدمت و گرما را منتقل می‌کردند و چراغ‌های کوچک و گرم نصب شده روی آن‌ها نور ملایمی را در فضا می‌پاشیدند؛ نوری که انگار سال‌ها قصه‌های بی‌شماری را به آغوش کشیده بود. پرده‌ی اصلی صحنه با رنگ آبی لاجوردی‌اش، حالا کنار رفته بود و نورافکن‌های سقفی هاله‌ای از نور طلایی بر روی صحنه‌ی چوبی کهنه می‌پاشیدند. رد چکمه‌های رقصندگان بی‌شمار بر روی الوارهای چوبی براق صحنه، حکایت از گذشته‌ای پرشور داشت؛ هر لکه و خراشی داستانی پنهان از گام‌های رقص و شور اجرا را در خود نهفته بود. هوا هنوز از عطر شیرین پاپ‌کورن و شور هیجان کودکان، سنگین و مملو بود. این سالن نه یک بنای عظیم، که خانه‌ای گرم برای رویاهای کوچک و بزرگ ما بود.
لذت و شعفی که از لبخند کودکان و برق چشمانشان و همراهی‌شان با نمایش به دست آورده بودم، آن‌قدر عمیق بود که اجازه نمی‌داد سنگینی خستگی مرا از پا درآورد. حس می‌کردم بالاخره بعد از گذشت چند سال از دوران نوجوانی‌ام دانه‌های کوچکی از شادی را در قلبم کاشته‌ام و حالا امیدوار بودم این دانه‌ها در دل هر کدام از آن بچه‌ها هم جوانه بزنند؛ تا باغی از شادی در نسل بعد شکوفا شود. خسته بودم اما این خستگی، خستگی بعد از یک تلاش بی‌ثمر نبود.
 
Last edited:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
خستگی بعد از فتح یک قله بود. قله‌ای که با اولین اجرای من پرچم شادی و امید بر فراز آن همه محدودیت‌ها و دل‌دل کردن‌ها به اهتزاز درآمده بود. با مکث و کرختی چرخیدم و نغمه، با دیدنم از وسط معرکه‌ی هیاهوی بچه‌ها خودش را بیرون کشید؛ مثل ماهی کوچکی که از میان امواج به ساحل برسد. نفس‌هایش نصفه و نیمه از سی*ن*ه‌اش خارج می‌شدند و کل صورت گردش بر اثر عرق برق میزد و همین هم باعث شده بود آرایش صورتش کمی بد به نظر برسد. رگه‌هایی از رنگ شادمانی که در هم آمیخته بودند.
نغمه هیکل کمی تپلش را تکانی داد و خود را تندتند با دستانش باد زد؛ گویی می‌خواست هوای تازه را به درون ریه‌های خسته‌اش بدمد. گونه‌هایش گل انداخته بود، انگار که یک سبد سیب سرخ آبدار را درون هر کدام از لپ‌هایش قایم کرده باشد! سرخی این سیب‌ها نشان از شور زندگی و تلاشی دلنشین داشت.
لبخند دندان‌نمایی به رویش زدم و به قول خودش با دندان‌های خرگوشی‌ام نمک به جانش ریختم. قبل از اجرا با وجود استرسی که گریبان‌گیرش بودیم، کلی روحیه و حال خوب به تک‌تکمان هدیه کرده بود؛ هدیه‌هایی نامرئی اما گران‌بها که انرژی صحنه را چندین برابر کرده بود. او مثل فانوسی بود که در تاریکی اضطراب ما نور امید را می‌پاشید.
در جواب نیش‌ بازم چشمان جنگلی و کشیده‌اش را تابی داد؛ چشمانش پنجره‌هایی بودند رو به یک جنگل بارانی آرام و مهربان با درختانی سرسبز و بلند. نگاهش آرام بود و مهربان مثل زمرد‌هایی که با هر حرکت مژه نوری سبزفام را بازتاب می‌دادند.
- چرا اینجایی؟
صدایش کمی خش‌دار بود، یادآور برگ‌های پاییزی که زیر پا خرد می‌شوند.
- شاید بچه‌ها بخوان رقص پایانی رو دوباره ببینن.
از صدایش خستگی می‌بارید و نامحسوس نفس‌نفس میزد.
 
