به انجمن رمان نویسی بوکینو خوش آمدید.

بوکینو با هدف ترویج فرهنگ کتاب و کتاب‌خوانی ایجاد شده‌ است و همواره در تلاشیم تا فضایی با کیفیت و صمیمیت را خدمت شما ارائه دهیم. با بوکینو، طعم شیرین و لذت‌بخش موفقیت را بچشید!

ثبت‌نام ورود به حساب کاربری
  • نويسندگان گرامی توجه کنید: انجمن بوکینو تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران می‌باشد؛ لذا از نوشتن آثار غیراخلاقی و مبتذل جداً خودداری کنید. در صورت عدم رعایت قوانین انجمن، آثار شما حذف خواهد شد. در صورت مشاهده هرگونه تخلف، با گزارش کردن ما را یاری کنید.
    (کلیک کنید.)
  • قوانین فعالیت و ارسال محتوا در انجمن بوکینو
    (کلیک کنید.)
  • انجمن مجهز به سیستم تشخیص کاربران دارای چند حساب کاربری می‌باشد؛ در صورت مشاهده حساب کاربری شما مسدود می‌گردد.
  • باز کردن گره‌ از یک ماجرای جنایی، زمانی راحت است که شواهد و مدارک کافی داشته باشیم یا حداقل کسی باشد که بتواند با حرف‌هایش، ما را به کشف حقیقت نزدیک‌تر کند؛ اما اگر تمام افراد به قتل رسیده باشند، چه؟!
    رمان - کاراکال | حدیثه شهبازی کاربر انجمن بوکینو

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,225
عنوان رمان: ببر سِیَه
ژانر: رئالیسم جادویی، ترسناک، درام
نویسنده: زینب سواری
ناظر: @🤍yas
خلاصه:
در دل جنگل‌های مرموز و تاریک، جایی که اشجار هزاران سال است در سکوتی وهم‌آور به خواب رفته‌اند، روستای متروکه‌ای با افسانه‌های دیرین در انتظار است.
افسانه «ببر سیه»، موجودی که در میان سایه‌ها پنهان شده و نامش در لابه‌لای قصه‌های فراموش‌شده پیچیده، به زودی جان تازه‌ای خواهد یافت.
 
امضا : Liam

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,225
1000221983.jpg
نویسنده‌ی گرامی، از شما متشکریم که انجمن رمان نویسی بوکینو را جهت انتشار رمان خود انتخاب کرده‌اید!


از شما می‌خواهیم قبل از تایپ آثرتان، قوانین را مطالعه کنید:
‌‌‌


‌‌‌
برای بی‌جواب نماندن سوالات و مشکلات‌ خود، به تایپک زیر مراجعه فرمایید:
‌‌


‌‌
بعد از قرار دادن ۱۰ پست در این تایپک درخواست دهید:



برای بهتر شدن و بالا بردن کیفیت آثارتان و تگ‌دهی به آن، بعد از قرار دادن ۲۰ پست، به تالار نقد مراجعه کنید:



بعد از قرار دادن ۱۰ پست، برای کاور تبلیغاتی در تایپک زیر اقدام فرمایید:



برای درخواست تیزر، می‌توانید بعد از ۲۰ پست در تایپک زیر درخواست دهید:


‌‌
پست‌های اثرتان به تعداد منصوب رسیده و پایان یافته؟!
پس در تایپک زیر اعلام کنید:



برای انتقال اثر خود به متروکه و یا بازگردانی آن، وارد تایپک زیر شوید:



و برای آموزش‌های بیشتر درباره‌ی نویسندگی به تالار آموزشگاه مراجعه نمایید.



با آرزوی موفقیت برای شما!

[کادر مدیریت تالار کتاب]
 
امضا : Liam

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,225
مقدمه:
در دل جنگل‌های سیاه و خاموش،
که شب در لابه‌لای درختان پیچیده است،
پنهان در عمق تاریکی و سکوت،
موجودی شبح‌وار در سایه‌ها خفته است.
افسانه‌ها از او در گوش شب حکایت کرده‌اند،
نامَش در قصه‌ها جاودانه شده است،
غروشی در باد، به گمنامی و ترس می‌افکند،
رازهایش در دل شب به خواب رفته است.
در این سفر به سرزمین گمشده،
که به امید نجات از فراموشی می‌روم،
موجودی سیاه، با چشمانی براق
در این جنگل به کمین من نشسته است..!​
 
امضا : Liam

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,225
«جنگل‌های شمالی، گیلان، مهرماه 1390»

