«جنگلهای شمالی، گیلان، مهرماه 1390»
شب بود و سیاهی همچون پردهای ضخیم بر جنگلهای مرموز گسترده شده بود. شبحهای هزارساله از میان درختان غولآسا، به سکوتی وهمآور فرو رفته بودند و باد خفیف، قصههای فراموششده را در لابهلای برگها به نجوا درمیآورد.
در دل این جنگل، رازهایی پنهان شده بودند که نه تنها در سیاهچالههای تاریکی، بلکه در عمق دلها نیز به خواب رفته بودند.
در این سکوت دهشتناک، ناگهان صدای گروهی در فضا طنین انداخت و سکوت جنگل را بر هم شکست.
گروه تحقیقاتی، که با امید کاوش در دل این مکانهای اسرارآمیز و کشف حقیقتهای پنهان در آنجا جمع شده بودند، به آرامی قدم به داخل جنگل گذاشتند. صدای خفیف جیرجیرکها و وزش ملایم باد، به نظر میرسید آرامشبخش باشد؛ امّا این تنها تظاهر آرامش بود.
- وای پسر، اینجا محشره! من عاشق این جنگلهای ترسناکم... خوراک یه فیلم ترسناک درست حسابیه!
همه خندهای سر دادند و از بین جمع تنها پدرام ناراضی به نظر میآمد.
- خفه شو امید، کجاش جالبه این قبرستون؟ من موندم واسه چی اومدیم راجب اینجا تحقیق کنیم؛ مگه جا قحط بود؟
همزمان با فرو رفتن شب در عمق جنگل، پچپچهای اعضای گروه در میان درختان کهنسال به گوش میرسید.
هر گامشان، تنش ناشی از پیشروی در تاریکی را بیشتر میکرد. در این میان، گویی چیزی غیرطبیعی در هوا بود؛ نوری ضعیف و نامشخص که از لابهلای درختان به چشم میخورد، در دل شب همچون نشانهای از فراسوی دنیای مادی میدرخشید.
ناگهان، از میان سکوت مطلق جنگل، صدایی خشن و پر از خشم در فضا پیچید. اعضای گروه با وحشت به اطراف نگاه کردند و هر یک به نوعی از صداهای عجیبی که از درختان و از دل تاریکی به گوش میرسید، سرگشته بودند. مهدی با لکنت پرسید:
- ایـ... این چه صدایی بـ... بود؟!
امید: من که چیزی نشنیدم!
سعید: من هم چیزی نشنیدم. شاید باد بوده.
حامد: امیدوارم که فقط باد باشه. اینجا واقعا عجیبه... .
قبل از اینکه پاسخی دریافت کند؛ سایههای بلند و لرزان به سرعت در میان درختان حرکت کردند و هوا، سنگین و پر از اضطراب شد. سر و صدای باد، فضای جنگل را پر کرد و درختان کهنسال، در سایههای وحشتناک ناپدید شدند.
پدرام نفسهایش به شماره افتاده بودند و اطراف را هراسان نگاه میکرد. در نزدیکی همدیگر ایستاده بودند و دیگر جرئت پیش رفتن را نداشتند. امید در دل خود را لعنت میکرد که چرا اینجا را محشر نامید!
امید در حالی که بزاق دهانش را به سختی میبلعید، با صدایی نه چندان محکمی گفت:
- نمیدونم چرا اینطور حس میکنم، اما اینجا خیلی عجیب شده.
پدرام با تمسخر پاسخ داد:
- نه توروخدا جناب کارگردان، اینجا خوراک فیلم ترسناکه..!
امید چپچپ به اون نگاه کرد و خواست پاسخی دندانشکن بدهد؛ اما همان لحظه صدای فریادی به گوش رسید. همه به سمت صدا چرخیدند؛ اما در کمال تعجب اثری از مهدی نبود!
میثم: مـ... مهدی؟ کجایی پسر؟ اصلا شوخی خوبی نیست... مهدی؟!
«مهدی» آخر را با صدای بلندی ادا کرد؛ اما پاسخی دریافت نکرد.
پدرام: کی بود میگفت اینجا محشره؟!
امید با صدایی لرزان از ترس زمزمه کرد:
- خفه شو پدرام، فقط خفه شو!
پدرام: من که بهتون گفتم اینجا نیایم، حرف گوش نکردین! الان هم خبری از مهدی نیست... .
حامد: شاید رفته جلوتر.