Last edited:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
چهره‌ی سرخ و عرق‌کرده‌اش را از نظر گذراندم؛ قطرات شفافی همچون شبنم صبحگاهی از بالای شقیقه و روی موهای تاب‌دار روشنش تا روی چانه‌‌ی تیزش رد انداخته بود؛ هر قطره حکایتگر تلاشی بی‌وقفه و شوری وصف‌ناپذیر بود.
صدایم را بلند کردم تا میان هیاهوی موزیک شاد و جمعیت پرشور به گوشش برسد.
- نه دیگه واسه امشب بسمه. همین الانشم با این کفشا ان‌قدر رقصیدم، برسم خونه باید از پا درد به دیکلوفناک مظلوم متوسل بشم!
شوخی بی‌مزه‌ام خنده‌ای کوتاه را بر لبانش نشاند و به تایید حرفم سری تکان داد و پشت آستین چپش را روی رد رژگونه‌ای که تقریباً ماسیده بود کشید؛ رژگونه‌ای که حالا با عرق صورتش در هم آمیخته و نقاشی آب‌رنگی شده بود.
زیبایی‌اش طبیعی و دست‌نخورده بود، مثل گلی خودرو که در دل طبیعت روییده باشد؛ بدون نیاز به آراستگی‌های تصنعی. بینی‌اش کمی گوشتی و بزرگ نشان می‌داد ولی همین نقص کوچک هم نوعی اصالت بود.
معلوم بود امشب زیاد در حال خودش نبود؛ مثل شمعی که تا انتها سوخته باشد به سختی توانست صاف بایستد و ل*ب‌هایش را با خستگی تکان داد:
- کارت عالی بود دختر، بچه‌ها از تشویق خسته نمیشن.
صدایش لحن ستایشی داشت، ستایشی از جنس خواهری دلسوز.
مثل خودش لبخندی تحویلش دادم؛ لبخندی که شاید کمی از درخشش لبخند او را قرض گرفته بود و نغمه با همان حال خسته اما با روحیه‌ای پر از شور، دوباره به وسط و جمع رقصنده‌های نمایش افسون اضافه شد؛ گویی جاذبه‌ی صحنه او را دوباره به سمت خود می‌کشید. دلم نمی‌آمد از سالن تئاتری که این روزگار برایم همه چیز شده بود به خانه برگردم؛ سالنی که حالا خانه‌ی دومم، پناهگاه رویاهایم و صحنه‌ی زندگی جدیدم شده بود.
 
Last edited:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
از آن جایی که اصلاً حوصله‌ی کلانتری و از همه مهم‌تر غر زدن‌های فریبرز را نداشتم، چشم چرخاندم تا روزبه را پیدا کنم.
بالاخره نگاه جستجوگرم او را کنار مرد جوانی در حال صحبت کردن پیدا کرد. همان‌طور که حین راه رفتن مانتوی کوتاه و کتی‌ام را از روی پیرهن آستین بلندم تن می‌کردم به طرفش قدم برداشتم.
روزبه با دیدن برق سرگردان چشمانم، سپر دفاعی‌اش را انداخت و با عذرخواهی گام‌های باقی‌مانده را خودش پیمود. قد متوسطش، در میان انبوه مردان تنومند و رشید اطراف چون گوهری بود که در میان سنگ‌های درشت خودنمایی می‌کرد اما نحوه‌ی راه رفتنش، گویی کوله‌باری از تمام کوچه‌ و پس‌کوچه‌های محله را بر دوش می‌کشید که به آن خاصیتی منحصر به فرد می‌بخشید.
امشب هیاهوی جشن آن‌چنان ما را در بر گرفته بود که فرصتی برای تبادل کلام چندانی نداشتیم.
نگاه کنجکاوم از فرق سر تا نوک کفش‌هایش را زیر و رو کرد. با نزدیک‌تر شدنش چشم‌های ریز مشکی‌اش چون ستاره‌ای برقی زد؛ ترکیبی از آدم‌حسابی و بچه‌ی پایین شهر در وجودش به هم تنیده بود.
دست به سی*ن*ه مسیر آمدنش را خیره ماندم. لبخندی گرم و صمیمانه بر لبانش شکفت.
- جانم حوری؟ امشب ترکوندی! فکر نکن حواسم نیست.
پوفی کشیدم؛ هنوز هم یاد نگرفته بود اسمم را به طور کامل صدا کند. سری به چپ و راست تکان دادم و با تیمچه غضبی نگاهش کردم. شال گردنش کمی از روی شانه‌اش سر خورده بود. لباس‌هایش فراتر از مد روز، داد میزد که سلیقه‌اش گامی جلوتر از زمان بود. وقتی که حرف میزد گاهی لحنش، چونان آهنگی قدیمی از کوچه‌های آشنا، ناخودآگاه رنگ لات‌گونه به خود می‌گرفت؛ انگار که گذشته چون سایه‌ای همواره او را همراهی می‌کرد. دو روح در یک کالبد؛ یکی تشنه‌ی خلق شاهکارهای هنری و دیگری، دل‌بسته به کوچه‌های آشنای دیروز در وجودش همزیستی می‌کردند.
منتظر به نگاهم نگریست. افکارم را پس زدم و با خستگی ناشی از پایان نمایش، با سر به ساعت گرد و کهنه‌ام اشاره کردم.
- گفته بودم دیرتر از ۱۲ نمی‌تونم برگردم خونه! اگه اون اجل‌معلق زودتر بیدار بشه و بس بشینه تا برسم چی؟!
 