شب بود و سیاهی همچون پرده‌ای ضخیم بر جنگل‌های مرموز گسترده شده بود. شبح‌های هزارساله از میان درختان غول‌آسا، به سکوتی وهم‌آور فرو رفته بودند و باد خفیف، قصه‌های فراموش‌شده را در لابه‌لای برگ‌ها به نجوا درمی‌آورد.
در دل این جنگل، رازهایی پنهان شده بودند که نه تنها در سیاه‌چاله‌های تاریکی، بلکه در عمق دل‌ها نیز به خواب رفته بودند.
در این سکوت دهشتناک، ناگهان صدای گروهی در فضا طنین انداخت و سکوت جنگل را بر هم شکست.
گروه تحقیقاتی، که با امید کاوش در دل این مکان‌های اسرارآمیز و کشف حقیقت‌های پنهان در آنجا جمع شده بودند، به آرامی قدم به داخل جنگل گذاشتند. صدای خفیف جیرجیرک‌ها و وزش ملایم باد، به نظر می‌رسید آرامش‌بخش باشد؛ امّا این تنها تظاهر آرامش بود.
- وای پسر، این‌جا محشره! من عاشق این جنگل‌های ترسناکم... خوراک یه فیلم ترسناک درست حسابیه!
همه خنده‌ای سر دادند و از بین جمع تنها پدرام ناراضی به نظر می‌آمد.
- خفه شو امید، کجاش جالبه این قبرستون؟ من موندم واسه چی اومدیم راجب این‌جا تحقیق کنیم؛ مگه جا قحط بود؟
همزمان با فرو رفتن شب در عمق جنگل، پچ‌پچ‌های اعضای گروه در میان درختان کهنسال به گوش می‌رسید.
هر گامشان، تنش ناشی از پیش‌روی در تاریکی را بیشتر می‌کرد. در این میان، گویی چیزی غیرطبیعی در هوا بود؛ نوری ضعیف و نامشخص که از لابه‌لای درختان به چشم می‌خورد، در دل شب همچون نشانه‌ای از فراسوی دنیای مادی می‌درخشید.
ناگهان، از میان سکوت مطلق جنگل، صدایی خشن و پر از خشم در فضا پیچید. اعضای گروه با وحشت به اطراف نگاه کردند و هر یک به نوعی از صداهای عجیبی که از درختان و از دل تاریکی به گوش می‌رسید، سرگشته بودند. مهدی با لکنت پرسید:
- ایـ... این چه صدایی بـ... بود؟!
امید: من که چیزی نشنیدم!
سعید: من هم چیزی نشنیدم. شاید باد بوده.
حامد: امیدوارم که فقط باد باشه. این‌جا واقعا عجیبه... .
قبل از این‌که پاسخی دریافت کند؛ سایه‌های بلند و لرزان به سرعت در میان درختان حرکت کردند و هوا، سنگین و پر از اضطراب شد. سر و صدای باد، فضای جنگل را پر کرد و درختان کهنسال، در سایه‌های وحشتناک ناپدید شدند.
پدرام نفس‌هایش به شماره افتاده بودند و اطراف را هراسان نگاه می‌کرد. در نزدیکی همدیگر ایستاده بودند و دیگر جرئت پیش رفتن را نداشتند. امید در دل خود را لعنت می‌کرد که چرا این‌جا را محشر نامید!
امید در حالی که بزاق دهانش را به سختی می‌بلعید، با صدایی نه چندان محکمی گفت:
- نمی‌دونم چرا این‌طور حس می‌کنم، اما این‌جا خیلی عجیب شده.
پدرام با تمسخر پاسخ داد:
- نه توروخدا جناب کارگردان، اینجا خوراک فیلم ترسناکه..!
امید چپ‌چپ به اون نگاه کرد و خواست پاسخی دندان‌شکن بدهد؛ اما همان لحظه صدای فریادی به گوش رسید. همه به سمت صدا چرخیدند؛ اما در کمال تعجب اثری از مهدی نبود!
میثم: مـ... مهدی؟ کجایی پسر؟ اصلا شوخی خوبی نیست... مهدی؟!
«مهدی» آخر را با صدای بلندی ادا کرد؛ اما پاسخی دریافت نکرد.
پدرام: کی بود می‌گفت این‌جا محشره؟!
امید با صدایی لرزان از ترس زمزمه کرد:
- خفه شو پدرام، فقط خفه شو!
پدرام: من که بهتون گفتم این‌جا نیایم، حرف گوش نکردین! الان هم خبری از مهدی نیست... .
حامد: شاید رفته جلوتر.
 
امضا : Liam

Liam

[نابغهٔ ثروت کیبی بایت ¹⁰²⁴]
پرسنل مدیریت
سطح
8
 
تاریخ ثبت‌نام
2023-02-17
نوشته‌ها
921
مدال‌ها
22
سکه
5,225
همگی سری به تأیید تکان دادند و چند قدمی به جلو برداشتند.
میثم: مهدی؟ مهدی کجایی پسر؟
سعید: من توی این تاریکی نمی‌تونم حتی جلوی پام رو ببینم، چه برسه به یه آدم... باید برگردیم!
امید: چی میگی سعید؟ کجا برگردیم؟ تا مهدی رو پیدا نکنیم نمی‌تونیم بریم!
پدرام که از ترس و وحشت به خود می‌لرزید، خطاب به آن‌ها گفت:
- من که از اینجا میرم. نمی‌تونم یه دقیقه دیگه اینجا بمونم.
همان لحظه فریاد حامد بلند شد و تنها با جای خالی او روبه‌رو شدند. سعید اطراف را از نظر گذراند و اسم حامد را با صدای بلند فراخواند؛ اما پاسخی دریافت نکرد که هیچ، این بار فریاد امید را نیز شنید. میثم، پدرام و سعید فوری به سمت مکانی که امید ایستاده بود برگشتند؛ اما باز هم با جای خالی او روبه‌رو شدند.
همچنان که شب عمیق‌تر می‌شد و تاریکی تمامی آنچه را که در اطراف بود، در برمی‌گرفت؛ اعضای گروه یکی یکی به گونه‌ای ناپدید شدند که گویی در سیاه‌چاله‌ای از شب گم شده‌اند. هیچ صدایی از آنها باقی نماند، جز همهمه‌ای از باد و وزش برگ‌های خشک در تاریکی. در نهایت، جنگل دوباره به سکوتی مرموز و بی‌پاسخ فرو رفت و تنها نشانه‌ای که از آنها باقی ماند، هاله‌ای از ترس و رمز و راز بود که در دل شب جاودانه شده بود.
اکنون، این جنگل مخوف و فراموش شده، به انتظار کسی نشسته بود که بخواهد گام به این دنیای سیاه بگذارد و شاید روزی پرده از رازهای نهفته‌اش بردارد!


***

«جنگل‌های شمالی، گیلان، آبان‌ماه 1391»

با گام‌های آرام و مطمئن وارد روستای متروکه شد. خسته و بی‌رمق از پیاده‌روی طولانی در سرآشیبی جنگل، چمدان سنگین و بزرگ خود را روی زمین رها کرد. دست راستش را به پیشانی عرق کرده‌اش گرفت و دست دیگرش را به کمر زد و نالید:
- وای خدا، از پا افتادم... یکی نیست بگه آخه دختر خوب چمدان به این بزرگی رو می‌خوای چیکار؟ مگه داری میری عروسی؟
چمدان را همان‌جا رها کرد و اطراف را از نظر گذراند. اولین چیزی که توجه‌اش را جلب کرد، سکوت مرگباری بود که در فضا حاکم بود؛ سکوتی که گویی سال‌هاست با زمین و آسمان عجین شده بود.
- اینجا چقدر ساکته، انگار زمان متوقف شده.
درختان کهنسال جنگل‌های شمالی، که بر گرداگرد روستا سایه افکنده بودند، با برگ‌های زرد و خزان‌زده‌شان به زمین نگریسته و حاکی از گذر زمان بودند. هوای خنک صبحگاهی، بوی خاک مرطوب و برگ‌های پوسیده را به مشام می‌رساند و نازنین حس می‌کرد که با هر قدمی که به جلو می‌برد، به دل تاریخ و گذشته‌ای دور فرو می‌رود.
روستا، با خانه‌های نیمه‌ویران و باغ‌های متروک، به مانند یادگاری از زمان‌های گذشته به نظر می‌رسید. دیوارهای خانه‌ها، که به شدت فرسوده شده بودند، مانند پوست‌هایی ترک‌خورده، داستان‌های زیادی از روزهای گذشته را در دل خود نهفته داشتند. نازنین از پشت عینک دودی‌اش به دور و بر نگاه کرد و از دیدن وضعیت نابسامان خانه‌ها و کوچه‌ها دلش به درد آمد.
- اوف، اینجا رو... این خونه‌ها رسماً مخروبه شده! چه بلایی سر اینجا اومده؟
جایی که زمانی به نظر می‌رسید زندگی جریان داشته، اکنون تبدیل به یک گورستان خاموش شده بود.
با این حال، مصمم بود و با امید به اینکه می‌تواند با بازسازی این مکان، جان تازه‌ای به آن ببخشد و امکانات بهتری برای زندگی به اهالی آن برگرداند، تصمیم گرفته بود که این پروژه را آغاز کند. این روستا، که به خاطر افسانه‌های محلی و ترس‌های بی‌جا، به فراموشی سپرده شده بود، برای نازنین یک فرصت بود تا استعدادهای خود را شکوفا و به نمایش بگذارد.
 
امضا : Liam
بالا