Last edited:
امضا : نیهان

نیهان

کاربر بوکینو
LV
0
 
Joined
Dec 6, 2024
Messages
237
سکه
1,170
روزبه با دیدن ساعت اخم‌هایش در هم گره خورد و نفسش را عمیق بیرون فرستاد.
- کی دوازده شد؟! خیلی خب، میگم بچه‌ها کارو جمع کنن. خسته نباشی.
با رضایت سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم و برگشتم.
- حوری... نه، چیزه، حورآسا؟
لبخند محوی ل*ب‌هایم را تکان داد. زیر ل*ب زمزمه کردم:
- چه عجب!
و سپس به سویش برگشتم و منتظر نگاهش کردم. تک خنده‌ی عجولی کرد و دستش را پشت گردنش کشید.
- میگم یه وقت فکر نکنی قدر این بودن‌ها رو نمی‌دونم.
یکی از ابروهایم ناخودآگاه بالا رفت و او ادامه داد:
- منظورم اینه که خوب قدردان تلاش‌های شبانه روزی همه هستم. چه معنوی چه مادی.
نفس عمیقی کشیدم. همین که صاحب‌کار خوبی برایمان بود جای شکلش باقی بود.
- ما هم قدر تو و اون قلدری‌های سر تمرین‌ها رو می‌دونیم.
لحظه‌ای نگاهش با رضایت و سکوتی عمیق درون سیاهی چشمانم نشست. انگار منتظر بود تنها همین جمله را بشنود. در پس نگاهش لبخند زد و بدون حرف سر کج کردم و برگشتم. روزبه از بچه‌محل‌های قدیمی بود؛ کسی که با تحصیل در رشته‌ی هنر و به قول خودش کیلوکیلو پارتی‌بازی و آشنایی‌های فراوان، مجوزهای لازم را تهیه کرده بود و حالا به نان و نوایی رسیده بود. با پشتکار مسیر نمایش کودک را در پیش گرفته بود. پیشنهاد کار را او به من داد و البته بماند که من چقدر با دوز و کلک فریبرز را می‌پیچاندم تا سر وقت در نمایش و سر تمرین حاضر شوم!
کلاه لبه‌دار پسرانه‌ام، گویی تاج نافرمانی بر سر موهای بلند و رهایم کج بر پیشانی‌ام نشسته بود؛ جایگزینی جسورانه برای روسری. کافی بود قدم به خیابان بگذارم تا خود را در آغوش پراید هاچ‌بک نفتی‌رنگم بیاندازم؛ خودرویی که سوییچش را چون گنجی دزدکی از جیب فریبرز بر زده بودم. مقصد؟ مستقیم به سوی خانه، فقط با یک دغدغه که گرفتار چشم‌های تیزبین گشت‌های شبانه نشوم. با این ظاهر گستاخانه مطمئن بودم که سومین بازدیدم از آن پاسگاه عتیقه و روبرو شدن با آن سرهنگ پیر حتمی بود.
لحظه‌ای چشم دوختم به مسیر رفتن روزبه، خواستم بچرخم تا قبل از رفتن نغمه را پیدا کنم اما شتاب چرخش ناگهانی‌ام همچون طوفانی که راهش را بر سر راهش می‌بندد، با مردی که اتفاقاً از کنارم می‌گذشت، برخورد کرد. لیوان در دستش که رنگ نارنجی‌اش از آب‌پرتقال گواهی می‌داد در کسری از ثانیه به هزاران ذرّه‌ی شیشه‌ای درخشان بدل شد و کف صحنه را پوشاند. نگاهم در بهتی عمیق فرو رفته به این منظره‌ی شیشه‌گون خیره ماند؛ گویی جزٔ من و آن مرد هیچ‌کَس در آن حوالی حضور نداشت. "فقط همین را کم داشتم!" همیشه این جمله چونان خالکوبی ناخواسته بر روحم حک شده بود « هرگز در برابر هیچ مردی کم نیاور!»
پس پیش از آن‌که مرد جوان، فرصت شکوه و گلایه بیابد، دستانم را چونان شمشیرهایی دوکاره بر کمر باریکم کوبیدم و با صدایی که رفته‌رفته بلند میشد گفتم:
- چخبرته؟ مگه کوری؟!
نگاهش که تا آن لحظه‌ی گم در تکه‌های شیشه‌ی شکسته بود، آرام بلند شد و بر چهره‌ی خشمگین و بهت‌زده‌ی روبرویش قفل شد. صورتش که گویی خطوطش تمام داستان پرفراز و نشیب زندگی‌اش را روایت می‌کرد در نور کم‌جان سالن نمایان شد.
 
Last edited:
امضا : نیهان

Who has read this thread (Total: 7) View details

Top Bottom